داستانی از اساطیر مصر
ماجرای ساتنی بامومیاییها
روزگاری شاهی بود که او را اوزینارس خوانده میشد. این شاه پسری داشت به نام سانتی و برادر شیری ساتنی ایناروس خوانده میشد. ساتنی در هر کاری وارد بود و از هر هنر و دانشی اطلاع کافی داشت. ساتنی اوقات
نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
روزگاری شاهی بود که او را اوزینارس (1) خوانده میشد. این شاه پسری داشت به نام سانتی (2) و برادر شیری ساتنی ایناروس (3) خوانده میشد. ساتنی در هر کاری وارد بود و از هر هنر و دانشی اطلاع کافی داشت. ساتنی اوقات خود را در گورستان زیرزمینی شهر ممفیس به خواندن کتابهایی که به خط مقدس نوشته شده بود و یا کتابهای «خانهی دوگانهی زندگی»، یعنی کتابهای جادویی که از زندگی این دنیا و دنیای دیگر در آنها سخن رفته بود و بررسی وتحقیق اوراد و اذکاری که بر ستونها و دیوارهای پرستشگاهها نوشته شده بود، میگذرانید. او از خواص تعویذها و طلسمها آگاه بود و میدانست که آنها را چگونه میسازند و خود نیز میتوانست دعاهای مؤثری بنویسد، زیرا ساحری بود که در سراسر زمین مصر مانند نداشت.ساتنی روزی در میدان جلو پرستشگاه پحتاح میگشت و به دقت خطوطی را که بر دیوارها نوشته شده بود میخواند که ناگاه زایری که سر و وضع و هیأت نجیب زادگان داشت از دیدن کار او قاه قاه خنده را سر داد.
ساتنی سخت خشمگین گشت و از او پرسید: «چرا میخندی؟»
نجیبزاده چنین در جواب او گفت: «نه، من به هیچ روی تو را ریشخند نمیکنم، اما تو را دیدم که وقت و عمر خود را در خواندن دعاهای بیاثر تلف میکنی نتوانستم از خنده خودداری کنم. اگر براستی خواهان آنی که دعاها و طلسمهای مؤثری بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی میبرم که دعاها و طلسمهای مؤثری بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی میبرم که کتابی که تحوت به دست خویش نوشته، نهاده شده است و تو هر گاه آن را به دست بیاوری برتر از خدایان و بی گمان بسی برتر از مردمان خواهی گشت. در آن کتاب دو دعا نوشته شده است که هر گاه نخستین را بخوانی آسمان و زمین، جهان شب، کوهها و آبها را جادو میکنی و زبان مرغان هوا و جانوران روی زمین را در مییابی و همهی ماهیان را میبینی، زیرا نیروی خدایی آنان را به روی آب میآورد، و هر گاه دومین دعا را بخوانی اگر در درون گور هم باشی دوباره شکل و هیأتی را که به هنگام زندگی کردن در روی زمین داشتهای باز مییابی و حتی بر آمدن خورشید را در آسمان و حلقهی خدایان او را و ماه را به همان شکلی که داشته است، باز میبینی!»
ساتنی به او گفت: «به زندگی سوگند که هر آرزویی داری به من بگوی تا آن را بر آورم! اما مرا به جایی که این کتاب نهاده شده است راهنمایی کن!»
نجیب زاده در جواب ساتنی گفت: «این کتاب از آن من نیست، بلکه درگورستان زیر زمینی، درگور ننوفرکپحتاح (4) ، پسر منه نفتیس (5) شاه قرار دارد. مبادا بر آن کوشی که این کتاب را از دست او بربایی، زیرا او تو را مجبور میکند که سه شاخهی چوبی به دست و منقلی افروخته بر سرنهی و آن را به وی بازگردانی!»
ساتنی چون این سخن را از آن مرد بزرگزاده شنید سرش از خواهش و آرزوی بسیار به دوران افتاد. دیگر نمیدانست که در کجای جهان است. شتابان به نزد فرعون رفت و آنچه را که از آن مرد شنیده بود، به وی بازگشت. شاه از او پرسید:
- چه میخواهی؟
ساتنی گفت: «اجازت فرمای تا در گور ننوفرکپحتاح شاه پسر منه نفتیس فرود آیم. من برادر شیری خود ایناروس را نیز همراه میبرم و این کتاب را از آنجا با خود میآورم!»
پس او با برادر شیری خود ایناروس به پرستشگاه ممفیس رفت. سه روز و سه شب در میان گورهای سرداب ممفیس به جستجو پرداخت و بر آن کوشید که خطوطی را که بر ستونها نوشته شده بود بخواند و رمزهایی را که بر در گورها نقش شده بود، کشف کند. سرانجام، در سومین روز، آرامگاه ننوفر را پیدا کردند و چون یقین یافتند که آنجا گور ننوفر است ساتنی وردی جادو برخواند. فضایی خالی در زمین پدید آمد و ساتنی توانست در جایی که کتاب اسرارآمیز را نهاده بودند، فرود آید و اکنون میگوییم که در آنجا چه دید. در تاریکی گور هوا چون روزی آفتابی روشن بود، چه کتاب نور به همه جا میپراکند و گرداگرد خود را روشن میکرد.
ننوفر کپحتاح در آن گور تنها نبود، بلکه زنش آهوری (6) و فرزندش میحت (7) نیز در کنار او بودند، یعنی همزاد آن دو به نیروی سحر و افسون کتاب تحوت بدانجا آمده در کنار ننوفر جای گرفته بودند، اما کالبد آن دو در قبط (8) آرمیده بود و این بدین سبب بود که ننوفر میخواست ساتنی این وظیفه را بر عهده گیرد که دستور دهد کالبد مومیایی شدهی آن دو را از قبط که در آنجا به خاک سپرده شده بودند، به ممفیس بیاورند و درکنارش نهند تا سرانجام هر سه برای همیشه در یک جاگرد آمده باشند.
چون ساتنی وارد گور شد، زن ننوفر، و یا بهتر بگوییم همزاد آن زن، برخاست و در بستر خود نشست و به او گفت:
- تو کیستی؟
سپس این کار را برای من نیز انجام داد.
ما همان روز به قبط بازگشتیم تا بیاساییم و جشنی در پرستشگاه ایزیس و هارپوکراتس برپا کنیم. پس در زورق نشستیم و به پاروزنان گفتیم تا زورق را بازگردانند.
پاروزنان به پارو زدن پرداختند و ما بزودی به یک میلی شمال قبط رسیدیم.
اما خداوندگار تحوت از همهی آنچه در بارهی این کتاب بر ننوفر گذشته بود، آگاه گشته بود. تحوت بی درنگ به نزد رع شتافته به دادخواهی برخاسته بود و به وی چنین گفته بود: «بدان که حق و قانون من به دست ننوفر کپحتاح پسر مره نپحتاح افتاده است. او به زور به جایگاه من وارد شده صندوق مرا با کتاب من ربوده است و مار جاویدان را هم که پاسدار صندقچه بود کشته است!»
رع در پاسخ او گفته بود: «او و همهی افراد خانوادهی او به تو تعلق دارند!» و رع نیرویی خدایی از آسمان بر زمین فرود آورده به گفته خود چنین افزوده بود: «هرگز مباد که ننوفر کپحتاح تندرست و خرم به ممفیس برسد، نه او، و نه هر کسی که با او باشد.»
در آن ساعت و حتی در آن دم، میحت، فرزند ما، از زیر چادر انتهای زورق شاهانه که ما را از آفتاب حفظ میکرد، گریخت و به سوی لبهی زورق دوید و در شط افتاد و غرق شد و فریاد وحشت و درد از همهی زورق نشینان برخاست.
ننوفر از حجرهی خود بیرون آمد و وردی جادو برخواند و بر کودک دمید. در دم کالبد کوچک کودک به روی آب آمد، زیرا نیروی سحر بر آب و روی کالبد کودک فرود آمده بود. ننوفر ورد دیگری بر او خواند، وردی که وی میتوانست آنچه را که بر سر او آمده بود بازگوید، لیکن مردمان هیچ سحر و جاودیی نمیشناسند که بتواند موجودی را که رع محکوم کرده باشد دوباره زنده کند.
ما با کالبد بی جان کودک به قبط بازگشتیم و او را به «خانهی خرمی» بردند.
لیکن فرعون سرسختی نمود و پافشاری کرد که: من دختر یکی از سرداران پیاده نظام را برای ننوفر میگیرم و امیدوارم که این کار به سود خانوادهام باشد...
در روز جشن و شادمانی که در حضور فرعون بر پا شد، مرا به مجلس جشن بردند. من سخت پریشان و آشفته خاطر بودم و قیافهی شب پیش را نداشتم. فرعون روی به من نمود و گفت:
- آیا تو گفته بودی مادرت بیاید و این حرف بی معنی را بزند که تو را به عقد برادرت ننوفر کپحتاح در آورم؟
من به پریشانی، لیکن با احترام بسیار جواب دادم: خوب مرا به پسر یکی از سرداران پیاده نظام بدهید و دختر سردار پیاده نظام را برای ننوفر بگیرید! و سپس قاهقاه خندیدم.
فرعون نیز خندید و به رئیس دربار گفت: امشب آهوری را به خانهی ننوفر کپحتاح ببرند و ارمغانها و هدیههای گوناگون نیز همراهش کنند!
در همان شب مرا به عنوان همسر به خانهی ننوفر بردند و به فرمان فرعون همهی درباریان زر و سیم بسیار به من پیشکش کردند و دربار فرعون غرق سرور و شادی گشت.
من و ننوفر روزهای خوشی با هم میگذرانیدیم، زیرا هر یک دیگری را دوست میداشتیم و پس از مدتی من این کودک را که در اینجا در کنارم است به دنیا آوردم. رفتند و فرعون را از زاده شدن کودک آگاه کردند و او فرمان داد که اشیاء گرانبهایی از میان اموال شاهانه برگزیدند و با ارمغانهای بسیار زیبای زرین و سیمین و پارچههای لطیف به نزد من آوردند. کودکی را که من به دنیا آورده بودم میحت نام دادند و نام او را در فهرست خانهی دوگانهی زندگی ثبت کردند. در آنجا پیشگویان و ساحران و دبیران در طالع نوزاد نگریستند و سرنوشت او را پیشگویی کردند و تعویذهایی برای او آماده کردند تا با آنها بدبختی را از او دور گردانند و همهی اینها بر ستونی سنگی در خانهی دوگانهی زندگی نوشته شد، کاری که دربارهی همهی فرعونها انجام میگرفت.
و پس از آن، روزهای بسیارگذشت. گفتنی ننوفر کپحتاح برای این در این جهان میزیست که در گورستان ممفیس، که خانهی مردگان در آن قرار دارد، بگردد و در هر کدام بایستد و خطهایی را که بر گور فرعونها نوشته شده بود، کشف کند و به آواز بلند بخواند. او نوشتههای روی ستونهای سنگی دبیران خانهی دوگانه را میخواند، سنگ نبشههای روی گور را میخواند، زیرا دلبستگی بسیار به خواندن هر نوشتهای داشت.
و پس از آن، روزی که مراسمی به افتخار خداوندگار پحتاح بر پا شده بود، ننوفر برای خواندن دعا وارد پرستشگاه شد و در آن موقع که آهسته و آرام در پس دستهی دعاخوانان گام بر میداشت و سرگرم خواندن نوشتههایی بود که بر نمازخانههای خدایان نوشته شده بود، پیرمردی از کنار او گذر کرد و چون او را دید بنای خنده را گذاشت. ننوفر که ناراحت شده بود از او پرسید:
- چرا میخندی؟
پیرمرد که به کاهنان شباهت داشت در جواب او گفت: من تو را ریشخند نمیکنم، اما نمیتوانم از دیدن تو که وقت خود را با خواندن نوشتههایی تلف میکنی که هیچ اثری ندارند، از خنده خودداری کنم. اگر براستی میخواهی افسون بسیار نیرومندی بیاموزی با من بیا! من تو را به جایی راهنمایی میکنم که کتاب تحوت در آن قرار دارد. کتابی که خداوندگار به دست خود آن را نوشته است! در آن، دو ورد نوشته شده است. هر گاه تو نخستین ورد را بخوانی آسمان و زمین و جهان شب و کوهها و آبها مسحور تو میشوند، میتوانی زبان همهی مرغان هوا و جانوران روی زمین را بفهمی، ماهیان اعماق آب را ببینی، زیرا نیروی خدایی آنان را به روی آب میآورد. هر گاه دومین ورد را بخوانی، حتی اگر مرده باشی و درگورت نهاده باشند به همان شکل و صورتی که درزندگی خاکی خود داشتی به زندگی باز میگردی و درخشیدن خورشید را با هالهی خدایانش و ماه را به همان صورتی که بر میآید، باز میبینی!...
ننوفرکپحتاح که از شنیدن این سخنان غرق حیرت شده بود روی به کاهن کرد و گفت: «به زندگی فرعون سوگند که هر گاه تو مرا به جایی که این کتاب قرار دارد راهنمایی کنی هر آرزویی داشته باشی برآورده میکنم!»
و کاهن به ننوفر چنین پاسخ داد: هر گاه میخواهی من تو را به جایی که این کتاب قرار دارد ببرم باید صد شمش سیم، که هر یک هیجده رطل وزن داشته باشد، به گور من بدهی و دستور بدهی دو تابوت چوبین مانند تابوتهایی که برای کاهنان توانگر میسازند برای من بسازند که یکی درمیان دیگری جای بگیرد.
ننوفر بیدرنگ یکی از ندیمان خود را پیش خواند و فرمان داد که صد شمش سیم به کاهن بدهند و هر چه زودتر دست به کار ساختن تابوتهایی بشوند که او خواسته بود. آنگاه کاهن به ننوفر گفت:
- «کتابی که گفتم در میان دریای قبط در صندوقی آهنین قرار دارد. درون صندوق آهنی صندوقی مفرغین و در درون صندوق مفرغین صندوقی چوبین قرار دارد. صندوق چوبین صندوقچهای از عاج و آبنوس در میان دارد و در درون صندوقچهی چوبین صندوقچهای از عاج و آبنوس در میان دارد و در درون صندوقچهی عاج و آبنوس جعبهای سیمین نهاده شده است و در جعبهی سیمین جعبهای زرین قرار دارد و کتاب در درون این جعبهی زرین است. ماری که عمر جاویدان دارد، روی صندوق چمبره زده است و ماران و عقربها و دیگر انواع خزندگان تا دوازده هزار ارش در گرداگرد آن به نگهبانی ایستادهاند...»
ننوفر به شنیدن سخنانی که کاهن گفت چنان به هیجان آمد که نمیدانست در کجا و چه نقطهای از جهان است. از پرستشگاه بیرون شد و شتابان به نزد من آمد و آنچه را که بر سرش گذشته بود به من نقل کرد و سپس چنین به گفتههای خود افزود:
- بر آن سرم که به قبط بروم و این کتاب را از آنجا بردارم و با خود بیاورم و قول میدهم که از آن پس هرگز از کشور شمال بیرون نروم!
لیکن من با تصمیم او مخالفت ورزیدم و گفتههای کاهن را رد کردم و چنین گفتم: «کاهن باید از آنچه به ننوفر گفته است از آمون رع بیمناک باشد! او آتش ستیزه برافروخته و جنگ را بدینجا آورده است و مادینه خدای «تبس» را دشمن خوشبختی ما گردانیده است!» سپس دست به سوی ننوفر برافراشتم و به زاری و التماس از او درخواستم که از رفتن به قبط خودداری کند، لیکن او گوش به سخنان من نداد.
ننوفر به نزد فرعون رفت و هر چه ازکاهن شنیده بود به وی بازگفت. فرعون از او پرسید:
- چه آرزویی در دل داری؟
ننوفر بی درنگ پاسخ داد: «میخواهم که زورق بزرگ سلطنتی را آماده کنند و در اختیارم قرار دهند. من آهوری، زن و خواهرم و میحت را، کودکی که از او دارم، بر میدارم و با آنان به سرزمین جنوب میروم و این کتاب را در آنجا پیدا میکنم و بر میدارم و به اینجا میآورم!»
فرعون خواهش او را اجابت کرد. پس زورق بزرگ سلطنتی را مجهز کردند و در اختیار ننوفر قرار دادند. ما در آن زورق نشستیم و روی به سوی قبط نهادیم. آمدن ما را به کاهنان ایزیس در قبط و بزرگ کاهنان ایزیس خبر داند. آنان به پیشتاز ما آمدند و به ننوفر خوشامد و شادباش گفتند. زنانشان نیز به پیشتاز من آمدند و درودم فرستادند.
ما در ساحل فرود آمدیم تا به پرستشگاه ایزیس و هارپوکرات (9) برویم. ننوفر فرمان داد تا گاو نری آوردند و سپس غازی و سپس شراب آوردند و او برای ایزیس و هارپوکرات پیشکشیهایی داد و شراب به افتخارشان بر زمین ریخت. آنگاه ما را به خانهی زیبایی که پر از چیزهای خوب بود راهنمایی کردند.
ننوفر کپحتاح در قبط پنج روز با کاهنان ایزیس به تفریح و خوش گذرانی پرداخت. زنان کاهنان نیز در مصاحبت من بودند و روزها را با من به خوشی و سرور میگذرانیدند.
بامداد روز بعد ننوفر کپحتاح دستور داد تا مقدار زیادی موم ناب به پیشش آوردند و او را با آن مومها زورق زیبا و پاروزنان و ملوانان بسیار ساخت و وردی بر آنها خواند و آنها را به جنبش آورد و نفس در دلشان دمید. سپس زورق فرعونی را با شن و ماسه سنگین کرد و مرا ترک گفت و در زورق نشست. من در کرانهی دریای قبط ایستادم و با خود گفت: «من از آنچه بر سر او خواهد آمد آگاه خواهم شد!»
سپس ننوفر به پاروزنان گفت: «ای پاروزنان، به خاطر من، تا جایی که کتاب قرار دارد، پارو بزنید! شما تنها کاری که میکنید باید این باشد که به دنبال زورق سحرآمیزی که من بر آب انداختهام بروید! این زورق راه را به شما نشان خواهد داد.»
پاروزنان بی آنکه در جایی درنگ کنند و یا بیاسایند شب را نیز چون روز پارو زدند و به راهنمایی زورق سحرآمیز پس از سه روز و سه شب به مقصد رسیدند.
آنگاه زورق سحرآمیز توقف کرد و ننوفر برخاست و مقداری ماسه بر آب ریخت. در حال جایی در میان شط باز شد.
ننوفر تودهی پر سر و صدایی ازماران را دید که در هم میلولیدند و نیز عقربها و انواع و اقسام خزندگان را در آنجا دید. آنان نگهبانانی بودند که گرد صندوقچهی محتوی کتاب سحرآمیز به پاسداری ایستاده بودند. ننوفر مار جاویدان را که خود دور صندوقچه حلقه زده بود، شناخت. پس ننوفر وردی خواند و بر انبوه ماران و عقربها که در هم میلولیدند دمید و آنان را بر جای خود خشک و بی حرکت ساخت و در این دم توانست خود را تا کنار مار جاویدان که بر صندوقچهی مورد علاقهی او چمبره زده بود، برساند.
ننوفر با مار جاویدان به مبارزه برخاست و او را کشت، لیکن مار که زندگی جاوید داشت در دم به زندگی و حال پیشین خود بازگشت.
ننوفر دوباره بر آن هیولای عجیب حمله برد و بار دیگر او را کشت، لیکن این بار نیز مار جان دوباره یافت و برای نگهداری صندوقچه به دور آن حلقه زد.
ننوفر کپحتاح بار سوم به مار جاویدان حمله برد، او را به دو نیم کرد و آن دو پاره را زیر ماسه دفن کرد و بدین تدبیر مار مرد و دیگر زنده نگشت و شکل و وضع پیشین خود را باز نیافت.
آنگاه ننوفر به صندوقچهی اسرار آمیز نزدیک شد و دریافت که آن صندوقچه از آهن است. آن را گشود و صندوقچهای مفرغین در درون آن یافت. در صندوقچهی مفرغین را باز کرد و در آن صندوقچهای از چوب دارچین یافت. در این صندوقچه را هم گشود و در درون آن صندوقچهای از عاج و آبنوس یافت. صندوقچهی عاج و آبنوس، صندوقچهای سیمین در میان خود داشت. در صندوقچهی سیمین هم پس از گشودن درش صندوقچهای زرین پیدا شد. ننوفر در صندوقچهی زرین را گشود و کتاب سحرآمیز را در آن یافت.
ننوفر کتاب سحرآمیز را گرفت و از صندوقچهی زرین بیرون آورد. نخستین ورد را که در آن نوشته شده بود، برخواند و بدین گونه آسمان و زمین و جهان شب و کوهها را مسحور خود ساخت و توانست زبان مرغان آسمان و ماهیان آب و جانوران چهار پای کوهساران را به روشنی دریابد.
آنگاه دومین دعا را که در کتاب نوشته شده بود به صدای بلند خواند و همه چیز را دید: خورشید را با خدایان ملتزم رکابش که بر فراز سر او قرار داشت، ماه که بر میآمد و ستارگان را در جایگاه خود به روشنی دید. همچنین توانست ماهیان مغاکها را که با نیروی مقاومت ناپذیری که بر آب بالای سر آنان فرود میآمد، نمایان شده بودند، ببیند.
سپس ننوفر کپحتاح، که کتاب را به دست گرفته بود وردی خواند و بر آب شط دمید و آبهای آن که در آن نقطه از هم جدا شده جایی خالی پدید آورده بود دوباره به هم پیوست و جای خالی را پر کرد و به صورت نخستین در آمد. ننوفر دوباره در زورق نشست و به پاروکشان گفت:
- ای پاروکشان، پارو بزنید و مرا به جایی که آهوری، خواهر و زنم نشسته است ببرید!
پاروکشان برای او پارو زدند، شب و روز پارو زدند و پس از سه روز و سه شب به جایی که من در کنار دریای قبط نشسته بودم، رسیدند. من نه میخورم و نه مینوشیدم و نه کاری میکردم. من چون کسی که روانش به دنیای دیگر رفته باشد و در «خانهی خوشی» جای گرفته باشد، در انتظار او بی حرکت نشسته بودم.
چون ننوفر را دیدم به او گفتم: «تو را به جان شاه! این کتاب را که به خاطر آن این همه رنج کشیدهایم به من بده تا ببینم!»
او کتاب را در دست من نهاد. من به صدای بلند ورد نخستین را که در آن نوشته شده بود برخواندم: من آسمان و زمین و جهان شب و کوهها و آبها را مسحور خود کردم و سخن مرغان و ماهیان و چارپایان را به روشنی دریافت.
آنگاه دومین ورد را از روی کتاب خواندم، پس خورشید را با خدایان ملتزم رکابش، ماه را که بر میآمد و همهی ستارگان را در جایگاه خود دیدم.
من بر آن شدم که این وردهای سحرآمیز را در خود حل کنم، لیکن چون نوشتن نمیدانستم، از ننوفر، برادر و همسر خود، که دبیری تمام عیار و مردی دانشمند بود، یاری خواستم. او پاپیروس سفیدی خواست و آنگاه همهی کلماتی را که در کتاب نوشته شده بود به دقت بر آن پاپیروس رونویس کرد.
سپس پاپیروس را در آبجو فرو کرد و آن را با آبجو شست و در آن حل کرد و چون اطمینان یافت که نوشته خوب حل شده است آبجو را سر کشید، زیرا میدانست که بدین گونه هرچه را که درکتاب نوشته بود درخواهد یافت.
سپس این کار را برای من نیز انجام داد.
ما همان روز به قبط بازگشتیم تا بیاساییم و جشنی در پرستشگاه ایزیس و هارپوکراتس بر پا کنیم. پس در زورق نشستیم و به پاروزنان گفتیم تا زورق را باز گردانند.
پاروزنان به پارو زدن پرداختند و ما بزودی به یک میلی شمال قبط رسیدیم.
اما خداوندگار تحوت از همهی آنچه در بارهی این کتاب بر ننوفر گذشته بود، آگاه گشته بود. تحوت بی درنگ به نزد رع شتافته به دادخواهی برخاسته بود و به وی چنین گفته بود: «بدان که حق و قانون من به دست ننوفر کپحتاح پس مره نپحتاح افتاده است. او به زور به جایگاه من وارد شده صندوق مرا با کتاب من ربوده است و مار جاویدان را هم که پاسدار صندوقچه بود کشته است!»
رع نیرویی خدایی از آسمان بر زمین فرودآورده به گفتهی خود چنین افزوده بود: «هرگز مباد که ننوفر کپحتاح تندرست و خرم به ممفیس برسد، نه او، و نه هر کسی که با او باشد.»
در آن ساعت و حتی در آن دم، میحت، فرزند ما، از زیر چادر انتهای زروق شاهانه که ما را از آفتاب حفظ میکرد، گریخت و به سوی لبهی زورق دوید و در شط افتاده و غرق شد و فریاد وحشت و درد از همهی زورق نشینان برخاست.
ننوفر از حجرهی خود بیرون آمد و وردی جادو برخواند و بر کودک دمید. در دم کالبد کوچک کودک به روی آب آمد، زیرا نیروی سحر بر آب و روی کالبد کودک فرود آمده بود. ننوفر ورد دیگری بر او خواند، وردی که وی میتوانست آنچه را که بر سر او آمده بود بازگوید، لیکن مردمان هیچ سحر و جادویی نمیشناسند که بتواند موجودی را که رع محکوم کرده باشد دوباره زنده کند.
ما با کالبد بیجان کودک به قبط بازگشتیم و او را به «خانهی خرمی» بردند.
ما بر آن کوشیدیم که تشریفات لازم را در بارهی او انجام دهند. او را چنانکه شایسته شخصی بزرگ و والاجاه است، مومیایی کردند و با مراقبت ما در تابوتش نهادند و به گورستانش بردند.
سپس ننوفر، برادر و شوهر من گفت: «حرکت کنیم! شتاب ورزیم و پیش از آن فرعون از آنچه بر سر ما آمده است آگاه گردد و دچار نگرانی شود به خانه بازگردیم!»
پس بر زورق نشستیم و روی به راه نهادیم و اندکی بعد به یک فرسنگی شمال قبط، به جایی که فرزندمان میحت، از زورق شاهانه در رود افتاده بود رسیدیم. من از زیر سایهبان زورق شاهانه بیرون آمدم و روی آب خم شدم و در رود افتادم و در حالی که همه در زورق شاهانه فریاد نومیدی و درد میکشیدند غرق شدم.
خبر غرق شدن مرا به ننوفر دادند و او بی درنگ از زیر سایهبان زورق شاهانه بیرون آمد و وردی سحرآمیز بر خواند و به نیروی آن سحر جسد من به روی آب آمد و من آنچه بر سرم گذشته بود و حتی شکایت تحوت را در برابر رع به یاد آوردم.
ننوفر با من به قبط بازگشت. در آنجا دستور داد مرا چنانکه شایستهی شخص و تبار والا و مقام ارجمندم بود، مومیایی کردند و آنگاه مرا هم در همان گوری نهادند که فرزندمان میحت را نهاده بودند.
ننوفر باز در زورق نشست و از ساحل دور شد. اندکی بعد به یک فرسنگی شمال قبط، به جایی که من و فرزندمان در رود افتاده بودیم؛ رسید.
او در دل با خود گفت: آیا بهتر این نیست که به قبط برگردم و در کنار آنان قرار گیرم؟ هر گاه به ممفیس بازگردم و فرعون در بارهی فرزندانش از من پرسش کند چه پاسخی به او بدهم؟ آیا میتوانم جوابش بدهم که: من دختر و نوهات را برداشتم و با خود به سفر بردم و گذاشتم که در رود بیفتند و غرق شوند و اکنون خود به تنهایی زنده پیش تو بازگشتهام؟
پس ننوفر دستور داد طاقهای کتاب لطیف شاهانه به او دادند و او با آن نواری سحرآمیز ساخت و کتاب را در آن پیچید و آن را روی سینهی خود نهاد و با نوار آن را بر سینهی خود محکم بست.
آنگاه ننوفر از زیر سایهبان زورق شاهانه بیرون آمد و خم شد و در آب افتاد و در آن حال که همهی زورق نشینان از نومیدی و دلهره و درد فریاد بر میکشیدند غرق شد و روح از تنش بیرون پرید. همه به حیرت فریاد زدند: «آه چه عزای بزرگی! چه عزای دردناکی! این هم دبیر دانشمند و بلند پایهای که هرگز مانندش پیدا نمیشود! او هم افتاد و غرق شد!»
زورق شاهانه سفر خود را به پایان رسانید بیآنکه کسی بداند ننوفر کپحتاح کجاست!
چون زورق به ممفیس رسید به فرعون خبر داند و فرعون به پیشتباز زورق رفت. فرعون بالاپوش سوکواری بر تن کرده بود، همهی مردمان ممفیس جامهی سوک در بر کرده بودند همچنانکه کاهن بزرگ پحتاح و کاهنان پحتاح و همهی اطرافیان فرعون جامه عزا پوشیده بودند.
آنگاه آنان ننوفر را دیدند که به پاروهای زورق شاهانه آویخته بود. به نیروی سحر و جادوی کتاب تحوت که او آن را با نوارهای سحرآمیز بر سینهی خود بسته بود، تنش به پاروها آویخته بود، به طوری که در زیر آب پنهان نشده بود. کالبد را بر گرفتند و کتاب را روی سینهی او یافتند.
پس فرعون فرمود: «این کتاب را که بر سینهی او قرار دارد بردارید!»
اطرافیان فرعون و کاهنان پحتاح و کاهن بزرگ پحتاح به فرعون گفتند: «ای سرور و خداوندگار بزرگوار! عمرت به درازی عمر رع باد! هر گاه ما دست بر این کتاب بزنیم چه بر سر ما میآید، چه بدبختیی بر سرمان فرود میآید؟ بنگر چه بر سر ننوفر کپحتاح آمده است! او که دبیری بیمانند بود، او که مردی بسیار دانشمند بود نتوانست به نیروی دانش و سحر و جادو خود را از این بدبختی بزرگ مصون دارد!».
و کتاب در روی سینهی ننوفر باز ماند. فرعون دستور داد تا کالبد پسرش را به «خانهی خرمی» بردند. خانهای که مومیاگران در آنجا هفت روز روی او کار کردند. سپس جامههایی از پارچههای گرانبها و با شکوه بر تن او پوشانیدند و پوشانیدن جامه بر تن او پنج روز طول کشید. سپس هفت روز برای به خاک سپردنش کار کردند و سرانجام او را در خانهی آسایشش، در میان گورهای دیگر نهادند.
من همهی بدبختیهایی را که به خاطر این کتاب که تو میگویی: «این را به من بدهید!» بر سرمان آمده است به تو شرح دادم و تو هیچ حقی بر این کتاب نداری، زیرا به خاطر آن زندگی ما را در این دنیا از دستمان گرفتهاند.
ساتنی گفت: «ای آهوری! این کتاب را که من میبینم میان تو و ننوفرکپحتاح نهاده شده است، به من بده! وگرنه به زور آن را بر میدارم!»
آنگاه ننوفر با تمام هیکل خود برخاست و به روی تخت قد برافراشت و گفت: «آیا تو ساتنی نیستی؟ این زن همهی بدبختیهای خود را به تو شرح داد. آیا دل تو بر او نسوخت؟ آیا میتوانی کتابی را که میخواهی به قدرت جادو، به توانایی دبیریت در دانشهای اسرارآمیز از من بستانی یا در قمار آن را از من ببری؟ اگر میخواهی با هم سر آن بازی میکنیم؟»
ساتنی گفت: «قبول دارم! بیا با هم بازی کنیم!»
آنگاه خدمتکاران کشور مردگان، خدمتکاران همزاد ننوفرکپحتاح، لوحهی خانهخانهای که روی آن بازیگران مهرههایی را که به شکل سر سگ یا شغال است، به حرکت میآورند، آوردند و در برابر آن دو نهادند و آن دو به بازی نشستند.
ننوفر یک دست از ساتنی برد، پس وردی خواند و او را جادو کرد و لوحهی بازی را روی او نهاد و او را تا قوزک پاهایش در زمین فرو برد.
ننوفر دست دوم را هم از ساتنی برد و دوباره همان کار را دربارهی ساتنی کرد. این بار ساتنی تا زانو در زمین فرو رفت.
ننوفر سومین بار هم بازی را برد و این بار او را تا گوشهایش در زمین فرو برد.
پس از آن ساتنی با مشت به ننوفر حمله کرد و آنگاه برادر شیری خود ایناروس را فرا خواند و به گفت:
- بی درنگ به روی زمین برو و از آنچه بر سر من آمده است فرعون را آگاه کن و طلسم پدرم پحتاح را که نیرومندتر از طلسمی است که ننوفر از تحوت گرفته است بدینجا بیاور، همچنین همهی کتابهای جادوی مرا بردار و به این جا بیاور!
ایناروس فرمان ساتنی را انجام داد و بیدرنگ به روی زمین بازگشت و رفت و فرعون را از آنچه بر سر ساتنی آمده بود آگاه کرد. فرعون گفت:
- طلسم پدرش پحتاح و نیز همهی کتابهای سحر و جادوی او را ببر و به او بده!
ایناروس شتابان دوباره در گور فرود آمد و طلسمها را روی ساتنی قرار داد و او در همان دم از زمین بیرون آمد. ساتنی دست دراز کرد و کتاب را برداشت. وقتی از گور بیرون آمد، نوری که از کتاب بر میتافت راه پیش پای او را روشن میکرد و پشت سرش در تاریکی فرو میرفت.
آهوری پشت سر او گریه سر داد و گفت: «افتخار بر تو ای تاریکی! افتخار برتو ای روشنایی! هر چه در گور ما بود بیرون رفت!»
باری ساتنی از گور بیرون رفت و در پشت سر او بسته شد، همچنانکه پیش از آن بسته بود.
ساتنی به نزد فرعون رفت و هر چه بر سرش رفته بود به فرعون شرح داد فرعون به ساتنی گفت: «چون مردی خردمند رفتار کن! این کتاب را بردار و ببر و دوباره درگور ننوفرکپحتاح بنه!»
لیکن ساتنی گوش به اندرز فرعون نداد. او در جهان اندیشهای بیش نداشت: گشودن طومار و خواندن آنچه در کتاب نوشته شده بود.
پس از آن اتفاق افتاد که روزی ساتنی درمیدان روبروی پرستشگاه پحتاح گردش میکرد. ناگاه چشمش به زنی افتاد چنان زیبا که ساتنی از خود پرسید: «آیا در جهان زنی پیدا میشود که بتواند در زیبایی با این زن دم از برابری بزند؟»
آن زن چندان زیبا بود که تنها سحر و جادو و شیطانها میتوانند مانندش را بیافرینند. لیکن ساتنی در آن ساعت که او را دید نتوانست دریابد که آن زن کسی جز آهوری نیست که برای فریفتن او و ربودن دستخط گرانیها به روی زمین آمده است. همچنین ندید که وی خود را با زر پوشانیده است و نیز در نیافت که پنجاه و دو خدمتکار که همراه او بودند در حقیقت پنجاه و دو مهرهی شطرنج ننوفرکپحتاح بودند که ننوفر کپحتاح آنها را به سحر و جادو به صورت خدمتکاران در آورده همراه زنش ساخته بود.
نه، در آن دم که ساتنی به آن زن مینگریست چنان خیره و محو زیبایی او شده بود که در نیافت در کجای دنیا است و جز این کاری نتوانست بکند که نجیبزادهای را که خدمتش را میکرد و همراهش بود پیش خواند و به او فرمان داد:
- بی درنگ در پی این زن برو و تحقیق کن که کیست و از کدام دودمان است؟
نجیب زاده فرمان داد و در پی زن رفت و از ندیمهای که پشت سر او میرفت پرسید: «این زن کیست؟»
وی پاسخ داد: «او تحوبوئی (10) دختر باستیت (11) پیشگو و بانوی آنخوتا (12) است. بی گمان تو این محله را که در روی تپهای در ممفیس بنا شده است، میشناسی! او اکنون میرود تا در برابر پحتاح، خداوندگار بزرگ، دعا بخواند.»
نجیب زادهی جوان به نزد ساتنی بازگشت و آنچه را که شنیده بود مو به مو به وی بازگفت. پس ساتنی به نجیب زادهی جوان گفت:
- برو به ندیمهی او بگو ساتنی خاموئیس، پسر فرعون اوزینارس مرا فرستاده است تا به بانوی تو بگویم که هر گاه حاضر شود به حرم او برود ده سکهی زر به او میدهد. او تصمیم دارد او را زن خویش کند و اگر ناچار شود به زور هم دست خواهد زد و دستور خواهد داد او را بربایند و به جایی ببرند که کسی نتواند پیدایش بکند!
نجیب زادهی جوان به نزد تحوبوئی بازگشت و ندیمهی او را فرا خواند و گفتههای سرور خود را به وی بازگفت. آن زن چنین وانمود کرد که از شنیدن گفتههای او در شگفت افتاده است و چنین سخنی را توهینی به بانوی خود میپندارد.
تحوبوئی برگشت و به نجیب زادهی جوان گفت: «با این دختر حرف مزن! بیا اینجا و هر چه میگویی به خود من بگو!»
نجیب زادهی جوان به تحوبوئی نزدیک شد و گفت: «هر گاه حاضر بشوی وارد حرم ساتنی خاموئیس پسر فرعون اوزینارس بشوی ده سکهی طلاخواهی یافت! او تصمیم دارد تو را زن خویش بکند و اگر تو باتصمیم او مخالفت ورزی ناچار به زور تو را خواهد ربود و به جایی خواهد برد که کسی در جهان نتواند پیدایت بکند!»
تحوبوئی جواب داد: «برو به ساتنی بگو که من کنیز و اسیر نیستم. هر گاه او میخواهد با من ازدواج کند باید به خانهی ما بیاید. در آنجا همه چیز برای او آماده خواهد بود، اما به شرطی که با من چون زنی پست رفتار نکند!»
نجیب زاده به نزد ساتنی بازگشت و آنچه شنیده بود به وی بازگفت. ساتنی به او گفت:
- من از گفته او خشنودم!
سپس ساتنی دستور داد تا زورقی آوردند و او در آن نشست و پس از مدتی به بوباست (13) رسید. در شهر به راه افتاد و به سوی غرب رفت و در آنجا خانهای بسیار بسیار بلند دید که گرداگردش را دیوار بر آورده بودند. در شمال آن باغچهای بود و در جنوب آن پلکانی.
ساتنی به صدای بلند پرسید: «این خانه خانهی کیست؟»
یکی در جواب او گفت: «این خانه خانهی تحوبوئی است!»
آنگاه ساتنی وارد حیاط شد و در آن موقع که برای خبر کردن تحوبوئی رفته بودند، او در آنجا ایستاد و از دیدن کلاه فرنگی دواشکوبهای درمیان باغچه غرق حیرت گشت.
تحوبوئی در دم از پلهها پایین آمد. دست ساتنی را گرفت و به او گفت: «به زندگی سوگند که بسیار شادمانم که تو راهی را که به خانهی من در بوباست میانجامد، در پیش گرفته بدینجا آمدهای! اکنون بیا با من بالا برویم!»
ساتنی با تحوبوئی از پلکان خانه بالا رفت و در طبقهی بالای خانه وارد تالار بزرگی شد که با ماسهای آمیخته به گرد لاجورد رنگ شده بود. در آنجا مخدههای راحت بسیار نهاده بودند و رویشان را پارچهای شاهانه کشیده بودند. روی میزی گرد نیز جامهای زرینی قرار داشتند. کنیزان چوبهای خوشبو در آتش نهادند و عطرهایی ازنوع عطرهایی که برای فرعون آماده میکنند در فضا پراکندند. ساتنی به تحوبوئی مینگریست و دلش سرشار از شادی و خوشبختی میگشت، زیرا تا آن وقت هرگز مانند او را ندیده بود.
کنز جام زرین را با شراب پر کرد و آن را در دست ساتنی نهاد و در آن حال تحوبوئی به او گفت:
- امید آن دارم که ضیافت ما را بپسندی!
ساتنی گفت: «من برای این کار بدینجا نیامدهام، بلکه آمدهام که تو را به حرم خود ببرم!»
وی پاسخ داد: «من زنی از طبقات پایین نیستم. اگر تو خواهان زناشویی با من هستی باید عقدم بکنی. تو باید مهریهای برای من تعیین کنی و طبق سندی کتبی زندگی مرا تأمین کنی و نیز همهی دارایی خود را به من واگذار کنی!»
ساتنی بی آنکه در این باره گفتگویی بکند جواب داد: «بگویید دبیری را بدینجا بیاورند!»
بیدرنگ رفتند و دبیری پیدا کردند و آوردند ساتنی به او دستور داد که هبهنامهای به نام تحوبوئی تنظیم کند تا طبق آن زندگی او تأمین شود و همهی اموال و املاک ساتنی به تحوبوئی واگذار شود.
بدین گونه تحوبوئی به رسم مصریان زن ساتنی شد. اندکی بعد آمدند و به ساتنی گفتند:
- فرزندانت در پایین هستند!
او گفت: «بیاوریدشان بالا!»
آنگاه تحوبوئی برخاست و با جامهی لطیفی که از کتانی رخشان بر تن داشت قد برافراشت و به ساتنی گفت:
- من برده و کنیز نیستم! تو باید این قرار داد را به امضای فرزندانت هم برسانی تا بعدها آنها دربارهی دارایی تو با فرزندان من به ستیزه برنخیزیند!
ساتنی فرمان داد فرزندانش را بدانجا آوردند و آنان را وادار کرد تا قرار داد را امضا کنند.
پس آنگاه تحوبوئی گفت: «من برده وکنیز نیستم! تو باید فرزندانت را بکشی تا آنان بعدها درباره دارایی تو با فرزندان من به ستیزه برنخیزند!»
ساتنی جواب داد: «باشد جنایتی را که هوس کردهای انجام بدهند!»
تحوبوئی دستور داد فرزندان ساتنی را کشتند و کالبد بی جان آنان را از پنجره به پیش سگان و گربهها انداختند و آنان گوشت کشتگان را خوردند. ساتنی زوزهها و فریادهای شادمانی سگان و گربهها را میشنید و با تحوبوئی باده مینوشید. در این دم دست به سوی او دراز کرد. تا دست ساتنی به او خورد وی دهانش را گشود و فریادی جگر خراش برکشید و ساتنی از هوش رفت.
ساتنی چون به خود آمد خویشتن را در تنور خانهای بر زمین افتاده یافت. همهی جامههایش را از تنش بیرون آورده بودند. پس از آن که ساعتی در این حال گذشت مردی را که بسیاری بزرگتر از زندگان بود، دید که روی صفهای ایستاده بود و عدهای در پایین پای او بر او سجده کرده بودند و او قیافهی فرعونی داشت.
ساتنی خواست به پا خیزد، لیکن بزودی از این تصمیم درگذشت زیرا از این که هیچ تن پوشی نداشت سخت شرمنده شده بود.
فرعون زبان به سخن گفتن گشود و به ساتنی گفت: «ساتنی وضع و حال تو بسیار غیر عادی است! چرا بدین حال افتادهای؟»
ساتنی جواب داد: «تصور میکنم که ننوفر کپحتاح مرا بدین حال زار انداخته است!»
فرعون سخن از سر گرفت و گفت: «به ممفیس برو! فرزندانت میخواهند تو را ببینند. آنان در برابر فرعون ایستادهاند و تو را به زاری از او میخواهند!»
ساتنی گفت: «سرور بزرگ من! من چگونه میتوانم به ممفیس بروم. من تن پوشی ندارم!»
فرعون نجیب زادهای را پیش خواند و به او دستور داد که جامهای به ساتنی بدهد. سپس تکرار کرد:
- ساتنی به ممفیس برو! فرزندانت زندهاند و تو را از شاه میخواهند!
ساتنی به ممفیس رفت. در آنجا فرزندانش را زنده یافت و به شادی در آغوششان کشید.
فرعون واقعی به ساتنی گفت: «آیا تصور نمیکنی که مست شده بود؟» اما ساتنی دریافت که همه ماجراها را ننوفر کپحتاح به وجود آورده بود و تحوبوئی کسی جز زن او نبوده است. او سرگذشت خود را به فرعون شرح داد و فرعون به او گفت:
- ساتنی من به موقع به کمک تو آمدم. من به تو گفته بودم که هر گاه این کتاب را به جایی که آن را برداشته و با خود آوردهای نبری تو را میکشند، اما تو گوش به اندرز من ندادی! اکنون باید تصمیم بگیری که کتاب را به ننوفرکپحتاح بازگردانی و عصایی دو شاخه به دست بگیری و منقلی پر از آتش بر سر بنهی و به نزد او بروی!
ساتنی شکست خود را پذیرفت و عصایی دو شاخه به دست گرفت و منقلی پر از آتش بر سر نهاد و به سوی گور ننوفرکپحتاح رفت و در آن فرود آمد.
آهوری هبه وی گفت: «ها، سانتی تویی؟ پحتاح، خدای بزرگ تو را صحیح و سالم بدینجا بازآورد!»
و ننوفر کپحتاح خندید و گفت: «من که به تو گفته بودم!»
و ساتنی دید که از آن دم که کتاب سحرآمیز را به گور بازگرداند سراسر گور را نور خورشید فرا گرفت، زیرا با بازآوردن کتاب نوری که با آن از گور بیرون رفته بود دوباره به آن بازگشته بود.
آنگاه آن سه مدتی دراز چون سه دوست با هم گفتگو کردند.
ساتنی پرسید: «ننوفرکپحتاح! اکنون که به من چیره شدهای چه از من میخواهی؟ آیا میخواهی مرا بر آن داری که توبه کنم و در برابر تو کوچک بشوم؟»
ننوفرکپحتاح در پاسخ او گفت: «ساتنی، تو میدانی که زن من آهوری و پسرش میحت در قبط به خاک سپرده شدهاند. در اینجا، درکنار من تنها جفت آنان قرار دارد که دبیری توانا با نوشتن سحری بر گور من توانسته است آنها را احضار کند. من از تو میخواهم که زحمت بکشی و به قبط بروی و کالبد مومیایی شدهی آنان را بدینجا بیاوری تا همیشه در کنار هم باشیم.»
«سانتی گور را ترک گفت و به روشنایی روز باز آمد. او به حضور فرعون رفت و او را از آنچه ننوفر کپحتاح از وی خواسته بود آگاه کرد. فرعون گفت:
- ساتنی تو باید به قبط بروی و مومیایی آهوری و فرزندش میحت را به نزد ننوفر ببری.
ساتنی به فرعون گفت: «پس اجازه فرمایید تا زورق بزرگ شاهانه را با همهی کارکنانش در اختیار من بگذارند!»
زورق بزرگ شاهانه با همهی کارکنانش در اختیار ساتنی قرار گرفت آمدن او را به کاهنان ایزیس خبر دادند و آنان به پیشتاز او شتافتند و در ساحل رود فرود آمدند تا از او با تشریفات رسمی پذیرایی کنند.
ساتنی به پرستشگاه ایزیس و پرستشگاه هاروپوکرات رفت. سپس همراه کاهنان ایزیس به گورستان قبط رفت. آنان سه روز و سه شب درمیان گورهای سرداب به سر بردن. لوحهای سنگی دبیران «خانهی دوم زندگی» را زیر و رو کردند. نوشتهها را بررسی کردند و آنها را با صدای بلند خواندند، لیکن اتاقی را که آهوری و میحت در آن آسوده بودند پیدا نکردند.
ننوفرکپحتاح از گور خود که از آنجا بسیار دور بود، دید که جستجوی آنان بینتیجه به پایان میرسد و آنان نمیتوانند گور آهوری و میحت را پیدا کنند. پس به چهر کاهنی سالخورده در برابر آنان ظاهر شد.
ساتنی او را دید و گفت: «تو مردی سالخورده مینمایی، آیا میدانی که گور آهوری و پسر او میحت کجاست؟»
پیرمرد در جواب ساتنی گفت: «پدر پدر من از پدر پدر پدر پدرش شنیده است که گور آهوری و فرزندش میحت در گوشهی چپ خانهی ابدی کاهن قرار دارد.»
ساتنی به پیرمرد گفت: «لیکن اگر چنین باشد برای رسیدن به آن باید گور کاهن را شکافت و ناراحت کردن روان او کاری است بسیار ناصواب! شاید این کاهن دشمن تو بوده است و توهینی به تو روا داشته است وشاید بدین سبب تو میخواهی مرا بر آن داری که بر مردهی او با شکافته شدن گورش بی حرمتی بکنم!»
پیرمرد سر برداشت و گفت: «بفرمایید تا به هنگام شکافتن گور کاهن مرا زیر نظر بگیرند و هر گاه گور آهوری و فرزندش میحت درگوشهی چپ گور کاهن پیدا نشود با من بزهکاران رفتار کنند.»
ساتنی دستور داد تا پیرمرد را تحت نظر بگیرند، لیکن آرامگاه آهوری و فرزندش میحت درست در سمت چپ گور کاهن پیدا شد. آنگاه ساتنی فرمان داد تا آن شخصیتهای مهم را به زورق شاهانه بردند و سپس دستور داد گور شکافته را دوباره بسازند و کالبد مومیایی شده و جفت کاهن را به همان صورتی که پیشتر بود، در جای خود بنهند.
ننوفرکپحتاح به ساتنی فهماند که او خود برای رهبری کارهای جستجو و نشان دادن آرامگاه زنش آهوری و فرزندش میحت به قبط آمده بود و آنگاه پیرمرد ناپدیدگشت.
ساتنی نیز رفت و در زورق شاهانه نشست و سفر بازگشت خود را در پیش گرفت و بی آنکه حادثهی بدی روی کند با همراهان خود به ممفیس رسید.
فرعون را از آمدن او خبر کردند و او به پیشتاز ساتنی رفت.
ساتنی دستور دادکالبدهای مومیایی شده را به گور ننوفر کپحتاح بردند و سپس در اتاق زیرین را مهر و موم کردند.
سرانجام ننوفر کپحتاح و زنش آهوری و کودکش میحث شادمانه برای همیشه در یک جا گرد آمدند و ننوفرکپحتاح دیگر از ظاهر شدن در دنیای زندگان خودداری کرد و از آسایش ابدی برخوردار گشت، لیکن ساتنی تأسف میخورد که ناچار شده است کتاب مقدس را پیش از آن که بتواند همهی دانشهای عجیب و شگفت انگیزی را که در آن نوشته شده بود، فرا گیرد، دوباره در جای خود قرار دهد.
پینوشتها:
1. Ousinarés.
2. Satni.
3. lnaros.
4. Nénoferkephtah.
5. Ménenephtis.
6. Ahouri.
7. Mihet.
8. Coptos.
9. Harpocrate.
10. Thoubou.
11. Bastit.
12. Ankhouta.
13. Bubaste.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}