نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور



 

 ادبیات داستانی مکزیک

دویست سال پیش در شهر کوردوبا (1) زن دو رگه ای به سر می برد که مردمان او را جادوگر می پنداشتند. او زنی بسیار زیبا بود و از این روی خواستگاران بسیار داشت. لیکن هیچ یک از آنان جرئت نمی کرد برود و به زنی ابراز عشق کند که شایع بود می تواند مردگان را به این جهان احضار کند و یا مأمور پلیس را به کرکس تبدیل کند و هر وقت بخواهد دو قطعه بشود. عاشقان آن زن زیباروی احتیاط می کردند و همیشه از او فاصله می گرفتند و تنها بدین قناعت می کردند که هر شب بروند و در زیر پنجره ی او به آهنگ گیتار آوازهای عاشقانه بخوانند. گاهی زن دو رگه در ایوان خانه ی خود ظاهر می شد، خاموش در آنجا می ایستاد و گوش به نوای ساز و آواز دل دادگان خود می داد و آن گاه گلی را به پایین می انداخت که عشاق برای به دست آوردن آن در تاریکی شب به سر و کول یک دیگر می پریدند و به کشمکش می پرداختند. هر کس آن گل را می ربود و به خانه می برد همه ی شب را خواب های خوش و شگفت انگیز می دید، لیکن فردای آن روز گل پژمرده می شد و خاصیت خود را از دست می داد.
نام آن زن زیبا، سولدا (2) بود. و سولدا در زبان اسپانیایی به معنی تنها است؛ زیرا آن زن در خانه ی بزرگ سنگی خود، که در کنار جاده ی وراکروز بنا شده بود، تک و تنها به سر می برد. از آن خانه هیچ گاه خدمتکاری برای خرید لوازم زندگی بیرون نمی آمد. هرگز کسی ندیده بود که رخت شویی به آنجا برود و رخت بشوید و رخت های شسته را برای خشک شدن در حیاط خلوت پهن کند. سولدا نه نوکر داشت و نه کلفت و نه مرکب؛ لیکن هر وقت برای تیمار بیماری و یا کمک به روحی افسرده و پریشان به او احتیاج پیدا می شد، به موقع در نقطه ی معین حاضر می شد، و کسی نمی دانست که از چه راهی و با چه وسیله ای خود را به آنجا رسانیده است.
ره گذران به شگفتی به خانه ی خاموش او که پنجره هایش همیشه نیمه باز بود می نگریستند و شبها هرگز از نزدیکی آن نمی گذشتند. کسانی که جرئت یافته و به آن خانه نزدیک شده بودند، می گفتند که صداهای مبهم و مرموزی از پس درهای خانه به گوششان رسیده و شبح های عجیبی را در پس پرده ها دیده اند.
یکی از عشاق سولدا که بیش از همه جرئت داشت، بر آن شد که در این باره تحقیق کند و حقیقت را دریابد. آن مرد آنسلمو (3) نام داشت و از اوریزابا (4) آمده بود. جوانی زیبا و لاف زن، لیکن بسیار دلیر و شجاع بود. او مدتی در رشته ی حقوق به تحصیل پرداخته بود، ولی اخیراً درس و مدرسه را ترک گفته بود تا به جای پدر اداره ی املاک خانوادگی را به عهده بگیرد. او ادعا می کرد که برای مردی چون وی که عادت دارد در کوه های پوشیده از جنگل با گاوان نر مبارزه کند، سخت و دشوار نیست که با شیطان سرشاخ بشود. شبی بیش از معمول با یاران خود باده گساری کرد و در مستی شرط بست که برود و در ایوان خانه ی سولدا بوسه ای از او بگیرد. ساعتی که عشّاق سولدا گیتار به دست برای خواندن آوازهای عاشقانه به زیر ایوان او می رفتند نزدیک بود. آنسلمو نردبانی برداشت و به آنجا رفت.
هنگامی که آنسلمو با بار سنگین خود به زیر ایوان سولدا رسید گیتارها به نوا درآمده بود. سولدا که گلی به سینه زده بود به ایوان آمد. آنسلمو بی درنگ نردبانی را که با خود آورده بود به دیوار نهاد و از آن بالا رفت. سولدا حتی وانمود نکرد که او را دیده است. جوان بی باک پس از رسیدن به ایوان خم شد تا بوسه ای از زیبای جادوگر برباید، لیکن در این دم از پس لنگه های پنجره چشمش به درون تالار افتاد و فریادی وحشتناک برکشید و از پشت بر زمین افتاد.
آنسلمو ساعتی بی هوش بر زمین ماند و چون به هوش آمد برخاست و نگاه وحشت زده ای به ایوانی که سولدا در آن ایستاده بود و هم چنان لبخند می زد، انداخت و از آنجا رفت. سولدا نیز به اتاق خود بازگشت.
فردای آن روز آنسلمو از شهر بیرون رفت و پس از مدتی خبر رسید که در شهر مکزیکو به جامه ی روحانیت درآمده است.
پس از این ماجرا از شماره ی دل دادگان سولدا که جرئت رفتن به زیر ایوان او را پیدا می کردند بیش از بیش کاسته شد. سولدا که هم چنان خوب و مهربان بود درماندگان و بدبختان و بیماران را کمک و یاری می کرد. مرهم هایی داشت که اعضای خشک شده ی پیران را نرم می کرد. شربت هایی داشت که درد دردمندان را آرامش می بخشید. سخنانش نور امید در دل های نومید می تابید، همه ی گفته هایش از روی دلسوزی و مهربانی بود. به کوخ های سرخ پوستان تنگ دست بیشتر می رفت تا کاخ های اسپانیایی ها. هر وقت از کوچه ای می گذشت مردمان ساده و فقیر زانو می زدند و دامن جامه اش را می بوسیدند.
اربابی مقتدر که در دربار نایب السلطنه مقام و پایه ای بزرگ داشت و سولدا خواهرزاده ی محبوب او را از مرگ رهانیده بود جرئت یافت و از روی حق شناسی رسماً از وی خواستگاری کرد، لیکن زن دو رگه دیدگان درشت سیاهش را که عمق تیرگی جنگل ها را داشت به او دوخت و جواب داد: نه آقا، من نمی توانم با مردانی که می میرند و فانی می شوند زناشویی کنم، زیرا مهر من سبب مرگ آنان می شود.
و بی آن که توضیح دیگری بدهد از پیش او رفت.
دریغ که زیبایی و مهربانی مقهور بدخواهی می شود. پس از رفتن آنسلمو بسیاری از مردمان پشت سر زن جادوگر با هم نجوا می کردند و کارهای معجزآسا و درمان های شگفت انگیز او را دهان به دهان نقل می کردند. گروهی، که بیشتر آنان کسانی بودند که بیش از همه از آن زن خوبی و مهربانی دیده بودند، شایع کردند که او برانگیخته ی شیطان است.
یکی از بی امان ترین دشمنان زن دو رگه مالکی خسیس و متقلب بود که در حوالی شهر ملک پهناوری داشت. او هر وقت در کوچه های شهر با زن جوان رو به رو می شد، آشکارا صلیبی به روی خود می کشید و سپس پشت سرش تف می انداخت تا جادوی او را باطل کرده باشد. او از دلسوزی ها و مهربانی هایی که آن زن به سرخ پوستان می نمود سخت خشمگین بود و این گناه (!) را نمی توانست به او ببخشد.
بامدادی این مرد را در بستر خود مرده یافتند. پزشکان معاینه اش کردند و نظر دادند که مرگش طبیعی نبوده است، زیرا آن مرد همیشه به آن پزشکان مراجعه می کرده و آنان کوچک ترین نشانی از بیماری در او ندیده بودند. کشیشی سخن پزشکان را شنید و سرش را تکان داد و کلمات مبهمی زیر لب گفت و بر شیطان لعنت فرستاد.
به زودی نام و آوازه ی زن دو رگه سراسر پای تخت را فرا گرفت. هر روز ده ها تن از مردم شهر، از خاص و عام، به حیاط مهمان سرای او می ریختند. یکی از او مهر گیاه می خواست، دیگری درمان دردش را می خواست و او همه را می پذیرفت و نیازشان را برمی آورد. چون شب می شد از مهمان سرا بیرون می آمد و در کوچه های تنگ دست نشین شهر می گشت. به محض این که کسی به کمک و یاری او احتیاج پیدا می کرد در بالای سرش حاضر می شد. مردم می گفتند او چون ابر سفیدی که در پرتو ماه در آسمان شنا می کند از خانه ای به خانه ی دیگر می رود.
شبی پس از بیرون رفتن از خانه، آخرین کسی که به دیدنش آمد راهبی بود که باشلق خود را به صورت انداخته بود و شناخته نمی شد. او با صدایی گرفته به سولدا گفت: سولدادوی کوردوبایی، من پیامی به تو دارم.
زن جوان به آرامی در جواب او گفت: آنسلمو، چرا رویت را از من پنهان می کنی؟
راهب باشلق خود را به تندی بالا زد و پیشانی رنگ پریده و گونه های گود افتاده اش را نشان داد. دیدگان او چون شعله های آتش می درخشید.
- پس تو مرا شناختی. ای جادوگر، راست می گویی من آنسلمو هستم، بابا آنسلمو و از طرف انکیزیسیون (5) مقدس فرمان دارم که تو را به اتهام کفر و الحاد به دادگاه بکشم.
- آنسلمو من در پی تو می آیم، لیکن بگو ببینم چرا به من کینه و نفرت می ورزی؟
- من به تو کینه ندارم، بلکه به شیطان که تو به خدمتش درآمده ای کینه می ورزم. سولدا بدان که من در این سال ها شبی نبوده است که برای رهایی روح تو دعا نخوانده باشم. اکنون برخیز و در پی من بیا. دادگاه در انتظار تو است.
آنسلمو زندانی خود را از کوچه های پر پیچ و خم و تاریک به کاخ انکیزیسیون برد. در آن تاریخ کسانی که کارشان به آن دادگاه هراس انگیز می افتاد، هرگاه به جرایم ضد دینی خود اعتراف می کردند و ندامت و پشیمانی می نمودند و توبه می کردند، اجازه می یافتند که بقیه ی عمر را در درون سیاه چالی به توبه و انابه بگذرانند، لیکن اگر ایستادگی می کردند و به وسواس شیطان در گناه و اشتباه باز می ماندند تسلیم قضاوت مردمان می شدند. جامه ی زرد محکومان بر تنشان می کردند و با تشریفاتی خاص زنده زنده در آتش افکنده می شدند و می سوختند. شعله های پاک کننده ی آتش آنان را از قید کالبدی ناپاک که زندان روحشان بوده و به گم راهی و نابودیشان کشانیده بود، آزاد می کرد.
سولدا در برابر این قاضیان نیز مانند همیشه به مهربانی و ادب ایستاد.
قاضی بزرگ محکمه ی تفتیش عقاید از او پرسید: نام پدرت را به ما بگو.
- من نمی توانم نام او را بگویم، زیرا به محض این که نام او را بر زبان بیاورم می میرد.
- پس او زنده است؟
- بلی قربان.
- کجا زندگی می کند؟
- در سرزمین دور آفریقا، جایی که اجداد مرا از آنجا به اسارت به آمریکا آوردند، او همیشه با من است، اما دیده نمی شود.
- پس تو دختر روحی اهریمنی هستی. نسبت خود را با شیطان انکار کن، شاید خداوند به روحت رحمت آورد.
- نه آقا، من نمی توانم پدرم را انکار کنم.
آنسلمو بیهوده در برابر او زانو زد و نالید و به التماس از او درخواست که در کفر و الحاد سرسختی و پایداری نکند و سعادت ابدی را از دست ندهد، لیکن سولدا که لب خندی اندوهگین بر لب داشت خاموش ماند و جوابی نداد.
سولدا را به ننگین ترین مرگ ها که خاص جنایتکاران سرسخت و غیر نادم بود، محکوم کردند. می بایست تا روز اجرای حکم دادگاه در سیاه چال تیره و تار زندانی شود و در آنجا نان دلهره و تشویش بخورد و آب پشیمانی و ندامت بنوشد.
آنسلمو هنوز از رهانیدن روان او ناامید نبود و هر روز ساعت های دراز در سیاه چال در کنار سولدا می نشست و او را به توبه و پشیمانی تشویق و تحریص می کرد، لیکن سولدا همیشه یک جواب به او می داد و آن این بود:
- من نه می توانم پدرم را انکار کنم و نه می توانم راز او را فاش کنم.
شامگاهی راهب دومینیکن وارد زندان شد و آن را تاریک تر از همیشه یافت. او به سولدا گفت: سولدادو، آخرین فرصت را برای آشتی کردن با خدا از دست مده. هم اکنون هیمه به میدان بزرگ شهر می آورند. فردا تو باید در برابر قاضی حاضر شوی. هنوز وقت نگذشته است. می توانی پشیمانی نمایی و توبه کنی. بیا و برای نخستین بار اندرز مرا بشنو.
- آنسلمو به حرف تو گوش خواهم داد، لیکن نه حالا، آیا ممکن است آخرین لطفت را در حق من بکنی؟
- بگو چه از من می خواهی؟
- گوش کن. من مدت هاست که نه خورشید رخشان را دیده ام، نه آسمان آبی را، نه درختان را و نه دریا را که در کنار آن زاده ام. بگذار برای آخرین بار نگاهی بر آنها بیفکنم. من نقاشی می دانم. قطعه ای ذغال برای من بیاور. من با آن بر این دیوار تصویر چیزهایی را خواهم کشید که در روزهای خوشی خود دیده ام.
- خواهشت را برمی آورم، اما شتاب کن و طول مده زیرا این چیزها که تو حسرتشان را می خوری در دیده ی ابدیت ارزشی ندارد.
به دستور آنسلمو زندانبان قطعه ذغالی آورد و سولدا در پرتو سوزان و رقصان مشعل ها قطعه ذغال را به دست گرفت و سرگرم نقاشی شد، لیکن کشیش سر در میان دو دست خود گرفت و در گوشه ای از زندان نشست و به دعا خواندن پرداخت.
سرانجام سولدا کشیش را صدا کرد و عقیده اش را درباره ی نقاشی خود پرسید.
کشیش سر برداشت و به دیوار رو به رو نگریست و چشمش به نقاشی شگفت انگیزی افتاد: بر ساحلی غرق در پرتو خورشید درختان کهن سال خاکستری رنگ سقز قد برافراشته بود. دریا آهسته و آرام پیش می آمد و ریشه های بلند آنها را که به قبه ی کلیساهای بزرگ می مانست می لیسید. قایق بادبانی ظریفی بر آب های خلیج بالا و پایین می رفت.
کشیش که از دیدن نقاشی سولدا به حیرت افتاده بود، زیر لب گفت: آدم می پندارد که زمزمه ی دریا را می شنود.
- پس گوش کن.
سولدا دستش را تکان داد و امواج با جنبشی آرام به زمزمه پرداخت. زندان غرق در پرتو خورشید شد. نسیمی آرام برگ های سبز درختان سقز را به لرزه انداخت.
آنسلمو به زانو در افتاد و فریاد زد: سحر، جادو.
زن دورگه با اشاره ی دست با او خداحافظی کرد و در قایق پرید. در دم بادی شدید وزیدن گرفت و در بادبان ها افتاد و قایق را به وسط دریا راند.
پس از چند دقیقه زندانبان وارد زندان شد، لیکن پرده ی نقاشی را ندید. بابا آنسلمو بر سنگ فرش های کف زندان افتاده و مرده بود، لیکن زن زندانی ناپدید گشته و راز خویش را با خود برده بود. از آن پس دیگر کسی او را ندید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Cordoba - قرطبه
2. Soleda
3. Anselmo
4. Orizaba
5. انکیزیسیون ( Inquisition ) که معنای آن تفتیش و بازجویی است محاکمی بود که در ممالک اروپایی برای تفتیش عقاید و تعقیب کسانی که متهم به نقض مقررات مذهبی بودند، تأسیس شده بود و در آنها با نهایت قساوت و بی رحمی با متهمان و محکومان رفتار می کردند. - م.

منبع مقاله :
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم