شعر اعشی
مترجم: علیرضا ذکاوتی قراگزلو
اعشی به داشتن قصاید طولانی متعدد و همچنین به تنوع در فنون شعر از مدیح و هجو و فخریه و توصیف و خمریات و تغزل ممتاز است. در مورد مدیح، گفتهاند وی اولین کسی است که شعر را وسیله ی سؤال و طلب نوال و اسباب کسب و کار و از اینجا به آنجا رفتن برای صله گرفتن قرار دارد. (1) درست است که شاعرانی چون زهیر و نابغه پیش از اعشی مداحی کرده بودند لیکن حرص وی را در مالجویی و عطاطلبی نداشتند. اعشی تمام گوشه و کنار عربستان را برای مداحی اشراف و امراء زیرپا گذاشته، و خود چیزهایی را که بدو دادهاند از قبیل شتر و اسب و کنیز و ظروف سیمین و جامههای خز و دیبا ذکر میکند و طمع پیشگی خود را آشکارا مینمایاند و بر حیثیت خویش ابقاء نمیورزد. البته مضامین مدح او با دیگر شاعران جاهلی فرقی ندارد. از ستایش کرم و شجاعت و وفاداری و ضعیف نوازی ممدوح خسته نمیشود، و اگر ممدوح، امیری یا شیخ قبیلهای است لشکر او را نیز به دشمنکشی و انتقامکشی از خصمان و یورشگری بر حریفان میستاید و در میان، ممدوح را (به خصوص) مبالغه آمیز مدح میکند.
از ممیزات مدیحه ی اعشی با دیگر جاهلیان، همین زیادهروی است نه تنها در تعریف صفات ممدوح، بلکه در گزافه رانی و افراط؛ به حدی که توان وی را پیشاهنگ شاعران مدیحهسرای عباسی شمرد، و این بر اثر حرص شدید وی به صله گرفتن بوده، و شاید هم تحت تأثیر تمدنهایی که در پرسه زدنهایش بدانها برخورده [ذوقش تلطیف گردیده است]؛ و به همین معناست که میگوییم شبیه شاعران عباسی است، چرا که ذوقش در مدح شبیه اینهاست و درست با همان انگیزه که اینان خلفا و وزرا را میستودند - یعنی تقاضا و انتظار صله ی کرامند - اعشی هم در ستایشگری افراط میورزد. این تکه از مدحش را در باب قیس بن معدیکرب ملاحظه کنید:
قیس نستوهانه کوشید،
به کندة نیکی کرد و دشمن آن را زیان رساند.
مال عزیزش را برای فقیران قبیله خوار انگاشت.
و کوشید تا اصلاح ذات البین و چاره ی اختلافات کند.
هم آسیب زدنش به دشمنان را میبینی،
و هم خیررسانی به دوستانش جلو چشمان تست.
نشان نیکیش دوستان را آراسته،
بدانسان که باران بر زمین جریان مییابد.
هرگاه معرکهای انبوه و عبوس رخ نماید، آنچنانکه زرهداران در بیم باشند؛
تو بی سپر به میدان پیش تازی و بر پهلوانان خط و نشان نهی.
زیرا دانستهای آن هنگام که آفریدگار صاحب اختیار مقدر کرده،
نفس با مرگ روبرو شدنی است. (2)
در این شعر روح عباسی احساس میشود، نه تنها از جهت آسانی واژگان یا تقابل معانی [دشمنان و دوستان، خیررسانی و آسیب زدن]، بلکه آن جریان تأثیرپذیری از تمدن و رقت احساس که شاعر را در ستایش دلیری ممدوح به اغراق میکشاند: ممدوح بدون سپر و جان پناه در میدان میجهد و به ضرب شمشیر بر هماوردان زخم میزند و در دل مطمئن است که هر کس را مرگ مقدری هست که پیش و پس نمیشود و جای ترس نیست. این تکه در مدح هوذة بن علی رئیس بنی حنیفة را نیز بخوانید:
به امید عطای فزون، به هوذة بخششگر مدیحهام را هدیه میکنم.
خبر گشاده دستی و سخاوت و ریخت و پاش را شنیدم،
من هم دلوی در این چاه آویزان میکنم تا پر شود،
آن بار مسئولیت که کسی نتواند برداشت،
تو جوانمرد به دوش میکشی.
تو خود مرا به عطا و نوال عادت دادهای،
و در سایه ی خویش پناه بخشیدهای
تو مایلی که در گرفتاریها به من خیر رسانی
و من مشتاقم که ترا ستایش گویم.
تو از علی احسان شعار و طلق و مالک و شیبان سخاوت پیشه، ارث برده ای،
پدرت و عموهایت، آن دریاصفتان، که مردم را در سختیها اطعام میکردند.
و ازینجاست که دستان بخشش آموختهات، پیش از تقاضا عطا میکنند.
گویند تمام توجهش معطوف به [بلعیدن] همگنان است.
اما معدودی از آنان ثروت ترا دارند. [یا: اما بسا از همین گویندگان با مال تو زندگی میکنند].
حقیقت آنکه ویرانهای یافتی و آن را تعمیر کردی،
و بر آن منت نهادی که ضمیمه ی بنای خویش نمودی؛
یتیمانی را پروردی و کودکانی را از مرگ نجات دادی
و بی هیچ زحمتی گوی سبقت از همگان ربودی
هیچ صاحب مقامی در راه اعتلاء، مثل تو نکوشید،
و در طایف کسی ظرفیت تو را نداشت. (3)
مبالغه در این مدیحه آشکار است که با نوعی گداصفتی غیر معهود در جاهلیت، آمیخته شده؛ به اضافه ی صافی لهجه و روانی بیان که خلاف ذوق درشتناک جاهلی است و از معاشرت شاعر با شهرنشینان حاصل آمده.
بیشک همین ذوق شهریانه او را در بسیاری جاها در هجوگویی نیز به مسخره کردن طرف متمایل کرده؛ گویا این شیوه را دردانگیزتر و گزندهتر از تلخی هجو دشنامآمیز و نفرین بار [جاهلی] یافته است. برای نمونه معلقه و قصیده ی ششم از دیوان اعشی را که طرف خطابش یزیدبن مسهر شیبانی است ملاحظه کنید.
یکی از افراد طایفه ی اعشی مردی از قوم یزیدبن مسهر را کشته بود و یزید قبیله ی خویش را به خونخواهی تحریک و تهییج میکرد، اعشی وی را تهدید کرده گوید:
تو چرا پیوسته خودخوری میکنی؟
آیا از رندیدن چوب ما دست برنخواهی داشت
حال آنکه هرگز زیانی نتوانی رساند؟
مثل بزی که بخواهد با شاخش کوه را بشکافد،
اما فقط شاخ خود را ساییده میسازد. (4)
و نیز رجوع کنید به دو قصیدهاش در هجو علقمه بن علائة که به همین شیوه علقمه را به ریشخند تلخ میگیرد. در قصیده ی اول مقایسه ی علقمه با عامربن طفیل را بیجا میانگارد:
ای علقمه تو در مقامی نیستی که بتوانی از عامر انتقام بکشی
یا مانع کین جویی او شوی.
شگفتا از روزگار! کجا این دو برابرند؟
-مقایسهای (5) که بسیاری را به خنده و مسخره واداشته -
وانگهی تو ایل و تبارت از او کمتر است،
و غلبه با طرفی است که پرجمعیتتر باشد.
پس خیره سری مکن و حیثیت خود را پامال آیند و روند مساز،
که نه در صلح همت او را داری و نه در جنگ جرأت او را. (6)
و این از سختترین و دردناکترین نوع هجو است، چه اگر فحش میداد جرأت جاهل و سفاهت پیشه به حساب میآمد اما این شیوه عیبجویی طوری است که شنونده و خواننده توجهش به معنی جلب میشود و گذشته از آنچه شاعر تصریح کرده معنیها در نظر میآرد چه مجال حدس و گمان باز است. در قصیده ی دوم نیز علقمه را مینکوهد از آن جمله این بیت از همه گزندهتر است:
زمستان شکم انباشته از چرب و گرم میخوابید
در حالی که زنان همسایهتان با شکم تهی شب به سر میآرند. (7)
که به گفته ی راویان، علقمه را به گریه انداخت. طرف، نه تنها خود بخیل است بلکه همه ی خاندانش؛ نیز چنان بیرحم و دلسنگ هستند که حتی به زنان گرسنه ی همسایه دلشان نمیسوزد. و نیز این شعرش را در هجو خسرو، - پیش از شکست ذی قار - بشنوید:
تاجت را بگذار و سرجایت بنشین
و قصد شترستان ما مکن که اسیر میشوی! (8)
این کلمه ی «اقعد» [= سرجایت بنشین] زننده ترین هجو است و خسرو را با سپاهیانش که آماده ی جنگ با قبیله ی اعشی و بنی شیبان بودند خوار و خفیف میسازد، گویی اشاره به آن دارد که اگر «شاهنشاه» بر این عربان بتازد به هزیمت میرود و تاجش به خطر میافتد. شاید اکنون بفهمیم معنی آن سخن را که گفتهاند: «اعشی چون بستاید، بر فرازد و چون هجو کند سرنگون سازد». در مدح ممدوح را از مردم بالاتر میبرد و در هجو طرف را به درد میآورد؛ آن هم نه با دشنام و نفرین بلکه با ریشخند و تمسخر گزنده.
اعشی در شعر خود به قبیله و عشیرهاش بسیار مینازد و هرگونه فضیلت را که جاهلیان بدان مباهات میکردند، از قبیل گشاده دستی در تنگسالیها و دلیری در نبردها و تصرف چراگاههای خطرناک و به داد فریادخوان رسیدن، در طایفه ی خود جمع میداند. برای قبیله ی بزرگترش بکر، و قبیله ی خودش قیس بن ثعلبة، فخریه ی عریض و طویل میسراید و مخالفان دو قبیله را هجو میگوید؛ چنانکه به دنبال تکه ی پیشگفته در هجو یزیدبن مسهر شیبانی به جنگاوری و خونریزی قبیلهاش چنین تفاخر میکند:
بزودی اخبار ما پی هم خواهد رسید،
از بنی اسد پرس که خوب میدانند؛
و از همه ی طایفه ی عبدالله و قشیر و از قبیله ی ربیعه سؤال کن
که ما چه کار کارستانی میکنیم.
در برخورد آنقدر میرزمیم تا همه را کشتار کنیم،
- و البته گناه و نادانی از دشمن بوده است -
اگر بعد از معرکه هم درنگری،
باز آماده ی جنگیم و از خون رویگردان نئیم.
نره شترشان را از خون شاهرگش خضاب کردیم،
و قهرمانشان را با نیزه هلاک کردیم.
ما سوارکاران «یوم العین» نه هراسانیم نه گریزان.
گفتند سواره بجنگیم، گفتیم این آیین ماست.
اگر هم پیاده شوند ما همگی رزمندگان پیادهایم. (9)
بعضی قدما برآنند که بیت اخیر شجاعت آمیزترین شعر عربی است، شاعر قوم خود را از پیر و جوان، بهترین نیزه وران سواره و تیغزنان پیاده توصیف کردهاست.
اعشی وصف صحرا و شتر، بسیار دارد و این طبیعی است چه کثیرالسفر و بسیار در گشت و گذار بوده است. در این مایه اعشی بر عادت جاهلیان میسراید و وادیهای مظلم یا بادناک و بارانگیز را با کوره راهها و ریگها و شنها و آبشخورها و خوف و خطرها و زوزه ی اجانین به وصف میکشد. چنانکه در معلقهاش گوید:
از سرزمینی چون پشت سپر سخت و خشک و خالی،
پر از جانوران وحشی سهمناک
- که شب از هر سو زوزه ی جن به گوش میرسید
و در روز چنان داغ که جز سخت جانان پرطاقت
سواره نتواند از آن گذشت -
با شتری لاغر و جسور و تیزرو و سخت پی عبور کردم. (10)
اعشی، توصیف مفصل و طولانی از اعضای ناقه نمیکند - کاری که طرفة کرده - بلکه بی شاخ و برگ سخن میگوید اما در وصف تندروی و چالاکی شترش گاه به تفصیل میگراید و آن را به خر وحشی (گور خر) و گاو وحشی (گوزن) یا شترمرغ تشبیه میکند و در وصف شتر ازین جهت که مورد توجه جاهلیان بوده است سخن دراز میراند. این قطعه را بخوانید:
برهوتی تهی چو پشت سپر *** هم ز خارا شتری - مگر پشگل
درگذارم، هیونی اندر زیر: *** گردن آهخته آهنین مفصل،
سخت جانی به سنب ریگ شکاف *** پشته پیمای و چست و راه گسل.
مشگ پرآب و توشهدان طعام *** بسته ستوار از بر محمل
دشت تفسیده را همی برد *** تیزتر از حمار وحش وجل
یا گوزنی گرسنه در شب سرد ***جسته در بیخ بوتهای منزل
ناگهان آذرخش و تندر و باد *** جهد از جا ز بارش هاطل
در پیش تازیان و او تازان *** که مبادا بماند اندر گل. (11)
گورخری گرمازده که گورخران دیگر در علفزار او را به دندان گاز گرفته، میرانند یا گاوی وحشی که از سرما و گرسنگی در بیخ بوتهای بیابانی در خود خزیده است و ناگهان با غریو باد و باران و رعد و برق از جا میجهد و دستهای سگ شکاری در پیش میافتند که بگیرندش، چگونه میدود؟ - شتر شاعر در سرعت چنین است.
این نحوه توصیف خاص اعشی نیست و دیگر شاعران جاهلی نیز آن را مکرر آوردهاند. ناقه را به حیوانات دشتی مانند میکنند که با تازی درآویخته است. اینکه میبینیم اعشی در این گونه تصویرگری به اندازه ی نابغه یا لبید و دیگر شاعران جاهلی سخن دراز نمیراند، بسا که از ذوق شهریانه و متمدنانهاش باشد که در وصف صحرا و ناقه و حیوانات وحشی کوتاه میآید، اما در خمریات و تغزل دامن سخن را گسترده است.
درست است که جاهلیان در باب شراب، شعر زیاد گفتهاند لیکن معمولاً باده ستایی را با توصیف فنیگری و دست و دلبازی و کرم خود همراه میکنند، اما اعشی در مقدمه ی بسیاری از قصایدش و اثری که در دل و جان میگساران میگذارد پرگویی میکند، با لحنی تقدیس آمیز، گویی باده بت و معبود او است. و از همین جهت بود که تا از قریش شنید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) آن را تحریم فرموده هماندم از تصمیم ملاقات حضرت منصرف گردید.
استادی اعشی در بادهستایی چنان است که نظر قدما را جلب کرده و گفتهاند وی شاعرترین جاهلیان است آنگاه که از مستی و سرخوشی سخن میکند. (12) در شعر اعشی، میخانه و بزم و گلفشانی و ساقی و خنیاگر وکنیزکان بی پروا با لباسهای بدن نما و آلات رامش و طرب چون چنگ و عود با توصیفی جاندار مجسم میشود، آنچنانکه در معلقهاش گوید:
وقد غدوت الی الحانوت یتبعنی *** شاو مشل شلول شلشل شول
فی فتیة کسیوف الهند قد علموا ***أن لیس یدفع عن ذی الحیلة الحیل
نازعتهم قضب الریحان متکئاً *** و قهوة مزة راووقها خضل
لا یستفیقون منها وهی راهنة ***الا بهات وان علوا و ان نهلوا
یسعی بها ذو زجاجات له نطف ***مقلص أسفل السربال معتمل
و مستجیب تخال الصنج یسمعه ***اذا ترجع فیه القینة الفضل
و الساحبات ذیول الخز آونة ***و الرافلات علی أعجازها العجل
من کل ذلک یوم قد لهوت به ***و فی التجارب طول اللهو و الغزل
در یکی از روزهای عیاشی، اعشی با رفیقی (کبابی) و چابک و سبکروح و نیک نفس راهی میخانه میشود، آنجا جوانانی در شکوه و نیرو و برایی همچون تیغ هندوانی، به شرابخواری نشسته اند. گل رد و بدل میکنند و شراب دست به دست میدهند؛ پی هم و دمبدم؛ بطوری که صافی شراب نمش نمیچیند، و از بادهکشی لحظهای نمیآسایند جز همین قدر که گفته شود: بریز و بده! ساقی، پسری نوخاسته است کوته قبا و چالاک با گوشواری از مروارید، و مطربه، کنیز یکتا پیرهن است که چنگ مینوازد و تحریر صدایش با عود هماهنگ است. آنسوتر زنانی دامنکشان با جامههای پرنیان میخرامند و کپلهاشان مثل مشگ پر میلرزد و تموج دارد. شاعر در پایان میگوید وی را از این گونه ایام خوش بسیار بوده، و مکرر آزموده.
اعشی نه تنها مجالس میگساری بلکه انواع شراب و ظروف آن و نیز تأثیرات مستی و سرخوشی را به وصف میکشد که نشان میدهد شیفته ی شراب بلکه میپرست و دائم الخمر بوده است و از این جهت با شاعران هرزه ی عصر عباسی همچون ابونواس نزدیک است و از ذوق جاهلیان که در عیاشی و هرزگی بدان حد افراطی نبودند، دور. ما در این قسمت نیز شک نداریم که اعشی بر اثر زندگانی در حیره و غیره از تمدن و شهریگری آنجا تأثیر گرفته و آلوده ی شراب، و حتی باده پرست و میخانه نشین شده و هرگاه نیز که از شهرها به بادیه میان قبیله ی خود باز میگشته به قدر کفایت خود و رفیقانش شراب تهیه میکرده و میبرده است و با هم نم نم و پی هم آنقدر میخوردهاند که سرمست از پا میفتادند، و در طول بزم خمریاتش را برای حریفان میخوانده است و آنان با دست زدن آفرینش میگفتهاند. شعر اعشی منحصر به توصیف محض بزم و باده نیست بلکه با قصه پردازی سرشار از زندگی است، آنچنانکه گوید:
شبگیر به سراغم آمد که با شراب چونی؟گفتم: برویم.
راه افتادیم که تا حسودان خبر شوند، گل صبوحی را چیده باشیم.
پیش از خروسخوان به در باده فروش و پای خم رسیده بودیم؛
شرابی از انگور چین اول،
و باده فروشی کبود چشم
که از رواج جنسش مطمئن است.
گفتمش این ماده شتر سفید را - که طنابش دست غلام است - بگیر و باده بده
گفت: ازین بیشتر میارزد، باید نه درهم دیگر اضافه کنید.
به خادم گفتم: آنچه میخواهد بهش بده.
وقتی پولها را دید، در تیرگی شب چراغی برافروخت.
گفتم: سکههای ما همه سره است، برای آزمایش معطلمان نکن!
برخاست و شرابی ریخت
که با تندیش آرامش بخش است،
و چون کفش فرونشیند، سرخیش به چشم میزند
- قرمز مثل چینهدان جوجه شتر مرغی که تازه از تخم برآید -
و از صراحیش شرابی به رنگ شاتوت برما پیمود.
و شتر و اسبان ما با زین و جهاز منتظر بودند
تا شنگول و سرمست، از زور شراب تلوتلو خوران، بازگشتیم. (13)
آنچه خواندید از قصیده ی هشتم دیوان اعشی برگزیده شده و با خمریات ابونواس و امثال او فرقی ندارد جز بیت ما قبل آخر که به نشان جاهلیت کلمات «اکوار» و «الباد» را دارد، و اگر آن بیت را حذف کنیم براستی در برابر یک خمریه عصر عباسی هستیم با همان حکایت پردازی بدیع.
توصیف خمر و خمره ی آن و میخانه و میفروش کبود چشم (یعنی غیرعرب) و اشاره به بانگ خروس، و بگو مگو و چانه زدن روی قیمت شراب، و تعریف رنگ شراب و نشوه ی آن که در رگ و پی میدود، این همه مضامینی است که در خمریه ی اعشی هست و خمریات عباسیان در همان مدار میچرخد. این تکه را هم بشنوید:
از شراب خمرهای قیراندود و کهن، در قدحی بزرگ
با ندیمان گرامی صبوحی زدیم.
از آن شرابها که در خیک حمل میکنند،
- رخشان و صافی چون تیغ آفتاب تابستان -
که شراب اندازان «عانات»
یک ماه انگورهایش را برمی چینند
و یکی دو سال منتظر گرانتر فروختن آن میمانند
به امید ثروتمندتر شدن عرضهاش نمیکنند،
و هی قیمتش را بالا میبرند.
ما هم بهای کامل میپردازیم.
و بابت آن باده ی عزیز، شتران مادهمان را خوار میداریم.
شرابی که چون مهرش را بردارند
مثل سوی سحر پرتوش به چشم میزند. (14)
این نیز از تصویرهایی است که بین شاعران عباسی خیلی رایج است، همچنانکه از رایحه ی شراب و ظروف آن بسیار سخن گفته اند. اعشی در این باب میگوید:
همراه یاران موافق،
آن وقت که دنگ دنگ ناقوس میآمد،
- از پیالهای چون چشم خروس - صبوحی زدم.
بادهای سرخوش که چون از خیک صافش کنند
زعفران بوی و بقمگون برآید. (15)
بدین گونه شیفته وار پیوسته باده را میستاید و فاش مینماید که نمیتواند از آن دل برکند که تمام حظ و لذتش همان است، و از این گونه میسراید:
بسا، جامی برای لذت نوشیدم
و جامی دیگر برای رفع خمار
تا همگان بدانند
که من برای عیش و زندگی از راهش وارد میشوم. (16)
اعشی از شرح و تفصیل بزم باده ی گلفشان و رامشگران و ساز و رود خسته نمیشود، به همان صورت که در سرودههای شاعران هرزه و شراب باره ی عصر عباسی میبینیم. آنچه ما نقل کردیم از اشعار مورد اعتماد و صحیح اوست. هر کس به دیوان او رجوع کند و قصایدی را که ما کنار گذاشتهایم بنگرد ملاحظه میکند که در این قسمت نیز راویان دستکاریها کردهاند و بدو خمریهای بستهاند که پر از الفاظ فارسی است. پنداری گویندهای است از پدر و مادر ایرانی که در شعر عربی بویژه خمریه سرایی استاد است. برای مثال آیا قصیده ی شماره ی 55 را با شعر ابونواس و امثال او میتوان فرق گذاشت؟ این قصیده لبریز است از اسامی گل و گیاهها و ساز و رود به زبان فارسی. جعل کننده ی قصیده در ضمن از رود نیل هم یاد کرده و به شیوه ی ابونواس و دیگر خمریه سرایان ایرانی زاده، «زمزمه» (17) مجوسیانه و بادهپرستانه بر زبان اعشی نهاده است. همین حرف را در مورد قصیده ی شماره ی 36 نیز میتوان گفت، که به سبب یاد کرد از شاهان پیشینه صحت آن را انکار کردیم، مضاف بر آن شامل خمریهای است دور از ذوق جاهلیان. در این قصیده خیک زفت اندوده ی شراب روی زمین به یک «زنگی ستان بر خاک خفته» تشبیه میشود؛ و زمستان، که از زور شراب پایشان را هم بر زمین نمیتوانند بکشند به «شبکه ی دامی که برای شکار مرغان کشیده میشود» مانند گردیده است.
اکنون از خمریات اعشی به غزلهای او میپردازیم که برخلاف جاهلیان بر «آثار دیار یار» توقف نمیکند بلکه به توصیف معشوقه و احساسات خویش میپردازد و به همان روش قصه پردازانه ی معهود در معلقه ی امرءالقیس، از ماجراهای خود و خطر کردنش در راه یافتن نزد محبوبه شوهردار سخن میراند، از این قبیل:
من مراقب بودم و شوهر مواظب زنش بود.
تا شب در رسید و نزدیکتر رفتم
و غفلت قوچ را از میش غنیمت شمرده،
میوه ی دل و جگر بندش را در ربودم.
شوهر، روز پاسش داد اما شب غافل ماند
و زن برای کامرانی با رفیق عیش فرصت و خلوت یافت. (18)
که شاعر با خیانت به شوی فریبخورده، مراد دل مییابد و کام میراند. طبیعی است که غزل اعشی جسمانی است و بی پرده؛ به سبب هوسبازیها و شرابخوارگیهایش که گفتیم. اما لطافت و شور و شیدایی خاصی در غزلش محسوس است، بویژه هنگام وداع گویی «از تن روانش میرود».
به مطلع معلقهاش توجه کنید:
ودع هریرة ان الرکب مرتحل *** و هل تطیق وداعاً أیها الرجل
نخست میگوید: «هریرة را بدرود که کاروان براه است»؛ لیکن بلافاصله به دل رجوع کرده ناباورانه از خود میپرسد: «اما ای مرد! تاب و توان وداع کردن داری؟»، که این گونه بیتابی عاشقانه از جاهلیان معهود نیست اما در شعر اعشی که ذوقی لطیف و شهریانه داشته بدان برمیخوریم. تأثیر تمدن احساسات او را به شدت تلطیف و در برابر عشق و معشوقه خوار و زارش کرده. با مرور در معلقه دیده میشود که نوع تشبیبش با جاهلیان متفاوت است؛ بر آثار دیار نمیایستد و نمیگرید، بلکه خود معشوقه مورد معاشقه و مغازله ی اوست؛ پس به چه انگیزه به یادبودها و یادگاریهای معشوقه بپردازد؟ لذا در توصیف معشوقه تنوع و تفنن به خرج میدهد: پوستش، مویش، رویش، زیب و زیورش، خرامیدنش، دلربایی و دل دادگانش، نازپروردگیش و بوی دلانگیزش وصف میشود، تا به این بیت شگفتی آور میرسیم:
علقتها عرضاً و علقت رجلا *** غیری و علق آخری غیرها الرجل
عشقی است شقاوتبار و حرمان آلوده: شاعر، دلنهاده ی زنی است که دل به مرد دیگری بسته، اما آن مرد خود دلداده ی معشوقهای دیگر است. به دنبال این بیت بیدرنگ سخن معشوقه را هنگام دیدار، فرایاد میآورد:
قالت هریرة لما جئت زائرها *** ویلی علیک و ویلی منک یا رجل
بیان رسایی است از بیمزدگی معشوق که با نوعی همدردی دلسوزانه برجان خودش و شاعر بیمناک است: «وای بر تو از [عشق] من و وای بر من از دست تو ای مرد!» (19) و شاید خصوصیت غزل اعشی در همین دو جنبه ی توأمان است: از سویی جسمانی و حسی است و از سوی دیگر بغایت لطیف و نماینده ی راز دل عاشقان که نهفتنی نیست، و احساساتی که فروخوردنی نه. ناچار بیرون میریزند و از شور و شیدایی حکایت و شکایت میکنند.
در حقیقت اعشی زمینهساز شعر شهریانه (20) است که بعد از او پیدا شد، - خواه در خمریات یا در غزل یا هجو و مدح - در تمام این موضوعات، اعشی ذوقی متمدنانه از خود نشان میدهد. چه آنجا که در خطاب به امیران و اشراف خضوع [فزون بر منش جاهلیان] مینماید، و چه آنجا که در برابر معشوقه خوار میشود و زاری میکند، و چه در هجو که [عوض دشنام و نفرین] به ریشخند و دست انداختن میپردازد، و چه در خمریات که می و میخانه و خم و خمخانه را به وصف میکشد.
با آنچه گذشت دیگر چه شگفت اگر او را در مبالغه شبیه شاعران عباسی مییابیم، وی همانند اینان در ستایش ممدوح گزافهگویی و اغراق ورزیده است، چنانکه در مدح هوذة بن علی رئیس بنی حنیفه گوید: «جوانمردی که اگر با ماه و آفتاب همسری کند، خورشید از شرم او در حجاب رود، و ماه کلیدها بیفکند [و به کلی تسلیم او گردد].» (21) در غزل نیز همین گونه مبالغه میکند:
گر نعش فسرده را در آغوش آید *** برخیزد و مردنش فراموش آید
دیگر نرود به قبر و مردم گویند: *** وه! مرده نگر زنده و با هوش آید. (22)
سینه و گلوگاه معشوقه نعش مرده را چنان بخشیده که دیگر به گور نخواهد رفت و زنده ی جاوید گردیده است.
اعشی به طرفهپردازی مبالغه گرانه بس نکرده، بلکه در تخیل آفرینی و تصویرسازی نیز ژرفاندیش است و به ابتکارات فراوان دست یافته؛, نه تنها در موضوعی تازه چون باده ستایی، بلکه حتی در کهنهترین موضوعات بدوی یعنی وصف شتر. شتر صحرا را نمینوردد، بلکه میآشامد:
این همه مرکوب در ره مانده بین *** گرم پویه اشتر رهوار من
خار خوار و آب نوشند و زهی *** زین بیابان نوش دشت اوبار من. (23)
شتر شاعر چنان هراسان میدود که گویی گربهای پهلویش را چنگ میزند؛ و برای آنکه معلوم شود هنگام نیمروز است شاعر گوید: مرکوب از سایه ی خود نعل بسته است.
سر براه اشترم دوان گویی *** گربهای پهلویش همی خارد
آنچنان تیز میرود که سمش *** سایه از خود بجای نگذارد. (24)
تصویرگری در خمریاتش نیز پراکنده است که نمونههای آن گذشت.
از نکات قابل ملاحظه در مقایسه با معاصران و پیشینیان از قبیله ی اعشی - همچون طرفة - سادگی و صافی واژگان او است و بی تردید این به سبب تأثرپذیریش از شهریگری بوده است که معانی و الفاظش به لطافت و نرمی گراییده و از آن دست خمریات و غزل که نقل شد، عرضه کردهاست. درست است که نابغه نیز چون اعشی متأثر از شهریگری بود اما بدویگریش باقی است و غالب است، لذا تغزل لطیف ندارد و به خمریه نمیپردازد اما اعشی لذت پیشه ی طرب اندیشه ی بادهپرست ساز و آواز دوست، طبیعی است که شعرش سهلتر از نابغه شد و لطافت و نرمی شهریانه در آن بیشتر جلوه یابد.
تأثیر شهریانه و متمدنانه نه تنها الفاظ اعشی را ساده و صاف کرده بلکه در سبکی اوزان و خوش آهنگی اشعارش نیز نمودار است. چنین مینماید که زیاد گوش دادن به ساز و آواز این خصوصیت را به شعر او بخشیده که نغمه و ترانه ی ناب است. (25) اعشی بحور متنوع را از تام و مجزوء (26) در بهترین حالات و امکانات به کار میگیرد، چرا که به آوردن واژگان شیرین و عبارات خوشریخت و قافیههای جاافتاده تواناست.
با این حال دو نکته سزاوار تأمل هست: یکی فراوانی جعل و انتساب اشعار به اعشی، که حتی به آنجا کشیده که الفاظ فارسی در اشعار (منسوب به) او دیده میشود و مرزبانی در کتاب الموشح از این رو بدو تاخته، حال آنکه از این بابت ایرادگیری بر اعشی صحیح نیست چه کار جعالان است، و تنها باید این گونه اشعار را کنار گذاشت، کاری که ما در مورد قصیده 55 کردیم. نکته ی دوم تفاوت جزئی اسلوب اعشی با جاهلیان است که یک نمودار واضح دارد: ما در دیوان اعشی به تک بیتهای حکم و امثال برنمیخوریم، چنین مینماید که وی قدرت نابغه و زهیر را در گزینهگویی و گردآوری و فشردن معنای بسیار در لفظ اندک نداشته است، و شاید از همین جاست کثرت تضمین [یعنی موقوف بودن معنی بیت به بیت بعدی] که در اشعار اعشی زیاد دیده میشود سرآغاز قصیده ی اول دیوانش:
ما بکاء الکبیر بالأطلال *** و سؤالی فهل ترد سؤالی،
دمنة قفرة تعاورها الصیـ *** ف بریحین من یمین و شمال
یعنی «گربه ی آدم بزرگ سال بر ویرانههای خانه ی محبوب و سؤال من چه معنی دارد؟ آیا پرسش مرا پاسخ میدهد؟ آثار بایر بازمانده از خانه ی محبوب که تابستان با بادهایش از چپ و راست آنان را زیر و رو میسازد.
که فاعل فعل «ترد» بیت اول را در بیت دوم آورده است: «دمنة». همچنین است دو بیت زیر از قصیدهای که در مباهات پیروزی بنی شیبان بر لشکر ایران (در یوم ذی قار) سروده:
ولله عینا من رأی من عصابة *** أشد علی أیدی السعاة من اللتی
أتتنا من البطحاء یبرق بیضها *** وقد رفعت رایاتها فاستقلت
در این دو بیت بین بنی شیبان و لشکر ایران مقایسه میکند و میگوید: ملاحظه ی دستارهای بنی شیبان، از برق کلاهخود ایرانیان - که پرچمشان بلند و سرنگون شد - بر جنگ افروزان سختتر بوده است. وجه استشهاد ما فاصله افتادن میان موصول «اللتی» و صله ی «أتتنا من البطحاء...» است که در دو بیت آمده؛ گویی شاعر تمام شدن بیت اول را گردن ننهاده است. عیب تضمین در شعر اعشی چندان هست که لزوم به آوردن مثالهای دیگر نیست. هر که خواهد، مراجعه کند دلالت مهم در این مثالها آن است که اعشی تعبیر و عبارت را تفکیک میکند. معنی در یک بیت کامل نیست بلکه در بیت دوم یا سوم سرانجام مییابد، و شاید همین باشد سبب کاربرد فراوان صیغه ی افعل التفصیل که شعر اعشی بدان مشهور است. و آنچنان است که شاعر چون میخواهد برتری چیزی را بر چیز دیگری بیان دارد، مفضل علیه را مبتدای منفی قرار میدهد و به تفصیل و تعریف آن میپردازد، مانند سه بیت زیر از معلقه اعشی:
ما روضة من ریاض الحزن معشبة ***خضراء جاد علیها مسبل هطل
یضاحک الشمس منها کوکب شرق *** مؤزر بعمیم النبت مکتهل
یوماً بأطیب منها نشر رائحة *** ولا بأحسن منها اذ دنا الأصل (27)
در اول بیت اول، «ما روضة» مبتداست و در دو بیت زیباییهای آن را میستاید و در بیت سوم میگوید: «باطیب منها»، یعنی باغ یا گودابی با آن اوصاف، با طراوتتر و خوشبوتر و زیباتر از معشوقه نیست. (28)
از آنچه گفتیم معلوم شد که اعشی حلقه ی مهمی از حلقههای شعر جاهلی است و به طور آشکاری، تازهها در شعر عربی آورده: چه در موضوعات و مضامین و احساسات و چه در زمینه ی سادگی الفاظ و سبکی اوزان و خوش آهنگی و مطبوع بودن لحن.
پینوشتها:
1- ابن سلام، ص 54؛ العمدة ابن رشیق (چاپ اول)، ج1، ص 49. (نویسنده)
2-و أهان صالح ماله لفقیرها *** و أسی و أصلح بینها و سعی لها
فتری له ضراً علی أعدائه *** و تری لنعمته علی من نالها
أثراً من الخیر المزین أهله *** کالغیث صاب ببلدة فأسالها
و اذا تجیء کتیبة ملمومة *** خرساء یخشی الدارعون نزالها
کنت المقدم غیر لابس جنة *** بالسیف تضرب معلماً أبطالها
و علمت أن النفس تلقی حتفها *** ما کان خالقها الملیک قضی لها (نویسنده)
3- الی هوذة الوهاب أهدیت مدحتی *** أرجی نوالاً فاضلاً من عطائکا
سمعت برحب الباع و الجود و الندی ***فأدلیت دلوی فاستقت برشائکا
فتی یحمل الاعباء لو کان غیره *** من الناس لم ینهض بها متماسکا
و أنت الذی عودتنی أن تریشنی ***و أنت الذی آویتنی فی ظلالکا
و انک فیما نابنی بی موزع *** بخیر و انی مولع بثنائکا
وجدت علیا بانیاً فورثته *** و طلقاً و شیبان الجواد و مالکا
بحور تقوت الناس فی کل لزبة *** أبوک و أعمام هم هؤلائکا
وما ذاک الا أن کفیک بالندی *** تجودان بالاعطاء قبل سؤالکا
یقولون فی الأکفاء اکبر همه *** ألا رب منهم من یعیش بمالکا
وجدت انهدام ثلمة فبنیتها *** فأنعمت اذ ألحقتها ببنائکا
وربیت أیتاماً و أنعشت صبیة *** و أدرکت شأوالسبق دون عنائکا
ولم یسع فی العلیاء سعیک ماجد*** و لاذو انی فی الحی مثل انائکا (نویسنده)
4- أبلغ یزید بنی شیبان مألکة ***أبا ثبیت أما تنفک تأتکل
ألست منتهیاً عن نحت أثلتنا *** و لست ضائرهاما أطت الابل
کناطح صخرة یوماً لیوهنها ***فلم یضرها و أوهی قرنه الوعل
(نویسنده)
5- اشاره به منافرة و داوری بردن علقمه و عامر نزد هرم بن قطبة است [رجوع به فصل دوازدهم - بخش 3]. مؤلف. (مترجم)
6- علقم ما أنت الی عامر *** الناقض الأوتاروالواتر
یا عجب الدهر متی سویا ***کم ضاحک من ذواکم ساخر
ولست بالأکثر منهم حصی *** و انما العزة للکاثر
علقم لا تسفه ولا تجعلن *** عرضک للوارد و الصادر
و لست فی السلم بذی نائل *** و لست فی الهیجاء بالجاسر
(نویسنده)
7- تبیتون فی المشتی ملاء بطونکم *** و جاراتکم غرثی یبتن خمائصا (نویسنده)
8- واقعد علیک التاج معتصباً به *** لا تطلبن سوامنا فتعبدا
(نویسنده)
9- سائل بنی أسد عنا فقد علموا *** أن سوف یأتیک من أنبائنا شکل
و اسأل قشیراً و عبدالله کلهم *** و اسأل ربیعة عنا کیف نفتعل
انا نقاتلهم حتی نقتلهم ***عنداللقاء و هم جارواوهم جهلوا
لئن منیت بناعن غب معرکة *** لم تلفنا من دماء القوم ننتفل
قد نخضب العیر من مکنون فائله *** وقد یشیط علی أرماحنا البطل
نحن الفوارس یوم العین ضاحیة *** جنبی فطیمة لا میل و لا عزل
قالوا الرکوب فقلنا تلک عادتنا *** أو تنزلون فانا معشر نزل
(نویسنده)
10- و بلدة مثل ظهر الترس موحشة *** للجن باللیل فی حافاتها زجل
لا یتنمی لها بالقیظ یرکبها *** الذین لهم فیما أتوا مهل
جاوزتها بطلیح جسره سرح *** فی مرفقیها اذا استعرضتها فتل
(نویسنده)
11- و فلاة کأنها ظهر ترس *** لیس الا الرجیع فیها علاق
قد تجاوزتها و تحتی مروح *** عنتریس نعابة معناق
عرمس ترجم الاکام بأخفا *** ف صلاب منها الحصی أفلاق
و کأن القتود و العجلة الوفـ *** ـراء لما تواهق السواق
فوق مستبقل اضربه الصیـ ***ـف وزر الفحول و التنهاق
أو فرید طاو تضیف أرطا *** ة علیه من الغصون رواق
أخرجته شهباء مسبلة الود ***ق رجوس قدامها فراق
و تعادی عنه النهار تواریـ ***ـه عراض الرمان و الدرداق
و تلته غضف طوارد کالنحـ *** ـل مغاریث همهن اللحاق
(نویسنده)
12- الاغانی، ج9، ص 108. (نویسنده)
13- أتانی یوأمرنی فی الشمو ***ل لیلا فقلت له: غادها
أرحنا نباکر جد الصبو *** ح قبل النفوس و حسادها
فقمنا ولما یصح دیکنا *** الی جونة عند حدادها
تنخلها من بکار القطاف *** أزیرق آمن اکسادها
فقلت له: هذه هاتها *** بأدماء فی حبل مقتادها
فقال: تزیدوننی تسعة *** و ما ذاک عدلا لأندادها
فقلت لمنصفنا: أعطه *** فلما رأی حضر شهادها
أضاء مظلته بالسرا *** ج واللیل غامر جدادها
دراهمنا کلها جید *** فلا تحبسنا بتنقادها
فقام فصب لنا قهوة *** تسکننا بعد ارعادها
کمیتاً تکشف عن حمرة *** اذا صرحت بعد ازبادها
کحوصلة الرال فی جریها *** اذا جلیت بعد اقعادها
و جال علینا بابریقه *** مخضب کف بفرصادها
فباتت رکاب بأکوارها *** لدینا و خیل بألبادها
ورحنا تنعمنا نشوة *** تجور بنا بعد اقصادها
(نویسنده)
14- وأد کن عاتق جحل سبحل ***صبحت براحه شرباً کراما
من اللاتی حملن علی الروایا *** کریح المسک تستل الزکاما
مشعشعة کأن علی قراها *** اذا ما صرحت قطعاً سهاما
تخیرها أخو عانات شهراً *** ورجی أولها عاماً فعاما
یؤمل أن تکون له ثراء*** فأغلق دونها و غلا سواما
فأعطینا الوفاء بها و کنا *** نهین لمثلها فینا السواما
کأن شعاع قرن الشمس فیها *** اذا مافت عن فیها الختاما
(نویسنده)
15- و کأس کعین الدیک باکرت حدها *** بفتیان صدق و النواقیس تصرب
سلاف کأن لزعفران و عندماً *** یصفق فی ناجودها ثم تقطب
(نویسنده)
16- و کآس شربت علی لذة *** و أخری تداویت منها بها
لکی یعلم الناس أنی امرؤ *** أتیت المعیشة من بابها
(نویسنده)
17- «زمزمه» عبارت از ذکر مذهبی زرتشتیان است که به ویژه بر سر سفره خوانده میشود؛ آواز و ترنمی بدون کلمات واضح که از حلق و نای برمی آید. - م. (مترجم)
18- فظللت أرعاها و ظل یحوطها *** حتی دنوت اذاالظلام دنالها
فرمیت غفلة عینه عن شاته *** فأصبت حبة قلبه و طحالها
حفظ النهار وبات عنها غافلاً *** فخلت لصاحب لذة و خلالها
(نویسنده)
19- گفته اند: این کرشمه بارترین و شوخ و شنگ ترین بیتی است که عرب سروده است. م. (مترجم)
20- منظور «مُحدثین یا مولّدین » یعنی شاعران اوایل عصر عباسی است که روح و نفس تازهای در شعر دمیدند و پیشاهنگ آنان بشار طخارستانی است (رجوع کنید به آدام متز: تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری ج1، ص285 به بعد - م.) (مترجم)
21- فتی لویباری الشمس القت قناعها *** اوالقمر الساری لألقی المقالدا (نویسنده)
22- لوأسندت میتاً الی نحرها *** عاش ولم ینقل الی قابر
حتی یقول الناس مما رأوا *** یا عجباً للمیت الناشر
(نویسنده)
23- اذا ما الآثمات ونین حطت *** علی العلات تجترع الا کاما
(نویسنده)
24- بجلالة سرح کأن بدفها *** هر اذا انتعل المطی ظلالها (نویسنده)
25- منوچهری گوید: «ابر زیر و بم شعر اعشی قیس - زننده همی زد به مضرابها». - م. (مترجم)
26- اگر از دایره ی اصلی (تام) بحر عروضی، یک تفعیلة یا بیشتر کم شود، «مجزوء» نامیده میشود. - م. (مترجم)
27- هیچ باغ (تخته سنگی) سبزه ناک رگبار زده،
-با گلخنده ی آفتاب در انبوه گیاه پوشیدهاش -
هیچ گاه خوشبوتر و با طراوتتر و زیباتر از محبوب من نیست؛
در شامگاهان.
[«روضة» را گوداب کبود نیز میتوان ترجمه کرد. - م.]
(نویسنده)
28- [بد نیست تذکر دهیم از نوع مثالهایی که مؤلف برای عیب «تضمین» در شعر اعشی آورده، در شعر دیگران نیز بسیار است. اما مثال اخیر، به گمان مترجم نه تنها دلیل بر ضعف بیان اعشی نیست، بعکس، مقدرت وی را مینمایاند. اصل ایراد مؤلف بر قالب محدود شعر عروضی بویژه قصیده است که خود بحث مستقلی میطلبد و خصوصاً به شعر اعشی مربوط نمیشود و یکی از دلایلی که شاعران نوین قالب عروضی را شکستند همین بود - م.] (نویسنده)
ضیف، شوقی؛ (1393)، تاریخ ادبی عرب (العصر الجاهلی)، ترجمه ی علیرضا ذکاوتی قراگزلو، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}