نویسنده: دکتر شوقی ضیف
مترجم: علیرضا ذکاوتی قراگزلو



 

در نیمه های جاده ی بین یمن و شام که زیر پای کاروانهای تجاری کوبیده شده بود در یکی از دره های جبل سراة، مکه قرار داشت؛ محاط به کوههای خشک و عریان از هر سو، و به تعبیر قرآن «واد غیر ذی زرع» [سوره ی ابراهیم آیه 37]، شهری که در عصر جاهلی زمامدار قافله های بازرگانی و نیز بزرگترین مرکز دینی مشرکان جاهلی جلوه می کند. گویند در زمانهای دور قبایل جرهم و بقایای اقوام منقرض شده در آن ساکن بودند، تا قبیله یمنی خزاعة- آن زمان که بسیاری قبایل یمنی به شمال کوچیدند - به مکه درآمدند؛ شاید برای آنکه بر این مرکز تجاری مهم سیطره داشته باشند. پیش از اواسط قرن پنجم میلادی قبیله ی قریش به رهبری قصی پیدا شدند و خزاعة را از مکه بیرون رانده بر آن مستولی شدند. درست نمی دانیم اصل قریش از قبایل نجد بوده یا از انباط که پس از تسلط روم بر تدمر به جنوب برگشتند [یعنی از شام به عربستان شمالی]. به هر حال پس از استیلای حبشیان مسیحی بر یمن، موقعیت مکه تثبیت شد و عرب بت پرست دل به مکه سپرد و اشرافیت عرب شمالی و جنوبی بدین مرکز دور از دسترس دشمنان پناه جستند. چون ابرهه والی حبشه بر یمن (در سال 670 یا 671 میلادی) خواست مکه را بگیرد و به عدم موفقیت سخت و سریعی دچار آمد، تقدس مکه در نظر اعراب بالا رفت و بر بزرگداشتش بیفزودند و آن شهر را سمبل استقلال و عزت و قدرت خود شمردند که به هیچ قدرتمند بیگانه ای تسلیم نشده است.
حرب بن امیة در این باب گوید:
ای ابومطر، به مکه بیا که ترا قریشیان یار و میگساربس؛
میان اینان آرامش و آسایش داری و این بهترین زندگی است که به تو هدیه می شود
در شهری ساکن می شوی که قدرت و حرمت دیرینه دارد.
و از اینکه سپهسالار اشغالگری را ببینی در امن و امانی. (1)
اصطکاک مداوم روم و ایران زمینه ی شکوفایی تجاری مکه را آماده کرد، چه راه عراق و شام بسته بود لذا بیشتر مال التجاره ی شمال و جنوب در مکه فرود می آمد. کاروانهای مکی بیابانهای عربستان را از جنوب تا یمن و حضرموت و از شرق تا حیره و از شمال تا بصری در شام و غزه در مصر درمی نوردیدند و در عین حال (اهل) مکه پرستاران کعبه و مقدساتش بودند و برتری مکیان از اینجا بود و بیشتر اعراب بر سیادت ایشان اقرار داشتند. ابن فقیه گوید: «اهل مکه در جاهلیت هرگز باجی نپرداختند و قبایل خزاعة و ثقیف و عامربن صعصعة تابع ایشان بودند. مکیان اعراب را موظف کرده بودند که چون به حدود شهر رسند و محرم شوند توشه های خود را بیندازند. گذشته از اینها [سران] مکیان مقتدرترین و محترم ترین افراد عرب بودند و بر همگان حکمروا». (2) در مکه از اعرابی که وارد مکه می شدند ورودیه ای به عنوان «حریم» می گرفتند؛ (3) همچنانکه از بازرگانان خارجی که در آن شهر گرد می آمدند عوارضی می ستاندند. حضور سلمان فارسی و صهیب رومی (هنگام ظهور اسلام) در مکه نشانه ی آن است که از ایرانیان و بیزانسیان کسانی به منظور تجارت در آن شهر می زیسته اند (4) [یعنی مکه در جهان آن روز شهری منزوی نبوده است].
آنچه گذشت تأکیدی است بر منزلت و مقام و سیادت مکه بر عرب، چه هم مرکز تجارتشان بود و هم جایگاه عبادتشان. مراسم دینی و بازارهای خود را آنجا برپا می داشتند. سوق عکاظ و مجنه و ذوالمجاز نه تنها بازار داد و ستد کالا بلکه روز بازار ادبا نیز بود و در آن متاع ادب عرضه می شد. شاعران در آنجا به منافسه و رقابت برخاسته دعوی نزد داورانی چون نابغه [ذبیانی] می بردند که رأی به برتری و بهتری می دادند. و بدین گونه مجال یک جنبش ادبی وسیع آماده می شد و زبان مکه نیز به حکم موقعیت دینی و نیز رفت و آمد بازرگانیش به دوردستها، در این بازار ادب نفوذ و مقام والا می یافت.
آنچه گفتیم نشانگر عظمت شأن مکه در جاهلیت است. حتی لامنس در کتابش راجع به مکه، آن را یک جمهوری تجاری همانند «ونیز» می شمارد (5) و روی سیستم پیچیده ی بازرگانی و همچنین «ملأ» درنگ و تأمل می ورزد. می دانیم «ملأ» مکه در «دارالندوة» تشکیل می شد و نمونه ی کوچکی بود از یک مجلس شیوخ؛ که در آن کسی زیر چهل سال راه نمی یافت. به نظر می آید انتخاب اینان برحسب ثروت و خدماتی که به انجام رسانده بودند صورت می گرفته و عبارت بوده اند از رؤسای قبایل داخلی و اصلی مکه (بطاح)؛ و در مسایل بازرگانی و مربوط به دیانت نظر می داده اند. مکه همانند بانک و صرافخانه ی بزرگی بود با پیمانه ها و ترازوها [و مقیاسهای خاص] و نیز معاملات نقدی و مدتدار و ربا و انواع معامله و مضاربه. دو خاندان اموی و مخزومی در آن شهر به ثروت شهره بودند؛ چنانکه می بینیم بیشتر مال التجاره ی قافله ی بدر از آن امویان بود که ابوسفیان ریاستش را داشت. در «الاشتقاق» ابن درید اطلاعات جالبی درباره ی ثروت مخزومیان می یابیم، چنانکه بعضی شان را «رب مکة» می نامیدند (6) اما دارایی منحصر به این دو خاندان نبود، فی المثل عبدالله بن جدعان از قبیله ی تمیم ثروت هنگفتی داشت و یکی از شعرا وی را به قیصر مانند کرده گوید:

یوم ابن جدعان بجنب الحزورة (7) *** کانه قیصر أو ذو الدسکرة

یعنی «روزگار ابن جدعان در کنار آن پشته و بلندی مانند قیصر یا (خسرو) صاحب کاخ است»
بسیاری از اعراب، بزرگان قریش را از آل غسان و حتی از خاندان ساسانی برتر می انگاشتند و به منظور دریافت صله و عطا با مدیحه بدیشان روی می نهادند، شعر ستایش آمیز امیة بن ابی الصلت درباره ی عبدالله بن جدعان مشهور است.
بدین گونه مکه مهمترین شهر عربی در عصر جاهلی و محل امنیت و مرجع و ثوابگاه اعراب بود. (8) جامعه ی مکه تشکیل می شد از قریش بطاح شامل خاندانهای هاشم و امیه و مخزوم و تیم و عدی و جمح و سهم و اسد و نوفل و زهره - که متنفذان شهر بودند - و قریش ظواهر (اطراف) که در جوار و کنار اینان می زیستند و دنباله روشان بودند؛ به اضافه ی گروههای مختلط و مختلفی از صعلوکان عرب و موالی و هم پیمانان [قریش]؛ و نیز بردگانی که غالباً حبشی بودند. چنین می نماید شمار اینان بسیار زیاد بوده؛ و اینکه هند دختر عبدالمطلب در یک روز چهل بنده آزاد کرد (9) از نشانه های کثرت بردگان است. بردگان به انواع پیشه ها و کارهای دستی می پرداختند. شک نیست که بزرگان قریش زندگی پر نعمت و عشرتی داشته اند چون هم ثروتمند بودند و هم آشنا با زندگانی ایرانیان و رومیان. گفته می شود قریشیان، تابستانها به طائف می رفتند و زمستانها در جده می گذراندند. در سوره ی زخرف (آیه 18) به «آنکه در زیب و زیور بار می آید» تعریض رفته است. گویند عبدالمطلب جد پیام آور را در دو حله کفن کردند که هزار مثقال طلا می ارزید. (10) کسی که تفصیلات کاروانهای تجاری مکه را بخواند چنین به نظرش می آید که آن شهر خود همچون یک کاروان بزرگ بوده که بار افکنده و به شرق و جنوب و شمال قافله ها گسیل می دارد. همین وضعیت، مکیان را به انعقاد قراردادهایی با روم و حبشه و ایران و همچنین بستن پیمانهایی با قبایل سر راه کاروانها وامی داشت. (11)
اما با این همه نباید مبالغه ورزیده مانند لامنس مکه را به معنای صحیح و کامل یک جمهوری بپنداریم. مکه با وجود رشد مناسبات تجاری و اقتصادی یک مجتمع قبیله ای بود و «ملأ» مکه چیزی بیش از اتحاد و پیوند عشایر هم پیمان به منظور سدانت کعبه و به راه انداختن کاروانهای تجاری نبود. هیچ یک از عشایر قریش بر دیگری سلطه نداشت بلکه هر یک آزادی کامل خود را داشت و زیر بار دیگری نمی رفت. آنچه هست مصلحت مشترک، مطلقیت این استقلال را قدری تخفیف می داد؛ اما نه چندان که «جماعت» قریش را از نظام مشخص قبیله ای بیرون برد. وجود «ملأ» نقض کننده ی حقیقت مکذور نیست، زیرا نقشی بالاتر از یک «مجلس قبیله ای» نداشت. همچنانکه هر قبیله را مجلسی است متشکل از رؤسای عشایر که طبق عرف و عادات در شؤون قبیله نظر می دهد بدون آنکه آزادی افراد از بین برود؛ و هر فرد از آزادی خویش بهره مند است ضمن آنکه حقوق جمع یا قبیله را نیز احساس می کند؛ و این درست همان نظام حاکم در مکه پیش از اسلام است: فرد حریت خود را دارد و جماعت را بر فرد حقوقی است که حریت او را نقض نمی کند.
در هفتاد و پنج میلی جنوب شرقی مکه در بلندی شش هزارپایی، میان باغ و بستانهایی که گویی قطعه ای از باغستانهای شام است، طائف قرار دارد. ارتفاع این شهر از سطح دریا هوای آن را مطبوع ساخته و چنانکه گفتیم قریشیان تابستانهای خود را آنجا می گذراندند و از انواع میوه و شراب آن استفاده می کردند. در طائف قبیله ی مشرک ثقیف ساکن بود. گفته اند اینان از بقایای ثمودند؛ و این داستان چه بسا اصل صحیحی داشته؛ و شاید ثمودیان وقتی دولتشان در شمال عربستان برافتاد به طائف آمده باشند، همچنانکه لحیانیان به منزلگاههای هذیل بین مکه و مدینه رفتند (به نشانه ی اینکه نسب شناسان، یکی از بطون قبیله هذیل را «بنی لحیان» نامند، و چنین می نماید که لحیانیان نسب خود را بین هذیل محفوظ داشته بودند). زندگی ثقفیان با حیات قبایل بدوی نجد تفاوتی نداشت؛ جز امکانات کشاورزی و باغداری که به ثقیف امکان آرمندگی می داد؛ همچنانکه قریش (به سبب تجارت) در مکه مستقر بودند.
در سیصد میلی شمال مکه به یثرب برمی خوریم که در جغرافیای بطلیموس ذکرش آمده، و در کتیبه های معینی هم بدان اشاره شده است. یثرب در وادی حاصلخیزی قرار دارد که گرداگرش را ارتفاعات پله مانند فراگرفته. فراوانی چاه و چشمه در این وادی شرایطی پدید آورده که به واحه زیبایی پر از نخلستان و باغ و کشت تبدیل شود با هوایی ملایم، مگر در ایامی از تابستان که گرمای آن بالا می رود اما به حرارت توانسوز مکه نمی رسید.
گویند نخستین ساکنان یثرب عمالقه بودند. تا در قرن دوم میلادی یهود بر اثر فشار و آزار رومیان از فلسطین بدانجا آمدند و ظاهراً هم اینان یثرب را مدینة یا «مدینتا» - که کلمه ای است آرامی - نامیدند و تا ظهور دین حنیف اسلام بین عرب، بر کیش خویش می بودند. یهودیان مدینه در زندگی روزمره، عربی حرف می زدند هر چند در مراسم دینی زبان عربی را حفظ کرده بودند، چنانکه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به زیدبن ثابت فرمان داد زبان و لغت ایشان بیاموزد. (12) بین اینان شاعرانی عربی گوی چون کعب بن اشرف پیدا شدند. (13)

یهود بر مدینه تسلط داشتند تا دو قبیله ی ازدی اوس و خزرج از جنوب وارد این شهر شدند و صاحب قدرتان واقعی مدینه گردیدند و زبان عرب شمالی را اقتباس کرده به کار گرفتند. اینان مشرک بودند و همچون دیگر اعراب به حج و مکه و بتهای کعبه می رفتند، ولی مانند مکیان متکی بر تجارت نبودند بلکه بر باغداری و کشاورزی تکیه داشتند؛ در حالی که یهود اهل حرفه و صنعت بودند، بویژه اسلحه سازی و بافندگی. چنین می نماید که در مدینه مسیحیت نیز شناخته شده بود. در احوال پیغمبر می خوانیم که شخصی به نام عمروبن صیفی در مدینه خروج کرد و همراه قریش علیه آن حضرت جنگید. وی در جاهلیت راهب بود و خرقه می پوشید. (14) دلایل فراوان هست بر اینکه اوس و خزرج با آنکه در خانه های مدینه می زیستند حیاتشان اختلافی با بدویان چادرنشین نداشت؛ نشانه اش اینکه جنگ آراییها و درگیریهاشان خصلت بدوی داشت و به ظّن قوی یهودیان بین آنان سخن چینی و تحریک و ایجاد خصومت می کردند و به همدیگرشان می انداختند تا گرفتار باشند و به یهود نپردازند، و خود برای آن جنگهای خونین سلاح می ساختند. در کتب ادب و تاریخ از «ایام» و نبردهای متعدد اوس و خزرج یاد شده که از آن جمله است: یوم، سمیر، یوم حاطب، یوم السرارة، یوم فارع، یوم الربیع، یوم البقیع، یوم معبس و مضرس، یوم الفجار و یوم بعاث.

مناسبات اوس و خزرج چنان وخیم و بحرانی گردید که گویی پیمان بر فنای یکدیگر بسته اند و به نظر محال می نمود که دست از خونریزی بردارند تا حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدینه هجرت فرمود و آنان فوج فوج به دین حنیف پیوستند و «به نعمت خدا با هم برادر گردیدند» (15) و دور پیغمبر جمع شده پشتش را محکم کردند و یاریش نمودند تا تمام گوشه و کنار و راه و بیراه جزیرة العرب را به نور تعالیم خویش روشن فرمود.
یهود در شمال مدینه آبادیهای خاص خود هم داشتند که از همه مشهورتر خیبر و فدک و تیماء است و در آنجا باقی بودند تا عمر جزیرة العرب را به کلی از یهود تهی ساخت. به نظر می آید که یهودیان سه آبادی مذکور نیز مانند یهود مدینه از آوارگان و راندگان فلسطین در اثر فشار رومیان (در قرن دوم میلادی) بوده باشند. اینان هم به زبان عربی حرف می زدند و احساسات خود را بیان می کردند، بعضی شان شعر نیز می سرود که شاید از همه مشهورتر سموأل [بن عادیا] صاحب دژ ابلق تیماء - معاصر امرء القیس - باشد. گویند مادر سموأل از غسانیان بوده و یک رگ عربی داشته و شاید عربی سرودنش از این راه باشد، چنانکه برادرش شعیة نیز چون او شاعر بوده است. آنچه مسلم است عرب جاهلیت به طور کلی به این یهودیان اطمینان نداشتند و فاصله ی خود را با آنان حفظ می کردند، و از این رو یهود نتوانست در زندگی دینی اعراب تأثیر بگذارد. (16)

