نویسنده: دکتر سیدمحمد ترابی




 

حکیم سنایی، ابوالمجد مجدود (یا: حسن) بن آدم، شاعر و عارف بلند آوازه‌ی قرن ششم هجری و مقدّم و سرمشق عطار و مولوی در شعر عرفانی فارسی است. او در غزنین به دنیا آمد و پس از کسب دانش و کمال و بلوغ در شاعری به عادت معمول زمان، به دربار شاهان غزنوی راه جست و به مدح آنان پرداخت. از میان غزنویان دو تن یعنی مسعود بن ابراهیم (492 - 508 ق) و پسرش بهرام شاه غزنوی (511 - 552 ق) ممدوحانِ او بودند، امّا چیزی نکشید که تحولی در احوالش رخ داد زیرا «... چنان که باید کام خود از روزگار حاصل نمی‌کرد و از اشعار آبدار استادانه‌ی خویش نصیبی نمی‌گرفت و رادمردان و ممدوحان موجبات رضای وی را چنان که باید فراهم نمی‌آوردند و او دردناک و مستمند در چنگ آز گرفتار بود تا آن که یکباره خرسندی پرده از روی زیبای خود برانداخت و او را از ظلمت طمع رهایی بخشید و جمال حق واله و شیدایش ساخت چنان که دست از جهان و جهانیان بشست، از آدمیان ببرید، شاعری مستغنی شد و بر دو کون آستین افشاند چنان که بهرام شاه از پی اعزاز وی خواست تا خواهر خود بدو دهد نپذیرفت و او که پیش از این برای دو نان بر در دونان می‌رفت جمع را مکروه و طمع را محال شمرد و دانشی را که وسیله کدیه کرده بود دست موزه‌ی تعلیم و ارشاد ساخت.» (1)
درباره‌ی تحول احوال سنایی هم قصّه و حکایتی نزدیک به آن چه در احوال همتایان او گفته شده است بازگو کرده‌اند که بر مبنای آن طعن و تعریض دیوانه‌ی مجذوبی مشهور به «لای خوار» (یعنی آن کس که به دُرد ته خُم دل می‌بندد و از آن سر می‌کشد) که از دُردفروش قدح‌های پیاپی «به کوری چشم محمودک سبکتگین» (سلطان محمود غزنوی) و «به کوری و نابودی سنائیک شاعر» می‌طلبید او را از عالم مادی پرهیاهوی باطل به جهان حقایق معنوی متوجه ساخت، امّا به نظر می‌رسد که این گونه افسانه‌ها بر ساخته ذهن مریدان و علاقه‌مندان به این بزرگان است نه حقیقت ماجرا، چه سنایی را ناکامی‌ای که با همه‌ی فضل و دانش و طبع لطیف خود تحمل می‌کرد باید از کشیدن گرانجانی‌های صاحبان جاه و مقام برحذر داشته و به عالم حقایق رهبری کرده باشد. بی شک معاشرت او با صوفیان و عارفان مشهور زمان و پراکنده در بلاد مشرق ایران نیز در دگرگونی احوال او مؤثر بوده است زیرا او سال‌های جوانی خود را بیرون از زادگاه خود غزنین، در بلخ و هرات و سرخس و نیشابور گذراند و هم از بلخ به زیارت کعبه رفت و در مراجعه چندی در بلخ به سر برد و کارنامه‌ی بلخ را سرود و با رجال مهذب آن دیار و هرات و نیشابور و سرخس معاشرت کرد چنان که آثار این مسافرت‌ها و معاشرت‌ها در اشعار و مکتوبات او مشهود است. از آن جمله است تأثیری که شیخ ابویوسف یعقوبی همدانی یکی از بزرگان تصوف آن عهد به عنوان پیر و استاد سنایی بر او گذاشت. هر چه بود تأثیر عمیقی که سنایی از زیارت کعبه و سیر و سفر در شهرهای خراسان پذیرفت در هنگام مراجعت به غزنین او را به گوشه‌گیری از دنیا و اهل آن واداشت تا به نظم اشعار خود بپردازد و دیوانی مشتمل بر مدایح و قلندریات و غزلیات و زهدیات و مقطعات و رباعیات بالغ بر سیزده هزار بیت و چند مثنوی شامل: 1. حدیقة الحقیقه یا الهی نامه در بحر خفیف و در ابواب مختلف از مسائل عرفانی و کلامی و حکمی؛ 2. سیرالعباد الی المعاد در همان بحر در هفتصد بیت در باب خلقت انسان و اقسام نفوس و عقل و مسائل عرفانی و بهشت و دوزخ؛ 3. طریق التحقیق هم در آن بحر و در عرفان و حقیقت جویی؛ به علاوه‌ی منظومه‌های: عشق‌نامه، عقل‌نامه و تجربة العلم و کارنامه‌ی بلخ از او به یادگار بر جای مانَد. مطالعه‌ی اشعار سنایی نوعی دوگانگی در سبک و فکر او را که مربوط به دو مرحله از زندگانی اوست نشان می‌دهد. او ابتدا شاعری درباری و مدح پیشه بود و آن چه از دربارها به دست می‌آورد مصروف نشاط و سماع می‌کرد. این دوره از شعرش اگرچه استادانه و دارای تغزلات لطیف و تشبیب‌های دل انگیز است امّا زیر تأثیر سبک استادان پیش از خود مثل عنصری و فرخی قرار دارد و هر چند که علائمی از تحول سبک در آن دیده می‌شود، نشانه‌های تقلید نیز آشکار است. یعنی از یک سو تأثیر سبک و شیوه‌ی استادان پیشین او را به تقلید از آنان وا می‌داشت و از سوی دیگر تحول زمان و به تبع آن تحول در زبان و فکر شاعر به علاوه‌ی مراتب علمی سنایی او را به سوی نوعی ابتکار و ابداع می‌کشانید، ابداع و ابتکاری که در مرحله‌ی دوم از زندگی شاعر که دوره‌ی تکامل احوال معنوی اوست به تمام و کمال در آثارش رخ نمود و شیوه‌ای تازه در شاعری او پدیدار ساخت که سنایی به آن سبک و شیوه شناخته و معروف گشت. آثار این مرحله از زندگانی او مشحون است از معارف و حقایق عرفانی و حکمی و اندیشه‌های دینی و زهد و وعظ و اشعاری که اصطلاحاً تعلیمی خوانده می‌شود با بیانی شیوا و کلامی استوار و برخوردار از آیات و احادیث و قصص و تمثیلات و استدلال‌های عقلی و اصطلاحات علمی و گاهی مشتمل بر واژه‌ها و ترکیبات عربی فراوان. او در حقیقت با خلق این دسته از آثار خود منشأ تحولات شگرفی در گویندگان بعد از خود شد به نحوی که اغلب کسانی که پس از او در مسائل عرفانی و «تحقیق و زهد» وارد می‌شدند، مثل خاقانی و عطار، چشمی به آثار او می‌داشته و برخی چون خاقانی به صراحت خود را جانشین سنایی می‌شمرده‌اند. خاقانی می‌گفت:

