نویسنده: جی.اچ.الیوت
برگردان: محمد عبداللهی



 

یادداشت:

J. H. Elliott,Continuity in Erly Europe, Past and Prcse,42(oxford: The Past and Present Society, 1969) PP.35- 36. By Permission
در میان همه‌ی مباحثاتی که مورخان را در طی چند سال اخیر به خود مشغول داشته‌اند، هیچ یک به‌اندازه بحث و جدال پر دامنه ای که به «بحران عمومی قرن هفدهم» (1) معروف شده است جالب توجه و بی نتیجه نبوده است. علی رغم فریادهای اعتراض آمیز اینجا و آنجا در مباحثات جاری روال بر این است که روی ویژگی‌های آشفته تر آ ن زمان بیشتر تاکید شود. در سال 1954، که در مقایسه با دیگر سال‌های گذشته سال بحران آگاهی یا فکری غیر معمولی بود، استاد رولند موس نیر (2) کتابی درباره تاریخ عمومی قرن‌های شانزدهم و هفدهم اروپا به چاپ رسانید که در آن قرن هفدهم قرنی بحرانی، بویژه بحران روشنفکری معرفی شد. (3) در همان سال دکتر هابس باوم (4) در مقاله ای که دیگر فرمول کلاسیک تئوری «بحران عمومی» (5) به شمار‌ می‌رود چنین استدلال کرد که مشخصه‌ی ممیز قرن هفدهم بحران اقتصاد اروپایی است که با دگرگونی قطعی نظام و تشکیلات فئودالی به نظام و تشکیلات سرمایه داری توأم است. (6) از آن زمان [ از سال 1954 ] تاکنون این استاد ترور راپر (7) بوده است که با نگاهی به انقلاب‌های سیاسی دهه‌ی 1640 و نگاهی به آثار دکتر هابس باوم از قرن هفدهم تفسیری اختصاصی و منحصر به فرد به عمل آوره و آن را به مثابه قرنی بحرانی بر سر راه استقرار رنسانس شناخته است. (8)
من فکر می‌کنم که این امر بسیار قابل توجهی است که این سه مورخ برجسته علی رغم نقطه نظرها و عقاید بسیار متفاوت خود در شناساندن یا ارائه‌ی قرن هفدهم با چنین عباراتی برجسته وحدت کلمه دارند بطوریکه هرکدام برخی از جنبه‌های اقتصادی، فکری یا سیاسی قرن هفدهم را به مثابه نوعی گسستگی یا عدم پیوستگی و تداوم در روند دگرگونی‌ها ‌‌مطرح می‌کنند. همان طوری که کاربرد
واژه‌های «بحران» و «انقلاب» نشان می‌دهند، منظور از دگرگونی نوعی دگرگونی قهرآمیز است، اما مفهوم بحران برای یک مورخ با مفهومی که مورخی دیگر از آن دارد فرق می‌کند، و هرگاه که برای تعریف آ ن تلاشی صورت گیرد این اجماع از میان می‌رود.
قصد من این نیست که با زور و ارعاب آشتی ناپذیرها را آشتی دهم. قصد این را هم ندارم که گواه یا مدرکی را که له یا علیه تفسیر قرن هفدهم به مثابه قرن بحران فکری و اقتصادی به کار می‌رود مورد بررسی و امتحان قرار دهم، بلکه تصمیم دارم توجه خود را روی پرسشی محدودتر، اما به نظر خودم مهمتر، مربوط به انقلاب‌های سیاسی اواسط قرن هفدهم متمرکز نمایم - انقلاب‌هایی که به گفته‌ی استاد ترور راپر «اگر آنها را در مجموع یا با یکدیگر در نظر بگیریم... چنان وجوه مشترک فراوانی دارند که تقریباً همچون یک انقلاب عمومی می‌نمایند». (9)
شورش‌ها و تغییر و تحولاتی که در مجموع این «انقلاب عمومی» را تشکیل می‌دهند بارها فهرست بندی شده‌اند: انقلاب منزه طلبان در انگلستان که با شورش‌های اسکاتلند و ایرلند گسترش یافت؛ شورش در حکومت پادشاه اسپانیا - کاتالونیا و پرتغال در 1640 ، ناپل و پالرمو در 1647؛ شورش و طغیان در فرانسه بین سال‌های 1658 و 1653؛ انقلاب آرام یا بدون خونریزی سال 1650 که رژیم استدتولدریت (10) را در هلند متزلزل ساخت؛ شورش اکراین در سال‌های 54- 1648؛ و یک سلسله جنبش‌های دهقانی در سراسر قاره اروپا. ما نباید درخواست استاد مایکل رابرتز (11) را نادیده بگیریم که «اگر واقعاً برآنیم که جریان قزاق‌ها (12) و آیرن سایدها (13) را جزو یک قلمرو و تحت تبیین واحدی درآوریم» نباید «سوئد را نادیده گیریم». (14) چرا که سال 1650 شاهد بحران اساسی و اجتماعی خطرناکی برای قلمرو در هم آشفته ملکه کریستینا (15) هم بود.
این گونه شناسی از شورش‌ها یا طغیان‌ها موضوع مورد علاقه شدید معاصرینی بوده است که این شورش‌ها را به مثابه بخشی از تغبیر و تحولات بزرگ جهانی می‌دیدند، و مورخان هم درباره‌ی آن بارها اظهار نظر کرده‌اند. از زمانی که استاد آر.بی.مریمن (16) کتابش، شش انقلاب همزمان هم عصر (17) را چاپ کرده است، پنجاه سال می‌گذرد. اما از نظر مریمن این شش انقلاب «نمونه‌ی شگفت انگیزی از تغییرات بی کران تاریخ» را فراهم آورده‌اند. (18) به هر حال از سال‌های 1950 تا کنون گرایش در جهت تاکید بر وجوه تشابه این تغییر و تحولات بوده است تا بر وجوه تباین یا تفاوتشان؛ به همین دلیل است که محققان نسل امروزی ما «انقلاب عمومی» دهه 1640 را در تاریخ قرن هفدهم سراسر اروپا مؤثر شناخته‌اند.
کمترین فایده کاربرد واژه «بحران» در تفسیر قرن هفدهم، امکان دست یابی به یک رویکرد برای کسب مفهومی واحد از این دوره پیچیده و بغرنج تاریخی است. این تفسیر از این امتیاز و برتری هم برخوردار است که به طور معتبر و شایسته ای دهه 1640 را به مثابه گواهی بر آشفتگی‌های قرن هفدهم برجسته می‌کند. البته درباره پیامدهای دوررس انقلاب‌ها ممکن است عقاید متفاوتی وجود داشته باشد. مثلاً همه با عقیده استاد ترور راپر موافق نیستند که قرن هفدهم به گونه ای مرمت ناپذیر از وسط گسسته است، به طوری که در پایان این قرن، متعاقب وقوع انقلاب ها، انسان‌ها به سختی می‌توانند آغازش را بشناسند. (19) اما شاید در این زمینه بطور نسبی توافقی عمومی وجود داشته باشد که «عمومیت یا جهان شمولی» (20) انقلاب در قرن هفدهم حکومت‌های شاهی را از لحاظ ساختی به طور جدی دچار ضعف نمود ضعف‌هایی که زمینه‌ی پیدایش موقعیت‌های انقلاب را فراهم ساختند.
میزان خطرناک بودن این ضعف‌ها در ادوار مختلف، فعلاً مطمح نظر ما نیست. آنچه که من در شرایط حاضر آرزوی انجامش را دارم این است که نظرها را به روش استدلالی این تفسیر جلب نمایم. این «عمومیت یا جهان شولی» انقلاب قرن هفدهم بود که [ حکومت‌های شاهی را ] دچار ضعف ساختی نمود. این نحوه بحث و استدلال از عمومیت یا جهانشمولی، بنیان اغلب نظریه‌های مربوط به «بحران عمومی» قرن هفدهم را تشکیل می‌دهد. در اینجا این سؤال مطرح است که آیا در اروپای اوایل تاریخ جدید هیچ یک از شش انقلاب همزمان یا هم عصر دارای چنان عمق و گسترشی از حرکت‌های انقلابی بوده‌اند که القاء کننده‌ی یک مرکز ثقل یا اهمیتی منحصر به فرد و بحرانی استثنایی باشند یا خیر؟
با این همه فرض را بر آن می‌گیریم که عمومیت یا همه جاگیری انقلاب‌ها غیر منتظره نبوده است ... حالا اجازه بدهید که برای لحظه ای به قرن شانزدهم و بخصوص دهه 1560 نظر افکنیم: 60- 1559، شورش در اسکاتلند، نقطه اوج آن تبعید مری (21) ملکه اسکاتلند در سال 1567، 1560، شورش واودو (22) علیه ایمانوئل فیلی برت (23) دوک ساووا (24) ، 1526، آغاز جنگ‌های داخلی فرانسه؛ 1564، شورش کورسی کان‌ها (25) علیه ژنوا (26)؛ آغاز شورش هلند؛ 1568، شورش موریس کو (27) یا اعراب اسپانیولی در گرانادا؛ 1569 شورش در قسمت شمالی انگلستان. این «هفت انقلاب همزمان یا هم عصر» (28) بوده‌اند و شاید من در اینجا مجاز باشم که بر استاد رابرتز پیشی گیرم و این را هم اعلام کنم که قیام دوک‌های سوئدی علیه اریک چهاردهم (29) در سال و متعاقب آن خلع او از قدرت را نباید نادیده گرفت.
وقوع ناگهانی شورش‌ها هرگز برای جان ناکس (30)، شورش حرفه ای بی باک تعجب آور نبود، او در سال 1561 به مری ملکه اسکاتلند اعلام کرد: «خانم در این روزها قلمرو سلطنت شما هم به هیچ وجه نمی تواند از [ آشفتگی‌های ] دیگر قلمروهای امپراتوری مسیحیت جدا یا مستثنی باشد». (31) در حالی که هم عصران این شورش‌ها خود شاهد آغاز التهابی عمومی یا به قول کالون(32) شاهد اروپایی متشنج بوده‌اند، ولی (33) من هیچ مورخی را نمی شناسم که این شورش‌ها را تحت عنوان «انقلاب عمومی سال‌های 1560» (34) رده بنای کرده باشد، و یا آنها را به مثابه گواهی بر وجود یک «بحران عمومی در قرن شانزدهم» (35) به کار برده باشد.(36)

شاید غیرمنطقی نباشد که لحظه ای هم روی دلایلِ ممکنی دقت کنیم که موجب تفسیرهای گوناگون از قرن هفدهم شده‌اند. به نظر می‌رسد که مریمن (37) تا حدودی بر اثر مطالعه وقایع سیاسی قرن هفدهم و تا حدودی هم بر اثر اشتغال فکری به بحران سال‌های دهه 1930 و امکان فرا رسیدن «انقلاب جهانی» به مفهوم شش انقلاب همزمان یا هم عصر رهنمون شده باشد. او تحت تاثیر نمونه‌ی انقلاب‌های مشابه 1848 قرارگرفت و فرصتی یافت تا به مقایسه انقلاب‌ها بپردازد و [ طرح شش انقلاب همزمان یا هم عصر ] خود را ارائه نماید. منظور اصلی او یافتن روابط یا مناسبات متقابل انقلاب‌های گوناگون بود، و نتیجه گیری اصلیش از مطالعه وقایع سال‌های 1640 و 1840 این بود که برای وقوع انقلاب «کشمکش‌ها و تضادهای ملی قویتر یا تعیین کننده تر از سرایت یا صدور انقلاب هستند»- شکی نیست که در شرایط یا اوضاع و احوال سال‌های 1930 این نتیجه گیری امیدوارکننده بود.

توجه مریمن به انقلاب‌های قرن هفدهم از مجرای تاریخ دییلماتیک کمتر مورد توجه مورخان نسل بعد از جنگ فرارگرفت. اما او به این انقلاب‌ها چنان شکوه و عظمتی بخشیده بود که می‌شد از آ ن بهره برداری کرد. در دوران پس از جنگ، این نوع بهره برداری از تاریخ نگاری اروپای اوائل دوران جدید، بسیار آسان بود. اقتصاددان فرانسوی سیمیاند (38) به مورخان اوایل تاریخ جدید آموخته بود که قرن شانزدهم را به مثابه یک دوره رشد اقتصادی، و قرن هفدهم را به مثابه قرنی که در آن رشد اقتصادی ابتدا دچار رکود شد و سپس، در حوالی سال‌های 1650 به میزان قابل توجهی رونق گرفت ببینند. با قبول وجود یک رکود عمده در پویش‌های اقتصادی سال‌های اواسط قرن هفدهم، مفهوم مریمن از انقلاب‌های همزمان یا هم عصر مناسب به نظرمی رسد. مطمئناً این شورش‌ها تجلیات سیاسی و اجتماعی یک بحران بودند که سراسر اقتصاد اروپا را تحت تاثیر خود قرار می‌داد. اگر انقلاب‌های همزمان یا هم عصر مریمن مربوط به سال‌های دهه 1560 می‌شد و نه سال‌های دهه 1640 محصولات یک دوره رشد بود و نه رکود اقتصادی - شایدکمتر مورد توجه قرار می‌گرفت. با وجود این حتی به فرض اینکه ما بتوانیم از یک بحران عمومی در اقتصاد اروپای اواسط قرن هفدهم صحبت کنیم- که شواهد آن چشمگیر است اما قطعی نیست - این امر عجیب به نظرمی رسد که چرا نباید رابطه مفروض بین بحران اقتصادی و انقلاب سیاسی مورد سؤال قرار گیرد چرا باید در تحلیل وقایع قرن هفدهم این مفهوم دوتوکویل را، که انقلاب بیشتر محصول بهتر شدن اوضاع اقتصادی است تا بدتر شدن، نادیده بگیریم؟
اما عنصرقطعی و تعیین کننده در متمرکزکردن توجه روی انقلاب‌های سال 1640 به وضوح همان اهمیت والایی است که به انقلاب منزه طلبان در انگلستان داده‌اند و آن را به مثابه واقعه ای انگاشته‌اند که ضعف و زوال ساخت فئودالی اروپا و پدایش جامعه سرمایه داری را شتاب بخشید، اگر انقلاب منزه طلبان به مثابه مقدمه یا پیش درآمدی ضروری برای انقلاب صنعتی ملحوظ گردد، پس احتمال می‌رود پرتو خود را بر منظومه ای از تحولات و انقلاب‌های آن عصر منعکس کرده باشد. این گرایشی است که حداقل درکار مورخ اتحاد شوروی، بوریس پورشنف مشاهده می‌شود. او عبارت انقلاب بورژوایی ناقص را به کار می‌برد، و می‌نویسد «[ واقعه قرن هفدهم فرانسه ] بدل فرانسوی انقلاب بورژوایی انگلیس بود که در آن سوی دریای مانش (فرانسه) به وقوع پیوست، و پیش درآمد یا مقدمه ای دور برای انقلاب قرن هجدهم فرانسه به شمار می‌رفت». او از طرف دیگر جنگ‌های داخلی قرن شانزدهم را به مثابه ترکیبی از کشمکش‌های فئودالی و قیام‌های توده ای می‌داند. (39) با وجود این، اگر اوج گیری سریع قیام مردم شهرهای پیشگام (40) در مبارزه را در سال 1588 در نظر بگیریم، دلیلی منطقی وجود ندارد تا جنگ‌های داخلی فرانسه را تحت مقوله انقلاب بورژوایی ناقص قرار ندهیم. اما شاید در اینجا بتوان گفت که مردم این شهرها فاقد یک ایدئولوژی پیشرو یا مترقی بودند.
به نظر نمی رسدکه دعوا بر سر وقوع یا عدم وقوع انقلاب در سال‌های 1560 و 1640 فی نفسه حائز اهمیت خاصی باشد. اما سوال بزرگترو پراهمیت تری را مطرح می‌کند- سؤال مربوط به مفهوم کلی یا عام انقلاب و کاربرد آن در مطالعه اروپای اوایل دوران جدید. در اینجا تمایز میان مورخان مارکسیست و غیر مارکسیست کم اهمیت تر می‌شود. زبان عصر ما فراگیر است- چنان فراگیر است که استاد موس نیر پس از انتقاد‌ اندیشمندانه‌ای که در کتاب اخیرش از تفسیر استاد پورشنف از وقایع فرانسه به مثابه تعارض طبقاتی به عمل می‌آورد، می‌تواند درباره جنگ داخلی انگلیس به عنوان: «شاید اولین انقلاب بزرگ بورژوایی دوران جدید» (41) سخن بگوید.
جاری شدن عبارت‌های فوق از قلم مورخ ضد مارکسیستی مانند استاد موس نیرگویای وجود یک مساله اصلی در تاریخ شناسی جنبش‌های اروپایی اوایل تاریخ جدید است. ما همه فرزندان دوره خود هستیم، اما در این رشته خاص از تاریخ نویسی، نیرنگ‌های زمانه بیش از حد معمول فریبنده‌اند. بین ما و اروپای اوایل تاریخ جدید قرن هجدهم وجود دارد که، تحت سلطه و غلبه دو واقعه مهمی است که بیش از هر چیز دیگری در شکل بخشیدن به تمدن امروزی ما مؤثر افتاده‌اند.- یکی انقلاب فرانسه و دیگری انقلاب صنعتی در انگلستان. در طول قرن نوزدهم هر یک از این دو الگو قرار گرفت. انقلاب فرانسه برای رشد و توسعه اجتماعی و سیاسی و انقلاب صنعتی برای رشد و توسعه اقتصادی. قرن بیستم این الگوها را از پیشینیان گرفت و به خود اختصاص داد، و تا آنجا که مقدور باشد با استفاده هر چه بهتر از این دو الگو آنها را تداوم می‌بخشد.
اینکه تا چه ‌اندازه الگوی انقلاب فرانسه با آنچه که در مسیر آن انقلاب اتفاق افتاده است مطابقت دارد موضوع مورد بحث و مجادله شدیدی بوده است. اما این الگو تنها به انقلاب فرانسه و قیام‌های متعاقب آن محدود نبوده است. مورخان قرن‌های نوزدهم و بیستم آگاهانه یا ناآگاهانه در پرتو انقلاب‌های اواخر قرن هجدهم و بر مبنای ارزیابیشان از این انقلاب‌ها به قیام‌های اوایل تاریخ جدید نگریسته‌اند. هر چند که این امر آنان را برای درک بهتر ریشه‌های وقایع تاریخی بیشتر آماده کرده است، اما واقعیت این است که کاربرد واژه «انقلاب» در مورد بسیاری از قیام‌های اوایل تاریخ جدید اروپا این شبهه را القاء می‌کند که مورخان در تفسیر این وقایع تاریخی تحریف یا دخل و تصرفی ناآگاهانه به عمل آورده باشند، و این خود ممکن است مسائل ناگواری را به وجود آورد.
حقیقت این است که در اروپای قرن‌های شانزدهم و هفدهم واژه‌ی «انقلاب» به هیچ وجه ناشناخته نبود، در مورد تغییر و تحولات دستگاه دولت به کار برده می‌شد. یک نفر اسپانیولی در نگاهی به شورش کمونروس در سال 1525، ترس و بیم خود را از وقوع یک انقلاب توده ای اظهار نموده است؛ (42) و در سال‌های 1647 و 1648 دو نفر ایتالیایی به نام‌های گیرافی و آسارنیو راجع به قیام‌های زمان خود کتاب‌هایی تحت عنوان «انقلاب ها» ناپل و کاتالونیا (43) منتشر ساختند. اما استاد کارل گریوانک (44) در مقاله دقیقتری درباره مفهوم انقلاب، نشان داده است که با چه آرامی و ابهاهی ایده یا فکر انقلاب از آسمان کوپرنیک به پایین آورده شد و برای بیان تحولات جهشی در دستگاه دولت به کار برده شد. (45) آشوب، طغیان، جهش، شورش و طغیانگری از رایجترین واژه‌هایی بوده‌اند که در اروپای قرن شانزدهم در محاورات عمومی بکار برده می‌شدند. آنچه گاردینر آن را انقلاب منزه طلبان می‌نامید از نظرکلارندن طغیانی بزرگ بود. تنها در اواخر قرن هجدهم و تحت تأثیر وقایع آمریکا و فرانسه بود که واژه‌ی «انقلاب» جای خود را در فرهنگ اصطلاحات سیاسی اروپایی بازکرد، و معرف آن تغییر و تحولاتی شد که امروز ما آن را انقلاب می‌نامیم.