4. قبایل بدوی

نسب شناسان، قبایل ساکن عربستان شمالی را به طور کلی به دو دسته ی بزرگ تقسیم می کنند: یکی عدنانی مضری از نسل عدنان و نزار و مضر؛ دیگر قحطانی از نسل قحطان (که شاید همان یقطان مذکور در باب دهم [از سفر پیدایش]. تورات باشد). اینان از جنوب یعنی یمن و حضرموت مهاجرت کرده میان اعراب شمال می زیستند.
بعضی محققان، در اخبار مربوط به این تقسیم و به طور کلی نسب عرب شمالی تشکیک کرده (17) و آن را از جعلیات قرن اول هجری و ناشی از رقابت اعراب مکه (منتسب به عدنان) و اعراب مدینه (منتسب به قحطان) می دانند و می گویند عوامل سیاسی و اقتصادی فرضیه مذکور را شیوع و رسوخ داد. بعضی مستشرقان مهاجرت عرب جنوب را به شمال به کلی منکر شده آن را افسانه می دانند.
اما هر کس به شعر جاهلی مراجعه کند در آن تفاخر به یمنی و قحطانی یا عدنانی و مضری بودن را [به صراحت] می یابد، همچنانکه به عصبیت سوزان قبیله ای مبتنی بر همخونی و خویشاوندی نسبی و سببی بر می خورد و دنبال حدسیات بی دلیل رفتن در این مورد نوعی حکم دلبخواه و بی مأخذ است. درست است که نسب شناسان در انتساب بعضی قبایل به عدنان یا قحطان اختلاف دارند اما این موارد محدود است. فی المثل نسب خزاعة و خثعم مورد بحث بوده و یقیناً قحطانی است. محقق و مسلم است که قحطانیان تحت تأثیر شرایط اقتصادی و سیاسی به شمال کوچیده اند و این مهاجرتها از روزگاران بسیار قدیم آغاز شده است. قبلاً معینیان، پادگانهای حفاظتی در مسیر کاروانروهای خود به شمال ایجاد کرده بودند و نیز با ضعیف شدن حکومت حمیری (دولت سبأ و ذی ریدان و حضرموت و یمنات) به ویژه پس از ویرانی سد مآرب بر اثر سیل، بسیاری از عرب جنوب به شمال هجرت کردند. وجود شاخه های مختلف از یک قبیله در نقاط مختلف عربستان نظر بالا را تأیید می کند مثلاً بیشتر افراد قبیله ی کندة که به شمال مهاجرت کردند و در شمال نجد امارتی تشکیل دادند، تا ظهور اسلام هنوز در حضرموت می زیستند و به طوری که در جای خود گفتیم بین کندیان شمال به نامهای جنوبی همچون شرحبیل و معدیکرب (دو پسر حارث) برمی خوریم. و نیز بعضی عشایر قبیله ایاد در حوضه ی فرات و بقیه شان در شمال نجران می زیستند. عشایر قبیله ازد در شمال یمن و نیز مدینه (مسکن اوس و خزرج) و شمال جزیرة العرب در شام - سرزمین غسانیان - پخش شده بودند (18) و این همه به وضوح نشان می دهد که هجرت عرب جنوبی به شمال قابل تردید نیست. قبیله ی تنوخ به بحرین کوچیدند و از آنجا به عراق رفتند و مهمترین عشایرشان آنجا پا گرفت که همان لخمیانند که دولت منذری حیره را تشکیل دادند. و نیز چون قبایل همدان از حضرموت به جوف یمن - فاصله مآرب و نجران - کوچیدند، از ایشان قبیله ی طی به شمال هجرت کرد و در کوههای اجا و سلمی ساکن شد، قبایل دیگری چون جهینة و قضاعة و بهراء به شمال حجاز یعنی بادیة الشام رفتند و قبیله بلی در سرزمین ثمود سکنا گزید و جذام و کلب و عاملة در حدود فلسطین و قبیله ی عذرة نزدیک تیماء و وادی القری منزل کردند. دیگر از مهاجران جنوب قبیله ی خزاعة است که اندکی پیش از اسلام در منطقه مکه بار انداختند و قبیله ی بجیلة که در جنوب طائف اتراق کردند.
در مقابل دسته ی قحطانی، دسته ی عدنانی مضری قرار می گیرد. مهمترین اینها عبارتند از قریش در مکه، ثقیف در طائف، عبدالقیس در بحرین، بنوحنیفة در یمامه، تمیم و ضبة در صحرای دهناء، قبیله بکر که با عشایر متعددش (19) از شمال شرقی جزیرة العرب تا یمامه و بحرین پراکنده بودند، قبیله ی تغلب که بیش از بکر در شمال عربستان به سمت شرق نفوذ کرده بود و قبیله اسد در شمال نجد که عشایرش تا تیماء گسترده بود. و باز از همین قبایل عدنانیند کنانه و هذیل ساکن منطقه ی مکه، و قیس عیلان - شامل دو شاخه ی مهم هوازن و سلیم - در نجد، و عامر - شامل شاخه های کلاب و عقیل و قشیر و مزینة و بنی سعد - و غطفان - شامل دو شاخه ی مهم عبس و ذبیان. در مفضلیات قصیده ای از اخنس بن شهاب هست که بیشتر این قبایل و منازلشان را برمی شمارد. (20)
اعراب به انسابی که ذکر شد ایمان شدید داشتند و به روزگار اسلامی نیز بر همان عقیده باقی بودند و به دو مجموعه ی بزرگ رقیب تقسیم می شدند: قحطانیان یمنی و عدنانیان مضری. ادامه ی این منافسه را در منازعات بصریان و کوفیان و سپس در برخوردهای رزمندگان و مجاهدان عرب در اقصای شرق اسلامی یعنی خراسان و اقصای غرب یعنی اندلس ملاحظه می کنیم. هرجا مصالح یک عشیره ی یمنی با منافع یک عشیره ی مضری اصطکاک پیدا می کرد بسرعت دسته بندیها شروع می شد و نبردهای خونین درمی گرفت.
و مسلم است که عرب جاهلیت، انسابی را که اجمالاً ذکر کردیم مورد استناد قرار می دادند و آن را برای فرزندانشان در اسلام میراث گذاردند و آن مجموعه ی اطلاعات نزد عرب علم وسیعی را به نام «علم الانساب» تشکیل داد. عرب در «نسب» به همان دیده می نگریست که ما به «وطن» می نگریم. هر قبیله به نسب خویش باور داشت و مباهات می نمود و افراد خود را از یک تن و یک خون می شناخت. به همین مناسبت، خویشاوندی را «لحمة» تعبیر می کردند [یعنی هم گوشتی] و عشیره و فرع آن را «بطن و فخذ» [یعنی شکم و ران] می نامیدند.
همه قبایل ساکن شمال چه شهرنشین مانند اهالی مکه و حیره و چه چادرنشین، نظام سیاسی مشابهی داشتند: نظم قبیله ای؛ براساس قبیله که اصل واحد و سرزمین واحد داشت. سرزمینی که به دنبال جستن چراگاه تغییر می یافت. و نیز سنت و عرف مشترک که افراد قبیله سخت بدان متمسک بودند. پیوندی که آنان را همبسته نگه می داشت عصبیت بود؛ اما عصبیت قبیله ای نه احساس روشنی از عربیت به معنای وسیع و عام. درست است که اینان توانستند در شمال امارتهایی پدید آورند لیکن آن نیز بر پایه ی عصبیت قبیله ی (خاص) بود؛ هر چند در اثنای آن احساس رقیقی از وحدت بین اعراب - نه تنها اعراب شمالی بلکه حتی بین اعراب جنوب و شمال - جلوه می نماید، چه حکمرانان مذکور به گفته ی مورخان و نسب شناسان عموماً از اعراب جنوب بودند، اینکه گفتیم «احساس رقیق»، از این روست که امارتهای مزبور عملاً به اندیشه ی امت یا نژاد عرب، به طوری که همه ی اعراب را زیر یک پرچم گرد آورد، ره نیافتند؛ آنچه بود اتحاد قبیله ای بود با یک رئیس. از جمله روشهای اتحاد، احلاف [= پیمانها] بود که به ظنّ قوی در تکوین قبایل [بزرگ] نقش مهمی داشته است، چرا که عشایر ضعیف و کوچک به عشایر بزرگ و قوی می پیوستند تا در حمایت آنها باشند. بکری گوید: «چون قبایل، اختلافات و جداییها و نزاع و رقابت بر سرآب و چراگاه را بین خود ملاحظه کردند، از آنجا که هر یک فضای حیاتی وسیعتری می خواست و بعضی بر سرزمینها و معیشت فراخ دست یافته بودند و قوی ضعیف را فرو می مالید، لذا ناتوان به توانا پناه جست و جماعت کم شمار به گروه پرجمعیت پیوست؛ و با توجه به اینکه عشایر متعدد یک قبیله در نقاط مختلف و دور و جدا از هم می زیستند، هر عشیره به همان که مجاورش بود پیوست». (21) بهترین نمونه ی این جریان قبیله ی تنوخ در عراق است که بسیاری قبایل و عشایر عراقی بدان پیوسته و در آن مستحیل شدند. (22)
وقتی قبیله ای به یک حلف [= پیمان] می پیوست صاحب همه ی حقوق هم پیمانها می شد و آنان موظف بودند قبیله را علیه دشمنانش یاری کنند و بار جنگهایش را برگردن گیرند. گاه قبیله ای پیمانی را می گسست و به دیگری می پیوست تا مصالحش را بهتر تأمین کند و از اینجاست که می بینیم پیوسته پیمانهایی شکسته و به جای آن پیمانهای دیگر بسته می شد. کم قبیله ای بود که به پیمانی نپیوسته باشد؛ قبایلی را که در هیچ معاهده ای وارد نشده بودند جمرات العرب (23) [یعنی آتشپاره های عرب] می نامیدند، چون دلاورانی داشتند که در دفاع بسنده می بودند، با این حال بسیاری از اینان در جنگها مضمحل می شدند. اما قبایل هم پیمان به سبب دشخواری برخورد با ایشان، مهابتی داشتند و کمتر مورد تعرض قرار می گرفتند. اصل حلف و تحالف از کلمه ی «حلف » به معنای سوگند است. موقع هم قسم شدن، دست در گلاب یا خون فرو می بردند و این کلمات را بر زبان می راندند: «الدم الدم و الهدم الهدم، لا یزید العهد طلوع الشمس الاشداً و طول اللیالی الامداً؛ مابل بحر صوفة و اقام رضوی فی مکانه»، یعنی: «پیمان پیمان مرگ و خون. تا آفتاب برمی آید و تا شب دامن می گسترد و تا دریا دریاست و کوه رضوی [یا هر کوهی که نزدیکشان بود] برپاست این عهد استوارتر باد». (24) گاه نیز موقع پیمان بستن آتش می افروختند و پیمان شکن و عهدگسل را نفرین می نمودند. گویند قبایل ذبیانی مرة بن عوف نزد آتش همسوگند گردیدند و آن قدر به آتش نزدیک شدند که از حرارت، آسیب دیدند و لذا آن را حلف المحاش نامیدند [محاش = حریق]. از احلاف مشهور، حلف المطیبین است که در مکه بین بنی عبدمناف و بنی زهرة و بنی تیم و بنی اسد علیه بنی عبدالدار و هم پیمانانش بسته شد. گویند در آن مراسم، همسوگندان دست در کاسه ی گلاب (طیب) فروبردند. ارجمندترین احلاف، «حلف الفضول» است که در آن قبایل قریش هم قسم گردیدند بر اینکه هر ستم رسیده ای را در مکه بیابند به یاریش برخیزند تا داد خویش بستاند. (25) دیگر حلف الرباب است بین پنج قبیله ی ضبة و ثور و عکل و تیم و عدی؛ دیگر پیمان عبس و عامر است علیه ذبیان و تمیم و اسد؛ و بالاخره حلف الحمس (26) است بین قریش و کنانة و خزاعة.
هر یک از قبایل چه داخل پیمانی بود و چه نبود، «ندوة» یا مجلسی داشت که شیوخ عشایر در آن گرد می آمدند (27) و در امور قبیله نظر می دادند و هر کس می توانست آنجا حضور یابد و سخن بگوید، و معمولاً عصرها جمع می شدند و هرگاه حادثه ای رخ می داد یا مصیبت و مشکلی پیش می آمد دعوت به گردهمایی می کردند و بحث و گفت و گو درمی گرفت؛ خطبه هایی ایراد و اشعاری انشاد می شد و در آن میان، بزرگان، حکمت و تجربتهای خویش را مطرح می ساختند. زهیربن ابی سلمی در مدح هرم بن سنان و قوم او بدین موضوع اشارت دارد آنجا که گوید:

