نویسنده: محمدرضا سرگلزایی




 

اگر منطقه‌ای آتش بگیرد پس از مدتی كه آتش خاموش می‌شود در آن تلّی از اشیاء سوخته و تخریب شده باقی می‌ماند. در آتش سوزی‌های طولانی‌تر تنها ویرانه‌ها برجای می‌مانند. طبیعی است كه هیچ كس نمی‌تواند به سرعت این ویرانه‌ها را آباد كند. این كار هم به فرصت نیاز دارد و هم زحمت. شما نیز در دوران اعتیاد خود ممكن است چیزهای زیادی را از دست داده باشید بسته به این كه شدت و مدت بیماری چقدر باشد این چیزها متفاوتند:
بعضی‌ها اعتمادبه نفس خود را از دست داده‌اند، بعضی‌ها سلامت جسمانی خود را، گروهی اموالشان را و دیگران اعتماد اطرافیان را. برخی شغل‌شان را و برخی خانه و زندگی‌شان را، گروهی دچار شكست تحصیلی شدند و گروهی آبرو و حیثیت خود را به خطر انداختند. به هر حال كسی از میان آتش نسوخته بیرون نمی‌آید. برای آباد كردن این ویرانه‌ها هم، نیاز به زحمت و فرصت است. بعضی از بیماران عجله دارند كه اوضاع فوری عادی شود. چگونه چنین چیزی ممكن است؟
«در یك جلسه‌ی روان درمانی رضا از این شاكی بود كه گرچه سه هفته است كه مصرف خود را كنار گذاشته و در این مدت حتی فكر مصرف نیز نداشته، همسرش به او اعتماد نمی‌كند و سعی می‌كند رفت و آمدها، حركات و رفتار، خواب و بیداری و حتی محتویات جیب او را كنترل كند. رضا عصبانی بود و می گفت با این روال ممكن است حتی برای لجبازی با او به طرف مصرف بروم چرا كه می‌خواهم به او ثابت كنم من خودم باید بخواهم تا درمان شوم و تو هیچ طور نمی‌توانی جلوی مرا بگیری، بزرگتر از تو هم نمی‌تواند!
از رضا پرسیدم: چند سال است ازدواج كرده‌اید؟ پاسخ داد: تقریباً هشت سال. پرسیدم: چند سال است كه مصرف تریاك داشتی؟ پاسخ داد: كمابیش از همان حدود مصرف داشتم. البته قبل از ازدواج مصرفم گهگاهی بود. بعد از ازدواج به خاطر مسائل جنسی مصرفم زیاد شد و به تدریج هر روزه شد تا جایی كه دیدم دیگر گذشته از مسائل جنسی، اگر مصرف نكنم راه هم نمی‌توانم بروم.
پرسیدم: در این هشت سال كه ازدواج كرده‌اید در مورد مصرفت به همسرت دروغ هم گفته‌ای؟ به سرعت جواب داد: فراوان، روزی صد تا دروغ به او می‌گفتم، تا همین یكی دو هفته قبل از این كه پیش شما بیایم زیر بار نرفته بودم. هرچه می‌گفت مصرف می‌كنی می‌گفتم نه، حتی به او پرخاش هم می‌كردم، بارها قسم هم خوردم كه مصرف نمی‌كنم... با این صحبت‌ها لحن رضا آرام‌تر شده بود، هدف سؤالم را درك كرده بود و لبخند می‌زد.
پرسیدم: اگر كسی هشت سال دروغ بگوید و حتی به قسم او نیز نتوان اعتماد كرد چند سال طول می‌كشد تا به او اعتماد كنی؟ سعی كرد طفره برود: خوب او كه دارد می‌بیند كه مصرف نمی‌كنم... گفتم: چه چیز را می‌بیند؟ مگر قبلاً جلوی روی او مصرف می كردی؟ به بهانه‌ی این كه قرار داری بیرون می‌زدی و مصرف می‌كردی، به بهانه‌ی این كه ماشین پنجر شده دیر می‌آمدی، مصرفت كه دیر می‌شد پشت سر هم عطسه می‌زدی و می‌گفتی حساسیت دارم، رنگ چهره‌ات تغییر كرد و گفتی از تابش آفتاب است. مگر او مصرفت را می‌دید كه حالا نمی‌بیند؟ او رفتار تو را می‌دید. آیا رفتار تو تغییر كرده است یا هنوز موقع لجبازی و عصبانیت به فكر مصرف می‌افتی؟ آیا آرام‌تر شده‌ای یا هنوز اگر مخالف میلت حرفت بزند به او پرخاش می‌كنی؟
رضا ساكت ماند. پاسخ نمی‌داد. من اجازه دادم دقایقی سكوت برقرار شود تا با خود گفت و گو كند. پس از چند دقیقه نفس عمیقی كشید و گفت: حق با اوست اما حالا باید چكار كنم؟ گفتم: بی اعتمادیش را صبورانه تحمل كن، این تاوان دروغ‌هایت است، زمانی طول می‌كشد تا این تاوان را بپردازی وقتی آن را پرداختی با هم بی حساب می‌شوید. آن وقت از نو نسبت به هم نگاه جدیدی پیدا می‌كنید. باز هم دقایقی سكوت برقرار شد و پس از آن سؤالم را تكرار كردم: اگر كسی هشت سال به تو دروغ بگوید و تو را فریب دهد و حتی به قسم او هم نتوانی اعتماد كنی چند سال طول می‌كشد تا به او اعتماد كنی؟ لحظه‌هایی فكر كرد و پاسخ داد: هشت سال. لبخند زدم و گفتم: اما خوشبختانه انسان‌ها مهربان‌تر از آن هستند كه به نظر می‌رسد. فكر نمی‌كنم حتی هشت ماه طول بكشد. به شرط این كه نشانه‌های صداقت و از آن مهم‌تر تغییر رفتار و تفكر تو را ببیند.»

زندگی معلم ماست و ما هر روز با درس‌های زیادی رو به رو هستیم. گاهی این درس‌ها به صورت فرصت‌ها و امكانات است. اگر از آنها به خوبی استفاده كنیم زندگی فرصت بزرگ‌تری را در اختیار ما قرار می‌دهد. اگر باز هم در استفاده از آن موفق باشیم ممكن است این فرصت‌ها بزرگتر و بزرگتر شوند تا جایی كه همگان تعجب می‌كنند كه این آدم دست به هرچه بزند طلا می‌شود! اما ناگهان ممكن است درس دیگری بیاید كه نیاز به آموختن آن داری؛ به یك باره چندین فرصت بزرگ را از دست می‌دهی. آزمون این كه آیا در پس این همه فرصت، دست‌های بخشنده‌ی او را دیده‌ای كه امروز هم در پس این محرومیت نگاه مهربان او را ببینی؟ این درس‌ها و آزمون‌ها در پی هم می‌روند و می‌آیند. اما اگر فرصت‌ها را به باد دادی چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا یك روز كه بیدار شدی بلافاصله ویرانه‌ها به آبادی تبدیل می‌شوند؟ خیر، باید درس بگیری و امتحان بدهی.

اگر در حالی كه شغل آبرومندی داشتی حشیش كشیدی تا احساس نشئگی داشته باشی و از«گرمی كله‌ات» لذت ببری و شغلت را از دست داده‌ای، چنین نیست كه اگر امروز به سراغ حشیش نرفتی فردا همان شغل در اختیار تو باشد. خیر، این بار مدتی مشقت لازم است تا تاوان از دست دادن آن فرصت را بدهی.
اگر پدر و مادر مهربانی داشتی كه تو را ثمره‌ی همه‌ی تلاش‌های زندگی‌شان می‌دانستند و برای لبخند تو، جان فدا می‌كردند و با این حال به سراغ تریاك و هروئین رفتی و وارد مسیری شدی كه عشق آنها را به دل شكستگی، ناامیدی، خشم، شرم، كینه و حتی نفرت تبدیل كرد چنین نیست كه سه هفته پس از قطع مصرف، آن چشم‌های مهربان و آن آغوش‌های گرم تو را برگیرند. زندگی معلم سهل انگاری نیست. او دقیق و سخت گیر است و كار خود را به بهترین وجه انجام خواهد داد، صبور باشید، ویرانه‌ها به آبادی تبدیل خواهند شد!
«در یك جلسه‌ی گروه درمانی، اعضای جلسه از دستاوردهای خود در راه بهبودی صحبت می‌كردند، علی گفت: به خاطر می‌آورم كه مدتی قبل كه مصرف كننده بودم وقتی به خانه‌ی پدرم می‌رفتم، پدرم با كنایه به مادرم می‌گفت: «چیز گران قیمت اگر دم دست داری جمع كن! مواظب كیفت هم باش بعضی‌ها به پول احتیاج دارند» و سپس به من نگاه می كرد. هنوز هفت هشت ماه بیشتر نیست كه پاك هستم.
چند شب قبل بعد از كار به خانه‌ی پدرم رفتم، پدرم با پشت خمیده بلند شد، خودش چای ریخت، جلوی من گذاشت و گفت: بخور بابا، خسته شده‌ای؛ من این لحظه را با تمام لذت مواد عوض نمی‌كنم.»
«نادر افزود: اوایل مصرفم شغل بسیار پردرآمدی داشتم، آن قدر درآمد داشتم كه برای تهیه‌ی مواد هیچ مشكلی نداشتم اما همیشه در یك حالت ترس و نگرانی به سر می‌بردم، همیشه از لحظه‌ای می‌ترسیدم كه دسترسی به مواد نداشته باشم، جاهای مختلف مواد ذخیره كرده بودم اما دلهره‌ام كم نمی‌شد، امروز درآمد من بسیار كمتر از آن روز است ولی هیچ ترس و نگرانی ندارم. این آرامش از نشئه‌ی مواد لذت بخش‌تر است.»
«و بهروز ادامه داد وقتی مصرف می‌كردم مرتب به همسرم باج می‌دادم تا نق نزند و كاری به كارم نداشته باشد. هروقت می‌خواست خانه‌ی فامیلش برود هر چند زمان نامناسبی بود اعتراض نمی‌كردم، هرطور با من صحبت می‌كرد به رویم نمی‌آوردم، مرتب كادو برایش می‌خریدم اما هیچ كدام باعث نمی‌شد به من احترام بگذارد.
به من می‌گفت: وقتی از در می‌آیی از لِخ لِخ كفشهایت می‌فهمم مصرف كرده‌ای... صدای پایت سوهان اعصابم است. این اواخر هیچ وقت همراه با من از خانه بیرون نمی‌آمد تا این كه یك بار گفت: در خیابان آبرویم می‌رود پهلوی تو راه بروم! امروز كه یك سال و نیم از پاكی‌ام گذشته، نه به او باج می‌دهم و نه اجازه می‌دهم كسی احترامم را زیرپا بگذارد. مدیریت زندگی را هم دست گرفته‌ام، مدت زیادی هم شده كه توان خرید كادو را نداشته‌ام اما او را بسیار شاداب‌تر و راضی‌تر می‌بینم.» می بینید؟ با همه‌ی اینها زندگی معلم مهربانی است.
منبع مقاله :
سرگلزایی، محمدرضا، (1390) ، راهی برای رهایی از اعتیاد، مشهد: انتشارات قدس رضوی، چاپ اول