این تعریف شامل دگرگونی قهرآمیز غیرقابل مقاومت و مداوم در ساخت‌های قانونی و سیاسی، با محتوای اجتماعی نیرومند حاصل از شرکت گروه‌های اجتماعی متمایز و توده‌های وسیع مردم؛ و اصرار در گسستن ازگذشته و بنای یک نظم نوین برطبق یک برنامه‌ی ایدئولوژیک است. (46) مورخان امروزی که انتظار دارند، انقلاب دارای چنین اجزایی باشد، طبیعتاً به جستجوی یافتن آنها در شورش‌های اوایل تاریخ جدید برآمده‌اند. با فرض وجود مخالفت اجتماعی و تعارض طبقاتی در هر انقلاب، مورخان سعی کرده‌اند آنها را در قیام‌های توده ای بیابند. شرطی شدن عمل مورخان در جستجو برای یافتن احزاب اقلیتی که در هر انقلاب برای واژگونی دولت به شیوه ای قهرآمیز نقشه می‌کشند، آنان را واداشته است تا با مهارت فراوان فنون سازمانی یا تشکیلات انقلابی را تشریح نمایند. داشتن این انتظار از انقلاب که دارای یک ایدئولوژی خلاق باشد، مورخان را به طور جدی به کشف و درک آرزوها و خواسته‌های کسانی برانگیخته است که در صدد استقرار یک نظم نوین برروی کره زمین هستد. کارهایی که در این راستا انجام گرفته بسیار سودمنداند. این کارها ما را از وجود انگیزه‌ها و نیروهایی آگاه کرده‌اند که در پشت جنبش‌های انقلابی هستند و از چشم شرکت کنندگان پنهان می‌مانند، یا تنها به طور زودگذر و مبهمی بر آنان نمودار می‌گردند؛ همچنین این کارها ما را از وجود الگوهای وحدت و یکپارچگی سیاسی و اجتماعی و علل بنیانی شکست و پیروزی آگاه نموده‌اند.
نمی توان انکار کرد که ما در به کار بردن مفهوم انقلاب که دارای اصل و بنیادی نسبتاً جدید است، ممکن است ناآگاهانه در تشخیص ترتیب حقیقی وقایع دچار اشتباه شویم، یا بر روی آن گونه مسائل شخصی متمرکز گردیم که با ذهنیات ما بیشتر سازگارند، و این امر به قیمت عدم توجه به مسایل دیگر یا گذر سطحی از روی آنها تمام شود. برخی از موارد این امر در مباحثه‌ها و مجادله‌های اخیر، بخصوص در زمینه‌ی کار برد ایده یا نگرش تعارض طبقاتی در جامعه اروپایی اوایل دوران جدید مشهود است. (47) هر چند که استاد موس نیز علیه عقیده تعارض طبقاتی استاد پورشنف تأکید ورزیده و اظهار داشته است که قیام‌های توده ای زمان ریشلیو در فرانسه به وسیله‌ی طبقات بالا (حاکم) برانگیخته شده بودند و این خود مؤید روابط نزدیک و صمیمانه بین دهقانان و لردها یا بزرگ مالکان ارضی بود، اما این غیر منطقی است که نسبت به شواهد مربوط به وجود تضادهای آشتی ناپذیر اجتماعی بسیار حاد اروپای اوایل دوران جدید بی توجه باشیم. این خصومت‌ها و تضادهای آشتی ناپذیر در لحظاتی از فشارهای غیرقابل تحمل- به صورت خشم و غضب نهفته در طغیان‌های ناپل در سال 1585 (48) یا در حمله و هجوم دهقانان و توده‌های مردم کاتالان به اشراف و ثروتمندان در تابستان 1640 جلوه گر شدند. (49)
اما مسأله‌ی وجود خصومت‌ها یا تضادهای آشتی ناپذیر یک چیز است، و فرض اینکه اینها علت اصلی تعارض طبقاتی‌اند چیز دیگری است. شورشیان کاتالان نخست به مقامات رسمی و نیروهای رژیم سلطنتی یورش بردند و پس از خلاصی از آن، علیه طبقه‌ی حاکم خودشان به نبرد پرداختند. شورشی نظیر شورش کاتالونیا ممکن است در بدو امر اعضا یا کارگزاران دولت را هدف بگیرد، و پس از آن تبدیل به جنگی علیه ثروتمندان گردد. اما به صرف اینکه در نظام جامعه اروپای اوایل دوران جدید نیروهایی علیه انسجام و تحجر طبقاتی وارد نبرد شده‌اند، نمی توانیم به طور مکانیکی این امر را با تعارض طبقاتی امروزی همسو و برابر بدانیم. از یک جامعه‌ی مدرن یا امروزی که شامل شرکت‌ها و نظم و ترتیب‌هایی است که به طور عمودی بر مبنای حلقه‌های نیرومند خویشاوندی و داد و ستدی به هم پیوسته‌اند نمی توان انتظار داشت که از قانونمندی‌های جامعه ای که به طبقاتی متضاد تقسیم می‌شود پیروی کند. رقابت و کشمکش‌های شدید اعضای اصناف و افراد غیر صنفی از یک طرف و درگیری‌های درون صنفی از طرف دیگر، فعالیت‌های همبسته‌ی اجتماعی را در شورش‌های شهری از هم گسیخت، (50) و تصادفی نیست که یکی از نمونه‌های نادر همبستگی شهری بالا در جریان قیام کماندوهای کاستیل به نمایش گذاشته شد که سازمان‌های صنفی ضعیفی داشت.
به کار بردن مفهوم امروزی ایدئولوژی در مورد شورش‌های اوایل دوران جدید سؤال برانگیز است. اگر مراد ما از ایدئولوژی «مجموعه‌ی ویژه‌ی عقایدی است که برای دفاع یا پنهان کردن منافع طبقاتی طرح ریزی شده‌اند» (51) تردید ما درباره‌ی وجود «طبقات اجتماعی»، در اروپای اوایل دوران جدید باید در مورد «ایدئولوژی» هم قابل تعمیم باشد. اگر ما ایدئولوژی را در مفهوم وسیع آن صرفاً به مثابه برنامه‌ی کار یا راهنمای عمل یک جنبش خاص به کار ببریم (و احتمالاً این همان مفهومی است که اغلب مورخان غربی از ایدئولوژی دارند)، بازهم درباره‌ی حدودی که ایدئولوژی می‌تواند خصلت یک جنبش را درکلیت خود عرضه نماید، سؤالات مهمی بدون پاسخ باقی می‌مانند. مثلاً اگر از کالونیسم به مثابه ایدئولوژی شورشیان هلندی صحبت کنیم، به منزله‌ی آن است که یک سلسله آرمان‌هایی را که می‌دانیم به اقلیت کوچکی تعلق دارند- اقلیتی که ممکن است صرفاً به خاطر انطباق بسیار نزدیک ایده آل هایشان با مفهومی که ما به ایدئولوژی می‌بخشیم دراهمیتشان بیش از حل واقع اغراق شده باشد- به همه‌ی شورشیان هلندی نسبت دهیم.
شاید انتظار اصلی ما از یک ایدئولوژی انقلابی این است که از گذشته بگسلد و الهام بخش استقرار یک نظم اجتماعی نوین باشد. در جامعه ای نظیر اروپای اوایل دوران جدید که تحت سلطه و غلبه‌ی عقاید است، آن هم نه عقاید پیشرفتی بلکه عقاید واپسگرا به سوی عصر طلایی گذشته، بهترین امید برای یافتن یک ایدئولوژی طرفدار نوآوری در جنبه‌های شخصی از سنت مسیحی نهفته است. به طور مشخص آیین‌های چیلیاستیک (52) [ اعتقاد به ظهور و فرمانروایی هزارساله‌ی مسیح ] اواخر قرون وسطی چشم به راه فرا رسیدن یک دوره‌ی جدید بر روی کره‌ی زمین است- یعنی عصرروح مقدس، که به وسیله‌ی یک نظم اجتماعی و معنوی یا فکری جدید مشخص می‌شود. بنابراین ممکن است چنین پنداشت که تابوریت‌های بوهمنی (53) قرن پانزدهم به یک سنت نوآوری انقلابی قهرآمیز متعلق بوده‌اند. مسلماً این امر قابل بحث است که آنان توانسته باشند برای خود جامعه ای به وجود آورند که
در آ ن اشکال جدیدی از سازمان بندی اجتماعی و سیاسی بر اشکال کهن غالب شده باشد. (54) تابوریت‌ها نظم جامعه‌ی سنتی را کلاً نفی نمی کردند؛ علی رغم اینکه آ نان برای استقرار یک نظم معنوی نوین بر روی کره زمین کوشش می‌کردند، خصلت نظم نوین مورد نظر آنان با رجوع به گذشته تعیین می‌شد. - در این مورد خاص با رجوع به کلیسای اولیه (مسیحیت اصیل).