آن چهره های درخشان در انجمنهای خویش،
گفتار و کردار [والا] مطرح می کنند.
و چون به گرد منازلشان درآیی، مجالس بینی
که به راستی تند و تیزی جهل را به آب خرد فرو می نشاند (28)
مصوبات این مجالس نافذ بود و همه ی افراد قبیله بدان گردن می نهادند و تخطی نمی ورزیدند. غالباً بین شیوخ، یکی در سن و تجربه مقدم بود و «سید قوم» خوانده می شد و او بایستی کارآموزده و خردمند و ثابت العقیده و ثروتمند باشد، و همو قبیله را در جنگ و تقسیم غنایم رهبری و هیأتهای میهمان از قبایل دیگر را پذیرایی می کرد، صلح و قرارداد به دست او بسته می شد و مهمانی می داد. البته این بدان معنا نیست که سید قوم یا شیوخ قبیله سیادت مطلق یا وسیع داشتند بلکه این یک ریاست نمادی بود و بس؛ و اگر ستم می راند یا از حد تجاوز می کرد مجازاتش همچون کلیب تغلبی می شد که چون بر هم پیمانان بکری خود ظلم کرد، کشتندش؛ و به همین سبب جنگ مشهور «بسوس» برپا شد.
سید قبیله همانا خردپیشه ای بود فرسوده ی تجارب روزگار، و غالباً سیادت را از پدران به ارث می برد تا حسب با نسب برابر شود، و حقوقی نداشت جز احترام، اما وظایفش بسیار بود. می باید شجاع و کریم و یاریگر و همسایه پرور و ضعیف نواز و دستگیر بیچارگان باشد، و بزرگترین قسط جریمه ها و خون بها را که دامن قبیله را می گرفت بپردازد و ناچار بردبار باشد و بخشایشگر و آسانگیر. معاویة سیدبنی کلاب در شعر زیر به همه ی صفات یاد شده اشاره می کند:
من مردی هستم از خاندانی نامی؛ گروهی با مجد و غرور کهن،
[که تا بوده اند] پدران و نیاکان و عموهای خود را در مقام «سید کریم» یافته اند.
آری هر زنده ای، حتی درخت بیابان، ریشه ای دارد خوار یا ارجمند
حق عشیره را بسزا ادا می کنیم و از گنهکار درمی گذریم تا بزرگ باشیم
و چون بار عشیره بر ما تحمیل گردد تحمل می کنیم - هر چند مکرر شود -
و - ای سمیه! - هرگاه در اقدام دلیرانه و بلندپروازانه ای همرأی شویم، دشمن را زبون می سازیم.
و اگر همسایه به سرزمین ما پناه جوید، مهمان را نگوییم این دره تنگ و بی حاصل است. (29)
پیداست که در نظر شاعر، «سید» باید نژاده و بزرگوار و والاتبار باشد. با خانه ای درگشاده؛ و می باید حق سیادت را بگزارد و از جاهلان درگذرد و خشم فروخورد و عفو و گذشت پیشه کند و از جان و مال و گرفتاریهای قبیله مایه بگذارد؛ هم پیشتاز جنگ باشد هم میزبان صاحب کرم؛ همسایگان را پناه دهد و تا تواند حق جوار را پاس دارد. از وظایف مهم «سید» اصلاح اختلافات قبیله و جمع پراکندگیهای آن است که در این قضایا از شیوخ و اشراف قبیله کمک می گیرد و طرف مشورتشان قرار می دهد. حتی باید به سخن هر یک از افراد قبیله گوش فرادهد، چرا که همگنان همسر و برابرند. از مهمترین دلایل این مساوات، حق پناه دادن است؛ بدین معنا که هر عضو قبیله می تواند هر کس را مایل باشد پناه (جوار) دهد و چون پناه داد قبیله اش ملزم به رعایت آن پیمان است و شخص پناه گیرنده صاحب همه ی حقوقی است که اعضای قبیله دارند، و عیناً ملزم به تکالیف افراد قبیله نیز هست.
افراد قبیله در خدمت قبیله و حقوق آن از جان مایه می گذاشتند، در رأس آن حقوق، حق انتقام گیری از هر بیگانه ای است که به وسوسه تعرض به یکی از اعضای قبیله مجال بروز داده باشند. اینجاست که هر یک از افراد قبیله جان و مال قربان می نمود، چرا که قبیله زندگی و موجودیت او بود و او با همه ی اتکاء و افتخارش به فردیت و حریت خود درون قبیله و در چارچوب آن می زیست و لذا تحت تأثیر عصبیت شدیدی قرار داشت؛ تعصبی مسلط بر نفوس افراد قبیله و بالاتر از مقدسات دینی. چرا که در شعائر دینی با دیگر قبایل شریک بودند اما عصبیت، خاص افراد یک قبیله بود که خود را همخون و خویشاوند می دانستند، و چه بسا فردی در دین سهل انگار می بود و بسیاری اوقات بدان اهمیت نمی داد اما در تعصب قبیله ای و مستلزمات آن مسامحه روا نمی داشت. دریدبن صمة این نکته را به بهترین صورت ادا کرده آنجا که گوید: «من جز مردی از «غزیة» نیستم، اگر گمراه است گمراهم و اگر به راه است، براهم». (30) بدین گونه هدایت یا ضلالت شاعر به عشیره اش (غزیة) برمی گردد و او در همگانی و همراهی با قبیله در بدی و خوبی، تا آخر کار، پافشار است.
قبیله نیز به سهم خود همان حقوق را برای فرد قایل است و در مشکلات، یاری رسان اعضاست، مظلوم باشند یا ظالم. همین قدر کافی بود یکی از افراد قبیله فریاد استمداد بردارد، تا تیغها از نیام برآید و به بهانه های جزئی خونها جاری شود. قبایل عرب به سبب منازعات مداوم بر سر چراگاه و نیز عادت به غارتگری - به مثابه ی یکی از طرق معیشت - گویی تبدیل به گردانهای رزمی شده، همگان هماره آماده ی نبرد و پیکار و تاخت و تاز و یورش به اطراف اعم از شهر و بادیه بودند و برای حمایت قرق و چراگاه و منزلگاهها و چاههای قبیله دایماً مسلح. لذا شجاعت در نظر عرب آرمانی بود والا. و پیوسته به پهلوانی و کشتارگری شان در جنگها می نازیدند که این را در اشعارشان می خوانیم؛ و به شمشیرهای هندی و یمانی شان، که بعضی اسم خاص داشت، اعتماد و مباهات می ورزیدند؛ همچنانکه بر نیزه و کمان و زره و سپر و کلاهخود خویش تأکید داشتند، و یکه سواران را در تعریف اسبهاشان شعرهاست و نامهای گونه گون بر آنها نهاده اند.

5. «ایام عرب» و جنگهای پیوسته

شاید مهمترین مشخصه ی زندگانی اعراب جاهلی آن باشد که مبتنی بر جنگ و خونریزی بود، تا آنجا که کشتار را یکی از سنتهایشان توان شمرد. آنان پیوسته می کشتند و کشته می شدند و از خون ریختن و خونخواهی نمی آسودند لذا مهمترین قانونشان که بزرگ و کوچ بدان خاضع بودند همانا انتقامجویی بود و «ثأر» شریعت مقدس شان شمرده می شد و رنگ دینی داشت، چه تا از حریفان انتقام نگرفته بودند شراب و زن و عطر را بر خویش حرام می کردند، و هیچ فرد قبیله حق جزئی تخطی و توقف و یا نقض این قانون را نداشت. تا یکی از افراد قبیله کشته می شد، عشیره اش شمشیر می کشیدند و عشایر دیگر هم قبیله نیز از ایشان پیروی کرده برای خونخواهی، هم پشت می شدند و کشتار فراوان بین آنان و قبیله ی دشمن رخ می داد و این پدرکشتگی ها به ارث می رسید و نسلهای بعدی دو طرف همچنان در ستیز بودند تا با دخالت طرف ثالثی آشتی کنند و خون بها و غرامت مبادله گردد؛ و راضی بدین کار نمی شدند مگر وخامت امر به نهایت می رسید و طرفین نزدیک به نابودی می شدند. تا قتل و جرحی واقع نمی شد پذیرفتن آشتی را ننگ و عار می دانستند. عبدالعزی طایی در این باب گوید: «چون در طلب انتقام از قومی باشیم، تا خون ننوشیم شیر شتر [صلح] ندوشیم». (31)
خون بها پذیرفتن را بالاترین خواری و ذلت می دانستند و نمی خواستند در برابر خون، شتر یا شیر آن را عوض ستانند که جوش خون جز با خون ننشیند. گویی خونریزی در آنان تبدیل به طبیعت [ثانوی] شده بود و لب تشنه ی خون بودند. تأبط شراً گوید: «... بی خواب و خور تمام هم و غمش آن است که انتقام گیرد یا با دلاوری آفتابسوخته برخورد و درگیر شود». (32)
بیشتر درگیریهای قبایل، ادامه ی نزاع دو فرد از دو قبیله بود به خاطر قتل یا توهین یا اختلاف بر سر زمین (چراگاهی). در این موقع افراد عشیره ی هر کدام گرد آمده عشایر هم قبیله نیز بدانان می پیوستند و هم پیمانان هم از راه می رسیدند و آتش جنگ بین چندین قبیله شعله ور می شد. در حماسه می خوانیم:

الشیء یبدؤه فی الاصل اصغره *** و لیس یصلی بکل الحرب جانیها
و الحرب یلحق فیها الکارهون کما *** تدنو الصحاح الی الجربی فتعدیها (33)

اختلاف ابتدا، جزئی و ضعیف است، به مرور زمان پا می گیرد و تثبیت می گردد و بزرگ می شود و به جنگ می کشد. جنگ نیز مثل بیماری پوستی واگیر دارد؛ آنکه جنگ را دوست دارد یا ندارد بدان گرفتار می آید و همگان آتش بیار معرکه می گردند؛ بلکه چون پروانه خویش را در شعله های آن می اندازند؛ و مرگ می شود آرزو و آرمان. زهیر گوید:

اذا فزعوا طاروا الی مستغیثهم *** طوال الرماح لاضعاف و لا عزل
فان یقتلوا فیشتفی بدمائهم *** و کانوا قدیماً من منایاهم القتل (34)

همگان با اسب و نیزه به سوی فریادخوان به پرواز درمی آیند و آسیای جنگ به چرخش می افتد و جنگاوران از خون یکدیگر آتش کین فرو می نشانند. دریدبن صمة گوید:
بیشک ما همه خوراک شمشیریم و گاه نیز شمشیر را از گوشت (دشمن) خوراک می دهیم. یا خونخواهان برما می تازند و اگر بر ما دست یابند آتش کین فرو می نشانند؛
و یا ما به انتقام بر ایشان می تازیم.
پس روزگار را دو نیمه کرد ه ایم که یا بر ماست یا با ما؛
و به هر حال در حال خون دادن یا خون ریختن هستیم. (35)
و این نه تنها توصیف قبیله ی شاعر بلکه وصف الحال همه ی اعراب است که زندگی شان همه در خونخواهی و خونریزی می گذشت و از هیچ چیز به اندازه ی مرگ طبیعی [و در رختخواب] باک و اکراه نداشتند. دوست داشتند در میدان نبرد عرضه ی شمشیر و نیزه شوند و برخاک افتند و تنشان پاره پاره شده خوراک درندگان گردد. شنفری گوید:

و لا تقبرونی ان قبری محرم *** علیکم ولکن ابشری ام عامر (36)

شاعر آرزو می کند که در خاک مدفونش نسازند بلکه لاشه ی برهنه اش در صحنه میدان بماند و درندگان بر سر آن نزاع کنند، [و کفتار را بشارت می دهد!] تا بدین گونه در فهرست کشتگان «نیکفرجام» جاهلیت جاودانه گردد.
اعراب، جنگها و رویدادهای بزرگ را «ایام» [جمع یوم به معنای روز] می نامیدند چه در روز می جنگیدند و شب دست می کشیدند تا صبح شود. «ایام» عرب بسیار است و در کتب تاریخ و ادب مکرر آمده. گویند ابوعبیدة [معمربن مثنی] متوفی 211 هجری کتابی شامل یک هزار و دویست عنوان از ایام عرب فراهم آورده بود که نویسندگان بعدی بدان استناد کرده اند. این کتاب به دست ما نرسیده لیکن شرح نقائض جریر و فرزدق که همو نوشته شامل بسیاری از «ایام» عرب است. بعد از ابوعبیدة بسیاری در این باب کتاب نوشته اند که ابن الندیم در [مقاله ی سوم از فن اول] الفهرست نامشان را برشمرده. در کتاب اغانی ابوالفرج اصفهانی و شرح علامه تبریزی بر حماسة ابی تمام نیز اخبار ایام عرب پراکنده است؛ همچنانکه ابن عبدربه در عقدالفرید و ابن اثیر در جزء اول کامل [التواریخ] و نویری در نهایة الارب فصلهای طولانی بدان اختصاص داده اند. همچنین میدانی در فصل بیست و نهم از مجمع الامثال به ایام عرب پرداخته و عنوان یکصد و سی و دو واقعه را با اسامی قبایلی که در هر یک شرکت داشته اند ضبط کرده است.
بیشتر این رویدادها و جنگها به نام سرزمین یا آبی که در کنار آن اتفاق افتاده، نامیده می شود مانند «یوم عین اباغ» که جنگ بین منذریان و غسانیان است؛ «یوم ذی قار»، که جنگ قبیله ی بکر با جمعی از ایرانیان است؛ «یوم شعب جبله»، که جنگ عبس و هم پیمانانش از بنی عامر است علیه ذیبان و هم پیمانانش از تمیم. گاه نیز انگیزه ی برخورد، عنوان «یوم» قرار می گیرد مانند «بسوس» و «داحس و غبراء».

از ایام مشهور عرب اینهاست: «یوم خزاز»، بین ربیعة با قبیله ی مذحج و غیره از یمن؛ «یوم طخفة»، بین منذربن ماء السماء و بنویربوع؛ «یوم الاوارة الاول» بین همو با بنوبکر؛ «یوم الاوارة الثانی»، بین عمروبن هند پسر منذر با بنوتیم؛ «یوم ظهر الدهناء»، بین بنی اسد و طی؛ «یوم الکلاب الاول»، بین بنوبکر و بعضی عشایر تمیم و ضبة به ریاست شرحبیل بن حارث کندی با تغلب و نمر و بهراء به ریاست سلمة بن حارث کندی؛ و پیش از این از «ایام» اوس و خزرج یاد کرده ایم. دیگر «یوم حوزة الاول»، بین سلیم و غطفان؛ «یوم اللوی»، بین غطفان و هوازن؛ «یوم الکلاب الثانی»، بین تمیم با بنوعبدالمدان نجرانی؛ «یوم الوقیط»، بین تمیم و ربیعة؛ و همچنین است یوم جدود و ذی طلوع و غبیط و زبالة و مبایض و جفار و یوم رحرحان (بین قیس با تمیم)؛ و همچنین است صرائم و مروت و نسار و یوم شقیقة (بین ضبة با بنوشیبان)، و یوم بزاخة (بین ضبة و ایاد) و یوم دارة مأسل (بین ضبة با بنوعامر). اعراب معمولاً در ماههای حرام نمی جنگیدند. مع ذلک در همان ماهها نیز زد و خوردهایی پیش آمده که ایام «فجار» نامیده می شود از این جمله، اولی بین کنانة با هوازن و دومی بین کنانة و قریش با بنوعامر اتفاق افتاد. اکنون شرح مختصری از حرب «بسوس» و حرب «داحس و غبراء» که از مشهورترین و طولانی ترین جنگهای عرب جاهلی است می آوریم.

جنگ بسوس در اواخر قرن پنجم میلادی بین بکر و تغلب شعله ور شد. انگیزه اش این بود که «کلیب» رئیس طاغی و ستم پیشه ی بنوتغلب پستان شتر متعلق به بسوس خاله ی «جساس» رئیس بنوبکر را به تیر زد و شیرش را به خون درآمیخت. جساس چون با خبر شد غرورش جریحه دار گردید و فرصتی یافته کلیب را به قتل رساند. بدین گونه دستاس فرساینده ی جنگ به چرخش درآمد و گویند چهل سال ادامه داشت و خود شامل ایامی است مانند «یوم عنیزة» که طرفین همزور بودند؛ و «یوم واردات» که به نفع تغلب تمام شد و «یوم قضة» یا «تحلاق اللمم» که بکر پیروزی یافت. بالاخره وقتی هر دو طرف طی این جنگها به نهایت فرسودگی رسیدند به حارث بن عمروکندی ملتجی شدند و او دو قبیله را آشتی داد و پسرش شرحبیل را بر بنوکر و پسر دیگرش سلمة بر بنوتغلب گماشت. در دوره ی اسلامی پیرامون این جنگ و قهرمانش «مهلهل تغلبی» برادر کلیب مقتول افسانه هایی پدید آمد و قصه ی عامیانه ای به نام «الزیر سالم» از آن پرداختند.
اما جنگ داحس و غبراء در اواخر عصر جاهلی رخ داد و سبب آن گروبندی بر سر مسابقه ی دو اسب بود که سید عبس، «قیس بن زهیر» و سید ذبیان، «حذیفه بن بدر» به راه انداخته بودند. چیزی نمانده بود که داحس (اسب متعلق به قبیله ی عبس) برنده شود که ناگاه یک مرد ذبیانی که کمین کرده بود بیرون آمده آن را رم داد و اسب از راه منحرف شد و غبراء پیش افتاد. اما قیسیان زیر بار برنده شدن حریف نرفتند و بر سر گروی موضوع شرط بندی کشمکش درگرفت و بین دو گروه برخورد روی داد و به افروخته شدن جنگ منجر گردید که سالهای طولانی ادامه داشت، تا دو رئیس از ذبیان به نام «هرم بن سنان» و «حارث بن عوفی» مداخله نموده خون بهای کشتگان را بر عهده گرفتند و بدین گونه جنگ دو قبیله پایان یافت. در این جنگها قبیله ی عامر به عبس، و تمیم و اسد به ذبیان پیوسته بودند. و به همان صورت که گفتیم پیرامون مهلهل قهرمان جنگ بسوس افسانه هایی پدید آمد، در باب «عنترة» عبسی قهرمان این جنگ نیز افسانه هایی پیدا شد و از آن قصه ی عامیانه ی مشهوری تألیف کردند که دور نیست اگر بگوییم به مثابه ی ایلیاد (37) عرب حماسه ی پهلوانی شگفت انگیز این قوم است.

پی‌نوشت‌ها:

1- الحیوان ج3، ص 141.(نویسنده)

أبا مطر هلم الی صلاح *** فتکفیک الندامی من قریش
فتأمن و سطهم و تعیش فیهم *** أبا مطر هدیت لخیر عیش
و تنزل بلدة عزت قدیماً *** و تأمن أن یزورک رب جبیش

2- البلدان ابن فقیه، چاپ اروپا، ص 18. (نویسنده)
3- الاشتقاق ابن درید، ص 172؛ اخبار مکة ازرقی، چاپ اروپا، ص 175. (نویسنده)
4- مروج المذهب مسعودی، چاپ اروپا، ج2، ص 148؛ (نویسنده)
O’leary, Arabia before Muhammad, (Lonon, 1927) P. 184
5- Lammens, La Mec ue, p. 175.
6- الاشتقاق، ص 60 و 92. (نویسنده)
7- معجم ما استعجم بکری، چاپ سقا، ج2، ص 444 (مآدة حزورة). این کلمه به معنای پشته و بلندی است. [دسکرة به معنای قصر و خانه شاهانه است. رجوع کنید به المعرب جوالیقی، چاپ احمد محمد شاکر، ص 150. - م.]. (نویسنده)
8- اشاره به آیه ی 125 سوره ی بقره. - م. (مترجم)
9- المحاسن و الاضداد، ص 77؛ الاغانی (چاپ دارالکتب)، ج1، ص 65. (نویسنده)
10- تاریخ یعقوبی (چاپ اروپا)، ج2، ص 13. (نویسنده)
11- تاریخ یعقوبی ج1، ص 280 - 1؛ طبری (چاپ اروپا)، ج1، ص 1089. (نویسنده)
12- بلازی (چاپ اروپا)، ص 474. (نویسنده)
13- در مورد شعرای یهود در مدینه رجوع کنید به الاغانی، ج19، ص 97، 106؛ و طبقات الشعراء ابن سلام؛ و سیره ی ابن هشام. (نویسنده)
14- السیرة النبویة، چاپ حلبی، ج2، ص 234. (نویسنده)
15- اشاره به آیه 103 سوره آل عمران. - م. (مترجم)
16- باید دانست، نکته مزبور چندان مسلم نیست زیرا مشرکان مدینه و مکه در معارضه با پیغمبر اسلام از یهود کمک فکری و عملی می گرفتند و بعید نیست که منافقان مدینه هم تا حدی تحت تأثیر یهود بوده اند. پیش از اسلام نیز بین اوس و خزرج با یهود مدینه رابطه «ولاء» و رابطه ی رضاعی وجود داشت (برای نمونه رجوع کنید به اسباب النزول واحدی ذیل آیه 265 سوره ی بقره). اما اینکه یهودیگری بین عرب گسترش نیافت ظاهراً خود یهود اصراری در تبلیغ بین غیر قوم اسرائیل نداشته اند. زیرا آنها خودشان را «قوم برگزیده ی خدا» می پنداشته اند. چون مطلب فوق را مؤلف دو سه بار در این کتاب تکرار کرده، به این توضیح مبادرت شد. - م. (مترجم)
17- رجوع کنید به تاریخ العرب قبل الاسلام، ج1، ص 220 به بعد؛ تاریخ الادب العربی بلاشر، ج1، ص 21 به بعد؛ و فصل اول از کتاب سمیت تحت عنوان: (نویسنده)
Kinship and Marriage in Early Arabia
18- نگاه کنید به دائرة المعارف الاسلامیة، ماده ایاد، ازد و خثعم. (نویسنده)
19- نسب شناسان، بنوحنیفة و بنوعجل و شیبان و ذهل را از عشایر بکر شمرده اند. مؤلف. (نویسنده)
20- قصیده ی شماره ی 41. (نویسنده)
21- معجم ما استعجم، چاپ سقا، ج1، ص 53. (نویسنده)
22- نگاه کنید به ماده ی تنوخ در دائره المعارف الاسلامیة. (نویسنده)
23- الجمرة (ج: جمرات و جمار) : کل قوم انضموا فصاروا یدأ واحدة و لم یحالفوا غیرهم. یقال: بنوفلان جمرة - اذا کانوا اهل منعة و شدة المنجد. - م. (نویسنده)
24- الحیوان جاحظ، ج4، ص 3. (نویسنده)
25- بنابر مشهور، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیش از بعثت، عضو این پیمان بود. - م. (نویسنده)
26- این کلمه همریشه است با «تحمس» یعنی تعصب ورزیدن در کیش و آیین، (مفاتیح العلوم خوارزمی چاپ فان فلوتن ص 137). منسوبان پیمان حمس را «احمسی» می نامیدند که در مراسم حج امتیازاتی بر دیگر اعراب داشتند و اسلام آن تفاوتها را الغاء نمود (رجوع کنید به اسباب النزول واحدی ذیل آیه 189 از سوره بقره). - م. (مترجم)
27- در مورد مجالس قبیله و حقوق و وظایف رئیس قبیله رجوع کنید به بخش سوم از کتاب لامنس: (نویسنده)

Le Berceau de I"Islam
28- دیوان زهیر (چاپ دارالکتب المصریة)، ص 113. (نویسنده)

و فیهم مقامات حسان وجوههم *** و اندیة ینتابها القول و الفعل
و ان جئتهم ألفیت حول بیوتهم *** مجالس قد یشفی بأحلامها الجهل

29- انی امرؤ من عصبة مشهورة *** حشد لهم مجد أشم تلید
ألقوا أباهم سیداً و أعانهم *** کرم و أعمام لهم و جدود
اذ کل حی نابت بأرومة *** نبت العضاه فماجد و کسید
نعطی العشیرة حقها و حقیقتها *** فیها و نغفر ذنبها و نسود
و اذا تحملنا العشیرة ثقلها *** قمنا به و اذا تعود نعود
و اذا نوافق جرأة أو نجدة *** کنا سمی بها العدو نکید
بل لا نقول اذا تبوأ جیرة *** ان المحله شعبها و مکدود (نویسنده)

30- الاصمعیات، چاپ دارالمعارف، ص 112؛ و شرح مرزوقی بر حماسة ابی تمام، ج2، ص 815. (نویسنده)

و اما انا الا من غزیة ان غوت ***غویت و ان ترشد غزیة ارشد

31- حماسة البحتری (چاپ بیروت)، ص 28. (نویسنده)

اذا ما طلبنا تبلنا عند معشر *** ابینا حلاب الدر او نشرب الدما

32- شرح مرزوقی بر حماسة ابی تمام، ج2، ص 492.

قلیل غرار النوم اکبر همه *** دم الثأر اویلقی کمیا مسفعاً (نویسنده)

33- شرح مرزوقی بر حماسه ابی تمام، ج1، ص 407. (نویسنده)
34- دیوان زهیر، ص 102. (نویسنده)
35- شرح مرزوقی بر حماسه ی ابی تمام، ج2، ص 825.

و انا للحم السیف غیر نکیرة *** و نلحمه حینا و لیس بذی نکر
یغار علینا و اترین فیشتفی *** بنا ان أصبنا او نغیر علی وتر
قسمنا بذاک الدهر شطرین بیننا *** فما ینقضی الا و نحن علی شطر (نویسنده)


36- شرح مرزوقی بر حماسه ی ابی تمام، ج2، ص 487. (نویسنده)
37- سیره ی عنترة از لحاظ جذب عناصر ناهمگون، به قصه ی انگلیسی «آرتورشاه و دلاوران میزگرد» بیشتر شبیه است تا ایلیاد. (نویسنده)

منبع مقاله :
ضیف، شوقی؛ (1393)، تاریخ ادبی عرب (العصر الجاهلی)، ترجمه ی علیرضا ذکاوتی قراگزلو، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم.