نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی




 

محمد بن عبدالملک معزّی نیشابوری یکی از شاعران فصیح و زبان‌ آور قرن پنجم خراسان است. پدرش عبدالملک متخلّص به برهانی شاهر دربار الب ارسلان، و پسر یعنی محمد شاعر دربار ملکشاه سلجوقی و در خدمت او بود. چون ملکشاه به سال 485 هـ درگذشت معزّی ناچار مدتی در هرات و نیشابور و اصفهان می‌پایید و شاهان و امیران مختلف را در آن ولایت می‌ستود تا دور سلطنت به سنجر فرزند ملکشاه رسید و معزی در خدمت آن سلطان درآمد و تا پایان حیات ملازمت او را حفظ کرد و گویند سرانجام هم به تیری که در شکارگاه، نه به قصد، از چلّه‌ی کمان سلطان بجست و به خطا بر سینه‌ی شاعر نشست از پای درآمد. (1) و این حادثه باید میان سال‌های 518 تا 521 رخ داده باشد.

معزّی شاعری استاد و توانا بود و بی شک در تحوّل غزل فارسی و پیشرفت آن فن سهم داشت. شعرش ساده و روان و خالی از تکلّف، و قصایدش نسبت به متقدّمان خود از تازگی و ابتکار برخوردار بود. عبارات سهل و معانی تازه چه در قصاید مدحی و چه در اشعار وعظی و حکمی او فراوان است. شعرش از نظر استفاده از لهجه‌ی عمومی معمول در زمان خیلی نزدیک به شعر انوری شاعر بعد از اوست. او مخصوصاً در دربار ملکشاه مقام و مرتبه ای والا و محبوبیتی فزاینده داشت. عوفی در لباب الالباب خود از این نظر مقام او را با مرتبه‌ی رودکی در دربار سامانی و عنصری در دربار غزنوی مقایسه کرده است و گویند سنجر او را در مجالس بزم نزدیک تخت می‌نشاند و «پدر» خطاب می‌کرد. این ها نمونه‌ای از اشعار اوست:


ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من *** تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پر خون کنم خاک دمن گلگون کنم *** اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی *** وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می‌گوران نهادستند پی *** بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن
از خیمه تا سعدی بشد وز حجره تا سلمی بشد *** وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلی کان جا نیفتد مشکلی *** از قصه‌ی سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آن‌جا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان *** شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرکس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر *** سنگست بر جای گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا *** جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن
کاخی که دیدم چون ارم خرم‌تر از روی صنم *** دیوار او بینم به خم ماننده‌ی پشت شمن
تمثال‌های بلعجب چاک آوریده بی سبب *** گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن
زین سان که چرخ نیلگون کرد آین سراها را نگون *** دیّار کی گردد کنون گرد دیار یار من
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان *** سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون نارون
نیرنگ چشم او فره بر سیمش از عنبر زره *** زلفش همه بند و گره جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد دل در برم رنجور شد *** مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشته‌ام تخم صبوری کشته‌ام *** مانند مرغی کشته‌ام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها *** در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر گه با گوزنان در شمر *** گه از رفیقان قمر گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم *** بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گام زن
هامون گذار و کوه‌وش دل بر تحمل کرده خوش *** تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خار کن
چون باد و چون آتش روان در کوه و در وادی دوان *** چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او *** در تاختن فرسنگ او از حد طائف تا خُتن
گردون پلاسش بافته اختر زمامش تافته *** وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا وز گام او سؤدد مرا *** من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
چه گویی اندرین چرخ مدور *** کزو تابد همی مهر منور
وزو هر شب درفشانند تا روز *** هزاران جرم نورانی مدور
چه گویی اندرین اجناس مردم *** به تصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل *** یکی را از سعادت تاج بر سر
چه گویی اندرین دو مرغ پرّان *** همه ساله گریزان یک ز دیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال *** یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه گویی اندرین سرگشته پیلان *** معلق در هوا با کوس و تندر
گهی پاشنده بر کهسار کافور *** گهی بارنده در گلزار گوهر
چه گویی اندرین محراب موبد *** که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون گل و لاله که او شد *** گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه گویی اندرین سیماب روشن *** فروزنده همی گیتی سراسر
که در دریا به زخم چوب موسی *** یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده *** ز حد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال *** به ایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز *** کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران کالبد را *** به درد و داغ در آگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب *** به وصف اندر یک از دیگر عجب‌تر
شود بی صانعی هرگز مهیا *** بود بی قادری هرگز مقدر
که را باشد چنین اندیشه ممکن *** که را باشد چنین گفتار باور
نه بی خلّاق باشد خلق عالم *** نه بی نقاش باشد نقش دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن *** خداوندی بباید بنده‌پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار *** خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه محدودث و نه محدث *** نه مأمور و نه مجبور و نه مجبر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب *** نه اندر نعت او اعراض و جوهر
نه هرگز ملک او باشد معطل *** نه هرگز حکم او باشد مزوّر
ازو هر امتی را امر معروف *** وزو هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان *** یکی از فضل او بر تخت و منبر
درآی از صحبت میثاق آدم *** برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تأثیر او در شرق و در غرب *** ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بی فرمان او نیست *** به عالم نقطه‌ای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی تقدیر او نیست *** به گیتی ذره‌ای از خیر و از شر
ازو دور سپهر چنبری را *** همی گویی که گیتی شد مسخر
درآرد قهر او روز قیامت *** سپهر چنبری را سر به چنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد *** بحق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز *** که آن روزت همه نیکی دهد بر
به توفیق و به تأیید الهی *** مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب *** بود تأیید او را شکر در خور

پی‌نوشت‌:

1. معزی خود در این باره گفته است:
منت خدای را که به جانم نکرد قصد *** تیری که شد به قصد نینداخت از کمان

منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول