حماسه پاوه، به روايت شهيد چمران
نويسنده:مهدى آقايى‏
منبع: كردستان، شهيد مصطفى چمران
خداوندا! چه منظره‏اى داشت اين خانه پاسداران؛ چه دردناك؛ چه مصيبت‏زده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گويى صحراى محشر است، كردهاى مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به اين خانه پناه مى‏آوردند؛ اما جز يأس و نااميدى، ثمره‏اى نمى‏گرفتند. در همين وقت، دختر پرستارى را كه پهلويش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفيد او را گلگون كرده بود، از در بيرون مى‏بردند؛ آن قدر از بدنش خون رفته بود كه صورتش مثل لباسش سفيد و بى‏رنگ شده بود. پاسداران جوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پيش، اين پرستار، مجروح شده بود و از پهلويش خون مى‏رفت؛ نه پزشكى بود و نه دارويى كه جلوى خون را بگيرد. پاسداران، گريه مى‏كردند؛ ولى نمى‏توانستند كارى انجام دهند؛ بالاخره تصميم گرفتند كه جسد نيمه‏جان او را از خانه پاسداران بيرون ببرند تا بيش از اين، باعث تضعيف روحيه‏ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهدارى منتقل كردند كه خالى بود و در بالاى تپه، در مدخل غربى شهر قرار داشت و اين فرشته بى‏گناه، ساعاتى بعد، در ميان شيوه و ضجه زن‏ها و بچه‏ها، جان به جان آفرين تسليم كرد.
***
از 60 پاسدار غير محلى، فقط 16 نفر باقى مانده بودند و آن هم 6 يا 7 نفر مجروح كه قادر به جنگ نبودند و بقيه نيز خسته و كوفته و دل شكسته و گرسنه كه به مدت يك هفته، تحت محاصره در سخت‏ترين شرايط، با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كردند و اكثر دوستان خود را از دست داده بودند و هيچ اميدى به زندگى نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زيرا تلمبه موتور آب را كه خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پايان رسيده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط كرده بود؛ بيمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسيده بودند. در مقابل آنها، نيرويى بين 2000 تا 8000 نفر از همه گروه‏هاى چپى و راستى، با اسلحه سبك و سنگين، همه منطقه را زير سيطره خود گرفته بودند.
***
از تيمسار فلاحى خواسته بودم كه هر ساعت، يك هلى‏كوپتر بفرستند تا كشته‏ها و مجروح‏ها را تخليه كنيم و همچنين غذا و آب و آذوقه و نيروهاى كمكى نيز وارد نماييم.هلى‏كوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلى معين شده، بر زمين نشست. همه چيز آماده شد و آخرين پيام‏ها را به خلبان دادم و نوشته كوچكى نيز براى تيمسار فلاحى نوشتم و به دست خلبان دادم و هلى‏كوپتر صعود كرد؛ اما از روى اضطراب، زير رگبار گلوله‏ها كه خلبان مى‏خواست هر چه زودتر اوج بگيرد، كنترل خود را از دست داد و پروانه هلى‏كوپتر به تپه جنوبى تصادم كرد و شكست و هلى‏كوپتر كه چند مترى بيشتر بالا نرفته بود، به زمين نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه ديگرى به زمين خورد و مثل فنر از نقطه‏اى بلند مى‏شد و در نقطه‏اى چند متر آن طرف‏تر، به زمين اصابت مى‏كرد و از آن جا كه نيمى از پروانه‏اش شكسته بود، نيم ديگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پايين‏تر از حد معمول، پايين مى‏آمد و در هر چرخش خود، هنگامى كه به زمين نزديك مى‏شد، كسى را ضربه مى‏زد و بى جان بر زمين مى‏انداخت.
هلى‏كوپتر هر لحظه پايين مى‏آمد؛ كسى را بر زمين مى‏انداخت و خود خيزان خيزان به كنار عمارت بهدارى رسيد و درست در كنار انبار مهمات و مواد انفجارى كه تازه تخليه كرده بوديم، در زاويه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلى‏كوپتر، همچنان مى‏گشت و پره‏هاى شكسته شده پروانه، همچنان با ديوار عمارت و تپه جنوبى اصابت مى‏كرد و ضربات سنگينى به هلى‏كوپتر وارد مى‏نمود. كابين هلى‏كوپتر، متلاشى شده بود و جسد نيمه‏جان دو خلبان آن، به بيرون آويزان شده بود؛ در حالى كه پاى آنها همچنان در داخل كمربند صندلى گير كرده بود و با گردش موتور و لرزش هلى‏كوپتر، اجساد آنها نيز تلوتلو مى‏خورد. مجروحين داخل هلى‏كوپتر نيز همه به شهادت رسيدند و اجساد آنها به هر طرف پراكنده شده بود. از همه غم انگيزتر، جسد همان دختر پرستارى بود كه گلوله، پهلويش را شكافته بود؛ پايش در داخل هلى‏كوپتر و بدنش با روپوش سفيد، خونين، از هلى‏كوپتر آويزان شده و گيسوان بلندش با دست‏هاى آويزانش، بر روى خاك كشيده مى‏شد.
همه ديوانه شده بودند. عده‏اى ديوانه‏وار، شيون مى‏كردند و سر خود را به ديوار مى‏كوبيدند. عده‏اى چشمان خود را گرفته بودند و ضجه مى‏زدند؛ عده‏اى ديوانه‏وار، به دور خود مى‏گشتند و كنترل خود را از دست داده بودند و گلوله دشمن نيز همچنان بر ما مى‏باريد؛ ولى كسى ديگر به مرگ توجهى نداشت و راستى كه مرگ در آن لحظات، چقدر شيرين و گوارا و نجات دهنده بود. من نيز براى لحظه‏اى، آن قدر منقلب شدم كه دنيا در نظرم تيره و تار شد و آن قدر شدت درد، عميق و كشنده بود كه سرتاپاى وجودم به لرزش افتاد... ولى يك باره در مقابل مسئوليت بزرگى كه بر عهده داشتم، از كنترل پاسداران و هدايت دوستان و جلوگيرى از خطرات احتمالى آينده، به خود آمدم و تصميم گرفتم كه دريچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و ديگر چيزى حس نكنم و در مقابل، به خدا توكل كنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.فوراً وارد عمل شدم؛ خود، صندوق‏هاى بزرگ مهمات را مى‏گرفتم و جوان ديگرى را مى‏گفتم كه سر ديگر صندوق را بگيرد و آن را كشان كشان از محل هلى‏كوپتر دور مى‏كرديم. عده‏اى را فرستادم كه پتو بياورند و روى اجساد متلاشى شده بيندازند. چند نفرى را كه شيون مى‏كردند و سر خود را به ديوار مى‏زدند، چند ضربه سيلى زدم و هر يك را به كارى گماشتم.
***
يكى از مصيبت‏هاى بزرگ، سقوط بيمارستان پاوه بود كه 25 نفر پاسدار آن را وحشيانه كشتند؛ در حالى كه اكثر آنها مجروح بودند و نمى‏توانستند از بستر بيمارى خارج شوند. همه آنها را به خارج بيمارستان، پشت ديوار بيمارستان بردند و به گلوله بستند و بعد بعضى را سربريدند و بعضى اعمال شنيع ديگرى انجام دادند كه روى چنگيز را در تاريخ سفيد كردند.
***
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دل شكسته، در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در ميان گردابى از بلا و مصيبت، غوطه مى‏خوردند و فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود. چه شبى بود؛ اين شب قدر؛ اين شب مقاومت؛ اين شب تعيين كننده سرنوشت!من هيچ اميدى به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمين و آسمان، وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هر وقت اصحاب كفر و نفاق، آن را به ياد بياورند، بر خود بلرزند.
***
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه، زير نظر شعبانى (شهربانى) و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آن جا بودم.به محض آن كه خورشيد غروب كرد و ظلمت شب بر همه جا سايه افكند، دشمنان از همه طرف پاسگاه را محاصره كرده و تا پشت ديوارهاى پاسگاه پيش آمدند و از پنجره‏هاى پاسگاه، با ژاندارم‏ها صحبت كردند و به آنها گفتند كه ما با شما ژاندارم‏ها كارى نداريم؛ اسلحه خود را تحويل بدهيد و به سلامت برويد؛ ما فقط مى‏خواهيم سر پاسدارها را ببريم. حدود چهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن، در باتلاقى فرو رفته است و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل و غارت خانه‏ها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد، يعنى خانه پاسداران معطوف كند؛ لذا چند ماشين با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حركت در آمدند و ندا دادند: هر كس وفادارى خود را به حزب دمكرات اعلام كند، در امن و امان است؛ ما فقط آمده‏ايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم!
***
صبح 27.5.58 بر بالاى ديوار خانه پاسداران بودم و به شهر مى‏نگريستم و گلوله از هر دو طرف، همچنان مى‏باريد؛ يك باره فرياد الله اكبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسيدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمينى اعلاميه‏اى صادر كرده است؛ اعلاميه‏اى تاريخى كه اساس بزرگ‏ترين تحولات انقلابى كشور ما به شمار مى‏رود. امام خمينى، فرماندهى قوا را به دست مى‏گيرد و فرمان مى‏دهد كه ارتش بايد در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع و قمع كند.
***
من اصلاً خبر نداشتم كه اخبار هولناك پاوه، به كسى برسد و امام خمينى و ملت، از جريان پاوه با خبرند. فكر مى‏كردم كه در محاصره ضد انقلاب در آن شب وحشتناك، به شهادت مى‏رسيم و تا مدت‏ها كسى با خبر نمى‏شود؛ اما بى‏سيم‏چى شجاع ژاندارمرى، در حالى كه اتاقش زير رگبار گلوله‏ها فرو مى‏ريخت، خود به زير ميز رفته و درازكش و ميكروفن به دست، همه جريانات را به كرمانشاه مخابره مى‏كرد.
***
در پاوه، پيرمردى 60 ساله به سراغم آمد؛ با ريش سفيد و درخواست كرد كه او را به صف اول معركه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسيدم كه چه تعليماتى ديده است كه چنين آرزويى دارد؟ با التماس و تضرع مى‏گفت: افتخار شهادت را از من سلب نكنيد. جوان ديگرى هم به سراغم آمد كه تك و تنها، فاصله كرمانشاه - پاوه را طى كرده بود و به هيچ گروه و كميته‏اى وابستگى نداشت؛ مى‏گفت كه يكه و تنهاست؛ در دنيا، هيچ چيز ندارد؛ حتى اسلحه هم ندارد و تنها چيزى كه دارد، يك جان است.
يكى را مى‏ديديد كه با يك كاميون هندوانه آمده است. كسى را ديدم كه از خوزستان آمده بود و يك وانت شيرينى و شكلات آورده بود و پخش مى‏كرد.
***
تا آن لحظه كه فرمان تاريخى امام صادر شد، ما حالت تدافعى داشتيم؛ اما بعد از فرمان منقلب كننده امام، ديگر جاى سكوت و تماشا نبود؛ وقت حركت و قاطعيت و شجاعت بود.آن جا بود كه يك گروه پنج نفرى از پاسداران را به فرماندهى اصغر وصالى و چند نفر از اكراد، با يك آرپى‏جى مأمور كردم كه به بالاى بزرگ‏ترين كوه‏هاى مسلط بر پاوه بروند و اين پايگاه را از دست دشمن خلاص كنند. به خدا سوگند! اين جوانان آن چنان عاشق و شيفته شهادت پيش مى‏رفتند كه براى خود من غير قابل تصور بود. از روى لبه كوه، تمام قد، با قد برافراشته مى‏دويدند. دشمن مى‏توانست بايستد و همه آنها را بر خاك بريزد؛ زيرا سنگرى محكم، قلعه‏اى محكم بر بالاى كوه داشت؛ ولى فرمان امام، آن چنان تحولى به وجود آورده بود، آن چنان ايمانى در دل جوانان ما ايجاد كرده بود و آن چنان خوف و وحشتى در دل دشمن انداخته بود كه دشمن مى‏گريخت و دستان ما به سهولت به سوى آنان حمله مى‏كردند؛ بالاخره اين قله بلند را به سادگى و به سهولت به زير سلطه خويش در آوردند. سه گروه، هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهيز كرديم و آنها از سه طرف به سمت فرودگاه حمله كردند. به آنها گفته بودم كه بعد از تصرف فرودگاه، تا تپه اول پيش بروند و در بالاى تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخير كردند و به تعقيب دشمن پرداختند؛ تپه دوم را نيز به تصرف در آوردند و به تپه سوم رسيدند؛ تپه سوم را نيز تسخير كردند. همان بيمارستان مخوف را بدون هيچ تلفات و خسارتى، به تصرف خويش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار كرد و شهر را تخليه نمود.
***
راستى كه شب پيش كه شب شهادت، شب نااميدى، شب شكست و سقوط بود، با فرمان امام، آن چنان تغيير كرد كه شب بعد به شب آرامش، شب اميد و شب پيروزى مبدل شد.چه كسى مى‏توانست چنين معجزه‏اى به وجود آورد كه از يك شب هولناك و يك نقطه تاريك، چنين تحول و تحركى خلق كند كه مبدأ جنبش و حركت و پيشروى به سوى انقلاب راستين اسلامى باشد. در اين چند روز مصيبت، مى‏توانم به جرأت بگويم كه حتى يك قطره اشك نريختم و در برابر سخت‏ترين فاجعه‏هاى منقلب كننده، با اين كه در درون خود گريه مى‏كردم؛ ولى در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ مى‏نمودم تا لحظه‏اى كه در فرماندارى، به عكس امام برخوردم؛ يك باره سيل اشك ريختن كرد و همه عقده‏ها و فشارها و ناراحتى‏ها آرامش يافت و خوب احساس مى‏كردم كه فقط يك قدرت روحى بزرگ، در يك ابرمرد تاريخ، قادر است چنين معجزه‏اى كند.
***
پاوه، ميعادگاه فداييان راه خدا با طاغوتيان است كه به قدرت ايمان و شهادت، بر نيروهاى كفر و ظلم و جهل پيروز شده‏اند.پاوه، داستان شورانگيزى است كه حماسه‏ها خلق كرده، اسطوره‏ها از خود به يادگار گذاشته و شهادت‏ها و فداكارى‏هاى بى‏نظيرى را بر قلب خود ضبط كرده است و شاهد جنايت‏هايى بود كه در تاريخ سابقه نداشته است.پاوه، اسمى لطيف است كه در آن خشن‏ترين قتل عام‏ها صورت گرفته است. پاوه با قله‏هاى سر به فلك كشيده‏اش، نمودار همت بلند جانبازان راه حق و اراده سخت و پولادين مبارزان انقلاب اسلامى ايران است. پاوه كه از جويبارها و چشمه‏سارها و مرغزارها و بوستان‏هايش، نسيم ملايمى مى‏وزد، بوى خون بى‏گناهان را پخش مى‏كند و ناله زنجيريان و شيون مادران داغ ديده را منتشر مى‏نمايد.