بَدَل من آمدم اندر جهان سنایی را *** بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد

و مولوی فرموده است:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او *** ما ازپی سنایی و عطار آمدیم

سنایی در برخی از اشعار خود مخصوصاً در مثنوی‌هایش به ایراد معانی دقیق و الفاظ دشوار و اشاره به مسائل مختلف علمی و دینی و فلسفی پرداخته است به طوری که بسیاری از ابیات مثنوی‌های او نیازمند شرح و توضیح است و به همین سبب ابیات و آثار او مورد شرح قرار گرفته است. شادروان مدرّس رضوی مثنوی حدیقة الحقیقه او را شرح و طبع کرده است .

دیوان اشعار او و باقی آثارش چندین بار چاپ شده است. مرگ او را به سال 535 ق نوشته‌اند. از نمونه اشعار اوست:

بس که شنیدی صفت روم و چین *** خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل *** تا هم جان بینی بی کبر و کین
زر نه و کان ملکی زیر دست *** جو نه و اسب فلکی زیر زین
پای نه و چرخ به زیر قدم *** دست نه و ملک به زیر نگین
رخت کیانی نه و او روح وار *** تخت برآورده به چرخ برین
رسته ز ترتیب زمین و زمان *** جسته ز ترکیب شهور و سنین
سلوت او خلوتی اندر نهان *** دعوت او دولتی اندر کمین
بوده چو یوسف به چَه و رفته باز *** تا فلک از جذبه‌ی جبلُ المتین
زیر قدم کرده از اقلیم شک *** تا به نهانخانه‌ی عین الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر *** در صدف گوهر روحش دفین
کرده براعت همه ترکیب عقل *** در کنف نکته‌ی نظمش مبین
با نفسش سحر نمایانِ هند *** در هوسش چهر گشایانِ چین
اوّل و آخر همه سر چون عنب *** ظاهر و باطن همه دل همچو تین
روح امین داده به دستش چنانک *** داده به مریم ز ره آستین
نظم همه رقیه دیو خسیس *** نکته‌ی او زاده‌ی روح الامین
کشوری اندر طلب و در طرب *** از نکت رأیش و او زان حزین
با دل او خاک مثال ینال *** با کف او سنگ، نگین تکین
حکمت و خرسندی و دینش بَسَست *** تا چه کند ملک مکان و مکین
دشت عرب را پسر ذوالیزن *** خاک عجم را پسر آتبین
عافیتی دارد و خرسندیی *** اینت حقیقت ملک راستین
گاه ولی گوید هست او چنان *** گاه عدو گوید هست این چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش *** چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
خشم نبوده است بر اعداش هیچ *** چشم ندیده است بر ابروش چین
خشم ز دشمن بود و حلم از او *** کو ز اثیر آمده این از زمین
خشمش در دین چو ز بهر جگر *** سر که بود تعبیه در انگبین
کی کله از سر بنهد تا بود *** ابلیس از آتش و آدم ز طین
مشتی از این یاوه‌درایان دهر *** جان کدرشان زِ اَنا در انین
یک رمه زین دیونژادان شهر *** با همه‌شان کبر و حسد همقرین...
قصه‌ای یاد دارم از پدران *** ز آن جهان دیدگان پر هنران
داشت زالی به روستای تکاو *** مهستی نام دختری و سه گاو
نو عروسی چو سرو تر بالان *** گشت روزی ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باریک *** شد جهان پیش پیرزن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر *** که نیازی جز او نداشت دگر
زال گفتی همیشه با دختر *** پیش تو باد مردن مادر
از قضا گاوِ زالک از پی خُورَد *** پوز روزی به دیگش اندر کرد
ماند چون پای مُقعد اندر ریگ *** آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ *** سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائیل *** بانگ برداشت از پی تهویل
کای مَقلموت (2) من نه مهستی‌ام *** من یکی زال پیر محنتی‌ام
تندرستم من و نی‌ام بیمار *** از خدا را مرا بدو مشمار
گر تو را مهستی همی باید *** آنک او را ببر مرا شاید
تا بدانی که وقت پیچاپیچ *** هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
ای قوم از این سرای حوادث گذر کنید *** خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
یکسر به پای همت از این دامگاه دیو *** چون مرغ بر پرید و مقر بر قمر کنید
تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی *** جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید
جانی کمال یافته در پرده‌ی شما *** وآنگه شما حدیث تن مختصر کنید
عیسی نشسته پیش شما و آنگه از هوس *** دلتان دهد که بندگی سم خر کنید
تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را *** هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید
بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر *** یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید
مالی که پایمال عزیزان حضرتست *** آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید
خواهید تا شوید پذیرای درّ لطف *** خود را بسان جزع و صدف کور و کر کنید
این روح‌های پاک در این توده‌های خاک *** تا کی چنین چو اهل سفر مستقر کنید
از حال آن سرای جلال از زبان حال *** واماندگان حرص و حسد را خبر کنید
ور نه ز آسمان خرد آفتاب وار *** این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید
دیریست تا سپیده‌ی محشر همی دمد ***‌ای زنده‌زادگان سر از این خاک بر کنید
تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم *** اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم
در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم *** در کنج خرابات می‌خام گرفتیم
از مدرسه و صومعه کردیم کناره *** در میکده و مصطبه آرام گرفتیم
خال و کله‌ی تو صنما دانه و دام است *** ما در طلب دانه ره دام گرفتیم
یک چند به آسایش وصل تو به هر وقت *** از باده‌ی آسوده همی جام گرفتیم
امروز چه ار صحبت ما گشت بریده ***این نیز هم از محنت ایام گرفتیم
باز تابی درده آن زلفین عالم سوز را *** باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را
باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان‌گمار *** آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان‌دوز را
باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت *** آن سیه‌پوشان کفرانگیز ایمان سوز را
سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان *** باز در کار آر نوک ناوک کین توز را
روزها چون عمر بدخواهِ تو کوتاهی گرفت *** پاره‌ای از زلف کم کن مایه‌ی ده روز را
آبنه برگیر و بنگر گر تماشا بایدت *** در میان روی نرگس بوستان افروز را
نوگرفتان را به بوسی بسته گردان بهر آنک *** دانه دان شرط باشد مرغ نوآموز را
محراب جهان جمال رخساره‌ی تست *** سلطان فلک اسیر و بی چاره‌ی تست
شور و شر شرک و زهد و توحید و یقین *** در گوشه‌ی چشم‌های خونخواره‌ی تست
بیرون جهان همه درون دل ماست *** این هر دو سرا یکان یکان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست *** پیش از دل و گل چه بود، آن محفل ماست
لشکرگه عشق عارض خرم تست *** زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست
آسایش صد هزار جان یک دم تست ***‌ ای شادی آن دل که در آن دل غم تست
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی *** در عشق چه لفظ‌هاست بر دوختنی
ای بی خبر از ساختن و سوختنی *** عشق آمدنی بود نه اندوختنی

پی‌نوشت‌ها:

1. تاریخ ادبیات، استاد صفا، ج. 2، ص. 553.
2. مقلموت: ملک الموت.

منبع مقاله :
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول