نويسنده: حسين غزالي
منبع:راسخون




 


«... هوشنگ حريرچيان که در نقش يک ارباب رجوع وارد اداره‌ي [کاريکاتورسازي] شده بود، سينه‌اش را جلو مي‌دهد و با لحني معترضانه خطاب به رضا ارحام صدر مي‌گويد:
«آقا مگه شما شعار معروف آقاي نخست وزير را بر بلنداي دفترتان قرار نداده‌ايد، اينکه: [ما براي مردم هستيم. نه مردم براي ما.] پس چرا با ارباب رجوع اينگونه برخورد مي‌کنيد؟.... چرا کار منو راه نمي‌ندازين؟!»
ارحام با همان شکلک‌هاي کميک و لهجه‌ي اصفهاني جواب داد: «آقا شما اصلاً شعار آقاي هويدا رو اشتباه مي‌خونيد!»
- بسيار خوب، حضرت عالي که بلديد بفرماييد ببينم صحيحش چيه؟
- آهان... اين شد حرف حسابي. نخست وزير هويدا گفته: [ما براي مردم هستيم؟ نه. مردم براي ما!...] صداي خنده‌ي تماشاچي ها مثل بمب سالن تئاتر را منفجر کرد، طوري که پاسخ حريرچيان را هيچ کس نشنيد...»
***
صحنه‌اي که از نظرتان گذشت مربوط به ديروز يا پريروز يا پيش پريروز نبود. بخشي بود از داستان «درست مثل بادبادک» نوشته‌ي «اکبر رضي زاده» که گوشه‌اي از تئاتر «اداره‌ي کاريکاتورسازي» ( که در دهه‌ي پنجاه در اصفهان به روي صحنه رفت و شهرتي جهاني پيدا کرد.) را به تصوير کشيده است.
اصولاً قلم سليس و روان رضي زاده آنقدر نرم و لطيف در تونل زمان به عقب و جلو حرکت مي‌کند و خواننده را از دنياي امروز به زمان ماضي مي‌برد، که گاه خواننده بر سر دو راهي مي‌ماند که در دهه‌ي 90 شمسي زندگي مي‌کند، يا دهه‌ي 50 ؟! و خواننده ناگهان به خود مي‌آيد که چگونه تاريخ به سرعت باد زندگي را در نورديده و ديگر نه تاکي مانده، نه تاکستاني! و اين قلم پخته‌ي نويسنده است که حسّ دروني خود را آرام آرام بر جاي جاي انديشه‌ي مخاطب، نشانده است.

کالبدشناسي درست مثل بادبادک

رضي زاده با هر يک از داستانهايش بدون اينکه خود را وارد معرکه کند، تلنگري بر مردم خفته مي‌زند، بگونه‌اي که کسي را آزرده خاطر نکرده باشد. سُقلمه‌هايي که بي‌ترديد بر ذهن خواننده تأثيرگزار است.
«درست مثل بادبادک» اولين داستان اين مجموعه، اثري است نوستالژيک که ياد و خاطر چند هنرمند بزرگ از دست رفته را گرامي، مي‌دارد.
دومين داستان کتاب «شب وصال» نام دارد که از عشق‌هاي فراموش نشدني سخن مي‌‌راند. عشقي که پنجاه سال - بدون وصال- به درازا کشيده شده و معشوق همينکه از فوت عاشق قديمي‌اش خبردار مي‌شود، خود نيز راهيِ گورستان مي‌شود!
رضي زاده در داستان «چون کوه» از زير بارِ حرف زور نرفتن سخن مي‌گويد. ولو اينکه بهانه‌ي ظالم، بهانه‌اي منطقي باشد!...
«مغلوب» طنزي است که آدم بدشانسي را محور اصلي داستان قرار داده است يک کارمند اداري!... آدمي که اقبال بد دست از سرش بر نمي‌دارد. هر چند که زندگي در يک نماي نزديک، لبخندي به او زده باشد!
داستان «تازه وارد» مبيّن کمک به ديگران از طريق عاطفي است. اينکه اگر به ديگران مساعدت مالي مي‌کني بايد به صورت پنهان و براي رضايت خداوند باشد. نه تظاهر و ريا.
البته ساختار اين داستان بديع و دولايه است. به گونه‌اي که ممکن است خواننده‌ي مبتدي از درک آن (ورود به لايه‌ي زيرين داستان) عاجز بماند.
و اما «لبخندناتمام» داستان ملودرام و تراژيکي است که هر مخاطبي را تحت تأثير قرار مي‌دهد. حکايت پسر بچه‌اي که فقط يک نفر را تنها همدم و همرازش مي‌داند و از همه کس دلخور است. آن محبوب و معشوق چه کسي مي‌تواند باشد به جز «مادر» ولي افسوس که اين تنها معبود، سالها از مرگش گذشته است و نويسنده اين راز را درست در سطح آخر داستان افشاء مي‌کند. زماني که بغض گلوي خواننده را گرفته و نفس در سينه‌اش حبس شده است!
داستان «ربابه» بيانگر يک عشق ناکام است. عشقي که از زمان کودکي آغاز شده و تا امروز تداوم يافته است و رضي زاده چه ماهرانه با فلاش بک‌هايش اين دو زمان را به هم پيوند داده است.
ولي داستان «چهارباغ غمگين» نمونه‌ي بارز رئاليسم ناب است. که نويسنده از عنصر «غافلگيري» به زيبايي استفاده نموده است.
داستانهاي «فاجعه‌ي تيغ» و «پرده‌ي سوم» که از ژانر «سوررئاليسم» استفاده شده، بدون شک از داستانهاي کم نظير ادبيات داستاني مدرن امروز مي‌باشد.
«اضطراب» نيز داستاني است با پي رنگ رئاليزم جادويي. عشقي که هول و ولاي نهفته در آن، خواننده را تا آخر داستان به دنبال خود مي‌کشد.
اما داستان «ايستگاهِ آخر» سرگذشت زن جواني است که نه تنها سؤال کودک خردسالش را بي‌پاسخ گذاشته، بلکه تا ديدگان مخاطبين قصه را مرطوب نکند، نمي‌گويد که همسرش يک سرباز قهرمان بوده و اکنون آرام در گلستان شهدا - در کنار فرشتگان آسماني - آرميده است.
«پايان شب سيه» يک داستان سمبليک (نمادين) مي‌باشد که با عناصري چون: عشق، جادو، سحر و افسون، خواننده را محو صحنه‌هاي عاشقانه‌اش مي‌نمايد عشقي که به مراد معشوقه‌ي افسونگر به پايان مي‌رسد.
و اما آخرين داستان مجموعه‌ي «درست مثل بادبادک» طنزي است منسجم و خوش ساخت با عنوان «بستانکار» که طي آن از حرص و طمع و پول‌پرستي بعضي از اشرف مخلوقات پرده برمي‌دارد. انسانهايي که ناگهان در مي‌يابند که پول‌پرستي و دنيادوستي، دين و دنيايشان را بر باد داده و ديگر راه بازگشتي برايشان باقي نمانده است!...

اما تکنيکهاي ساختاري داستانها:

از نظر فني و رعايت اِلِمانهاي داستان نويسي رضي زاده نمي‌گذارد مخاطب از يک‌دستي و همسويي داستانها رنج ببرد. و هر جا که خستگي درِ خانه‌ي خواننده را مي‌زند، نويسنده بلافاصه سبک و سياق داستانهاي مجموعه را تغيير مي‌دهد و از ژانري به ژانر ديگر پرواز مي‌نمايد. و درونمايه‌ها و اَشکال مختلف را جا به جا مي‌کند و عدم خستگي خواننده را سبب مي‌شود.
بعضي از داستانها رئاليزم اجتماعي است. (مانند داستانهاي: چهار باغ غمگين و سرد - ايستگاه آخر - چون کوه و...)
گاهي از شيوه‌ي جريان سيال ذهن استفاده شده است. (مانند: داستانهاي درست مثل بادبادک - ربابه و...)
زماني ژانر «سوررئاليسم» يعني قوي‌ترين سبک داستان نويسي را محک مي‌زند. (مانند: داستانهاي فاجعه‌ي تيغ - پرده‌ي سوم و...)
براي بعضي از داستانها شيوه‌ي مردم پسند «طنز» استفاده شده است. (مانند: داستانهاي مغلوب - بستانکار و...)
و گاهي هم از سياق « رئاليزم جادوئي» بهره مي‌گيرد. مانند: داستانهاي اضطراب - پايان شب سيه و...)
و نهايتاً «عشق» دستمايه اصلي تعدادي از داستانهاي اين مجموعه مي‌باشد. مانند: داستانهاي شب وصال- پايان شب سيه و...)

نگاه ميکروسکوپي بر کتاب:

«اکبر رضي زاده» با اينکه تلاش نموده کتاب جديدش فاقد هرگونه مشکلي باشد، ولي به اعتقاد نگارنده اين سطور
چند اشکال جزيي در کتابش، مانند خاري در کف دست نرم و لطيفي نفوذ کرده است که نويسنده بايد در چاپ جديد «مثل بادبادک» رفع اشکال کند. مانند:
1. طرح روي جلد: روي جلد کتاب فاقد هرگونه تصوير است. معلوم نيست طراح با آوردن يک نيم خط دايره وار به روي جلد، چه موضوعي را قصد داشته مطرح کند که از بيان آن عاجز مانده است.
2. در عنوان روي جلد، حروف انتهاي هر واژه به حروف ابتداي کلمه‌ي بعدي چسبيده شده است و تقريباً (عنوان کتاب) را مبهم و ناخوانا نموده است.
3. هر چند نسبت به کتابهاي ديگر در مقوله‌ي «غلط‌گيري» تلاش فراوان شده است، ولي متأسفانه هنوز دو، سه تا غلط چاپي در لابلاي سطور ديده مي‌شود.
4. بعضي از داستانها تلخ است و بر مذاق خواننده خوش نمي‌آيد و داستان با ديدگاهي نااميدانه به فرجام مي‌رسد.
5. عناوين داستانها با فونتي ريز و بدون رعايت فاصله با متن، به چاپ رسيده است.
6. در پاراگراف اول داستان مغلوب ( هر چند که با اين عنوان بسيار مخالفم) مي‌خوانيم: «آقاي معتدل براي مرتبه‎‌ي سوم سه دسته اسکناس روي ميزش را شمارش کرد، همه‌اش 20 توماني و 50 توماني و 100 توماني بود که جمعاً 120 هزار تومان مي‌شد!» که البته با يک حساب سرانگشتي جمع اين مبالغ 170 هزار تومان مي‌شود. نه 120 هزار تومان!..
7. در صفحه‌ي 44 داستان «تازه وارد» مي‌خوانيم که: «روي صندلي ما قبل آخر پشت سرِ راننده...» در حالي که صندلي ما قبل آخر همان طور که از نشاني‌اش پيداست در آخر اتوبوس واقع شده، نه در پُشت سرِ راننده!...

حُسن خِتام:

کار بسيار جالبي که رضي زاده در کتاب جديدش «مثل بادبادک» انجام داده است، اينکه علاوه بر انتخاب سوژه‌هايي مردمي و نثر و زباني سليس و بدون سنگلاخ، از چندين شعر زيبا از خودش يا ساير شعرا در جاي جاي کتاب استفاده بهينه کرده است.
اشعاري که ارتباط تنگاتنگ با درونمايه داستانها دارد و مبيّن اين است که رضي زاده علاوه بر نويسنده‌اي توانا بودن، شاعر خوش قريحه و با ذوقي نيز مي‌باشد و داراي طبعي لطيف و انساني، قلمي شيوا، تفکري نو و خصايل نيک مردمي است. که آئينه‌وار اجتماع را به تصوير مي‌کشد.
والسلام