نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور




 

داستانی از اساطیر مصر

سینوحیت (1) دوست فرعون و اداره کننده‌ی زمینهای او و قائم مقام او در نزد بادیه نشینان، سینوحیت، یکی از درباریان فرعون سرگذشت خویش را چنین نقل می‌کند:
«من خدمتگزار وفاداری هستم که در پی سرورم می‌روم، آمن محت، (2) سرور من، آن که در هرم کانوفیر (3) به خاک سپرده شده است، دختر خود شهدخت را به من سپرده است و من در حرم فرعون از وی مراقبت می‌کنم. بانوی ارجمند من نوفریت (4) نام دارد که همسر محبوب سانو (5) شاه است.
در سال xxx در روز سوم ماه یاکحوئیت، (6) در آن هنگام که خداوندگار رع در افق دوگانه‌ی خود گام می‌نهاد، آمن محت شاه، پدر بانوی من، جهان خاکی را ترک گفت و روانش بر آسمان رفت و به قرص خورشید پیوست و مجذوب آفریدگار خویش گشت.
کاخ فرعون در مرگ فرعون سوگوار شده بود و همه جا را فراموشی و سکوت فرا گرفته بود. در بزرگ دوگانه مهر و موم گشته بود و در باریان زانوی غم در بغل گرفته بودند و زارزار می‌گریستند:
اعلیحضرت فرعون، در زمان زندگی خود سپاهی بزرگ به جنگ تیمیهو (7) ها، قبیله‌ای از بربران که صحرای لیبی را اشغال کرده بودند، فرستاد. فرماندهی این سپاه با پسر بزرگ فرعون، شاهزاده «سانو» بود. شاهزاده سانو فرمان داشت که بر کشورهای بیگانه بتازد و بربران را به اسارت در آورد. شاهزاده در لشکرکشیهای خود پیروز شده، راه بازگشت در پیش گرفته بود و اسیران بی شمار و گله هایی از چهار پایان که به شماره در نمی‌آمدند از بربران به غنیمت گرفته بود و به مصر می‌آورد.
پس از درگذشت فرعون، دوستان فرعون، که از میان درباریان و بزرگان کشور به مصاحبت او برگزیده می‌شوند، کسانی را به سوی مغرب فرستادند تا فرزند فرعون را از حادثه‌ای که در کاخ فرعون روی داده بود آگاه سازند. فرستادگان خود را شبانه به خدمت شاهزاده رسانیدند و او را از آنچه گذشته بود آگاه گردانیدند. شاهزاده در آمدن شتاب ورزید و با گروهی از خدمتگزاران خویش چون شهبازی به سوی کاخ شهریاری که در مرگ پدر او غرق در شیون و زاری بود، شتافت. لیکن به شاهزادگان و سرداران فرمان داد که مهر خموشی بر لب بزنند و مرگ فرعون را از سپاهیان پنهان دارند.
در آن هنگام، من در آنجا بودم. صدای فرستادگان را که خبری چنین مهم را به شاهزاده می‌دادند شنیدم. این خبر با زندگی من بستگی بسیار داشت. اگر کوچکترین دهن لقی به من نسبت داده می‌شد و کسی چیزی در این باره می‌فهمید من به اتهام فاش کردن خبری که می‌بایست مکتوم بماند و گفتن چیزی که می‌بایست فراموش کنم محکوم می‌گشتم. پس شتابان از آنجا دور شدم. دلم از غم و درد ریش بود و دستهایم بی حال به پهلوهایم آویخته بودند و ترس و هراسی بزرگ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. سخت پریشان و هراسان بودم و این سو و آن سو می‌دویدم و جایی برای پنهان شدن می‌جستم. از میان دو ردیف خار پیش می‌خزیدم تا از شاهراه که موکب فرعون در آن پیش می‌رفت دور شوم. به سوی جنوب می‌رفتم، لیکن بر آن بودم که دیگر به کاخ فرعون باز نگردم، چه با خود می‌اندیشیدم که اکنون در آنجا ستیزه و کشتار آغاز شده است، زیرا کمتر دیده شده است که وارثی که فرعون خود بر می‌گزیند، بی آنکه با برادران دیگر خود که کمتر از او از مهر پدر
فرماندهی این سپاه با پسر بزرگ فرعون بود.
برخوردار می‌شوند و بر او رشک می‌برند و بر آن می‌کوشند که تاج و تخت موروثی را از چنگ او بربایند، بی‌جنگ و ستیز بر اورنگ فرعونی تکیه زند.
من که از ترس و وحشت می‌گریختم تا از ترعه‌ی «دو حقیقت»، درجایی که آن را «انجیر عرب» می‌نامند، گذشتم و به جزیره‌ی سانافروئی (8) رسیدم و روز را در آنجا، در کشتزاری نشستم و به آخر بردم، چون سپیده‌ی بامدادی دمید برخاستم و دوباره به راه افتادم. همه‌ی آن روز را راه رفتم و شب نیز از رفتن بازنایستادم و بامدادان به پوتنی (9) رسیدم و در جزیره‌ای آسودم. تشنگی چنان بر من فشار می‌آورد که به خر و خر افتاده بودم. گلویم خشک شده و گرفته بود. تاب و توش از کف داده بودم. باخود گفتم: «این مزه‌ی مرگ است!» لیکن چون دلم اندکی آرام گرفت و جرأت یافتم، خود را آماده کردم که از جای برخیزم و دوباره روی به راه بنهم. در این دم همهمه‌ای به گوشم رسید. آن سر و صداها از بادیه نشینان بود که مرا دیده بودند و به سویم می‌آمدند. یکی از پیران آن قوم که مدتی در کشور من، مصر، به سر برده بود مرا شناخت. پیش آمد و آبم داد و دستور داد شیر برایم آماده کردند. آنگاه من با او به میان قبیله‌اش رفتم و آنان در حقم محبت کردند و مرا به کشور دیگری بردند. بدین گونه به یکی از نواحی سوریه رسیدم و یک سال و نیم در آنجا ماندم.
پس فرمانروای کشور سوریه که آم‌موئی (10) نام داشت مرا به نزد خود خواند و گفت: «تو درنزد من آسوده و راحتی خواهی بود، زیرا در اینجا زبان مصری خواهی شنید.»
او از این روی این حرف را زد که دانسته بود من کیستم. مصریانی که به کشور او پناهده شده بودند در باره‌ی من با او حرف زده بودند.
او شروع کرد به پرسش کردن از من که: «چرا به اینجا آمده‎‌ای؟ چه کسی تو را به ترک کشورت واداشته است؟ در کاخ آمن محت، فرمانروای دو مصر، چه رخ داده است؟ ما را از آنچه نمی‌دانیم آگاه گردان!»
دریافتم که او می‌پندارد من در توطئه و خیانتی به ضد فرعون دست داشته‌ام، از این روی به حیله پاسخش دادم.
- آری! البته که خبری شده و حادثه‌ای اتفاق افتاده است. هنگامی که من از لشکر کشی به کشور بربران باز می‌گشتم خبری شنیدم که ربطی به من نداشت. دلم از بیم فرو ریخت و ترس بر آنم داشت که سر به کوه و بیابان بگذارم و بگریزم. با این همه کسی نکوهش و سرزنشم نکرده، تف به رویم نینداخته و به نامهای بدم نخوانده است. نمی‌توانم بگویم چرا بدین کشور آمده‌ام جز اینکه بگویم اراده‌ی مقدس آمون رع بدینجایم کشانیده است.
آم موئی دوباره از من پرسید: «اکنون بر سر کشور مصر که از فرمانروای خود محروم گشته چه خواهد آمد؟ ملتها و دولتها از آمن محت، چنان می‌ترسیدند که از مادینه خدا «سوخیت»، که می‌تواند و با و طاعون بر سر مردمان فرود آورد.»
من اندیشه‌ی خود را به وی باز نمودم و گفتم: «آمون رع با ما بر سر مهر بوده است! پسر آمن محت به کاخ فرعونی در آمده و میراث پدرش را تصاحب کرده است. بی گمان او فرمانروایی است که می‌تواند نقشه‌های خردمندانه و دوراندیشانه بکشد و تصمیمهای سودمند بگیرد و نیکو فرمان دهد. او حتی در دوران زندگی پدرش نیز توانسته بود ملتهای بیگانه را رام کند و هنگامی که برادرانش در اندرون به سر می‌بردند، او با عاصیان و گردنکشان پیکار می‌کرد. او مردی دلیر است و براستی باید او را به هنگام پیکار و حمله بر بربران دید تا به توانایی و شایستگی‌اش پی برد و او را ستود. او در دویدن چنان تند و تیز پاست که دشمنانی که پشت به او می‌کنند و می‌گریزند نمی‌توانند پناهگاهی برای خود پیدا کنند. او هرگز خسته نمی‌شود و هر گاه دشمن ایستادگی و پافشاری کند جنگ افزار بر می‌گیرد و بر دشمن می‌تازد و به یک نواخت نیزه او را از پای در می‌آورد و بر خاک هلاک می‌اندازد. هرگز کسی نتوانسته است در برابر نیزه‌ی او بایستد، کسی توان به زه کردن کمان او را ندارد. در سراسر کشور کسی نیست که او را دوست نداشته باشد. همه او را دوست داشتنی‌ترین و جذابترین مرد روزگار می‌دانند و زنان دمی از وصف او باز نمی‌ایستند. او شاه ماست. آمون رع او را به ما بخشیده است. کشور مصر سر فخر بر آسمان می‌ساید که از آن اوست و او بر آن فرمان می‌راند. او بر آن است که سرزمین جنوب را بگشاید. او از شمالیان هراسی به دل ندارد.
«آرزو کن که نامت چون نام مردی نیک به گوش او برسد، زیرا هر گاه بخواهد سپاهی بدین سوی گسیل دارد با تو چنانکه شایسته باشی رفتار خواهد کرد. او با مردمان کشوری که فرمان او را گردن بنهند هرگز از نیکی کردن دریغ نمی‌کند و با آنان به داد و دهش رفتار می‌کند.
فرمانروای کشور سوریه در پاسخ من گفت: «مصر کشور خوشبختی است، زیرا قدر شاهزاده‌ی خود را می‌شناسد و او را ارج می‌نهد و گرامی می‌دارد. اما تو که بدینجا آمده‌ای در نزد من بمان! من با تو نیکی خواهم کرد!»
رفتار او با من بسی بهتر از رفتاری بود که با فرزندان خود می‌کرد. او دختر بزرگ خود را به من داد و از من خواست که یکی از بهترین بخشهای مرزی کشورش برگزینم تا فرمان حکومت آن را به نام من صادر کند. آنجا سرزمینی بسیار نیکو است و آیا (11) نام دارد. در آنجا انگور و انجیر بسیار می‌روید، شراب فراوانتر از آب است، عسل و روغن زیتون فراوان و درختان میوه بسیارند. گندم و جو به فراوانی در آن می‌روید و آرد بسیار به دست می‌آید. آنجا چهار پایان بسیار دارد. فرمانروای سوریه مرا از امتیازات بزرگی برخوردار کرد و به ریاست قبیله‌ای برگزید. هر روز نان و شراب و کباب و مرغ سرخ کرده به من می‌دادند گذشته از اینها شکار نیز می‌افگندند و برای من می‌آوردند. من خود نیز گله‌ای از سگان شکاری داشتم و با آنها به شکار می‌رفتم. برای من شیرینی‌های بسیار و لبنیات فراوان می‌آوردند.
سالیان درازی در آنجا به سر بردم. پسرانم ببالیدند و بر آمدند و مردانی شایسته و دلیر شدند و هر یک به ریاست قبیله‌ای رسید. من از کسانی که از قلمرو حکومتم می‌گذشتند به مهربانی و گشاده رویی بسیار پذیرایی می‌کردم، زیرا هرگز فراموش نمی‌کردم که خود نیز پناهنده‌ای هستم. به تشنگان آب می‌دادم، مسافران راه گم کرده و سرگردان را راهنمایی می‌کردم از کسانی که به چنگ راهزنان و تاراجگران می‌افتادند حمایت می‌کردم. بزودی آوازه‌ی مهمان نوازی و گشاده دستی من به همه جا رسید چندانکه قاصدان مخصوصاً در نزد من درنگ می‌کردند. من سالیان دراز فرماندهی نیروهایی را به عهده داشتم که با بدویان که جرأت یافته بودند به ما بتازند، می‌جنگیدند و از قلمرو امیر سوریه دفاع می‌کردند. هنگامی که من با سربازان زیر فرمان خود شتابان روی به راه می‌نهادم و به سرزمینی لشکر می‌کشیدم مردم آن سرزمین حتی در قعر چاههای چراگاه نیز از ترس من می‌لرزیدند. من چار پایانشان را مصادره می‌کردم، اسیران فرمانبر را با خود می‌آوردم و کنیزان و غلامانشان را از دستشان می‌گرفتم و جنگاورانشان را از دم تیغ می‌گذرانیدم. من در سایه‌ی شمشیر خود، کمان خود، لشکرکشیهای خود، نقشه‌های استادانه‌ی خود، دل سرورم را به دست آوردم و او پس از دیدن دلیریها و شایستگیهای من مهر بسیار به من رسانید و چون نیروی بازوان مرا دید فرزندانش را زیر فرمان من نهاد.
روزی مردی از سوریه به نزد من آمد. او نیرومندترین پهلوانان بود. به چادر من در آمد و مرا به مبارزه طلبید. پهلوانی بود که کسی همراهش نبود، زیرا همه‌ی مردان نیرومند کشور را از پای درآورده بود. گفت می‌خواهد با من زورآزمایی کند، امید آن داشت که دار و ندار مرا از دستم برباید. به بانگ بلند می‌گفت که گله‌های چار پایانم را خواهد گرفت و به زادگاه خود خواهد برد و آنها را به قبیله‌ی خویش خواهد بخشید.
فرمانروای سوریه با من در این باره به شور نشست. من گفتم: «این مرد را هیچ نمی‌شناسم. تاکنون به چادر او نرفته‌ام، زیرا متحد او نبوده‌ام. مگر تاکنون من در او را گشوده‌ام یا وارد خانه‌اش شده‌ام؟ او تنها از روی رشک و خودخواهی به مخالفت من برخاسته است. بر من رشک می‌برد که در خدمت تو هستم. آمون رع ما را رهایی بخشد! من چون نر گاو پیری درمیان گله‌ی گاوان ماده هستم که ناگاه نر گاو جوانی بر او می‌تازد تا گاوان ماده را از چنگش برباید. من گدایی بودم و اکنون فرمانروایی و سروری یافته‌ام. بیابانگردی بودم که در میان روستاییان و کشاورزان جای گرفته‌ام: طبیعی است که آنان از من خوششان نمی‌آید. باری هر گاه او دل پیکار دارد بیاید و هدف خویش را بر زبان آورد. آمون رع در میان من و او داوری خواهد کرد.»
من همه‌ی شب را به نوار پیچ کردن کمان خود، آماده کردن تیرهای خود، تیز کردن خنجر خود و صیقلی کردن سلاحهای خود سرگرم بودم.
سپیده دمان همه‌ی مردمان گرد آمدند. فرمانروای سوریه که مقدمات مبارزه را آماده کرده بود همه‌ی قبیله‌های زیر فرمان خود را در آنجا گرد آورده بود، حتی همسایگانش را نیز دعوت کرده بود.
چون آن پهلوان نیرومند بازآمد من در برابر او قد برافراشتم: همه‌ی دلها به حال من سوختند. مردان و زنان از پایان کار من نگران و بیمناک شدند و فریاد برآوردند و گفتند: «آیا براستی پهلوانان نیرومندی هست که با این مرد بسیار نیرومند پنجه در پنجه بیفگند؟»
آنگاه پهلوان سپر و نیزه و زوبینهای گران خود را بر گرفت و بر من تاخت. من توانستم خود را از تیرهایی که او به سوی من انداخت برهانم و آن تیرها بر زمین فرو ریختند. من او را بر آن داشتم که جنگ افزارهای خود را بیهوده به کار اندازد و آنها را از دست بدهد. آنگاه او خود را به روی من انداخت. در این هنگام من تیرهای خود را به سوی او رها کردم. یکی از تیرها در گردن او فرو رفت و او با سر بر زمین افتاد. من خود را به روی او انداختم و با تبر کارش را ساختم و پای برگرده‌اش نهادم و فریاد پیروزی بر کشیدم.
همه‌ی آسیاییان فریاد شادی بر آوردند و در آن دم که یاران او در مرگش می‌گریستند من رسم سپاسگزاری به موتو، (12) خداوندگار جنگ را، که ما در تبس ستایشش می‌کنیم، به جای آوردم. فرمانروای سوریه مرا در آغوش کشید و رویم را بوسید. همه‌ی دارایی پهلوان مغلوب از آن من شد. چهار پایان او را به من دادند و آنچه او می‌خواست در حق من بکند من در حق او کردم. هر چه در چادر او بود برگرفتم و شهرش را تاراج کردم. بدین گونه ثروت من فزونی گرفت و گله‌ی چارپایانم بزرگتر گشت.
خداوند بدین گونه مردی را که سرزنش می‌کردند که به خاک بیگانه گریخته است مورد لطف خود قرار داده چندانکه امروز هم دل من بسیار شادمان است. من مردی گریزان از وطن بودم، درمانده و ناتوان بودم، فقیر و بیچاره‌ای بودم که لخت و عریان و با دست خالی از کشور خود بیرون آمده بودم، اما در دربار سوریه نام و آوازه‌ی بلندی یافته بودم، به بی نوایان نان می‌دادم، جامه‌های لطیف کتانی می‌پوشیدم و رعایای بسیار داشتم. خانه‌ام با شکوه و زندگیم راحت و قلمرو حکومتم پهناور بود.
با این همه دلم هرگز خرسند و شادمان نبود. اکنون که پیری فرا رسیده بود، تنم فرسوده و ناتوان می‌گشت، دیدگانم دید خود را از دست می‌دادند و پاهایم توان راه رفتن نداشتند. مرگم را نزدیک می‌دیدم و آرزو داشتم مصر را، میهنم را باز بینم در دل گفتم: «ای خدایانی که مرا به گریختن از مصر واداشتید اجازه فرمایید سرزمینی را که در آن زاده‌ام و آرزو دارم در آن بمیرم و به خاک سپرده شوم، بازبینم!».
پیام به فرعون فرستادم و از او درخواستم که از روی مهر و بزرگواری از سرتقصیرم درگذرد. اعلیحضرت فرعون در پاسخ من نامه‌ای با ارمغانهایی گرانبها، مانند ارمغانهایی که به امیران کشورهای بیگانه می‌فرستند، به من فرستادند. در نام چنین نوشته شده بود:
«همواره و جاودان پاینده و ستوده باد حوروس دارنده‌ی تاجهای شمال و جنوب، فرمانروای مصر بالا و مصر پایین و سانو، پسر خورشید! چنین است فرمان فرعون به بنده‌ی خود سینوحیت! فرمان شاهانه برای آگاه شدن تو از اراده‌ی او! تو از کادیما (13) بیرون آمدی و به سوی سوریه روی نهادی و به راهنمایی دل خویش از کشوری به کشور دیگر رفتی بدین سبب تو دیگر نمی‌توانی در شورای بزرگان سخن بگویی، دیگر سخنان تو و لغتهای تو ارزشی ندارد و این وضع در نتیجه‌ی این نیست که من اندیشه‌ی بدی درباره‌ی تو دارم، زیرا ملکه، بانویی که تو به خدمتش گماشته شده بودی در کاخ من به سر می‌برد و هنوز هم خوش و خرم و شاداب است و مورد احترام و تکریم سلاطین جهان است و فرزندانش در قسمت خاص کاخ من زندگی می‌کنند. تو از ثروتهایی که آنان به تو خواهند داد برخوردار خواهی شد و گشاده دستی و بخششهای آنان زندگی خوشی برای تو فراهم خواهد ساخت. چون به مصر بازگردی و به مقر فرعون که پیش از این در آن می‌زیستی برسی، در برابر در مقدس روی بر خاک نه و مانند پیش به جمع «یاران» فرعون بپیوند، زیرا امروز تو دیگر پیر شده‌ای و بی گمان در اندیشه‌ی تدفین خود و رسیدن به سعادت ابدی هستی. بزودی تو شبها را در میان روغنهای خاص مومیایی کردن کالبدت و در میان نوارهای مقدس به روز خواهی آورد. در روز به خاک سپردن کالبدت آن را مشایعت خواهند کرد، تو را در تابوتی زرین به گور خواهند برد، سرت را آبی رنگ خواهند کرد و چتری بر فراز آن برخواهند افراشت. گاوان ارابه‌ی نعش کش تو را به گورستان خواهند برد و سرود خوانان پیشاپیش آن خواهند رفت و رقاصان در کنار گورت به رقص برخواهند خاست و دعای خیر برایت خواهند خواند و قربانهایی بر لوح مزارت خواهند کشت و در میان هرمهای شاهزادگان بلافصل هرمی از مرمر سفید برای تو بر خواهند آورد. تو نباید در سرزمین بیگانه بمیری و آسیاییان جسد تو را در پوست گوسفند بپیچند و درگور نهند. هر گاه بدینجا، به میهن خود بازگردی مصائبی را که بر سرت آمده به دست فراموشی خواهی سپرد.»
این فرمان هنگامی به دست من رسید که من در میان قبیله‌ی زیر فرمانم بودم، چون آن را خواندم مانند موقعی که در برابر فرعون قرار می‌گرفتم بر زمین افتادم و روی بر خاک نهادم و خود را در میان گرد و خاک بر زمین کشیدم و خاک را بوسیدم و غبار راه را بر زلفان خود ریختم شادمانه دور اردوگاه می‌گشتم و می‌گفتم: «چگونه ممکن است که چنین گذشت و اغماضی در باره‌ی من بشود؟ من که به فرمان دل خود گردن نهادم و به سرزمین بیگانگان گریختم! این دلسوزی چه چیز خوبی است، مرا از مرگ و نیستی می‌رهاند! زیرا خداوندگارم اجازت می‌فرمایند که من بقیت عمرم را در دربار او به سر آورم!»
آنگاه در پاسخ چنین نوشتم:
«سینوحیت، غلام خانه زاد به عرض می‌رساند: آشتی و آرامش برتر از هر چیز باد! خداوندگارا! تو خود آگاهی که گریختن غلامت ارادی نبوده است! ای سرور دو مصر (مصر بالا و مصر پایین) ، دوست رع، محبوب مونتو (14) سرور طبس، آمون توانا، سرور کرنک، رع، حوروس، حتحور، تومو و نه خدای همراهش! باشد که اوروس (15) شاهانه که بر سر تو چون نواری بسته شده، باشد که نوئیت، باشد که همه‌ی خدایان مصر و جزایر بسیار سرسبز، به پره‌های بینی تو زندگی و نیرو بخشند! تو را از گشاده دستی و نعمتهای خود برخوردار کنند و عمر درازت بخشند و از جاودانگی بهره مندت گردانند و در همه‌ی کشورهای همواره و کوهستانی همه از تو در ترس و هراس باشند و هر آن چیزی که قرص خورشید در گردش خود در روی زمین روشن می‌کند رام و از آن تو باد! این دعایی است که غلامی در باره‌ی سروری که او را از مرگ می‌رهاند، بر زبان می‌راند! غلام تو به اراده و خواست خود نگریخته بود و از پیش نقشه‌ی آن را نکشیده بود. خود نمی‌دانم که چه نیرویی مرا از جایی که بودم برکند و دور انداخت. گفتی خواب بودم. من نمی‌بایست ترس و واهمه‌ای از چیزی داشته باشم، چه نه کسی تعقیبم می‌کرد و نه کسی ناسزایم می‌گفت. با این همه تنم به لرزه افتاده بود و پاهایم حرکت می‌کردند و دلم آنها را راهنمایی می‌کرد و خدایی که تصمیم گرفته بود من از کشور خود بگریزم پیشم می‌راند!
اکنون که فرمان تو به دست غلام و خدمتگزارت رسیده است، از همه‌ی مشاغل و مناصبی که در این کشور به دست آورده است چشم خواهد پوشید. اعلیحضرت هر طور بخواهند در باره‌ی من تصمیم بگیرند، زیرا اوست که زندگی می‌بخشد و به خواست خدایان جاودانه خواهد زیست!»
چون کسی در پی من، خدمتگزار و بنده‌ی فرعون آمد، جشنی بزرگ در مرکز حکومتم بر پا کردم تا دارایی خود را رسما به فرزندان خویش منتقل کنم. پسر بزرگم را به سروری قبیله برگزیدم و همه‌ی اموال و املاکم را، غلامان و رعایا و چارپایان و باغها و سبزیکاریها و نخلستانهایم را به او بخشیدم.
پس از انجام دادن این کار روی به راه نهادم و به سوی جنوب رهسپار شدم و درنزدیکی دلتای نیل به پاسگاه مرزی رسیدم. مرزبان مصر پیکی برای آگاه کردن دربار از بازگشت من به پایتخت فرستاد. اعلیحضرت فرعون یکی از کارگزاران کاخ را با کشتیهایی پر از ارمغانها و پیشکشیهایی برای شاه بدویان که تا آن جا مرا مشایعت کرده بود، به مرز فرستاد. آنگاه من مشایعت کنندگان خود را به نام خواندم و بدوردشان گفتم و در کشتی نشستم. کشتی لنگر بر گرفت و بادبان برافراشت و روی به راه نهاد. در کشتی هر روز برای من آبجو تازه آماده می‌کردند تا این که به برابر شهر شاه نشین تتو، (16) کهنترین شهر شاه نشین، رسیدم.
چون بامداد فردا، خورشید زمین را روشن کرد، آمدند و مرا فرا خواندند. ده مرد به نزدم آمدند و تا کاخ همراهیم کردند. فرزندان فرعون که با پاسداران به انتظار ایستاده بودند به پیشبازم آمدند. یاران شاه مرا به سرای فرعون و به تالار بزرگ ستوندار بردند. من اعلیحضرت را بر تخت بزرگ، زیر در زرین نشسته دیدم و خود را بر زمین انداختم و روی بر خاک نهادم و در برابر او از هوش رفتم. خداوندگار به دیده‌ی لطف در من نگریستند و به مهربانی با من سخن راندند، لیکن ناگهان دیدگان من تاریک شدند و روانم پریشان گشت و حرکت اعضایم از اختیارم بیرون شد و دل بر سینه‌ام از زدن باز ایستاد و من فرق میان زندگی و مرگ را دریافتم.
اعلیحضرت به یکی از یاران خود گفت: «بلندش کن تا با من سخن بگوید!»
آنگاه اعلیحضرت به سخن خود چنین افزود: «خوب، تو اکنون پس از گشتن کشورهای بیگانه، پس از آنکه از اینجا گریختی بدینجا باز آمده‌ای! تو پیر شده‌ای و این خوشبختی را داری که می‌توانی پس از مردن به خاک سپرده شوی! رهایی یافتن و گریختن از بدبختی به خاک سپرده شدن در میان بربران را دست کم نباید گرفت، بر آن کوش تا هر پرسشی را که از تو می‌شود پاسخ درست بدهی!»
من در هراس افتادم. ترسیدم که کیفرم بدهند و از این روی پریشان و هراسان پاسخ دادم:
- سرور و خداوندگار! من گناهکار نبودم! این خواست آمون رع بود. در این دم نیز که در برابر تو ایستاده‌ام هراسی همانند آن که به آن فراز شوم و بدفرجامم برانگیخت بر دلم نشسته است! اکنون در اختیار توام! تو مایه‌ی زندگی هستی! هر طور که اراده‌ی توست با من رفتار کن!
فرزندان اعلیحضرت از برابرم گذشتند و اعلیحضرت به ملکه گفتند:
- سینوحیت بازگشته است. او خلق و خوی روستایی پیدا کرده، به آسیاییان مانند شده است گویی یک از بدویان است!
آنگاه قاه قاه خندید. فرزندان اعلیحضرت نیز خندیدند. با این همه دلشان بر من سوخت و به اعلیحضرت گفتند:
- نه، اعلیحضرتا! نه خداوندگارا! او چون بدویان نیست!
اعلیحضرت گفتند: «آری براستی به آنان شباهت دارد، درست چون بدویان رفتار می‌کند و قیافه‌ی آنان را پیدا کرده است!»
آنگاه فرزندان اعلیحضرت سازهای خود را بر گرفتند و از برابر شاه گذشتند و سرودی در وصف او خواندند و در آن گفتند:
- ای شاه! که افسر جنوب و افسر شمال را بر سر داری و اوروس بر پیشانیت می‌درخشد، دو دستت برای نیکی برافراشته شوند! تو رعایایت را از بدی دور کردی، زیرا ای سرور دو سرزمین، رع با تو همراه بود.
آنگاه سخن را به سود من برگردانیدند و گفتند: «این لطف و بزرگواری را درباره‌ی ما بکن و خواهش ما را در باره‌ی این پیرمرد سینوحیت نام، بدوی که در سرزمین ترعه‌ها، در دلتای نیل زاده است بپذیر! او از ترس تو از مصر گریخته است، زیرا هر که را چشم بر چهره‌ی تو بیفتد از ترس رنگ از رویش می‌پرد!»
این سرود خشم فرعون را فرو نشانید. شاه به فرزندان خود گفت:
- دیگر نترسید! با او به خانه‌های سلطنتی بروید و سرایی را که باید در آن نشیمن گزیند نشانش دهید. او را در جرگه‌ی نزدیکان ما قرار دهید. از این پس او خردمندی خواهد بود از خردمندانی که در نزد من به سر می‌برند!
چون از سرای فرعون بیرون آمدم، کودکان دست در دستم نهادند و ما با هم به سوی در دو گانه‌ی بزرگ روان شدیم تا من هدیه‌ی خود را به دست آورم.
برای من خانه‌ی یکی از فرزندان شاه را با همه‌ی ثروتها، باتالار حمام، با تزیینات آسمانی، اثاث و فرشهایی که از کاخ فرعون آورده بودند، پارچه‌هایی که از صندوقخانه‌ی شاهانه آورده بودند و عطرهای برگزیده بخشیدند. روزی سه تا چهار بار خوردنی و شیرینی و گوشت و نان و آبجو از کاخ برای من می‌آوردند.
احساس می‌کردم که جوانی خود را باز یافته‌ام. پس صورتم را تراشیدم و زلفایم که در سرزمین بیگانه به رسم مصریان بلند کرده بودم، شانه زدم. جامه‌های بیگانه را از تن بیرون آوردم و جامه‌ای به رسم مصریان از کتانی بسیار لطیف پوشیدم و عطرهای دلاویز به خود زدم و در تختخواب دراز کشیدم و بر آن کوشیدم که کشور ریگ و زیتون را فراموش کنم.
سرانجام به فکر خانه‎‌ی بعدی خود یعنی گوری که می‌بایست تا ابد در آن خانه بگزینم، افتادم. برای من هرمی از سنگ مرمر در میان اهرام درگذشتگان بر آوردند. رئیس کانهای سنگ اعلیحضرت، زمین آن را برگزید و بزرگ نقاشان نقشه‌ی تزیینات آن را کشید و رئیس پیکر تراشان پیکره های آن را تراشید و رئیس امور گورستان در همه جای مصر گشت تا ضریح، لوحه‌های قربانی، مجسمه‌های سنگی و فلزی همزادان و انواع و اقسام اثاثه را فراهم آورد. سرانجام روحانیان همزاد را هم که می‌بایست گور را نگهبانی کنند و منظم و مرتب نگه دارند و تشریفات لازم را انجام دهند، تعیین کردند.
من خود نیز بر اثاثه‌ی آن افزودم و ترتیبات لازم را در درون هرم دادم و سپس در اطراف شهر زمینهایی خریدم و وقف مقبره‌ی خود کردم تا با عواید آنها گورم را حفظ کنند و غذا به همزادم بدهند تا در ابدیت شاد و خوشبخت زندگی کند.
همه‌ی کارها به خوبی و خوشی انجام پذیرفت. اعلیحضرت فرعون خود دستورهای لازم را برای ساختن پیکره‌ی من داد و فرمود تا آن را با ورقه‌ای زر و جامه‌ای ارغوانی، چنانکه شایسته‌ی یکی از یاران او بود، بپوشانند. من تا پایان زندگی خود از لطف و عنایت شاه برخوردار بودم!..
این داستان را ما از روی آنچه در طومار سینوحیت نوشته، در گورش نهاده شده‌اند نقل کردیم.

پی‌نوشت‌ها:

1. Sinouhit.
2. Amenemhait.
3. Quanoufir.
4. Nofrit.
5. Sanou.
6. lakhouit.
7. Timihou.
8. Sanafroui.
9. Pouteni.
10. Anmoui.
11. Aia.
12. Moutou.
13. Kadima.
14. Montou.
15. Ureus.
16. Taitu.

منبع مقاله :
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم