نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور




 

داستانی از اساطیر مصر

روزگاری در سرزمین مصر سردار پیاده نظامی بود که او را تحوتی‌یی (1) می‌نامیدند. او در همه‌ی لشکرکشیهای فرعون به کشورهای جنوب و شمال همراهش بود. فرعون ماناکپیریا (2) نام داشت که همان تحوتمس (3) سوم است.
تحوتی‌یی همیشه در پیشاپیش سپاهیانش می‌جنگید و از همه‌ی فنون و نیرنگهای جنگی آگاه بود و تقریباً روزی نبود که فرعون به پاداش فتوحاتش، او را با فرستادن حلقه‌های زرین که تنها برای دلاوران و پهلوانان خود می‌فرستاد و آن را زر پهلوانی می‌خواندند، ننوازد. هر بار هم که بر دشمن پیروز می‌شد. سهم بزرگی از غنایم یعنی اشیاء گوناگون و غلامان و کنیزان بسیار به دست می‌آورد. سردار پیاده نظام فرمانده کاردانی بود که در همه‌ی مصر مانند نداشت و بدین گونه روزگار می‌گذرانید.
پس از مدتی دراز که بدین ترتیب سپری شد روزی سفیری از کشور خارون (4) که در فلسطین، میان دریا و رود اردن قرار داشت، به دربار فرعون آمد. فرعون از آن مرد پرسید:
- چه کسی تو را به خدمت ما فرستاده است و برای انجام دادن چه کاری این همه راه آمده‌ای؟
سفیر در پاسخ فرعون گفت: «مرا فرمانروای کشور شمال به دربار تو فرستاده است تا آگاهت کنم که مغلوب جوپه (5) بر اعلیحضرت شوریده، پیادگان و گردونه رانان را قتل عام کرده است و کسی را توان و یارای ایستادگی در برابر او نیست.»
چون تحوتمس سوم، فرعون مصر، این سخن را از دهان فرستاده‌ی فرمانروای شمال شنید سخت خشمگین شد و چون پلنگ جنوبی که در خشم شود برافروخت و چنین گفت: «به زندگیم، به لطفی که «رع» بر من دارد، به مهری که برادرم «آمون» به من دارد، سوگند که سنگینی و زور بازوی خود را به او نشان خواهم داد!» و بی‌درنگ فرمان داد تا همه‌ی یاران بزرگزاده‌ی او را، سرداران نامور او را، دبیران او را که در سحر و جادو چیره دست بودند، به حضورش بخوانند و چون همه در پیشگاه او گرد آمدند، فرعون پیغامی را که از جانب فرمانروای شمال به او رسیده بود به آنان بازگفت. همه خاموش ماندند و ندانستند او را چه پاسخ دهند. دهان کسی به گفتن کلمه‌ای گشوده نشد.
در این دم تنها تحوتی‌یی لب به سخن گشود و چنین گفت: «ای آن که سراسر زمین به فرمان توست! بفرمای تا عصای بزرگ تو را، عصایی را که تیوت (6) نام دارد (مصریان به هر چیزی که به فرعون تعلق داشت نامی خاص می‌دادند و برای آن شخصیت و موجودیت واقعی قایل می‌شدند) به من بدهند. بفرمای تا پیاده نظام و گردونه‌رانان اعلیحضرت را در اختیار من بگذارند. گل سر سبد دلاوران مصر را برگزین تا من بدین وسایل مغلوب جوپه را بکشم و شهر را بگشایم!»
تحوتمس سوم این پیشنهاد را به حسن قبول پذیرفت و در دم فرمان داد تا پیاده نظام و گردونه‌های جنگی و کشتیهای لازم برای بردن سپاه به کرانه‌های سوریه، در اختیار تحوتی‌یی قرار گیرند. او عصای بزرگ خود را هم که نشان فرماندهی عالی بود به تحوتی‌یی داد.
کشتیها چندین روز راه سپردند تا سرانجام به کرانه‌های کشور «کارون» رسیدند و سپاه در نزدیکی شهر جوپه از آنها پیاده شد.
تحوتی‌یی که حیله‌های جنگی فراوان می‌دانست دستور تهیه‌ی مقدمات اسرارآمیزی داد. فرمان داد. پوستهای بزرگی را به هم بدوزند و با آن کیسه‌ای بزرگ که مردی در آن جا بگیرد. بسازند و نیز فرمان داد تا چهار حلقه‌ی آهنین مانند حلقه‌هایی که دستها و پاهای اسیران را در آنها می‌نهند و دو زنجیر گران یکی برای به هم بستن دو حلقه‌ی پا و دیگری برای به هم بستن دو حلقه‌ی دست بسازند. همچنین سربازانش به امر او طنابهایی محکم و دو یوغ چوبی که گردن مردی در آن جا می‌گرفت و به سنگینی یوغی بود که بر گردن گاوان می‌نهادند، فراهم کردند.
گذشته از اینها او فرمان داد تا خمره‌های گلی بزرگی بسازند که دو مرد بتوانند در آنها چمباتمه بزنند و بنشینند.
چون همه‌ی اینها آماده شد تحوتی‌یی این نامه را به مغلوب جوپه فرستاد: «من تحوتی‌یی سردار و فرمانده پیام نظام کشور مصرم و در همه‌ی لشکرکشیهای اعلیحضرت فرعون به سرزمینهای شمال همراهشان بوده‌ام. اما اکنون چنین پیش آمده است که تحوتمس سوم بر من رشک می‌برد، زیرا من سرداری دلیرم و بر آن است که مرا بکشد. لیکن من از چنگ او گریخته‌ام و عصای فرماندهی او را نیز با خود آورده‌ام، آری عصای بزرگ فرماندهی فرعون را! و آن را در کیسه‌های که علوفه‌ اسبانم را در آنها انباشته‌ام، پنهان کرده‌ام. اگر تو بخواهی من آن را به تو می‌دهم و دوست تو می‌شوم و همه‌ی کسانی نیز که با من آمده‌اند، یعنی گلهای سر سبد و دلاوران ارتش مصر به خدمت تو در می‌آیند!»
مغلوب جوپه فریب این سخنان خوشایند را خورد و بسیار شادمان شد. از رسیدن این نامه بی‌اندازه شادمان شد، زیرا نیک می‌دانست که تحوتی‌یی دلاوری است که در سراسر زمین مانندش پیدا نمی‌شود.
پس او نیز به نوبه‌ی خود پیغامی به تحوتی‌یی فرستاد که: «بیا! به نزد من بیا! من برادر تو خواهم شد و ملکی از بهترین املاک جوپه را به تو خواهم بخشید!»
آنگاه مغلوب جوپه به همراه ستوربان خود و در پیشاپیش زنان و کودکان شهر از شهر بیرون شد و به پیشتاز تحوتی‌یی رفت. دست او را گرفت و در آغوشش کشید و رویش را بوسید و او را به اردوگاه خود برد لیکن همراهان و اسبان تحوتی‌یی را به اردوگاه نبرد او با تحوتی‌یی قطعه نانی را برید و آنگاه با هم به خوردن و نوشیدن نشستند و مغلوب جوپه در ضمن گفتگو از تحوتی‌یی پرسید: «عصای بزرگ اعلیحضرت تحوتمس سوم در چه حال است؟»
و اما تحوتی‌یی پیش از رفتن به اردوگاه مغلوب جوپه عصای بزرگ فرعون را برداشته بود و آن را در کیسه‌های علوفه‌ی اسبان پنهان کرده بود و کیسه‌ها را با نظم و ترتیب تمام در ارابه‌هایی که از مصر با خود آورده بود، نهاده بود. در آن ساعت که مغلوب جوپه با تحوتی‌یی میگساری می‌کرد و از هر دری سخن می‌گفت سپاهیانش نیز با پیادگان فرعون سر صحبت باز کرده بودند و با هم باده می‌نوشیدند.
چون ساعتی به باده‌گساری گذشت تحوتی‌یی به مغلوب جوپه گفت:
- خواهش می‌کنم اکنون که من در اینجا، در میان زنان و کودکان شهر هستم بگذاری همراهان من با اسبانشان بیایند و به آنان نیز جیره داده شود!
همراهان تحوتی‌یی را وارد کردند. اسبان را پابند زدند و هنگامی که بارهای علوفه را می‌گشودند عصای بزرگ فرعون را پیدا کردند و آمدند و این مطلب را به اطلاع تحوتی‌یی رسانیدند.
آنگاه مغلوب جوپه به تحوتی‌یی گفت: «بزرگترین آرزوی من این است که عصای بزرگ فرعون را، که نامش تیوت است، ببینم! اکنون که این عصای سحرآمیز در میان بار و بنه‌ی توست بگو آن را بدینجا بیاورند تا من آن را ببینم!»
تحوتی‌یی خواهش مغلوب جوپه را بر آورد. عصای فرعون را آورد تا به او نشان دهد. او جامه‌ی مغلوب جوپه را گرفت و از جای برخاست و بر سر پا ایستاد و قد برافراشت و چنین گفت:
«- تو ای مغلوب جوپه، نگاه کن! اینجا را نگاه کن و عصای بزرگ فرعون، تحوتمس سوم، شیر هراس‌انگیز، را که فرزند سوخیت، ماده خدا- شیر است، و خداوندگار آمون، پدرش، به او نیرو و قدرت می‌بخشد، ببین!» و آنگاه آن دستش را که عصا را گرفته بود، بلند کرد و با آن ضربه‌ای شدید بر گیجگاه مغلوب جوپه نواخت و او بیهوش در پای او افتاد.
پس تحوتی‌یی همراهانش را فرا خواند و به آنان فرمان داد تا حلقه‌های آهنین و زنجیرهای آهنین را که از پیش آماده کرده بودند، آوردند و مغلوب جوپه را به کند و زنجیر بستند و درکیسه‌ی فراخ چرمین انداختند. سپس به دستور تحوتی‌یی رفتند و چهار صد خمره را که با خودآورده بودند به اردوگاه آوردند. در هر یک از آن خمره‌ها دو سرباز نشاند و بدین ترتیب دویست سرباز درخمره‎‌ها نشاند به طوری که کسی آنان را نمی‌دید. بدین ترتیب صد خمره پر گشت. سیصد خمره باقی ماند و در آنها طنابها و یوغهای سنگین چوبی را ریختند و چنان کردند که چهار صد خمره همه به یک وزن در آمدند. آنگاه مهر تحوتی‌یی را بر آنها زدند و هر یک از آنها را بر پشت مردی نیرومند نهادند. چهار صد سرباز خمره‌ها را با خود حمل می‌کردند و صد سرباز دیگر برای راهنمایی آنان می‌رفتند.
تحوتی‌یی به آنان چنین فرمان داد: «پس از درآمدن به شهر درخمره‌ها را که یارانتان در آنها پنهان شده‌اند باز کنید و همه با هم به ساکنان شهر حمله برید و بی‌درنگ آنها را بگیرید و طناب پیچشان بکنید!»
این نقشه به سرعت بسیار و پنهانی انجام پذیرفت. پس از انجام یافتن آن ستوربان مغلوب جوپه را احشار کرد و به این چنین گفت: «سرور تو خوش و خرم است! برو به شاه خود که در شهر مانده است بگو: مژده بدهید! که خداوند مهربان تحوتی‌یی را با همه‌ی مردانش به چنگ ما انداخت. این خمره‌ها را که می‌بینی پر از غنایم گرانبهاست که از آنان گرفته‌ایم!»
ستوربان در پیشاپیش گروه قرار گرفت تا این خبر خوش را به شاه خود ببرد. چون به نزد او آمد فریاد زد: «تحوتی‌یی به ما تسلیم شد!»
دروازه‌های شهر را گشودند تا کسانی که خمره‌ها را بر دوش خود می‌کشیدند وارد آن شوند. سربازان چون به شهر در آمدند سرپوش از خمره‌هایی که سربازان دیگر در درونشان پنهان شده بودند برداشتند و آنگاه دسته‌جمعی به مردم شهر تاختند و کوچک و بزرگ را گرفتند و یوغ بر گردنشان نهادند و دست و پایشان را با طنابهایی که از خمره‌ها بیرون کشیدند، بستند.
چون سپاه فرعون شهر جوپه را به تصرف خود در آورد، تحوتی‌یی آرام گرفت و بی درنگ پیکی به سوی فرعون گسیل کرد و به فرعون خبر داد که: «مژده! خداوندگار آمون، پدر و پشتیبان تو مغلوب جوپه و همه‌ی مردان و همچنین شهر را در اختیار ما نهاد! فرمان صادر فرمایید که سپاه تو هر چه زودتر بیاید و به ما بپیوندد تا همه‌ی اسیران را به نزد تو بیاوریم و تو بتوانی خانه‌ی پدرت آمون رع، شاه خدایان را با غلامان و کنیزان پر کنی و آنان همیشه در دو قدمی تو باشند!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Thoutiyi.
2. Manakpiriya.
3. Thoutmes.
4. Kharon.
5. Joppé.
6. Tiout.

منبع مقاله :
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم