نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

ادبیات داستانی مکزیک

ماگویی (1) آگاو بزرگی است با برگ هایی به شکل تیغه ی شمشیر که در سراسر کشور مکزیک، هم در سردسیر می روید و هم در گرم سیر، هم در دشت و هم در کوهستان و چون دانه های زرین بلال از صدها سال پیش مورد استفاده ی سرخ پوستان است. از رشته های ماگویی برای بافتن پارچه، از تیغ های آن برای ساختن جنگ افزار و از شیره اش برای فرونشانیدن تشنگی سود می جویند.
شیره ی ماگویی را سپیده دمان می گیرند و در کدوقلیانی های بزرگ می ریزند. آن گاه شهدفروش مکزیکی این کدوها را بار خر خود می کند و این شهد را برای فروش به شهرها و دهکده ها می برد. پیش از آغاز روز، آواز او سر و صداهای به خواب رفته را در کوچه ها برمی انگیزد. شربت ماگویی روز اول سبک و به رنگ عین الشمس و بسیار خوش مزه است، نزدیکی های شامگاهان می جوشد و کف می کند. فردای آن روز تخمیر می شود و به صورت پولک (2)، که نوعی شراب میوه ی نیروبخش است، درمی آید. پولک در روز سوم غلیظ می شود و رنگ سبز مایل به آبی پیدا می کند و مزه ی آن چون درد شراب تلخ می شود. پولک که در میکده های محقر محله های پایین شهر فروخته می شود، مستی سنگینی می آورد.
می گویند این شهد را مدت ها پیش دختری از قوم تولتک پیدا کرده است. این کشف در شهر تولان پای تخت تولتک ها، اندکی پیش از آن که کوئتزالکواتل را هوئه مان، پیشوای بزرگ مذهبی، از شهر براند، روی داده است.
در آن زمان، دهقانی با زن خود در حومه ی تولان زندگی می کرد. این دهقان دختری داشت بسیار زیبا و هوشمند به نام کسوشیتل (3) یعنی گل. کسوشیتل پانزده سال داشت.
بامدادی کسوشیتل در نزدیکی های خانه ی پدری گردش می کرد. ناگاه چشمش به پروانه ی زیبایی افتاد که از روی گلی به روی گلی دیگر می نشست. دختر هوس گرفتن پروانه را کرد. لیکن پروانه از چنگ او گریخت. دخترک که چون پروانگان سبک بال و چالاک بود، در میان کشت زارها در پی او دوید، لیکن نتوانست او را بگیرد. گفتی پروانه دخترک را دست انداخته بود و ریش خندش می کرد. سرانجام نیز رفت و روی یک گل غول آسای ماگویی نشست.
گل ماگویی که ده تا بیست سانتی متر طول دارد تا شکفته شود، چون تاجی زرین بر تارک ساقه ای راست و لغزان که چندین متر بلندی دارد، قرار می گیرد.
کسوشیتل بیهوده بر نوک پاهای خود ایستاد و دستش را به سوی پروانه دراز کرد، پروانه دور از دسترس او بود.
آن گاه دخترک با بی باکی بسیار پاهای ظریف خود را بر کف برگ های ماگویی نهاد و از میان تیغ هایی که نوک خود را برای فرو کردن به تن او آماده کرده بود به بالا خزید و اندک اندک به انتهای شاخه رسید. پروانه تقریباً در دسترس او بود. کسوشیتل روسری خود را گشود و خواست آن را چون دامی برای گرفتن پروانه به کار برد. پروانه پرید. کسوشیتل که می خواست او را در هوا بگیرد نگاه نکرد پایش را کجا می گذارد. پایش لغزید و افتاد و ضمن افتادن یکی از برگ های بزرگ ماگویی را شکست.
گل ناله برآورد که: ای کسوشیتل، چرا مرا شکستی؟
در آن زمان ها حیوان ها و گیاه ها اغلب با مردمان حرف می زدند، از این روی کسوشیتل که بر زمین نشسته و هنوز از گیجی سقوط بیرون نیامده بود، از شنیدن ناله ی ماگویی چندان حیرت نکرد و در پاسخ او گفت: ماگویی زیبا مرا ببخش. دانسته این کار را نکردم.
- می دانم که دانسته این کار را نکردی وگرنه با تیغ هایم تو را می کشتم.
- شاید بتوانم زخم تو را ببندم.
- نه کسوشیتل، گذشته گذشته است. اما از خدمتی که می خواستی درباره ام بکنی و زخمم را ببندی از تو سپاس گزارم و این پاک دلی تو را پاداش خوبی می دهم. بیا اندکی از شیره ای که از شکاف برگ من بیرون می ریزد بنوش.
کسوشیتل لبانش را به شکاف برگ نزدیک کرد. شیره ی ماگویی دهان او را با خنکی زندگی بخشی پر ساخت. هنوز دخترک نخستین دهن از شیره ی ماگویی را فرو نداده بود که گل ماگویی ناپدید شد و جای خود را به زنی جوان و زیبا که تنه اش را از دل گیاه بیرون آورده بود، داد.
زن به کسوشیتل گفت: مترس کسوشیتل! من مایاهوئل (4) مادینه خدای، ماگویی هستم. این بریدگی را در شست دست من می بینی؟ تو سبب بریده شدن شست من شده ای. ما ماگویی ها برای این زاده شده ایم که خون خود را نثار مردمان کنیم، از این روی من از تو دلگیر و آزرده نیستم. اما اکنون تو راز ما را کشف کرده ای باید آن را به همه ی مردمان فاش کنی! آیا سفارش مرا می پذیری و آن را انجام می دهی؟ بدان که از این کار پشیمان نخواهی شد.
- ای مایاهوئل، من فرمان تو را انجام می دهم!
- امشب چون پدر و مادرت به خواب بروند، برخیز و یکی از بلندترین و تیزترین چاقوهای پدرت را بردار و به دورترین کشت زارها برو. در آنجا با دقت بسیار گیاهانی را که هنوز گل نکرده اند برگزین و برگ های ده دوازده ماگویی را از بیخ ببر به طوری که بتوانی لگنی را در دل گیاه قرار بدهی. سپس به خانه ات برگرد و بخواب. اندکی پیش از دمیدن سپیده ی بامدادی دوباره از خواب بیدار شو و با نی سوراخ شده ای، شیره ای را که شب در لگن جمع شده است، در کدوقلیانی هایی که قبلاً تمیز و پاکیزه شان کرده باشی بریز. پس از انجام دادن این کار بهترین جامه هایت را بپوش و از پدرت خواهش کن که تو را به پیش شاه ببرد. چون به حضور شاه برسی، کدوقلیانی های پر از شیره را پیش کشش کن و به او بگو که شهد برایش برده ای. خوب کسوشیتل به خدایت می سپارم. تو دیگر مرا نخواهی دید، من وظیفه ی خود را انجام دادم و هدیه ای را که آماده کرده بودم به مردمان بخشیدم. اکنون بر مردمان است که از آن استفاده ی شایسته بکنند.
مایاهوئل ناپدید شد. اکنون در برابر کسوشیتل جز ماگویی بزرگ که تاج زرینش را در برابر نسیم تکان می داد، چیزی نبود، لیکن هنوز هم مزه ی شیره ی معجزه آسای ماگویی در دهان دختر باقی بود.
دخترک اندیشناک به خانه بازگشت و شب آنچه را که مادینه خدا سفارشش کرده بود مو به مو انجام داد.
چون روز شد، کسوشیتل هوئی پیل (5) قلاب دوزی شده ی خود را بر تن کرد و سرش را با تاجی از گل های کشتزاران آراست و پیش پدر رفت و به او گفت: پدر مرا به نزد شاه ببر.
- تو را پیش شاه ببرم؟ دختر مگر دیوانه شده ای. با شاه چه کار داری؟ چه می خواهی به او بگویی؟
- می خواهم این کدوقلیانی ها را که پر از شهد است به او تقدیم کنم.
- شهد؟ این شهد را از کجا آورده ای؟ آیا آن را از کندوی زنبوران جمع کرده ای؟
- پدر، خواهش می کنم چند قطره از این شهد بخور تا بفهمی که چرا باید من آن را به شاه هدیه کنم.
پدر پس از اندکی تردید و درنگ - زیرا می ترسید که شیره زهرآگین باشد - چند جرعه از آن شیره را نوشید و در دم فریاد برآورد: دخترم، راست می گویی. بی گمان این شهد از دنیای خاکی ما نیست. بگو ببینم این را از کجا پیدا کرده ای؟
- پدر، در کشتزارمان پیدایش کردم.
آن گاه آنچه را که روز پیش بر او گذشته بود به شرح به پدر باز گفت.
پدر پس از شنیدن سرگذشت دختر خود سرش را تکان داد و گفت: خوب برخیز پیش شاه برویم.
در آن زمان پادشاه تولان، تکپانکالتزین (6) نام داشت. او شاهی خردمند و بسیار مهربان بود. همه ی افراد ملت حتی بی نواترین آنان را به خوش رویی به حضور می پذیرفت. او در تالار بزرگ کاخ خود می نشست و بارعام می داد. هوئه مان پیر، رایزن بزرگ شاهان تولتک هم، پس از رفتن کوئتزالکواتل همیشه در کنار او بود.
تکپانکالتزین از دختر پرسید: دختر زیبا چه خواهشی از ما داری؟
- سرور من، اجازه فرمایید شهدی را که در کشتزار پدرم جمع کرده و در این کدوقلیانی ریخته ام به پیشگاهتان تقدیم کنم.
- شهد، کلمه ی فریبنده و جالبی است. ای زنبور کوچک که شیره ی گل گرد می آوری، خیلی دلم می خواهد که از شیره ی تو بنوشم.
هوئه مان بانگ برآورد: قربان، درنگ کنید. دست نگه دارید؛ شاید این شیره زهری باشد و یکی از دشمنان و بدخواهانتان آن را به دست این دختر داده و پیش شما فرستاده است.
- زهر؟ هوئه مان تو دیگر پیر شده ای و درست نمی بینی. چگونه ممکن است که دختری بدین زیبایی زهر به کسی بدهد؟ زود پیاله ای را به من بدهید.
تکپانکالتزین پیاله ای از آن نوشابه نوشید و سپس پیاله ی دیگر و آن گاه پیاله ی دیگری سرکشید و چون کدوقلیانی خالی شد فریاد زد: به خدایان سوگند که من از دختری که می تواند نوشابه ای چنین گوارا و نیروبخش آماده کند، جدا نمی شوم. رفیق حاضری دخترت زن من بشود؟ او به راستی شایستگی همسری شاه را دارد.
هوئه مان پای پیش نهاد و گفت: قربان، شما نمی توانید بدین ترتیب ازدواج کنید. اقلاً به من فرصت بدهید که در این مورد با ستارگان و کتاب بزرگ خود تئو - آموکستلی (7) رأی بزنم. این مقدمات لازمه ی چنین ازدواجی است.
- بسیار خوب، ستارگان را ببین، کتاب بزرگ خود را بخوان. با هر کس که دلت می خواهد مشورت کن. اما نتیجه ی این کارها را پس از پایان یافتن جشن عروسی بیا و به من بگو. تو چه بخواهی و چه نخواهی، من امروز با این دختر زناشویی می کنم.
کسوشیتل بدین گونه شه بانوی تولان گشت.
چون چند روزی گذشت هوئه مان پیش شاه رفت و گفت: سرور من، گذشته را باز نتوان گردانید، لیکن بدان که نتیجه ی این زناشویی پسری خواهد شد که شهر تولان را به ویرانی خواهد کشانید. او زلفانی چون افسر گل ماگویی بر سر خواهد داشت.
سال بعد کسوشیتل پسری آورد. زلف های او چون افسر گل ماگویی بود. لیکن نوزاد چنان زیبا بود که تکپانکالتزین به هیچ روی پیش گویی پیشوای بزرگ مذهبی را باور نکرد. او کودک را مکونتزین (8) نام داد و معنای این واژه پسر ماگویی است.
مکونتزین با سرعتی شگفت انگیز رشد کرد. در دو سالگی چندان قد برافراشته بود که سرش به شانه ی پدرش می رسید. در پنج سالگی چون جنگ آوری کارآزموده می توانست شمشیر بزند و تیراندازی بکند. در هشت سالگی مردی تمام عیار شده بود.
امیران و سرداران تولان به اغوای هوئه مان زناشویی شاه خود را با روستایی دختری ساده نپذیرفتند و مکونتزین را حرام زاده خواندند و بارها بر آن کوشیدند که او را از میان بردارند، لیکن هر بار ناچار شدند که در برابر دلیری و نیروی کودک بازپس نشینند و پس از دو و یا سه توطئه، که برایشان بسیار گران تمام شد، از اندیشه ی کشتن او درگذشتند و با خود اندیشیدند که تکپانکالتزین پیر می شود و پس از برگزیدن شاهی تازه از میان بردن کسوشیتل و پسرش دشوار نخواهد بود.
مردم مکونتزین را دوست داشتند. به دو سبب: نخست این که او خوبی های بسیار داشت. دوم این که مادر او شیره ی سحرآمیز را به آنان بخشیده بود، شیره ای که تشنگی را فرو می نشاند و نیرو می داد. زندگی مردمان عادی پس از رفتن کوئتزالکواتل بسیار بد و سخت شده بود.
روزی تکپانکالتزین طبق سنن باستانی تولتک ها ناچار شد تاج و تخت پادشاهی را ترک گوید و آن را به دیگری بسپارد. او مکونتزین را به جانشینی خود برگزید. لیکن شاهان تولتک از طرف مردم برگزیده می شدند و سلطنت در میان آنان موروثی نبود. گذشته از مکونتزین سه شاه زاده ی دیگر نیز از خاندان سلطنت نامزد پادشاهی بودند. آنان از طرف هوئه مان پشتیبانی می شدند و همه ی ناراضیان را دور خود گرد آورده بودند و با شرح اصل و تبار مشکوک مکونتزین می خواستند مردم را از او روی گردان کنند. دیری برنیامد که ملت به دو گروه مخالف تقسیم شد و مردمان با یک دیگر به دشمنی و کینه جویی برخاستند.
سرانجام مکونتزین با نام توپیلتزین بر تخت نشست.
هوئه مان پس از آن که مکونتزین به شاهی انتخاب شد به مردم چنین گفت: آنچه باید بشود شده است و گذشته است. در تئوآموکستلی نوشته شده است که ما باید چنین شاهی داشته باشیم. پس باید او را شاه خود بدانیم و آزمایش هایی را که در انتظار ماست با بردباری و دلیری از سر بگذرانیم.
لیکن مدعیان ناکام پند او را نپذیرفتند و هواداران خود را به شورش و آشوب برانگیختند و آتش جنگ خانگی را برافروختند.
آن گاه توپیلتزین نشان داد که با زمانی که مکونتزین نامیده می شد فرق بسیار دارد. او که پیش از این با همه ی نیرومندی و توانایی و دلیری شگرف خود هرگز تندی و سخت گیری ننموده و از جنگ و پیکار دوری گزیده و اغلب خود را شرم رو و ترسو نشان داده بود، با شورشیان و مخالفان خود بسیار سخت گرفت و با آنان مبارزه ای بی امان آغاز کرد و به زندگی کسانی که سر به مخالفت او برداشته بودند کوچک ترین ارزشی ننهاد. بناهای زیبا و باشکوه تولان یکی پس از دیگری دست خوش آتش شد و سوخت و فرو ریخت و با خاک یکسان شد و روزی که پیکار با پیروزی توپیلتزین به پایان رسید، در کوچه های شهر کشته ها چندان روی هم انباشته بود که برداشتن و به خاک سپردن آنها مدتی دراز به طول انجامید و در نتیجه ی بیماری همه گیر طاعون دامن گیر مردم شهر شد و بیش از نیمی از ساکنان شهر را از پای درآورد. پیش گویی هوئه مان به حقیقت پیوست. کسانی از مردم شهر که از چنگ بیماری گریخته بودند، در ویرانه های شهر با شیره ی تخمیر شده ی ماگویی خود را مست می کردند و با مستی سنگین پولک دردها و غم های بزرگ خود را فراموش می کردند.
توپیلتزین با پدر خود تکپانکالتزین و مادرش کسوشیتل به کاخ خود پناه برده بود. عطش جنگ و پیکارش فرو نشسته بود لیکن هنوز تشنه ی خون بود و به کوچک ترین بهانه و دست آویزی کسانی را که به نیرو و یا شایستگی و یا شجاعتشان رشگ می برد می گرفت و با شکنجه و عذابی سهمناک به قتلشان می رسانید.
توپیلتزین در سی سالگی چندان هوس بازی و گناه کرده بود که مردی شصت ساله می نمود. دیگر در سراسر کشور کسی نبود که نفرینش نکند و مرگش را نخواهد، لیکن مرگ از او دوری می گزید. سلطنت خونین او بیش از پنجاه سال به طول انجامید. هوئه مان، آن پیشوای دینی بزرگ خاموش و هراس انگیز، ناظر انجام گرفتن سرنوشت بود و کاری نمی کرد.
فرمان روای سنگ دل ستمکار نه تنها به شکنجه و آزار مردمان می پرداخت بلکه به خدایان نیز جسارت می ورزید. محراب تزکالیپوکا را آلوده کرد و هرم بزرگ او را ویران ساخت و آن گاه خود را خدا خواند و مردم را بر آن داشت که به پرستش و ستایشش برخیزند و برایش انسان ها قربان کنند. با این کار او پای از گلیم خود فراتر نهاد. خدایان نمی توانستند آن را ببینند و تحمل کنند. برق بر کاخش زد و آن را سوخت و خاکستر کرد. زمین لرزید و آخرین ساختمان های شهر تولان را ویران ساخت. سیلاب ها از کوه ها سرازیر شد و در راه خود هرچه یافت جارو کرد و برد. سپس گردباد و طوفانی توفنده از کوه ها فرود آمد و هرچه از شهر بازمانده بود به چهار سوی افق پراکنده ساخت.
توپیلتزین و خویشانش از این بلاها گریختند، لیکن بازماندگان قوم تولتک چون بی سلاح و ناتوانش یافتند، بر او شوریدند و قصد جانش کردند. توپیلتزین با پدر و مادرش از چنگ آنان گریخت. آن گاه گروهی از جنگ آوران به رهبری هوئه مان سر در پی آنان نهادند.
سه فراری که تعقیب کنندگانشان فاصله ی بسیار اندکی با آنان داشتند به کنار رودخانه ی پهناوری رسیدند. ماهی گیری در ساحل رود و کنار زورقش نشسته بود و تورهای ماهی گیری خود را تعمیر می کرد. توپیلتزین با گرزی که در دست داشت مرد بدبخت را کشت و زورقش را غصب کرد و خود و پدر و مادرش در آن نشستند و به آب زدند. در میانه ی رود زورق سبک زیر بار سنگین تن سه زورق نشین در آب فرو رفت. توپیلتزین برای رهایی جان خود بازوری پدر و مادرش را گرفت و آنان را به آب خروشان رود انداخت.
چنین بود پایان زندگی شاه پاک دل و مهربان و همسرش کسوشیتل که شیره ی ماگویی را کشف کرد.
توپیلتزین پس از رسیدن به ساحل مقابل به کوهستان زد و به غاری پناه برد. اندکی بعد تعقیب کنندگانش نیز به داخل غار رسیدند، هوئه مان گفت: آتش برافروزید و دود آن را به غار بفرستید. او اگر نخواهد از دود خفه شود ناچار است از غار بیرون آید.
فرمان هوئه مان را بی درنگ کار بستند و دهانه ی غار در اندک زمانی در پس تلی از چوب ها و برگ های خشک پنهان شد. هوئه مان آتش به هیمه زد.
دوده ی انبوه و خفه کننده برخاست، دمی در آسمان چرخید و سپس جمع شد و پایین آمد و به شکل زنی جوان درآمد. جنگ آوران در برابر او زانو زدند، زیرا دریافتند که وی مادینه خدا، مایاهوئل بود. مایاهوئل به آنان گفت: ای بازماندگان تیره روز قوم بزرگ، دست نگه دارید. من از شما می خواهم که به خاطر مکونتزین خردسال از توپیلتزین سال خورده درگذرید و رهایش کنید تا راه خود در پیش گیرد و برود. او هزاران سال در جهان سرگردان خواهد شد و هر کس با او رو به رو شود بدبخت و بی چاره خواهد گشت. اما او باید طبیعت و خاصیت شیره ی ماگویی را به همه بیاموزد که در دوران کوتاه کودکیش شاداب و زیبا و شادی بخش است، به زودی می رسد و سرشار از حرارت و فعالیت می گردد، لیکن زود پیر می شود و پیری طولانی ننگین و گناه آلودی دارد. ای تولتک های دلیر، از این آب آتش زا دوری گزینید. بگذارید توپیلتزین بار سرنوشت را تا پایان بر دوش خود بکشد.
شبح ناپدید شد. دود فرو خوابید. جنگ آوران خاموش و آرام صفوف خود را گشودند. توپیلتزین در آستانه ی غار پیدا شد. افتان و خیزان گامی چند برداشت و با دیدگانی در خون نشسته به رعایای پیشینش نگریست، سپس قاه قاه خنده ای دیوانه وار سر داد و با گام هایی نامطمئن از کوه پایین رفت و به زودی از دیده ها پنهان شد، لیکن خنده ی شومش از تخته سنگی به تخته سنگ دیگر منعکس می شد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Maguey
2. Pulque
3. Xochitl
4. Mayahuel
5. huipil- بلوز نیم تنه ی قلاب دوزی شده ی زنان سرخ پوست.
6. Tecpancaltzin
7. Teoamoxtli
8. Mecontzin

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم