نویسنده: محمدرضا سرگلزایی




 

روزها فكر من این است و همه شب سخنم*** كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از كجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟*** به كجا می‌روم آخر؟ ننمایی وطنم؟

شاید از خود بپرسید همه‌ی این حرفها برای این است كه ما در راه سلامتی باشیم ولی اصلاً چه اهمیتی دارد كه ما در این راه باشیم؟ پرسش مهمی است! اگر زندگی توالی بی معنای روزها باشد چه فرق می‌كند كه آن را هوشیاری بگذرانیم یا در بی خبری نشئه یا خماری؟
تأسف‌آور است كه زندگی بعضی به همین توالی بی معنا تبدیل می‌شود. كاركردن برای جمع‌آوری پول و سپس خرج كردن آن و ادامه‌ی همین چرخه، كار برای مصرف و مصرف برای كار. وضعیتی كه عده‌ای به آن زندگی چرخشی می‌گویند. در این زندگی كسی در راه نیست، حركتی در كار نیست، فرد دور یك مسیر می‌چرخد.
در واقع این زندگی شبیه به زندگی یك معتاد است. او مواد مصرف می‌كند تا نشئه شود، مدتی از این نشئه لذت می‌برد و سپس از ترس یا رنج خماری كار می‌كند تا برای مصرف بعدی بتواند مواد تهیه كند. به تدریج كه اعتیاد پیش می‌رود ممكن است فرد دیگر احساس لذت نیز نداشته باشد، او فقط مصرف می‌كند تا بتواند كار كند و هزینه‌ی مصرف بعدی را تأمین كند.
ممكن است بپرسید خوب، معنای زندگی چیست؟ پاسخ این است زندگی یك معنای واحد ندارد. زندگی یك تابلوی سفید است كه شما معنای خود را روی آن می كشید؛ پس به تعداد انسان‌های دنیا زندگی می‌تواند معنا داشته باشد.
بنابراین به جای این سؤال هر كس باید بپرسد معنای من در زندگی چیست؟ اكنون كه من در كائنات هستم، همین امروز و همین جا، چه می‌توانم بكنم كه بودنم برای كائنات معنایی داشته باشد و بود و نبودم برای دنیا تفاوت كند؟ ممكن است فكر كنید باید به دنبال یك معنای پیچیده و دشوار باشید. خیر معنای شما می‌تواند خیلی ساده باشد، جالب اینجاست كه شما هر لحظه می‌توانید معنای خاص آن لحظه را داشته باشید. در یك لحظه كار كردنِ ما می‌تواند معنا ایجاد كند، در یك لحظه سكوتِ ما، در یك لحظه همدلی ما، در یك لحظه لبخندِ ما و در یك لحظه صبورانه درد كشیدن ما.

به چند معنا دقت كنید:

- «یكی از دوستانم از خیابانی می‌گذشت، تابلویِ جلویِ یك كوچه كج شده بود. در حالی كه دوستم به سوی دكه‌ی روزنامه فروشی می‌رفت تابلو را ندید و سرش به تابلو خورد، می‌خواست تابلو را راست كند اما فكر كرد به من چه! و گذشت. چند دقیقه بعد روزنامه را خرید و توجهش كاملاً به مطالب آن جلب شد چنان كه در حین برگشت هم دوباره سرش به همان تابلو خورد. دوستم مردی خردمند است بنابراین این اتفاق را به حساب بدشانسی یا تصادف نگذاشت.
او پیام زندگی را درك كرد، معنای او آن لحظه این بود كه با راست كردن تابلو مانع از این شود كه افراد زیادی مصدوم شوند. او بار اول پیام را درك نكرد، از مقابل درس سحرآمیز زندگی بی تفاوت عبور كرد اما زندگی درسش را تكرار كرد؛ این معنای زندگی او در آن لحظه بود.»
«در حكایات شنیده‌ام كه پیرمردی با پشت خمیده گردو می‌كاشت، با تمسخر از او پرسیدند: مگر تو عمرت آنقدر دوام خواهد آورد كه از این گردو بخوری و او پاسخ داد: دیگران كاشتند و ما خوردیم، ما بكاریم دیگران بخورند. معنای زندگی ممكن است این باشد: كمك به چرخه‌ی زندگی»
«در پیشاور پاكستان جوانی زندگی می‌كند كه مدت‌ها معتاد تزریقی بوده است. او در اثر استفاده از سرنگِ آلوده، به ایدز مبتلا شده، بیماری او پدیدار شده و مدت كوتاهی بعد از این، خواهد مُرد. اما او در زندگی خود معنایی را یافته است كه به او كمك می كند كه در چنین وضعیتی اعتیاد را ترك كند و در یك گروه خودیاری برای كمك به نجات معتادان تلاش كند. او می‌گوید: «اكنون من نمونه‌ی كاملی هستم از آنچه اعتیاد بر سر انسان می‌آورد. همه چیزم را از دست داده‌ام و زندگی‌ام رو به پایان است اما از آنجا كه احساس می‌كنم وجودم در این لحظه می‌تواند معنایی داشته باشد و من می‌توانم آگاه كننده و عبرت آمیز باشم احساس خوبی دارم و از كار كردن لذت می‌برم، من تنها ناقل ایدز نیستم من اكنون حامل پیام زندگی‌ام.»
«پائولو كوئیلو» می‌نویسد:
در سال 1982 تصمیم گرفتم همه چیز را رها كنم و جهان را بگردم تا در زندگی‌ام به معنایی دست یابم. در این سرگردانی، دوره‌ای در هلند زندگی كردم. شبی یك خانم هلندی از من پرسید: «برزیل چگونه جایی است؟» شروع كردم به صحبت درباره‌ی مشكلات‌مان، درباره‌ی فقدان آزادی، بدبختی و مشكلات زندگی یك هنرمند.
سپس گفتم:«اما شما در بهترین مكان دنیا زندگی می‌كنید. زندگی بهشت چگونه است؟»
خانم هلندی زمان زیادی ساكت ماند. سپس پاسخ داد:«آشغال‌ترین جای دنیاست. این جا همه چیز قطعی است، نه مبارزه‌ای هست و نه هیجانی، كاش من هم مشكلات شما را داشتم! در این صورت دوباره این احساس را می‌یافتم كه بخشی از انسانیت هستم.»
جالب است بدانید كه تجربه‌ای مشابه برای من هم تكرار شد. در نمایشگاهی در یوكوهاما خانمی هلندی نماینده‌ی یك شركت دارویی بود. از او پرسیدم شنیده‌ام هلند كشور قشنگی است. زندگی در هلند چگونه است؟
قیافه‌ای به خود گرفت كه انگار حالش به هم می‌خورد و گفت زندگی مصنوعی است. همه چیز مصنوعی است!
آن زمان من نوشته‌ی كوئیلو را نخوانده بودم و انتظار تعریف و تمجید داشتم، با كمال ناباوری با واكنش او روبه رو شدم ولی او صادقانه صحبت می‌كرد.
میلیون‌ها نفر در دنیا در جست‌و جوی یافتن معنایی برای زندگی هستند. بالاترین اضطراب انسان‌ها هنگامی تظاهر می‌كند كه از خود بپرسند معنای زندگی چیست؟ چرا هستم؟ و اگر این احساس برای‌شان ایجاد شود كه هیچ... پوچ... و بی دلیل و اگر باور كنند كه بود و نبودشان هیچ تأثیری ندارد، احساس دردناكی برایشان ایجاد می‌شود. احساسی كه گاهی باعث می‌شود فرد همه‌ی چیزهای قشنگی كه دارد را رها كند و خودش را نابود كند. شاید این جا گفتن این نكته بد نباشد كه ژاپن و كشورهای اسكاندیناوی- كه زندگی‌های بسیار مرفه دارند- بالاترین آمار خودكشی را نیز دارند!

اما معنای زندگی چیست؟

زندگی برای هر كدام از ما معنای متفاوتی دارد. معنایی كه ما خود هر لحظه خلق می‌كنیم. هر روز كه چشم از خواب می‌گشاییم با دنیایی مواجه می‌شویم كه چشم انتظار بیدار شدن ماست. چرا كه كارهایی انتظار ما را می‌كشند تا انجام‌شان دهیم، افرادی چشم انتظار كلام محبت آمیز و نگاه مهربان ما هستند، گنج‌هایی در انتظار كشف شده‌اند، حرف‌هایی نگفته مانده‌اند كه كسی باید آنها را بگوید، چیزهای شایسته‌ی نوشتن بوده‌اند كه تاكنون كسی آنها را ننوشته است، آن روز تمام آفرینش در انتظار ماست كه بیدار شویم و كار، تلاش و مبارزه‌ای را شروع كنیم. یافتن انتظاری كه آن روز كائنات از ما دارد كار سختی نیست. كافی است حساس و هشیار باشیم، نشانه‌هایی ظاهر می‌شوند كه به ما می‌گویند آن روز تمام دنیا چه نیازی به ما دارد. بزرگ و كوچكی آن كار مهم نیست، مهم این است كه آن روز دنیا برای آن كار به ما نیاز دارد.
«یكی از دوستانم شبی خواب دید كه به دیدن استاد گذشته‌ی خود رفته است. در مكانی فراموش شده در یك زیرزمین خاموش و آن استاد بسیار گریسته است. هفته‌ی قبل از این رؤیا من در جمعی كه آن دوست عزیز هم حضور داشت درباره‌ی پیام رؤیاها صحبت كرده بودم و دوستم از این رؤیا ساده نگذشت. او پیام رؤیا را یافت، آن استاد احساس می‌كرد متروك و فراموش شده است و كسی سراغش را نمی‌گیرد. فردای آن روز دوستم با یك جعبه شیرینی به دیدن استاد رفت. از شعف استاد برایم گفت، مطمئنم اگر استاد شرم نداشت از شعف گریه می‌كرد و درد دل‌هایش را می‌گفت شاید هم این شعف درد دل‌ها را شسته بود:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم *** چه بگویم كه غم از دل برود چون تو بیایی»

«در یك كنگره‌ی علمی در ژاپن مسابقه‌ی علمی بین روان پزشكان برگزار می‌شد كه جایزه‌ی آن كتابی ارزشمند بود. در روز چند بار این مسابقه تكرار می‌شد و هر بار آن كتاب به یكی از شركت كننده‌ها جایزه داده می‌شد. من یكی از دوستانم را گم كرده بودم و در نمایشگاه این طرف و آن طرف می‌رفتم شاید او را پیدا كنم كه به یك همكار عراقی برخورد كردم. چند باری با هم سلام و علیك كرده بودیم، چون دید تنها هستم همراهم شد. با هم در نمایشگاه قدم می‌زدیم كه به محل مسابقه رسیدیم. برایم توضیح داد كه به دلیل شرایطی كه در عراق وجود دارد تهیه‌ی كتاب‌های خارجی بسیار مشكل است. بنابراین داشتن آن كتاب (جایزه‌ی مسابقه)‌ آن قدر برایش مهم بوده كه سه بار در مسابقه شركت كرده ولی نتوانسته جایزه را ببرد.
در حالی كه من در كنارش بودم به سوی مسؤولین آن مسابقه رفت كه اتفاقاً همه آمریكایی بودند، برای‌شان توضیح داد كه اوضاع كشور ما را می‌دانید و این كه تهیه‌ی آن كتاب چقدر برایش مهم است. بالاخره همه‌ی تلاشش را كرد كه به آن كتاب دست یابد ولی آنها با سردی گفتند:«... متأسفیم... دوباره تلاش كن شاید برنده شوی.» در این لحظه احساس كردم آفرینش از من چیزی می‌خواهد، بی دلیل نبوده كه دوستم را گم كرده‌ام و در موقعیتی قرار گرفته‌ام كه شاهد خواهش یك انسان و جواب سرد دیگری باشم، تصمیم گرفتم در مسابقه شركت كنم، برنده شوم و كتابم را در حضور آن انسان‌های سرد، به او هدیه دهم.
هنگامی كه بر روی صندلی‌های مسابقه می‌نشستیم همكار عراقی‌ام را دیدم كه به امید برنده شدن برای چهارمین بار آمده و در مسابقه شركت كرده است. آن لحظه تمام كائنات به من می‌گفت من برنده‌ی آن مسابقه‌ام چرا كه آفرینش از من خواسته در این مسابقه شركت كنم. وقتی جواب هر سؤال را روی مانیتور جلوی رویم می‌دادم این احساس مداوم حضور داشت و هر لحظه مجری مسابقه اعلام می‌كرد شماره‌ی 8 و 9 از همه جلوتر هستند. شماره‌ی 8 پهلوی من نشسته بود و از آنجا كه جواب سؤالات با لمس مانیتور جلوی رویم داده می‌شد طبعاً او لحظه به لحظه با من جلو می‌آمد. سؤالات كتبی تمام شد و ما دو نفر نمره‌ی یكسانی گرفتیم و باید یكی از ما را به عنوان برنده اعلام می‌كردند.
بنابراین مجری مسابقه ابتكاری به خرج داد، مردی را صدا زد و گفت: «باید تاریخ تولد این مرد را حدس بزنید هر كدام‌تان جواب نزدیك‌تری دادید برنده‌اید». بیشتر موهای آن مرد سفید شده بودند ولی من حدس زدم كه باید هم سن و سال خودم باشد. بنابراین تاریخ تولد او را 1970 تخمین زدم در حالی كه همكار ژاپنی تاریخ تولد او را 1950 تخمین زد. تاریخ تولدش 1972 بود بنابراین من برنده شدم. مجری و مسؤول آمریكایی مسابقه در حالی كه كتاب را به من هدیه می‌كردند نگاهی به همكار عراقی انداختند و گفتند:«متأسفیم كه برنده نشدی... دوباره تلاش كن» و من بلافاصله گفتم من كتاب را به او هدیه می‌دهم. در حالی كه با تعجب نگاهم می‌كردند یادبودی بر كتاب نوشتم و به او تقدیم كردم. پرسیدند: «شما با هم دوست هستید؟»... همكار عراقی‌ام لبخند زد و گفت: «دوستان تازه».
یك همكار بنگلادشی از من پرسید: «محتویات كتاب را نگاه كردی؟» و من پاسخ دادم: «نه... من برای كتاب تلاش نكردم... برای او تلاش كردم»؛ آن روز و آن لحظه زندگی‌ام معنا داشت، همان طور كه این لحظه كه مشغول نوشتن هستم زندگی‌ام معنا دارد... .»
حرف‌هایی است كه باید گفته شود؛ آفرینش، من را موقعیت تجربه‌هایی قرار داده كه آنها را برای تو بنویسم... وقتی در چنین حسی قرار می‌گیرم نگران گذشته و آینده نیستم. چرا كه می‌دانم لحظه‌ی حال من برای تمام آفرینش مهم است و من در آن لحظه معنای زندگی را می‌دانم... اكنون معنای زندگی من نوشتن این كتاب برای توست و من هیچ سؤالی از زندگی ندارم. فقط در راهی می‌روم كه می‌دانم آن روز، آن لحظه، آفرینش نگران است كه كسی آن را طی می‌كند یا نه و وقتی من را در آن راه می‌بیند نفس راحتی می‌كشد!
گاهی معنای لحظه‌های ما سبك‌ترند و گاهی سنگین‌تر. همیشه كار به این آسانی نیست، گاهی آفرینش راهی را جلوی پای ما می‌گذارد كه باید تمام زندگی‌مان را بگذاریم تا طی شود. چیزهای عزیزی را فدای آن كنیم.... رنج بكشیم و تحمل كنیم.
پیشنهاد می‌كنم كتاب‌های «اینیاتسیوسیلونه» نویسنده‌ی ایتالیایی را بخوانید. به ویژه كتاب‌های «نان و شراب»، «دانه‌ی ریز برف» و «خروج اضطراری» را؛ و خواهید دید كه گاهی رنج كشیدن بسیار زیبا است. آن قدر زیبا كه مفتونش می‌شوید؛ چرا كه معنای زندگی است. وقتی با معنایی این چنین سنگین روبه رو هستیم دیگر ماجرا به این سادگی‌ها نیست كه یك ساعت و یك روز جواب بگیریم و آرام شویم بلكه باید بردبار باشیم و اگرچه معنای زندگی سبك و سنگین كردن چندان جایی ندارد، اما واقعیت این است كه معناهایی كه رنج دارند و بردباری می‌طلبند بسیار عظیم‌ترند؛ زیرا كه مادر گیتی بسیار باید چشم به راه بماند تا كسی داوطلب طی كردن چنین راهی شود. اگر مردِ چنین راه‌هایی باشیم، ناچاریم زندگی در جاهایی را انتخاب كنیم كه در آن تلاش و مبارزه‌ی بیشتری لازم است و اگرچه سختی این مبارزه آزاردهنده است اما به یاد داشته باشیم كه وقتی آن خانم هلندی از مصنوعی بودن زندگی می‌نالد چنین مبارزه‌ای را كم دارد.
ممكن است بگویید: «می‌دانیم تلاش نتیجه‌بخش نیست، می‌دانیم كلاف‌ها به هم گره خورده‌اند، می‌دانیم اگر همه‌ی عمر هم بجنگیم كاری از پیش نمی‌بریم...» احساس درستی دارید. من هم بارها چنین احساسی داشته‌ام و صادقانه بگویم ممكن است آینده هم بارها چنین احساسی پیدا كنم. اما عجله نكنید! مهم این است كه در مبارزه پیروز شدیم، قرار نیست مدال‌های افتخار به گردن‌مان بیاویزند، مهم نیست كه قهرمان ملی یا مصلح كبیر باشیم فقط قرار است به لحظه‌ی خود و آفرینش معنا بدهیم و بردبار باشیم.
«نیكوس كازانتزاكیس» تعریف می‌كند كه در كودكی پیله‌ی كرم ابریشمی را روی درختی می‌یابد، درست زمانی كه پروانه خود را آماده می‌كند تا از پیله خارج شود. كمی منتظر می‌ماند اما سرانجام چون خروج پروانه طول می‌كشد تصمیم می‌گیرد به این خروج شتاب ببخشد. با حرارت دهانش پیله را گرم می‌كند تا این كه پروانه خروج خود را آغاز می كند. اما بال‌هایش هنوز بسته‌اند و كمی بعد می‌میرد.
كازانتزاكیس می‌گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار كشیدن نمی‌دانستم. ان جنازه‌ی كوچك، تا به امروز یكی از سنگین‌ترین بارها به روی وجدانم بوده اما همان جنازه باعث شد بفهمم كه فقط یك گناه كبیره‌ی حقیقی وجود دارد:
فشار آوردن بر قوانین بزرگ كیهان.
بردباری لازم است و انتظار زمان موعود را كشیدن، و نیز با اعتماد راهی را دنبال كردن كه خدا برای زندگی ما برگزیده است. همچون رهبر اركستری كه هر نوازنده‌ای را در جای خود قرار می دهد و می‌داند كه برای عظمت و شكوه سمفونی هر كدام كجا باید بنوازند. آفرینش نیز هر كدام از ما را در جایی قرار داده، هیچ كدام جای دیگری را نمی‌گیریم، هر كدام از ما منحصر به فرد هستیم پس اگر هشیار باشیم و معنای لحظه‌ی خود را دریابیم لازم نیست در بهشت باشیم، «بهشت» این جا و اكنون است.
شیرینی معنا یافتن زندگی در این است كه هیچ سختی و مصیبتی ما را از شكوه و لذت بازنمی‌دارد، این لذتی است كه می‌تواند حتی در فردی كه می‌داند مرگش قریب الوقوع است ادامه یابد.
اگر به یك گروه خودیاری بروی، افراد زیادی را خواهی دید كه اكنون معنای لذت‌بخشی را زندگی یافته‌اند. آنها راهنمای راهی شده‌اند كه صدها و هزاران نفر به رفتن آن راه نیاز دارند. آنها خود نیز در راه سلامتی حركت می‌كنند، آنها اعتقاد دارند كمكی كه به دیگران می‌كنند تا در این راه باقی بمانند كمك به خودشان است چرا كه این كار، ماندنِ خودشان را نیز راه تثبیت می‌كند. آنها به شما خواهند گفت كه لذت راهپیمایی این راه بسیار شیرین‌تر از نشئه‌ی مواد مخدر است، این یك دستیابی واقعی است نه یك فریب شیمیایی! این درك آن چیزی است كه وجود دارد، ما را برگرفته و خود غوطه‌ور كرده است پس حسی عمیق و باشكوه است و نه احساسی ناشی از تحریك منطقه‌ی لذت مغز! لحظه لحظه‌ی نوشتن این كتاب هم من از چنین حسی لذت بردم لذت باشكوهی از این كه در این لحظه معنایی دارم و می‌توانم حامل پیام زندگی باشم، می‌توانم در زمان و مكان جاری شوم و به خواننده‌ای كه نمی‌شناسمش در جایی و هنگامی كه خود در آن نیستم بگویم:
راه باز است؛
«این معنای من است
معنای تو چیست؟»
منبع مقاله :
سرگلزایی، محمدرضا، (1390) ، راهی برای رهایی از اعتیاد، مشهد: انتشارات قدس رضوی، چاپ اول