این گونه مشکلات ممکن است عده ای را بر آن دارد تا جنبش‌های دینی قرن شانزدهم را جزء مقوله‌ی نوآوری یا ابداع ایدئولوژیک بیاورند. جنبش دهقانی اوایل قرن شانزدهم آلمان، علی رغم تمام اشتیاقش به تحقق حکومت مسیح و تساوی انسان‌ها هنوز در بند بازگشت به نظم گذشته بود، نظمی که اعتبارش همیشگی و جاودانه تلقی می‌شد. (55) همین امر هم در مورد ایده آل یا کمال مطلوب کالونیسم در پیشرفت و گسترش حکومت الهی صدق می‌کند، پیشرفتی که به وسیله‌ی مقامات یا اولیاء امور دولت قابل تحقق است و نه به وسیله‌ی عمل و فعالیت توده‌های انقلابی. (56)
حتی اگر این آمال و آرزوهای مذهبی را با نام «ایدئولوژی» بنگریم یا تحقیر نماییم، این امر گمراه کننده خواهد بود که ما آنها را به مثابه برنامه‌ی کار یا راهنمای عملی بدانیم که اکثریت شرکت کنندگان در شورش‌های اوایل دوران جدید به آنها روی آورده باشند. تابوریت ها، آنابپتیست‌ها [ فرقه ای از پروتستان که در سال‌های 1524 به وجود آمد و فقط اعضاء بالغ خود را تعمید می‌دادند ]، و کالونیست‌ها (57) همه در کسب مقبولیت یا جهانی کردن عقایدشان شکست خوردند؛ و معلوم نیست چرا باید آنها را صدای حقیقی جنبش‌ها بدانیم. وقتی که گوش‌های ما در معرض طنین یک نت مشخص قرار گیرد، همیشه این خطر وجود دارد که نت‌ها و صداهای دیگر را بشنویم. این خطر همیشه با چنین روشنی و صراحتی شناخته و بیان نشده است که آقای مایکل والزر (58) در اشاره به فرقه گرایان انگلیسی ابرازکرده است: «این فرقه‌ها هر‌اندازه هم که برای شجره شناسان یا دودمان شناسان بعدی با اهمیت باشند، (حتی آنهایی که طرفدار مساوات هم بوده‌اند) در تاریخ قرن هفدهم اهمیت ناچیزی داشتند». (59)
این گونه شک و تردیدها را می‌توان به گونه ای سودمند تعمیم داد. شناخت بیشتر میزانی که تفکر ما درباره‌ی انقلاب از سوابق ذهنیمان در قرن نوزدهم تأثیر می‌پذیرد، حداقل ما را قادر می‌سازد تا مواردی را که احتمالاً بیشتر مورد تحریف قرار می‌گیرند از امور دیگر متمایز نماییم. اگر چنین امکانی را بپذیریم، در زمینه‌ی روش و برخوردمان با مسائل سؤالات ناراحت کننده ای مطرح می‌شوند. من تا کنون به یکی از این گونه سؤالات اشاره کرده ام: تا چه‌اندازه مورخان می‌توانند در میان انقلابیون به جستجو بپردازند، آن هم در نزدکسانی که خود در ‌اندیشه‌ی بازسازی بوده‌اند و نه نوآوری، در آرزوی بازگشت به رسوم و امتیازات گذشته، و رجعت به نظام قدیم؟ همچنین تا چه‌ اندازه آشنایی و سابقه ذهنیمان با خشونت یا قهر انقلابی به مثابه جزء ضروری انقلاب نظر ما را روی محرکین و سازمان دهندگان انقلاب متمرکز می‌کند و از توجه به شرکت کنندگان منفعل تر و ناپایدارتر در انقلاب باز می‌دارد؟ با تمام برجستگی ای که سازمان کالونیسم در هلند داشت، می‌توان استدلال کرد که سرنوشت شورش در جای دیگری تعیین شد- به وسیله توده‌های عظیمی از مردم که ایمان مذهبی آنان نیم بند یا غیر تعیین کننده بود، (60) و به وسیله شهروندان هلندی و زیلندی که با نهایت احتیاط راه خود را در مسیری پش بردند که وفاداری را از طغیان و شورش جدا ساخت.
درباره اغلب این موضوع‌ها این سؤال مطرح می‌شود که آیا جستجوی پیگیر و مداوم ما برای یافتن «علل اجتماعی بنیانی» (61) ما را به کوچه‌های بن بستی نکشانده و طرق سودمندتر رویکرد به مسأله را از ما پنهان نکرده است؟ من در اینجا به عنوان مسافری حیران و سرگردان سخن می‌گویم، نه به مثابه کسی که ادعا دارد راه مقصود را از طریق اشراق دریافته است. درک این موضوع ساده است که مطالعه مداوم گزارش‌های مربوط به شورش‌های قرن‌های شانزدهم و هفدهم به خستگی روحی و طرح سؤالاتی انتقادی منجر می‌شود. در حالی که این امر روشن است که تمام تغییر و تحولات عمده اروپایی اوایل دوران جدید بیانگر ترکیبی از شورش‌های متفاوتند که با ایده ال‌های متفاوتی برانگیخته شده‌اند، و امیال و آرزوهای گروه‌های متفاوتی را منعکس می‌کنند، اما این امر روشن نیست که چرا شورش‌های «اجتماعی» باید به نحوی «اساسی تر» مورد توجه قرارگیرند. این امر هم روشن نیست که چرا ما باید فرض کنیم که وقوع شورش فی نفسه گویای ضعف ساختی در جامعه است. وانگهی مخالفت سیاسی، چیزی بیشتر یاکمتر از مخالفت سیاسی نیست و آن منازعه درباره چگونگی کنترل و اعمال قدرت است.
قرنی که چون قرن ما با علائم و نشانه‌های محنت بار فقرا و گرسنگان مأنوس بوده است، بالطبع ممکن است در برابر افراد خوشبخت تری که برای رهایی از قید استبداد فریاد می‌زنند حساسیت کمتری از خود نشان دهد. شورش‌های دهقانی بیشماری که امروز با صرف وقت و انرژی زیاد به طور تفصیلی مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرند صحنه وحشتزایی از فقر و بدبختی را ارائه می‌دهند که اکثریت جمعیت اروپا در آن می‌زیستند. اما به عقیده من ما نباید در اینجا از طرح سؤلاتی که ظاهراً بیرحمانه به نظر می‌رسند بیم و هراسی داشته باشیم: آیا اینها [ این شورش‌ها ] مؤثر واقع شدند و در وضع زندگی مردم تغییری به وجود آوردند؟ آیا در دنیایی که عقب ماندگی تکنولوژیک آن در شرایط زندگی توده‌های مردم حداقل همان ‌اندازه مؤثر بود که استثمار طبقه حاکم ستمگر، اینها واقعاً توانستند در وضع زندگی مردم تغییری پدید آورند؟ اگر پاسخ ما مثبت باشد آنگاه باید به طور دقیق به شناخت و تعیین مناطقی بپردازیم که در آنجا چنین تغییراتی به وقوع پیوستند.
اگر به شناخت این امر نایل آییم که تصدیقات بلاتصور امروزی ما درباره ماهیت انقلاب ممکن است در نحوه برخورد ما با شورشی‌های اوایل دوران جدید مؤثر افتاده باشند، حداقل در موقعیتی قرار می‌گیریم که بتوانیم به چاره جویی بپردازیم. مثلاً یکی از اولویت‌های ما این است که سعی کنیم با بررسی آثار معاصرین [ درباره وقایع قرن‌های شانزدهم و هفدهم ] نکاتی را که به بوته فراموشی سپرده شده یا نادیده گرفته شده‌اند پیدا کنیم. شاید این تجربه مفید باشد که جریان رشد و توسعه جنگ‌های داخلی فرانسه را از دید تیزبین استین پاسکیویر (62) بنگریم، که ارزیابی اش از وقایع آن زمان همان چیزی است که از یک فرد باهوش و پرمطالعه قرن شانزدهمی برمی آید. او نوشت «سه چیزند که هر کس باید در هر مقامی از آنها بی نهایت بیمناک باشد- بدهکاری زیاد- یک اقلیت سلطنتی، و اغتشاش در مذهب. زیرا هر یک از اینها به تنهایی کافی است که دولت یا کشوری را دچارتغییر و تحول نماید.» (63)
تردیدی نیست که تحلیل پاسکیویر ضرورتاً سیاسی بوده و او جریان گسترش تعارض در جامعه فرانسه را در بافت دشمنی‌های گروه گرایانه مشهور آن زمان قرار داده است. «دو واژه زیانبار گروه گرایی، هرگونات (64) [ پروتستانتیست فرانسوی قرن شانزدهم ] و پاپست (65) [ طرفدار پاپ ] خود را در میان ما جا‌ انداخته‌اند. او در سال 1560 نوشت «من از آن بیم دارم که اینها در بلند مدت ما را به همان بلا و بدبختی‌هایی بگشانند که جریان های گیولف‌ها (66) وگی بلین‌ها (67) [ اعضای احزاب بزرگ سیاسی ایتالیا در قرون وسطی که علیه امپراتور قیام و از پاپ پشتیبانی کردند ] و گل سرخ و سفید (68) [ نام دسته‌های مهم درگیر در جنگ داخلی انگلستان 1455- 85 ] در انگلستان مردم را کشاندند. (69) اما این ارزیابی از منظر سال 1560 غیر منطقی نبود؛ و اگر او در این زمینه برخی ملاحظات اجتماعی و اقتصادی- نارضایتی اعضای متعلق به گروه‌ها و طبقات ممتاز جامعه و پیامدهای اجتماعی افزایش قیمت‌ها را- که در بررسی‌های امروزی جنگ‌های فرانسه وزن بزرگی دارند- حذف کرد، است، دلیل ناآگاهی او از تأثیر این عوامل بر روی وقایع آن عصر نبوده است. پاسکیویر و هم عصرانش به خوبی قادر بودند روابط بین مسائل یا گرفتاری‌های اجتماعی و سیاسی را دریابد. این درجه اهمیت چنین روابطی است که رویکرد قرن شانزدهمی به یک مسأله را از رویکرد امروزی ما به همان مسأله به طور دقیق متمایز می‌سازد. در قرنی که تحقیق بسیار دقیق پیرامون ثروت نجبا و افراد متعلق به گروه‌ها و طبقات ممتاز جامعه شده است، بعید نیست که برخی توجیهات نظیر آنچه را که ژواچیم هوپروس (70) در بررسی ریشه‌های شورش هلند بیان می‌دارد مضحک به نظر آیند: «عده زیادی از رهبران اصلی آن زمان بسیار مقروض بودند. این امر گاهی به مثابه منبع ناآرامی‌ها و نوآ وری‌های نامطلوب ملحوظ می‌گردد، زیرا چنین افرادی امید دارند از این آشوب‌ها در جهت تجدید جمع آوری درباره‌ی ثروت سود جویند. «(71)
اما ممکن است که ما هم در رویکردمان به وقایع گذشته آنچه راکه از نظر هم عصران آن وقایع مهم بوده است کم اهمیت تلقی نماییم: مثل «اقلیت‌های درباری» و در واقع کل مسأله سلطنت یا پادشاهی که به مثابه یکی از عوامل تعیین کننده تغییر و تحولات در قرن شانزدهم مورد توجه پاسکیویر قرارگرفته بود. حالا دیگر تقریباً غیر ممکن است که بتوانیم آن درجه از تغییر در خصوصیت یا وضع سلطنت را که منجر به جابه جایی قدرت در دستگاه دولت می‌شد دریابیم. در جوامعی که تمام رشته‌ها یا سرنخ‌های حمایت و سرپرستی نهایتاً، به پادشاه ختم می‌شود، هرگونه حادثه و خطری که اساس سلطنت موروثی را تهدیه نماید احتمالاً نتایج و آشفتگی عمیقی را به دنبال خواهد داشت. آشفتگی و اغتشاش آشکار سیاسی در سال‌های 1560 ممکن است با میزان مرگ و میر بسیار بالای شاهان در دهه‌ی قبل از آن و رسیدن فرمانروایان جدید و بی تجربه به سلطنت که برخی از آنان زن و کودک بودند بی ارتباط نباشد. به همین ترتیب، اگر بین تاریخ فرانسه و کاستیل مقایسه ای به عمل آید شاید ملاحظه این امر به کلی نامربوط نباشد که ایمن ماندن کاستیل از آشوب و اغتشاش بعد از سال 1521 تا چه ‌اندازه باید به درجه بالای ثبات اجتماعی و تا چه‌ اندازه به حادثه ای نسبت داده شود که این ایالت را از وجود اقلیت‌های درباری و حضور موذیانه شاهزادگان (جز فرمانروایی کوتاه فیلیپ چهارم) رهایی بخشد. (72)
به هر حال زمینه‌های تاریخی دیگری هم وجود دارد که اغلب تاریخ نگاران نسبت به آنها نامأنوس و غریب به نظر می‌رسند و این امر نتایج بسیار وخیمی به بار می‌آورد. امروز علل و عواملی نارضایتی مردم بیشتر در مسائل مذهبی و اجتماعی جستجو می‌شود تا در مفهوم وفاداری ملی. با وجود این وقتی که مورخان امروزی با موضوع ملیت گرایی در اروپای اوایل دوران جدید مواجه می‌شوند بیش از پیش به رواج واژه زادگاه یا میهن، در قرن شانزدهم برمی خورند. وقتی که رهبر کرسیک‌ها سمپیروکرسو (73) در اوایل سال‌های 1560 برای آزاد ساختن جزیره بومی اش از سلطه ساکنان جنوا از کاترین دومدیچی (74) تقاضای کمک کرد، کاترین تعدادی پرچم و نشان به او داد که روی آنها عبارت مبارزه در راه وطن (75) نقش بسته بود. (76) شورشیان شهرگنت در سال 1578نه تنها در دفاع از میهن خود صحبت می‌کردند، بلکه خود را میهن پرست نیز می‌خواندند. (77) در عصر فرمانروایی چارلز اول، وکلا و قضات به عنوان وطن پرست کسب شهرت می‌کردند، (78) و ماسانیلو (79) قهرمان شورش نی آپل در سال 1647 ، به مثابه آزادکننده میهن مورد تمجید قرارگرفت. (80)
این امکان وجود دارد که ما در رویکردمان به جلوه‌های بلند احساسات میهن پرستانه، باز هم به طور مثبت یا منفی تحت تأثیر میراث قرن نوزدهم قرارگرفته باشیم. لرد آکتن می‌نویسد: «منافع مشترک مرحله دوم انقلابی است که از هلند آغاز شد و به آمریکا و فرانسه سرایت کرد.» (81) به رغم تمام شرایطی که آکتن بیان می‌دارد، تحلیلش انسان را وامی دارد که شورش‌های اروپای اوایل دوران جدید را از دیدگاه انقلاب فرانسه و این بار با تأکید بر سنت آزادی ملی تفسیر نماید. هر چند عکس العمل‌های امروزی علیه زیاده روی‌های این سنت تاریخ نگاری طبیعی به نظر می‌رسد، اما نمودهای تاریخی برخی از انواع شعور جمعی یا وجدان اجتماعی در شورش‌های اوایل دوران جدید بیشتر و قویتر از آنند که بگذارند در بررسی تاریخی این شورش‌ها موضوع ملیت گرایی یا میهن پرستی به بوته فراموشی سپرده شود.
بر سر راه تلاش در جهت یکی شمردن این نمودها با نمودهای گوناگون ناسیونالیسم قرن نوزدهم مشکلات مشخصی وجود دارد. بررسی بیشتر غالباً نشان می‌دهد که فلان همراهی و بیعت با یک اجتماع در واقع چیزی دیگر است. خود واژه میهن می‌تواند شهر یا استان زادگاه یا کل کشور باشد. (82) شورشی نظیر شورش مردم هلند که در تاریخ نگاری قرن نوزدهم به مثابه یک قیام ملی عرضه می‌شود، در واقع ممکن است بیشتر نمود احساساتی محدود و خاص باشد تا پدیده ای ملی. (83)
هر چند ممکن بود مفهوم واژه زادگاه در وهله اول به یک شهر محدود گردد، اما به مرور زمان می‌توانست همان طوری که در موردکمونرهای کاستیل مصداق یافت سرتاسر اجتماع تحت قلمرو خود را در برگیرد. (84) اما خواه اجتماع مورد نطر محلی می‌بود یا ملی، اظهار بیعت یا وفاداری اعضاء نسبت به واحد اجتماعی خود شکل همانند داشت: همبستگی با واحد اجتماعی خود و انزجاری عمیق نسبت به بیگانگان. در سراسر اوایل تاریخ جدید، این احساس انزجار نسبت به افراد خارجی یا بیگانه نیروی محرکه قدرتمندی بود که پشت جنبش‌های توده ای قرار داشت. همین نیرو بود که دهقانان کرسیک را در سال‌های 1560 به مبارزه مسلحانه علیه ساکنان جنوا، و دهقانان کاتالان را در سال 1640 به مبارزه مسلحانه علیه ساکنان کاستیل به حرکت درآورد. مردم کاتالان به دعوت کلیسا به سربازان کاستیل که به قصد بارسلونا عزیمت می‌کردند حمله ور شدند و در این حمله شعار زنده باد سرزمینمان فریاد همیشگی آنان شده بود. (85)
در بررسی‌هایی که توسط مورخان قرن نوزدهم راجع به علل این شورش‌ها انجام گرفت، نقش برجسته ناسیونالیسم مردمی مورد توجه قرارگرفت. مورخان قرن نوزدهم خود محصول فرهنگی رمانتیک بودند و با افسانه‌ها و آوازهایی پرورش یافته بودند که اعمال شورشیان را در خاطره مردم زنده نگاه می‌داشت. اما مورخان با ایده آل ساختن این فرهنگ آن را در واقع بی اعتبار ساختند و از روی یک چنین پدیده پچیده ای به طور سطحی گذشتند. آنچه که چیزی بیش از احساس انزجار از بیگانگان نبود، به نوعی همانند سازی خودخواهانه با اجتماع ملی تبدیل شد که آرمان‌هایی مشخص را مجسم می‌کرد. البته مورخان رمانتیک در فرض خود دایر بر وجود چنین مفهومی از هویت در اروپای اوایل تاریخ جدیدکلاً در اشتباه نبوده‌اند. هر چند که آنان اغلب انتظار داشته‌اند که این امر را حتی در پایین ترین سطوح اجتماعی هم بیابند. درکنار این نمود مشخص از احساس ملی، پدیده دیگری هم وجود داشته است که لازم است به طور شایسته ای مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد.این پدیده را می توان به مثابه مشارکت عمومی یا قانون اسامی ملی تلقی کرد که هر چند به سطوح پایین جامعه هم رسیده بودند ولی به طور ضروری و اساسی در انحصار طبقات و گروه‌های اجتماعی و شغلی مسلط درکشور یعنی نجبا و گروه‌های متوسط، اعیان شهری، وکلا، روحانیون و تحصیل کردگان قرار داشتند.
شاید موضوع مشارکت عمومی یا قانون اساسی ملی به مثابه یک مفهوم آرمانی اجتماعات گوناگون تعریف شود که وفاداری ملی مدیون آن باشد. این مفهوم ممکن است حلقه‌های در حال گسترده ای را نظیر اجتماع خانوادگی و شغلی، اجتماع شهری و منطقه ای و در نهایت و به طور مبهم اجتماع موجود در قلمرو مورد نظر را نیز در برگیرد. مفهوم آرمانی اجتماع از عناصر گوناگونی ترکیب می‌یافت. اولین و شاید طبیعی ترین عناصرش مفهوم خویشاوندی و وحدت افراد با کسانی بود که با آنان دارای بیعت و وفاداری همسان و مشترکی بودند. همچنین واژه اجتماع یا اجتماع محلی بر واقعیتی مشروع و تاریخی دلالت داشت که با گذشت زمان خصوصیات متمایز و مشخصی را کسب کرده بود، و همراه اینها تکالیف، حقوق و امتیازات ویژه و مشخصی نیز پدید آمده بودند. مفهوم اجتماع محلی بر بنیاد تاریخ، حقوق و نیل به هدف‌ها و نیز بر سهیم بودن در برخی از تجارب مشترک و برخی از الگوهای مشترک زندگی و رفتار قرار داشت. بدین ترتیب اجتماع یک واقعیت آرمانی بود که برای خود واقعیتی کامل به حساب می‌آمد. با وجود این نظیر هر امر دیگری مورد حمله دشمنان قرار می‌گرفت، به مرور زمان هم می‌فرسود. بنابراین، بالاترین تکلیفی که اجتماع ناگزیر بر عهده اعضایش گذاشت، این بود که آنان اجتماع را کامل و بی عیب و نقص به نسل‌های بعدی منتقل نمایند. اعلام آمادگی برای انجام این تکلیف در اروپای اوایل تاریخ جدید انعکاس یافت، از فلوراین که در سال 1368 به همشهریانش اصرار می‌کرد «آنچه را که اسلاف یا پشینیان به ما سپردند به آیندگان با ا خلاف خود بسپاریم.» (86) گرفته تاکاتالان که در آنجا درسال 1639 یک کشیش با تضرع و زاری از برادران دینی خود خواست که نگذارند «آنچه راکه گذشتگان ما چنان شجاعانه به دست آوردند از دست برود.» (87)
ظاهراً قرن شانزدهم به وظیفه مقدس دفاع از اجتماع محلی که حقوق و آزادی‌های مربوط به آن در منشورها و قوانین اساسی مکتوب تبلور یافته بود، و در وجدان جمعی جامعه زنده مانده بود تحرک و آگاهی نوینی بخشید. بویژه اینکه در این قرن با شور و هیجان درباره آن از نظر تاریخی و قانونی تحقیق و بررسی به عمل آمد. احیای تمایل به حقوق عرفی- در فرانسه این امر تحت نام بودن وهاتمن (88) صورت گرفت- (89) نه تنها در برابر قدرت استبدادی آراسته با تجملات پر زرق و برق حقوق رومی دفاع نوینی را پدید آورد، بلکه همچنین به استقرار این فکرکمک نمود که هر ملت هویت تاریخی و نهادی متمایز دارد. (90) با قبول نوعی قانون اساسی ساختگی یا حقیقی برای هر اجتماع و قرار دادن آن در یک بافت تاریخی مشخص، جنبشی برای بررسی تاریخی این امر در قرن شانزدهم پدید آمد که به امر مبارزه برای حفظ آزادی‌ها مفهوم جدیدی بخشید. مفاهیم مشارکت، اجتماع، زادگاه همه به مثابه تبلور تاریخی و حقوقی متمایز، هویت معتبرتری کسب کردند.
فکر زادگاه از طریق تعلیم و تربیت انسان گرایانه نوین نیز پرورش و رشد یافت. طبقه حاکمی که تاریخ یونان و روم را در همان اوایل زندگیش فراگرفته بود، در تشخیص بین اجتماع ایده ال خود و اجتماعات قدیم و باستانی شکل عمده ای نداشت. (91) هابس درکتاب بهیموت (92) می‌گوید:
" تعداد کثیر و رو به افزایشی از مردان برگزیده بودند که چنان تعلیم و تربیت یافته بود نه که در جوانی آثار نویسندگان مشهور یونان و روم قدیم را درباره چگونگی اداره کشور و اقدام به کارهای بزرگ بخوانند، یعنی آثاری که در آنها حکومت مردم با نام با شکوه آزادی ارج نهاده شده بود و حکومت شاهی تحت نام ستم و استبداد تحقیر گشته بود، بنابراین آنان به اشکال حکومت مورد نظرخودشان عشق می‌ورزیدند. اکثریت قریب به اتفاق اعضای پارلمان هم از بین همین مردان انتخاب می‌شدند. همان طورکه در این مثال می‌بینید و درباره دیگر شورش‌ها می‌خوانید، هسته شورش‌ها یا انقلاب‌ها دانشگاه‌ها هستند...
دانشگاه‌ها برای این ملت همان نقشی را داشته‌اند که اسب چوبی در تسخیر شهر تروا [ جنگ جویان یونانی در اسبی چوبی پنهان شده و بدان وسیله توانستند ساکنان شهر تروا در آسیای صغیر را غافلگیر و شهر را فتح نمایند ]. (93)
غیر ممکن است که بتوان درجه اهمیت اخطارهای خشمگین هابس را دریافت، مگر اینکه در زمینه تعلیم و تربیت دراروپای اوایل دوران جدید تحقیق بیشتری به عمل آید. اما تأثیرروشنفکران در شکل گیری مفهوم اجتماع مورد نظرشان در بین طبقات حاکم اروپا موضوع بسیار جالب توجهی است، زیرا این مفهوم بر همان اجتماع آرمانی دلالت داشت که چارچوبی برای داوری اعمال و اقدامات خود و دیگران به دست می‌داد. استاد اوریت در اثر اخیرش، اجتماع گنت و شورش بزرگ، (94) نشان داده است که چگونه در فاصله‌ی سال‌های 1640 و 1660 رفتار سیاسی گروه‌های غالب در جامعه کنت تنها در پرتو فداکاری عمیق آنان در راه یک اجتماع محلی آرمانی قابل فهم است. هدف اکثریت آنان با احتساب اعضای طبقات و گروه‌های ممتاز گنت از جمله درباریان و اعضای پارلمان این بود که «برای دفاع از آزادی‌های ملت تسلیم ناپذیرشان» در برابر حملات هرگروهی ایستادگی نمایند. (95)
نظایر این نوع فداکاری را در راه یک اجتماع آرمانی در سرتاسر اروپا در سطوح محلی، منطقه ای و ملی می‌توان دید. در هر جایی، خصلت عمده طبقات حاکم حفظ این میراث بود، اما برای اکثریت مردم مسأله حفظ این میراث هر عامل دیگری را تحت الشعاع قرار می‌داد. در سال 1559 لردهای شهرها و دیگر محله‌های اسکاتلند اظهار داشتند که اگر مذهب شما را به حفظ میراث جامعه‌ی خودتان وا نمی دارد، نباید در حفظ منافع مشترک خود که به طور آشکار و خشونت باری در مقابل چشمانتان نابود می‌شود بی توجه باشید. اگراین امر هم شما را به حرکت در نمی آورد، همسران عزیز، فرزندان، خانه‌ها و میراث‌های باستانی خود را به خاطر بیاورید... (96)
سخن وری‌های فصیح در جهت دفاع از حقوق و آزادی‌ها با تهدید این حقوق و آزادی‌ها از جانب یک قدرت مستبد بیگانه تشدید می‌شدند. در سال‌های دهه‌ی 1560 در اسکاتلند، کرسیکا و هلند، و در سال‌های دهه‌ی 1640 درکاتالونیا و پرتغال، شورشیان توانستند حمایت جمعی مردم را ساده تر به دست آورند، زیرا که از طرف فرمانروایان، مقامات و سپاهیان خارجی بر خاک میهنشان فشار وارد می‌شد. تحت این شرایط یک شورشی که در آغاز در نتیجه‌ی مخالفت‌های مذهبی یا نارضایتی‌های جزئی و مقطعی برپا می‌شد قادر بود با تلفیق و ترکیب قانون اساسی طبقات ممتاز جامعه و انزجارکلی قاطبه مردم از بیگانگان، حمایت و نیروی اولیه لازم برای جنبش را فراهم نماید.

این ترکیب تقریباً همیشه شکننده و گذرا بوده است، زیرا اگر اجتماع ملی که همه بخش‌های جامعه همبستگی اولیه خود را مدیون آن می‌بینند، هنوز چندان رشد و توسعه نیافته بود. اجتماع ملی از دیگر انواع بیعت‌ها یا همبستگی‌های رقابت آمیز خصومت‌های اجتماعی مقطعی ضربه می‌خورد. علاوه بر این قانون اساسی‌ای که امتیازهای موجود در جامعه را توصیه می‌کرد، چیزی بیش از وسیله و تدبیری برای دفاع از منافع یک کاست انحصاری بر پایه تاریخ و حقوقی ساختگی نبود. با وجود این با قبول این قانون اساسی، شخص می‌بایستی این را هم قبول نماید که در برخی شرایط دفاع از آزادی‌های این یا آن گروه می‌تواند موضوع دفاع از آزادی برای همه راگسترش بخشد؛ یعنی کسب موقعیت‌های جزئی و مقطعی مغایر با کسب موفقیت‌های اساسی نبود. قانون اساسی با تمام نارسایی هایش معیاری آرمانی برای ملت فراهم ساخته بود تا واقعیت‌های جاری را بر مبنای آن بسنجد. همین که این معیار آرمانی تحقق یافت، رهبران سیاسی فعال می‌توانستند آن را گسترش دهند. همان طوری که ویلیام اورانژی به اجمال اشاره کرده است، زادگاه (میهن) چیزی بالاتر از آن جامعه ای بود که در آن حقوق و آزادی‌های صاحبان امتیاز از اعمال قدرت خودسرانه مصون می‌ماند. زادگاه جامعه ای بود که شامل آزادی، شعور و آگاهی در بین اعضایش می‌شد؛ یک جامعه ضرورتاً باز بودکه در آن افراد آزاد بودند بیایند و بروند و می‌توانستند بدون اعمال محدودیت‌هایی از بالا از آموزش و پرورش بهره گیرند. (97)

با قبول وجود یک تصور ایده آل از اجتماع، هر‌اندازه هم که محدود باشد، درعرصه سیاسی کشور جنبش‌ها و حرکت‌های مخالف زمانی به وقوع می‌پیوندند که خلاء یا شکاف بین این تصور ایده آل و واقعیت‌ها به حل غیر قابل تحملی گسترش یابد. در اروپای اوایل تاریخ جدید این جنبش‌های مخالف از بالا سرچشمه می‌گرفتند، آنها قیام‌هایی توده ای نبودند، که بتوانند در «دولت جهش یا تغییری کیفی» پدید آورند. مسأله اینجاست که ما این جنبش‌های از بالا را به دیگر نمودهای نارضایتی مربوط می‌سازیم که همزهان یا به طور مکمل پدید آمده‌اند و ریشه‌هایی در مذهب و یا گرفتاری‌های مالی و اجتماعی داشته‌اند و همه مردم مبتلا به آنها بوده‌اند. همان طوری که بیکن اظهار داشته است، «خطر وقتی فرا می‌رسد که افراد متعلق به طبقات حاکم کاری را شروع می‌کنند و سپس منتظرمی مانند تا مردم شروع کنند و بعد خود را همراه مردم وارد در ماجرا می‌نمایند.» (98) به طورکلی در اینجا غیرممکن است که الگوی مشترکی از شورش ارائه داد. در هلند سال‌های دهه‌ی 1560 یک جنبش اشراف منش از جنبش‌های مذهبی و مخالفت‌های میهن پرستانه مردم بهره برداری نمود. اما جنبش اشراف به وسیله قیام توده ای- خشم و هیجان بت شکنی- اوت 1566 متوقف شد. در سال 1640 درکاتالونیا قیام توده ها،که در نتیجه رفتار سپاهیان بیگانه برانگیخته شد، دستگاه سیاسی دولت را برآن داشت، تا ابتکار عمل را در دست گیرد، و این جنبش دیرپای مخالف را به گسستن قطعی از شاه تبدیل نماید. درانگلستان سال‌های دهه‌ی 1640 ، تنها بعد از اینکه ابتکار عمل سیاسی در دست دستگاه سیاسی دولت قرارگرفت، مردم شروع به حرکت نمودند. در سال 1647 در ناپل جنبش توده ای پاسخی مناسب از طبقات اجتماعی مسلط نگرفت، و خود را محکوم به نابودی نمود.
در بین کشورهایی که دارای سازمان اجتماعی و سیاسی گوناگونی هستند، انتظار می‌رود که الگوهای شورش هم گوناگون باشند. همیشه کسانی وجود دارند که در بهره برداری از فرصتی که در نتیجه‌ی قیام و خشم توده‌ها یا بر اثر ضعف ناگهانی دولت به دست آمده است به‌اندازه کافی جسور و خشمگین یا وحشت زده باشند. پس در اینجا سؤال مهم چگونگی موضع گیری مردم در برابر گرایش‌های طبقه حاکم است. آیا اعضای طبقه حاکم در مواقع ضروری از شاه و نمایندگان وفادار به او حمایت خواهند کرد، یا اینکه به رهبران شورش اجازه خواهند داد تا به راه خود ادامه دهند؟ پاسخ این سؤال احتمالاً به چگونگی توازن ظریفی بستگی دارد که بین ترس مداوم طبقه حاکم از تغییر و تحولات اجتماعی، و احساس جدایی اش از پادشاه وجود دارد. مثلاً در سال 1566 در هلند وقتی تغییر و تحولات اجتماعی حکومت مارگارت پارما (99) را تهدیدکرد، دستگاه سیاسی دولت از او حمایت کرد. اما باگذشت پنج سال از حکومت خفقان زای دوک آلبا (100) از دولتی که در راه حفظ آن قربانی داده بود، چنان جدا شدکه دولت در مواقع ضروری در برابر حکومت دوک موضع بی طرفی گرفت. همین امر در مورد کاتالان هم مصداق دارد، یعنی در تابستان 1640 سیاست‌های حکومت بیست ساله الیوارزکافی بود که دستگاه سیاسی دولت را بر آن دارد تا او را درکنترل جریان شورش‌ها یاری نکند. از جانب دیگر در ناپل نجبا و اعضای طبقات و گروه‌های ممتاز با تمام نارضایتی هایشان متحداً در کنار نایب السلطنه ای قرار گرفتند که آنها را به منظورکمک در به کارگیری و بسیج منافع ناپلی برای جنگ تطمیع کرده بود. این اتحاد آنان را در سال 1647 منفور توده‌ها کرد، ولی آنان این اتحاد را حفظ کردند زیرا در کنده شدن از حکومتی که بهتر از هر حکومت دیگری منافع آنان را تأمین کرده بود، چیز بیشتری به دست نمی آوردند. (101)
اگر در دهه‌های 1560 و 1640 ناآرامی بیش از حد معمول بوده باشد، پس تصادفی نبوده ا ست که در این دو دهه وفاداری سنتی طبقات حاکم به شاهزادگان تسلیم همین ناآرامی شده است. در ا ین دو دهه بسیاری از دول هنوز درگیر جنگ بودند یا تازه از آن رهایی یافته بودند، آن هم جنگی طولانی که هزینه کلانی را بر آنها تحمیل کرده بود. همچنین در این دو دهه بر سر چگونگی اعمال نفوذ در حکومت نارضایتی عمیقی در بین طبقات حاکم وجود داشت. در سال‌های دهه‌ی 1560 مخالفت به طور اخص بر روی چگونگی اعمال قدرت مدیران و کارکنان فنی و تخصصی کشور متمرکز گردید: سیسیل (102) در انگلستان، پرسن (103) در سوئد (104) و گرن ویل (105) در هلند. در سال‌های دهه‌ی 1640 این مخالفت روی نحوه حکمرانی افرادی خاص _استرافورد (106)، ریشلیو، لیوارز- متمرکز شد. همه اینان درجه ای از شقاوت یا بی رحمی سیاسی را از خود نشان داده بودند که روی هم رفته مورد اعتراض بود، زیرا اینان به مثابه نجبا به هم سنخان یا افراد هم شأن خود خیانت کرده بودند.
در طول این دو دهه هر زمان که رابطه‌ی بین پادشاه و دستگاه سیاسی دولت به سردی می‌گرایید جریان بیشتر به نفع دولت و در جهت حمایت از آن تمام می‌شد. در اواخر سال‌های 1550 یا اوایل سال‌های 1560 درگیری دولت با مخالفت‌های مذهبی که مشروعیت دولت را تهدید می‌کرد، به گونه ای استثنایی دولت را در بهره گیری اقدامات سرکوبگرانه مصمم ساخت این امر حکومت مرکزی را دچار تعارض منافع گروهی و محلی کرد، و ناآرامی گسترده ای در مورد چگونگی سوء استفاده از حقوق و اختیارات پدید آورد. در دهه‌های 1630 و1640 قدرت نفوذ دولت بیشتر جنبه مالی داشت تا مذهبی، اما پیامدهای حاصل از این امر با یکدیگر فرقی نداشتند. تقاضای مالی دولت آن را به تعارض مستقیم با بخش‌های مهمی از دستگاه سیاسی کشاند که اینها نارضایتی خود را از طریق نهادهای مربوطه یا از طریق پس گرفتن ضمنی وفاداریشان بیان می‌کردند.
در این شرایط میدان برای گروهی از شورشیان مصمم هموار شد. شاه و بخش‌هایی از طبقه حاکم که مستقیماً به او وابسته بودند، موقتاً خود را منزوی یافتند. طبقات متمول و ممتاز با حفظ فاصله همدردی و حمایت خود را به شورشیان اظهار داشتند. اما در عمل شورشیان فرصت جذب آن را نداشتند. اقدامات آنان نه تنها خصومت‌ها و انتقام گیری‌های نوینی را به وجود آورده بود، بلکه در جامعه ای که بیشتر به تجدید استقرار نظم یا اعاده وضع عادی توجه می‌شد، پشنهادهایی که بوی نوآوری نمی داد مقبول واقع نمی شد. هابس نوشت «از ابتدای شورش، روش کار شورشیان به طور مداوم این بود که: اول تخریب نمایند، و بعد آنچه را که باید بسازند مورد توجه قرار دهند.»
شورشیان که سعی داشتند چنین امری را القاء نمایند مجبور بودند که از افکار نامتعهد و محافظه کارانه پرهیزکنند در شرایطی که دستگاه سیاسی دولت وحشت زده شده بود که مبادا ستیزه‌ها و کشمکش‌های درونی اش زمینه انتقال قدرت را به توده مردم فراهم بسازد.
بنابراین شورشیان نمی توانستند روی حمایت مداوم طبقه حاکم حساب کنند. ازآنجا که جامعه دارای یک نظم طبقاتی عمودی بود، جنبش آنان پایه‌ی اجتماعی ضعیف و محدودی داشت. در این شرایط آنها مجبور بودند به منافع کمکی بدیل روی آورند و این کمک تنها می‌توانست از خارج تأمین شود. مریمن با زمینه ذهنی ای که از مفهوم انقلاب جهانی داشت، از فقدان همکاری بین رژیم‌های شورشی در ممالک شگفت زده بود. اما میزان کمک خارجی مورد درخواست و دریافت شورشیان در مراحل حساس شورش هایشان ییشتر انسان را متعجب می‌کرد. ظاهراً کمک خارجی برای بقا و ادامه هر شورشی غیرقابل اجتناب بود. این کمک نظامی انگلیس بود که شورشیان اسکاتلندی را در سال 1560 به پیروزی رساند. این فرانسوی ها، آلمانی‌ها و انگلیسی‌ها بودند که ویلیام اورانژی را نجات بخشیدند. این حمایت و نیروی پروتستان‌های خارجی یا کاتولیک‌های رومی بود که به کالبد بی رمق بخش‌هایی از شورشیان فرانسه حیات تازه ای بخشید. در سال‌های دهه‌ی 1640 هم وضع بدین منوال بود. اسکاتلندی‌ها به کمک انگلیس آمدند، فرانسوی‌ها به کاتالانی‌ها کمک کردند، و فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها به کمک پرتغالی‌ها شتافتند.
وابستگی شورش‌های اوایل دوران جدید به کمک‌های خارجی خصوصیت و محدودیت خاص آنها را می‌رساند. قیام‌های توده ای گاه پیش برنده و زمانی هم بازدارنده این شورش‌ها می‌شدند، اینها شورش‌های ناپایدار و زودگذری بودند که بدون کمک گروه‌هایی از طبقه حاکم نمی توانستند موفقیت چشمگیری را به دست آورند. هدف طبقه حاکم حفظ و تجدید استقرارحاکمیت خود بود، و این هدف بود که دامنه عمل شورشیان، و میزان حمایت طبقه حاکم را از آنان تعیین می‌کرد. طبقه حاکمی که آزادی هایش محدود و دستش از حکومت کوتاه می‌شد، مبارزه با درباریان را مجاز می شمرد و به این ترتیب بود که شورشیان به چنین موفقیت‌هایی دست یافتند. وراثت سلطنت حل می‌شد، دستگاه سیاسی دولت به وفاداری سنتی خود نسبت به شاه برمی گشت و با او تجدید بیعت می‌کرد. و شورشیانی که تصمیم داشتند همچنان به مبارزه خود ادامه دهند، مجبور می‌شدند که در خارج از کشور به جستجوی کمک برآیند.
قرن‌های شانزدهم و هفدهم شاهد دگرگونی‌های مهمی در تار و پود زندگی مردم اروپا بوده، اما بیشتر این دگرگونی‌ها در چارچوب ارتجاعی دولت پادشاهی اشرافی اروپای آن زمان به وقوع می‌پیوست. در طول این مدت تلاش‌های قهرآمیزی انجام گرفت تا بلکه این چارچوب ارتجاعی از پایین درهم ریخته شود، ولی هیچ گاه به نتیجه قطعی نرسید. تنها چیزی که قدرت دولت را بطورمؤثری تهدید می‌کرد، مخالفت‌هایی بود که از درون خود دستگاه سیاسی دولت- از درون طبقه حاکمی که افق دیدش به ندرت به ورای افق دید یک اجتماع سنتی می‌رسید- برمی خاست. اما این فشارها آن طور که در آغاز به نظر می‌رسید شدید نبود. باز آفرینی نظری فی نفسه مانع نوآوری در عمل نمی شود، و تلاش عامدانه در جهت بازگشت به راه و رسم زندگی گذشته در عمل انسان‌ها را علی رغم خواستشان به طرف راه و رسم‌های نوینی سوق می‌داد تا آنجا که اقدامات طبقه حاکم روی خصوصیت زندگی ملی جامعه مؤثر می‌افتاد. برای این طبقه امکان کافی وجود داشت که از دو نقطه نظر با دولت مبارزه نماید: یکی از طریق مقاومت در برابر وضع مالیات، که از این راه ممکن بود یکی از موانع عمده موجود در سیر رشد و توسعه اقتصادی نابود یا از استقرار آن جلوگیری شود؛ و دیگری مقاومت در برابرادعاهای دولت در تقویت وحدت مذهبی، که از این طریق ممکن بود مشکل عمده موجود بر سر راه پیشرفت فکری از میان برداشته شود. اگر در قرن‌های پانزدهم و شانزدهم دگرگونی مهمی در برخی از جوامع اروپایی پدید آمد، بدین علت بودکه چنین مبارزه ای [ بین طبقه حاکم و دولت ] بطور مؤثر انجام می‌گرفت.
در قرن هجدهم رشد آگاهی و اطلاع از ظرفیت انسان درکنترل و بهبود بخشیدن به محیط زندگیش، زمینه را برای تفکر در جهت نوآوری بهتر از آنچه که در قرن هفدهم معمول بود فراهم ساخت. در این مقطع بود که خصلت شورش هم تغییر یافت، و شورش مختصات یک انقلاب را پیدا می‌کرد. تا این زمان شورش‌ها در محدوده‌ی کشمکش‌های بین جاه طلبی‌های دولت و تصمیم گروه‌های اجتماعی طبقه حاکم در حفظ میراث سلطنت جریان می‌یافتند. اگر تصمیم طبقه حاکم در زمینه حفظ میراث سلطنت انعطاف پذیرتر می‌شد، به این دلیل بود که دستگاه سیاسی دولت خود نیز انعطاف پذیرتر می‌گردید. در اینجا بودکه مشروطیت ملی، زبان حقوق، تاریخ و دنیای باستان را آموخت. اگر بخواهیم موفقیت قطعی شورش‌های اوایل دوران جدید اروپا را درک کنیم، باید آن را در پیدایش نسل‌های باسواد و تحصیل کرده جستجو نماییم و نه در پیدایش طبقات اجتماعی نوین؛ باید آن را در تبدیل آزادی‌ها به آزادی بجوییم. این همان چیزی است که شخص از مکالمه بهیموت اثر هابس می‌فهمد:
الف . آنچه که من می‌بینم این است که تا زمانی که جهان باقی است همه دول موجود در قلمرو مسیحیت از آشوب و تشنج‌های مربوط به این شورش‌ها رهایی نخواهند یافت.
ب . درست است، اما این امر را (همان طوری که من گفتم) می‌توان با اصلاح دانشگاه‌ها (امر آموزشی) به سادگی اصلاح و رفع نمود.

پی‌نوشت‌ها:

1- بسیاری از مقاله‌هایی که در رابطه با این بحث نوشته شده‌اند در مجموعه ای که توسط ترور آستون (Trevor Aston) جمع آوری شده است تجدید چاپ شده‌اند:
Crisis in Europe, 1560- 1660.(London, 1965).
برای اطلاع از اظهار نظرهای مخالف به آثار زیر رجوع شود:
E.H.Kossmann, Trevor- Roper"s General Crisis, Past and Present, N0.18(Nov., 1960), PP.8- ll;A.D.Lublinskaya,French Absolutism: The Crucial Phase, 1620- 1629 (Cambridge, 1968); and I.Scheffer, Did Holland"s Golden Age Coinide With a Period of Crisis?, Acta Historiae Neerlandica, i(1966), PP.82- 107.
2- Professor Roland Mousnier
3- Les XVIe et XVIIe Siecles (paris,1954).
4- Dr.Hobsbawn.
5- General Crisis.
6- Aston,Crisis in Europe,PP.5- 58.
7- Professor Trevor Roper.
8- Aston, Crisis in Europe,PP .59- 95.
9- Aston, Crisis in Europe,P .59.
10- Stadtholderate.
11- Michael Roberts.
12- Cossacks.
13- Ironsides.
14- Aston, Crisis in Europe., P. 221.
15- Queen Christina.
16- Professor R.B.Merriman.
17- Six Contemporaneous Revolutions.
18- Published Oxford,1938,P.89.
19- Aston,op.cit.,PP.62 and 63.
20- Universality.
21- Mary.
22- Vaudois.
23- Emmanuelphilibert.
24- Savoy.
25- Corsicans.
26- Genoa.
27- Moriscos.
28- Contemporaneous Revolutions.
29- Eric XIV.
30- John Knox.
31- John Knox"s History of the Reformation in Scotland, ed.w.c. Dickinson, vol, l(London,1949), P.367.
32- Calvin.
33- R. Nurnberger, Die Politisierung des Franzosichen Protestantismus, (fUbingen, 1948),P.91,n.57.
34- The General Revolution of the 1560s.
35- The General Crisis of the Sixteenth Century.
36- ارتباط بین شورش‌های پروتستان‌های فرانسوی و هلندی ها، به خصوص از طرف مورخان قرن نوزدهم مورد توجه زیادی قرار گرفته است. برای نمونه به آثار زیر رجوع شود:
- Kcrvyn de Lcttcnhove, Les Huguenots et Les Gueux, 6, vols. (Bruges, 1883 - 5). H.G.Koenigsberger, The Netherlands The Organization of Revolutionary Parties in France and the Netherlands, JL. of Modern History, xxvii(1955).
در اثر اخیر همسوئی و مشابهت جالب توجهی بین سازمان و تشکیلات شورش‌های فرانسه، هلند و اسکاتلند ترسیم شده است.
37- Merriman.
38- Simiand.
39- Boris Porchnev (Porshnev), Les Soule"vements Populaires en France de 1623a 1648(Paris 1963), PP.537,17,47.
40- Ligue.
41- Fureurs Paysannes (Paris, 1967), P.7.
42- J.A.Maravall,Las Comunidades de Castilla(Madrid,1963).PP.243- 4
43- A.Giraffi,Le Rivolutioni di Napoli (Venice,1647); Luca Assarino Le Rive\utionidi
Catalogna(Bologna,1648); Vernon F.Snow,The Concept Of Revolution in Seventeenth
Century England, The Historical JL. V(1962),PP.167- 74.
44- Karl Griewank.
45- Der Neuzeitliche Revolutionsbegriff. (Weimar, 1955).
46- Griewank, Op. cit.,P.7 .
47- Mousnier, Fureurs Paysannes,P.29,P 322,n.l.
بحث بیشتر پیرامون مسأله طبقه اجتماعی در جامعه اروپایی اوایل تاریخ جدید در آثار زیر یافت می‌شود:
- R.Mandrou, Introduction a La France Modern (Paris, 1961), PP .138- 64. and F. Mauro, Le xvle Siecle Europeen.Aspects Economiques. (Paris, 1966),PP.337- 44.
48- R.Villari, La Rivolta Antispagnola a Napoli. (Bari, 1967). P 44
49- J.H.Elliot, The Revolt Of the Catalans (Cambridge, 1963), PP.462- 50.
50- Gene A.Brucker, Florentine Politics and Society, 1347- 1378, (Princcton, 1962), P.55 .
51- A.Gerschenkron, Community in History and Other Essays, (Cambridge, Mass., I 96H), P.65.
52- Chiliastic.
53- Bohemian Taborites.
54- H.Kaminsky, A History Of The Hussite Revolution. (Berkeley, 1967), PP.481ff.
55- Griewank, Op.Cit., P.102.
56- Nurnberger, Die Politisierung, PP.19- 21.
57- Calvinists.
58- Michael Walzer.
59- The Revolution Of The Saints (London, 1966), P .X.
60- J.W.Smit, The Present Position Of Studies Regarding the Revolt Of the Netherlands, Britian and Netherlands, ed. J.S.Bromley and E.H.Kossmann (London, 1960), PP.23- 5.
61- Underlying Social Causes.
62- Estienne Pasquier.
63- Lettres Historiques (1556- 1594), ed, D.Thickett (Geneva, 1966), P.100.
64- Huguenot.
65- Papist.
66- Guelfs.
67- Ghibellines.
68- White and The Red Rose.
69- Lettres Historiques, Op. Cit, P.47.
70- Joachim Hopperus.
71- Joachim Hopperus, Recueil et Memorial des Troubles des Pays Bas, Memoires de vigliuset d"Hoppcrus Sur Le Commencement des Troubles des Pays Bas, ed.
A.Wauters (Brussels, 1868), P.237.
72- این امر قابل توجه است که الیوارز به شدت نگران این مسئله بود که شاهزادگان خردسال، دون کارلس (Don Carlos) و دون فرناندو (Don Fernando) را تعلیم و تربیت نماید و آنان را به کار بگمارد و شکایت داشت از اینکه از شاهان نسل پیش، کسی نبود که آنان را هدایت کنند:
- British Museum, Egerton M.S.2081f.268, Papel del Conde Duque Sobre Los lnfantes.
73- Sampiero Corso.
74- Catherine de Medici.
75- Pugna Pro Patria.
76- A.De Ruble de Cateau - Cambresis. (Paris, 1889), P.77.
77- G.Malengreau, L"Esprit Particulariste et La Revolution des Pays - Bas au XVIe Siecle (Louvain, 1936), P.82,n.4.
78- T.Hobbes, Behemoth, ed.F. Tennies (London, 1889),P.119.
79- Masaniello.
80- A.Giraffi, An Exact Historie of the late Revolutions in Naples (London, 1650),P.160.
81- Lectures on Modern History (London, 1907), P.205.
82- Cf. The description of Barcelona as his Patria by Pujades (Elliott, Catalans, P.42).
83- Malengreau, L"Esprit Particularist.
84- Maravall, Les Comunidades, P.55; G.Dupont- Ferrier, Le Sens des Mots"Patria" et Patrie" en France au Moyen Age ep jusqu"au debut du xvii Siecle, Revue Historique, Clxxxviii(1940)PP.89- 104
85- Elliott, Catalans, P.253.
86- Brucker, Florentine Politics, P.396.
87- Elliot, Catalans, P.344.
88- Bodin and Hotman.
89- Juhan H.Franklin, Jean Bodin and the Sixteenth- Century Revolution in the Methodology Of Law and History (New York, 1963), esp. Ch. iii.
90- Ralph E.Giesey, If Not, Not (Princeton, 1968), P.245; J.G.A.pocock, The Ancient Constitution and the Feudal Law, (Cambridge, 1957); Michael Roberts, on Aristocratic Constitutionalism in Swedish History, Essays in Swedish History (London, 1967).
91- به منظور مطالعه تأثیر نظام‌های سیاسی کلاسیک بر تفکر انگلیسی قرن هفدهم نگاه کنید به:
- Zera S. Fink, The Classical Republicans, (Evanston, 1945).
92- Behemoth.
93- Op.cit., PP.3,58,40.
94- Everitt, The Community Of Kent and the Great Rebellion.
95- Published Leicester, 1966.P.269.
96- Knox, Op. cit. ,i,P.225.
97- Apologie ou defense de ... Prince Guillaume (Leyden, 1581), esp.P.91.
98- Bacon, Of Seditions and Troubles, The Works Of Francis Bacon, ed.J.Spedding, Vi(London, 1858), P.411.
99- Margaret Of Parma.
100- Duke Of Alba.
101- میزان امتیاز دهی شاه به نجبای ناپل، و پیامدهای سیاسی آن را در اثر زیر می‌توان یافت:
- R.Villari, La Rivolta Antispagnola ...
102- Cecil.
103- Persson.
104- Michael Roberts, The Early Vasas (Cambridge, 1968), P.224.
105- Granvelle.
106- Strafford.

منبع مقاله :
کاپلان، لورنس؛ (1375)، مطالعه تطبیقی انقلاب از کرامول تا کاسترو، دکتر محمد عبدالهی، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول