داستانی از اساطیر مصر
داستان ساتنی و فرزندش
روزگاری شاهی بود که او را اوزیناریس میخواندند و یکی از پسرانش ساتنی نام داشت. ساتنی دبیری دانشمند بود و از همهی دانشها اطلاع کامل داشت و انگشتانش قلم را با قدرت و مهارت بسیار به کار میبردند. او همهی اواقت خود را
نویسنده: ماگریت دی ون
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
داستانی از اساطیر مصر
روزگاری شاهی بود که او را اوزیناریس میخواندند و یکی از پسرانش ساتنی نام داشت. ساتنی دبیری دانشمند بود و از همهی دانشها اطلاع کامل داشت و انگشتانش قلم را با قدرت و مهارت بسیار به کار میبردند. او همهی اواقت خود را میان دو پیالهی مرکب، که در یکی مرکب سیاه و در دیگری مرکب سرخ میریختند، و کوزهای آب بر سر میبرد. قلم نی به دست راست و طومارهای درازی از پاپیروس به دست چپ میگرفت و آنها را با خط هیروگلیف (خط مقدس) و علامات سحر و جادو سیاه میکرد. او بهتر از هر کسی در جهان در هنرهایی که خاص دبیران مصری بود، چیره دست و توانا بود و در سراسر زمین مصر دانشمندی که بتواند با او دم از برابری بزند، پیدا نمی شد.او هر معمایی را حل میکرد و میتوانست برای هر چیستان بغرنجی که رسم بود فرمانروایان آن روزگاران برای تحقیر همگنان و برتریجویی با یکدیگر به همدیگر میفرستادند پاسخی قانوع کننده پیدا کند. از جمله روزی سفیری از جانب شاه حبشه به دربار مصر آمد و به نام سرور و فرمانروای خود فرعون را به مبارزه طلبید و گفت آیا فرعون میتواند همهی اقیانوسها را فرو بلعد؟ اما ساتنی فرعون را که در برابر این معما سخت درمانده و مشوش فرعون میتواند این کار را بکند. اما اقیانوس باید به صورتی باشد که این معما طرح شده است، بنابراین شاه حبشه باید رودهایی را که دائماً به دریای «بسیار سبز» فرو میریزند از جریان باز دارد.» لازم به گفتن نیست که سفیر حبشه دیگر اصراری در پیشنهاد خود نورزید و سرافکنده و شرمسار از دربار فرعون بیرون رفت و به کشور خود بازگشت.
ساتنی با وجود دانش پر دامنه و پیروزیها و موفقیتهای علمی خویش، مردی خوشبخت نبود. زیرا پسری نداشت. زنش «ماهی» نیز در این غم با او انباز بود و دمی از نذر و نیاز به خدایان باز نمیماند تا سرانجام خدایان فرزندی نرینه به او بخشیدند.
روزی زن ساتنی به زیارت پرستشگاه پحتاح رفته بود، ضمن انجام دادن مراسم دعا از خستگی خوابش برد و درخواب سروشی اسرارآمیز در گوش او گفت که بزودی آرزویش بر آورده خواهد شد و صاحب پسری خواهد گشت.
چند روز بعد ساتنی خود نیز نویدی ازخدایان شنید. درخواب سروشی در گوشش گفت: «ساتنی بزودی پسری به تو بخشیده خواهد شد و تو باید او را سینوزیریس (1) نام بنهی! او معجزههای بسیار در سرزمین مصر انجام خواهد داد.»
چون ساتنی از خواب بیدار شد دلش سرشار از شادی و امید بود.
سرانجام روزی فرا رسید که در آن ماهی پسری به دنیا آورد. بی درنگ مژده تولد او را به ساتنی دادند و ساتنی همچنانکه در خواب به او گفته بودند، او را سینوزیریس نام نهاد.
نوزاد را مادرش ماهی، که خود مراقبتش را به عهده گرفته بود شیر داد و بزرگ کرد. سینوزیریس روز به روز میبالید و اندامهایی توانا و درشت پیدا میکرد چندانکه چون به یک سالگی رسید هر کس او را میدید میگفت بی گمان دو سال دارد و چون دو ساله گشت میگفتند دست کم سه سال دارد و ساتنی مهری چنان بزرگ به او رسانیده بود که ساعتی بی دیدن او نمیتوانست آرام بگیرد.
چون سینوزیریس ببالید و بر آمد او را به مدرسه فرستادند و او در اندک مدتی چندان دانش آموخت که از دبیری که به او درس میداد بیشتر میدانست.
سینوزیریس هنوز کودکی بیش نبود که با کاهنان پرستشگاه پحتاح شروع به خواندن و فهمیدن خطوط «دومین خانهی زندگی» آن پرستشگاه کرد. این کاهنان که دانشمندان روزگار خود بودند وقتی میدیدند و میشنیدند که سینوزیریس متنهای قدیمی و دشوار را به روانی میخواند و میفهمد در بهت و حیرت فرو میرفتند. ساتنی دوست داشت که او را در روزهای عید با خود به نزد فرعون ببرد تا در آنجا با همهی دبیران ساحر دربار فرعون به بحث و گفتگو و مبارزه بپردازد و او با همهی آنان برابری میکرد.
روزی ساتنی در ایوان کاخ خود آب تنی میکرد تا به مجلس جشنی برود. پسرش سینوزیریس هم در کنار او خود را شستشو میکرد تا همراه او برود. درست در همین آن ساتنی شنید که صداهایی بسیار با ناله و زاری به خواندن دعای مرگ برخاست. از روی ایوان به پایین نگاه کرد و دید جنازهی مرد توانگری را با تشریفات و احترامات رسمی و سرودهای عزا به سوی گورستانی که در کوهستان قرار داشت میبرند تا در آنجا به خاکش بسپارند.
بار دیگر از ایوان خود به پایین نگریست و در زیر پای خود جنازهی مرد تنگدستی را دید که از ممفیس بیرون میبردند، جنازه در حصیری ساده پیچیده شده بود، کسی همراه آن نبود، کسی در پی آن به گورستان نمیرفت. ساتنی پس از دیدن این منظره فریاد زد:
- به زندگی اوزیریس سرور آمن تیت، (2) قادر متعال دنیای دیگر، سوگند که دلم میخواهد جنازهی من چون جنازهی آن مرد توانگر با تشریفات رسمی و سر و صدای بسیار به جهان مردگان برده شود. نه مانند جنازه این مرد بی نوا که در حصیری ساده پیچیده شده و کسی را در دنیا ندارد که پشت سرش به گورستان برود!
لیکن سینوزیریس فرزند خردسال او گفت: «اما من به عکس شما آرزو دارم که چون این مرد بی نوا، نه چون آن مرد توانگر به گورستان بروی!»
این سخن ساتنی را سخت در شگفت انداخت. دلش بسیار گرفت و سرشار از غم و اندوه گشت و گفت:
- آیا آنچه شنیدم از زبان پسری بود که پدرش را دوست میدارد؟
سینوزیریس خردسال در پاسخ او گفت: «هر گاه دلت بخواهد، من میتوانم حال هر یک از این دو جنازه را به تو نشان بدهم. هم جنازهی مرد تنگدستی را که کسی در مرگ او نگریست و هم جنازهی آن مرد توانگر را که آنهمه ناله و زاری بدرقهی راهش بود.»
ساتنی از او پرسید: «سینوزیریس، فرزندم، تو چگونه میتوانی این کار را انجام بدهی؟»
آنگاه سینوزیریس خردسال به خواندن اورادی آغاز کرد که ساتنی آنها را نمیدانست. او دست پدرش را گرفت و او را در کوه ممفیس به جایی برد که وی تا آن روز آن را ندیده بود و نمیشناخت. در میان دو رشته کوههای بلند سنگی به دالانی باریک وارد شدند که آن دالان به تالاری بزرگ میرسید. از آن تالار گذشتند و به تالار دیگر رسیدند، سپس به تالار دیگر و از آنجا به تالار دیگر رفتند. در آن تالارها، گروهی از مردمان از هر طبقه و مقامی در حرکت و جنب و جوش بودند و کسی بر آن نمیکوشید که آنان را متوقف کند.
چون وارد تالار چهارم شدند، ساتنی مردمانی را در آن در جنب و جوش دید که خرانی در پشت آنان علوفه میخوردند و گروهی دیگر دست به سوی زنبیلهایی که بر فراز سرشان آویخته و پر غذا و نان و آب بود دراز کرده بودند، لیکن نمیتوانستند به زنبیل که دور از دسترسشان بود دست بیابند و عدهای زمین زیر پای آنان را میکندند تا مبادا دستشان به آن زنبیلها برسد.
چون وارد تالار پنجم شدند چشم ساتنی به مردگان محترمی افتاد که در جای خوبی قرار داشتند، لیکن آنان که متهم به ارتکاب جنایاتی بودند، دم در ایستاده بودند و التماس میکردند و عجیب اینکه حتی پاشنهی در تالار پنجم هم روی چشم راست مردی میچرخید. آن مرد فریادهای بلند بر میکشید و التماس و زاری میکرد: بیگمان او دشمن خدایان بود. ساتنی و پسرش او را لگد کردند و از رویش گذشتند.
هنگامی که به ششمین تالار رسیدند، چشم ساتنی به خدایانی افتاد که در دادگاه گرد آمده بودند و دربارهی مردگانی که در آمن تیت به حضور آنان آمده بودند، داوری میکردند. هر یک درجای خاص خود نشسته بود و پرده داران آمن تیت، مردمان را به پیش آنان میخواندند.
ساتنی در آستانهی در ایستاد و بر چهرهی اوزیریس، خدای بزرگ، که بر تختی از زرناب نشسته بود و کلاهی سفید بر سر داشت که تاج مصر علیا بود و دو پر شتر مرغ به دو طرف آن زده بودند، به اعجاب و تحسین بسیار مینگریست.
آنوبیس، خدای بزرگ، در دست راست اوزیریس و تحوت، خدای بزرگ، در دست چپ او و پس از آن دو، چهل و دو قاضی، خدایان دادگاه آمن تیت، در چپ و راست او نشسته بودند.
در برابر کرسی داوری، درمیانهی تالار، ترازوی عدل قرار داشت که کارهای نیک و کارهای بد در دو کفهی آن نهاده میشد. تحوت خدای بزرگ وظیفهی دبیری و منشیگری دادگاه را به عهده داشت و احکام دادگاه را بر لوحهها مینوشت. آنوبیس روی به اصحاب دعوی مینمود و از آنان پرسش میکرد.
کسانی را که کارهای بدشان به کارهای نیکشان میچربید در اختیار آمائیت (3) سگ درنده آمن تیت مینهادند. او سر نهنگ، یالهای شیر، تن اسب آبی داشت و با چنگالهای تیز و بران و کام فراخ خویش در زیر پای خداوندگار اوزیریس نشسته بود و آمادهی دریدن بزهکارانی بود که از روی زمین آمده بودند و داوران دادگاه آنان را به پیش او میانداختند.
کسانی که به عکس بزهکاران، تحوت و آنوبیس کارهای نیکشان را سنگینتر از کارهای بدشان مییافتند به نزد خدایان شورا که خداوندگار آمن تیت درمیانشان نشسته بود برده میشدند و روح این دسته از مردمان به آسمان به میان خوشبختان محترم میرفت تا در آنجا در خوشی و شادمانی جاودانه به سر برد.
ساتنی که از آنچه در آمن تیت میدید غرق حیرت گشته بود، مردی را دید که سر و وضعی باشکوه داشت و جامهای از کتانی ظریف در بر کرده بود و در صف پیشین نزدیکان اوزیریس جای داشت.
سینوزیریس در برابر پدر خود قرار گرفت و گفت:
- ای پدر من ساتنی! آیا آن مرد را که جامه از کتانی لطیف در بر دارد و در نزدیکی تخت اوزیریس جای دارد، میبینی؟ این همان مرد بی نوایی است که تو بیرون رفتن جنازهاش را از ممفیس دیدی که در حصیری ساده پیچیده شده بود و کسی همراهش نبود. چون به دنیای دیگر، به آمن تیت، آمد و کارهای نیک و بدش در ترازوی عدل نهاده شد، کارهای نیکش سنگینتر از کارهای بدش بود و تحوت پس از تحقیق در احوال او دریافت که در آن مدت که در روی زمین به سر برده از خوشبختی و شادکامی بهرهای نبرده و برخوردار نشده است، پس به جبران آن، دادگاه عدل خدایان، حکم صادر کرد که بقچهی جامهی مرد توانگری را که دیدی جنازهاش را با احترامات بسیار از ممفیس بیرون میبردند، به او بدهند و بدین گونه بود که توانست در ردیف خوشبختان محترم و در صف نزدیکان اوزیریس جای بگیرد. آن مرد توانگر هم به این دنیا آمد و در اینجا کارهای نیک و بد او را هم چون دیگران
در تراوزی عدل کشیدند، اما کارهای بدش بر کارهای نیکش چربید و دادگاه حکم داد که او را در آمن تیت کیفر دهند. تو هم اکنون او را دیدی که دهانش فریادهایی جگرخراش بر میآورد و پاشنهی در آمن تیت روی چشم او قرار دارد و هر بار که باز و بسته میشود روی آن میچرخد. و «به زندگی اوزیریس، خدای بزرگ و خداوندگار جهان مردگان» سوگند که وقتی من در روی زمین گفتم که: «دلم میخواهد تو آخر و عاقبتی چون این مرد تنگدست و بی نوا داشته باشی نه چون آن مرد توانگر» از این روی بوده است که میدانستم در دنیای دیگر چه بر سر آن دو خواهد آمد.
ساتنی گفت: «فرزندم، سینوزیریس، شگفتیها و معجزههایی که من در آمن تیت دیدم از شماره بیرون است، اکنون آیا میتوانم بدانم که گروهی که میدویدند و در جنب و جوش بودند و خران بر پشت آنان علوفه میخوردند چه کسانی بودند؟ همچنین آنان که دست به سوی سبدهای پر از میوهای که از بالای سرشان آویخته بود، دراز کرده بودند و عدهای زمین زیر پای آنان را میکنند که مبادا دستشان به سبدها برسد، چه کسانی بودند؟»
سینوزیریس جواب داد: «پدر، من پیشتر هم به تو گفتم که گروه نخستین کسانی بودند که در روز زمین به خشم خدایان دچار شدهاند، آنان شبان و روزان کار میکنند و جان میکنند تا قوت و غذایی به چنگ آورند، لیکن زنانشان که به چهر خران در آمدهاند، هر چه آنان به دست میآورند از چنگشان میربایند و آن را بر پشت آنان میخورند. کسانی را که دیدی بیهوده دست به سوی سبدهای پر از آب و نان دراز کرده بودند، کسانی هستند که در روی زمین به حرص و آز بسیار زندگی کردهاند و اکنون خدایان آنان را به سزای کارهای بدشان میرسانند، زیرا کسانی که در روی زمین نیکی کردهاند در آمن تیت نیکی میبینند، لیکن آنان که بدی کردهاند جز بدی پاداش نمییابند. اینها را که تو در جهان مردگان ممفیس میبینی جاودانه چنین خواهد بود و هرگز دگرگون نخواهد شد!»
سینوزیریس پس از دادن این توضیحات دست پدر خود را گرفت و عزم بازگشت کرد.
ساتنی از آنچه از پسر خردسال خود شنیده بود سخت در شگفت افتاده بود و با خود میگفت: «او میتواند یکی از عاقبت بخیران و خدمتگزاران خدایان باشد و من در آن دنیا به دنبال او میروم و میگویم: «این پسر من است!» و این کافی است که مرا هم در صف عاقبت بخیران و خوشبختان قرار دهند.»
ساتنی به شکرانهی عطوفت و محبتی که خدایان درحق او نموده بودند به خواندن دعای شکر پرداخت و از یادآوری آنچه در آمن تیت دیده بود در بهت و حیرتی بزرگ فرو رفت. اما دانش و توانایی فرزند خردسالش بیش از همه او را در شگفت انداخت. او این ماجراها را پیش خود مجسم کرد، لیکن نتوانست معنای آنها را بفهمد، لیکن پس از اندک مدتی معجزهی دیگری از سینوزیریس دید که دریافت آن کس که او به جای کودک خود گرفته بود، یکی از ساحران زمانهای پیشین است که برای حفظ و نگهداری مصر از بدبختیهایی که تهدیدش میکرد، به چهر او بر زمین آمده است.
***
قضیه از این قرار است که: روزی فرعون اوزیناریس، در بارگاه کاخ ممفیس خود نشسته بود و شاهزادگان و فرماندهان نظامی و بزرگان و کارگزاران بزرگ و بلند پایهی مصر، هر یک در صف خاص خود، در برابر او ایستاده بودند که ناگهان به اعلیحضرت فرعون خبر دادند که:
- بی سر و پای حبشی به کاخ آمده است و میگوید نامهی سر به مهری برای فرعون آورده است!
به فرمان فرعون آن مرد را به حضور آوردند.
آن مرد فرعون را درود فرستاد و گفت: «آیا در اینجا کسی هست که بتواند نامهای را که من با خود به مصر آوردهام، پیش از شکستن مهر وگشودن آن بخواند! اگر درمصر دبیری و دانشمندی پیدا نشود که این نامه را ناگشوده بخواند من به کشور خود، سرزمین زنگیان، باز میگردم و ناتوانی و فرودستی مصر را اعلام میکنم!»
فرعون و شاهزادگان، چون این سخن را از آن مرد حبشی شنیدند، چنان پریشان گشتند که نتوانستند بفهمند در کجای جهانند و همه با هم فریاد زدند:
- ای کسانی که در اینجا حاضرید شما را به زندگی پحتاح، خدای بزرگ، سوگند میدهیم که بگویید آیا دبیر یا ساحر چیره دستی در اینجا هست که خطوط هیروگلیف و یا خطوط اسرار آمیز را میخواند و میفهمد و میتواند این نامه را هم ناگشوده و نادیده بخواند
فکری به سر فرعون رسید و فرمان داد: «بروید و پسرم ساتنی را بدینجا بخوانید!»
شتابان به نزد ساتنی دویدند و او را به حضور فرعون آوردند. ساتنی تا زمین خم گشت و خود را در برابر پای فرعون بر خاک انداخت و سپس برخاست و با ادب و احترام بسیار در برابر او ایستاد.
فرعون به او گفت: «ساتنی، پسرم آیا سخنان این وبازدهی حبشی را که در برابر من گفت شنیدی؟ او میگوید که آیا در مصر دبیری توانا و یا دانشمندی بلند پایه هست که نامهای را که در نزد اوست بی شکستن مهر و گشودنش بخواند؟»
در آن دم که ساتنی این سخن را از زبان فرعون شنید، ندانست در کجای زمین قرار دارد. سپس گفت:
- خداوندگارا! چه کسی میتواند نامهای را ناگشوده و نادیده بخواند؟ با این همه ده روز به من مهلت بدهید تا ببینم آیا میتوانم کاری بکنم که زنگیان سقزخوار نتوانند خود را برتر از مصریان بشمارند؟
فرعون گفت: «ده روز مهلت به فرزند خود ساتنی میدهیم!»
آنگاه دستور داد که عمارتی برای اقامت فرستادهی شاه حبشه آماده کنند و برای او غذای خاص حبشیان، که نوعی نان شیرینی خشک بود، بپزند.
فرعون برخاست و با دلی بسیار افسرده و غمگین بارگاه را ترک گفت و بیآنکه بخورد و یا بنوشد به خوابگاه خویش رفت.
ساتنی نیز برخاست و با دلی آشفته به عمارت خود رفت و بیآنکه جامه از تن بیرون آورد، در رختخواب خود دراز کشید. دلش از ناتوانی خویش در گشودن این گره سخت در تب و تاب بود.
خدمتکاران رفتند و زنش ماهی را از حال او آگاه ساختند. ماهی به نزد شوی خویش آمد و دست بر تن او کشید و با خود گفت: «سانتی تب ندارد و اعضای بدنش نرم است و بیماری او از غمی است بسیار گران که بر دل دارد!»
ساتنی سخنان او را شنید و در پاسخ او گفت: «خواهرم، ماهی! مرا به حال خود رها کن و برو، موضوعی که دل مرا به درد آورده است موضوعی نیست که بتوان آن را با زنی در میان نهاد!»
سپس سینوزیریس خردسال وارد شد و روی پدر خود خم گشت و به او گفت:
- ای پدر من ساتنی! چرا با دل نگران در رختخواب افتادهای؟ بگو چه غم و دردی بر دل داری تا تو را از دست آن برهانم!
ساتنی در پاسخ او گفت: «سینوزیریس، فرزندم! مرا به حال خود رها کن! غمی چنان گران بر دل دارم که کودک خردسالی چون تو نمیتواند آن را از دل من بزداید!»
گفتی ساتنی شگفتیهایی را که سینوزیریس بر او نموده بود و قدرتی را که او را به دنیای مردگان - آمن تیت- برده بود، فراموش کرده بود.
سینوزیریس اصرار ورزید و گفت: «دردت را به من بگو تا آن را تسکین بخشم و شفا بدهم!»
پس ساتنی زبان به سخن گفتن گشود و به او گفت: «پسرم، حبشی و بازدهای به مصر آمده که نامهای سر به مهر با خود دارد و میگوید: آیا در مصر کسی هست که بتواند این نامه را ناگشوده بخواند؟ هر گاه در مصر دبیری یا دانشمندی پیدا نشود که این نامه را ناگشوده بخواند، به کشور خود، سرزمین زنگیان، باز میگردم و ناتوانی و فرودستی مصریان را اعلام میکنم!»
سینوزیریس پس از شنیدن این سخن قاه قاه خنده را سر داد و مدتی از خنده باز نایستاد.
ساتنی به او گفت: «چرا میخندی؟»
او جواب داد: «برای این میخندم که میبینم تو به خاطر موضوعی به این کوچکی و سادگی سخت آشفته و نگرانی و با دلی دردمند خوابیدهای! ای ساتنی، ای پدر من! برخیز و دل آسودهدار که من نامهای را که آن مرد زنگی به مصر آورده است ناگشوده خواهم خواند و بی آنکه مهر آن را بشکنم خواهم گفت که در آن چه نوشته شده است!»
ساتنی به شنیدن این سخن از جای برجست و گفت: «فرزندم، سینوزیریس! چگونه میتوانی ادعایی را که در این باره میکنی ثابت کنی؟»
سینوزیریس بی درنگ پاسخ داد: «ای پدر من ساتنی! به تالار طبقهی اول عمارت خود برو و در آنجا کتابی را از جعبهی گلین کتابها، به میل خود بردار و بخوان! من به تو میگویم که چه کتابی را میخواندی و بیآنکه در آن نگاه کنم در برابر تو خواهم ایستاد و نوشتههای آن را خواهم خواند!»
ساتنی با دلی بسیار شادمان برخاست و سینوزیریس آنچه را که این ادعا کرده بود به اثبات رسانید. او هر کتابی را که پدرش از صندوق کتابها برداشت، بیآنکه آن را بگشاید و نگاهش بکند، میخواند.
ساتنی با دلی که شادمانتر از آن در سراسر جهان پیدا نمیشد، از طبقهی اول عمارت خود بالا آمد و بی درنگ به حضور فرعون رفت و آنچه را که از پسرش سینوزیریس دیده بود به وی شرح داد و فرعون از شنیدن سخن او بسیار شاد و خرسند گشت. سپس فرعون و ساتنی که از غم آزاد شده بودند همهی روز را به میگساری و شادمانی گذرانیدند.
چون بامداد فردا فرا رسید، فرعون با مشاوران عالیمقام خود به تالار بار عام رفت. کس برای احضار فرستادهی حبشه فرستادند و او که نامهی سر به مهر را زیر جامهی خود پنهان کرده بود در آنجا حاضر شد و سر پا ایستاد.
سینوزیریس خردسال خود را به نزد آن مرد رسانید و بی درنگ به او گفت: «لعنت بر تو، ای دشمن حبشی، که آمون، خدای بزرگ را خشمگین کردهای؟ آیا تو هستی که به کشور مصر، تاکستان خرم و دلگشای اوزیریس و جایگاه رع آمدهای و ما را به مبارزه طلبیدهای و گفتهای: «من به کشور خود، سرزمین زنگیان باز میگردم و ناتوانی مصر را اعلام میکنم!» به خشم آمون گرفتار گردی! در برابر فرعون، که سرور توست، من نامهای را که تو در زیر جامهات پنهان داشتهای ناگشوده خواهم خواند! مواظب خود باش! مبادا در بارهی موضوع آن دروغ بگویی!»
سینوزیریس با چنان قدرتی سخن میگفت که و بازدهی حبشی در برابر او بر خاک افتاد و سوگند خورد که راست بگوید و جز راست سخنی بر زبان نراند.
آنگاه سینوزیریس، در برابر فرعون، در برابر شاهزادگان، در برابر کاهنان و فرماندهانی که در آن حضور داشتند و در برابر ملت مصر که برای شنیدن سخن سینوزیریس در آنجا حضور داشت، هر چه در نامه نوشته شده بود، بی کوچکترین کم و کاستی خواند.
در آن نامه از داستانی شگفتانگیز، که در عهد فرعون سیامانو (4) اتفاق افتاده و پاک از خاطرها فراموش شده بود، سخن به میان آمده بود. در آن زمانها، زنگیان حبشه به مصر کینه میورزیدند و جز این اندیشهای نداشتند که وسایل و بهانههایی برای ریشخند کردن و بدی و آزار رسانیدن به مصریان برانگیزند.
روزی سه تن از ساحران کشور زنگیان گرد هم آمدند و در این باره با هم به شور نشستند. نخستین ساحر گفت:
- هر گاه آمون بر سر لطف باشد و پشتیبانی خود را از من دریغ نکند، چندانکه پادشاه مصر نتواند آزاری به من برساند، افسونهایی را که جز من کسی از آنها آگاه نیست، میخوانم و به کشور مصر میدهم و سراسر آن سرزمین را سه روز و سه شب در تاریکی فرو میبرم و نمیگذارم خورشید به هیچ جای آن نور بیفشاند!
ساحر دوم گفت: «هر گاه آمون با من سر مهر باشد چندانکه شاه مصر نتواند آزاری به من برساند. سحرها و افسونهایی را بر کشور مصر میخوانم و همه کشتزاران آن سرزمین را سه سال تمام خشک و نابارور میگردانم!»
ساحر سوم گفت: «هر گاه آمون مرا از حادثهها مصون بدارد و شام مصر نتواند کاری به من بکند، سحرهایی میخوانم که فرعون را به کشور زنگیان بیاورند و من در برابر شاه خود و همه مردمان او را به تازیانه میبندم و دست کم پانصد تازیانه به او میزنم! من همهی این کارها را تنها در شش ساعت انجام میدهم نه بیشتر!»
شاه حبشه سخن آن سه ساحر را شنید و بیش از همه آوردن فرعون به حبشه و تازیانه زدن به او را پسندید. آنگاه هر سه ساحر خود را پیش خواند و به ساحری که پس از دو ساحر سخن رانده بود روی کرد و پرسید:
- نام تو چیست؟
- من نازی (5) نام دارد و پسر بانوی زنگی هستم!
- بسیار خوب، نازی، تو معجزهی خود را نشان بده! به آمون سوگند که من از تو پشتیبانی خواهم کرد و از مال و دولت جهان بینیازت خواهم گردانید!
نازی، زادهی بانوی زنگی، دست به کار شد. با موم یک تخت روان و چهار حمل کنندهی تخت روان ساخت، آنگاه افسونی بر خواند و بر آنها دمید و آن چهار را زندگی بخشید و فرمانشان داد که:
- به کشور مصر میروید و فرعون را میگیرید و بر تخت روان مینهید و او را به حضور شاه ما میآورید تا در برابر همگان پانصد تازیانه بر او بزنند، آنگاه دوباره او را بر میدارید و به کشور مصر بازش میگردانید! اما فراموش نکنید که همهی این کارها بیش از شش ساعت نباید طول بکشد!
آنان گفتند: «چشم! فراموش نمیکنیم!»
آنگاه جاودان حبشی به سوی مصر شتافتند و توانستند بر موجودات نیکوکاری که شب هنگام از مردمان نگهبانی و پاسداری میکنند چیره شوند و سیامانو، فرعون مصر را بریابند و او را به سرزمین زنگیان و حضور شاه حبشه ببرند و در آنجا در برابر چشم همگان پانصد تازیانه بر پشت او بنوازند و دوباره به مصرش بازگردانند و همهی این کارها در شش ساعت و نه بیشتر انجام گرفت.
پس از آن، فردای آن روز، سیامانو، فرعون مصریان، با پهلوهای کوفته و زخمی از تازیانه، از خواب بیدار شد و به نزدیکان خود گفت:
- امشب چه شده بود که مرا به زور از مصر بیرون بردند؟
درباریان شگفتزده در یکدیگر نگریستند و با خود اندیشیدند که نکند فرعون دیوانه شده و خرد از دست داده است، زیرا بیگمان هیچیک از آن از آنچه بر فرعون گذشته بود آگاه نبود، از این روی در پاسخ فرعون گفتند:
- ای فرعون، ای سرور بزرگ ما، تو تندرستی وایزیس، مادینه خدای بزرگ، دردهایت را تسکین میبخشد، لیکن ای فرعون، معنای گفتههای تو چیست؟ تو در محراب پرستشگاه حوروس میخوابی و خدایان نگهبان و پاسدار وجود تو هستند.
پس فرعون از جای برخاست و پشت پر از زخم تازیانهی خویش را به یارانش نشان داد و گفت:
- به زندگی پحتاح، خدای بزرگ، سوگند که مرا دیشب به کشور زنگیان بردند و در آنجا، در برابر شاه حبشه و همهی حبشیان دست کم پانصد تازیانه به پشت من زدند و همهی این قضایا تنها در شش ساعت نه بیشتر، انجام گرفت. چون چشم یاران فرعون به پشت او افتاده فریادهای بلندی بر کشیدند قضا را پانیشی (6) رئیس راز کتابها نیز در میان آنان بود و او مردی دانشمند بود. او فریادی بلندتر از دیگران بر آورد و گفت:
- سرور من! این کار، کار جاودان و ساحران حبشی است! به زندگی تو و زندگی خانوادهی تو سوگند که من آنان را به سختی کیفرخواهم داد!
پانیشی پس از مراجعه به کتابها و مدد خواستن از تحوت، خدای الهام بخش ساحران، جادوی نیرومندی برای حفظ و نگهداری فرعون ساخت و چون دومین شب فرا رسید، ساحر حبشی هر چه سحر و جادو کرد و در این راه کوشید نتوانست فرعون سیامانو را از بستر خود برباید.
چون پانیشی از آنچه گذشته بود آگاه گشت بر آن شد که او هم به نوبهی خود کاری بکند، پس جادوهای او به سوی کشور زنگیان به پرواز در آمدند تا شاه آن سرزمین را بربایند و به مصر بیاورند و او را در آنجا، بسی بدتر از آنچه فرعون را در کشور حبشه تازیانه زده بودند، به تازیانه بستند و این وضع سه شب پیاپی تکرار شد.
شاه حبشه که از این مصائب و بلایا سخت در خشم شده بود نازی را فرا خواند و تهدیدش کرد و گفت:
- به حامی خود آمون سوگند میخورم که تو مسبب این تحقیرها و توهینها بودهای که بر من رفته است، و باید اکنون بر آن بکوشی که مرا از جنگ ساحران مصری برهانی!
نازی همهی کوشش خود را به کار برد و چون نتوانست کاری بکند سرانجام بر آن شد که خود به مصر برود و با رقیب خویش مبارزه کند.
روزی که فرعون بار عام داده بود، نازی خود را به بارگاه او رسانید و به صدای بلند در حضور فرعون چنین گفت: «هان! آیا در میان شما کسی هست که با من در سحر و افسون به برابری برخیزد و در بارگاه فرعون، در حضور فرعون و حضور همهی مردم مصر با من مبارزه کند؟ من همهی شما را تحقیر میکنم و به مبارزه میخوانم، حتی دو دبیر «خانهی زندگی» را، حتی کسی را که شاه کشور مرا جادو کرده و او را بر غم من بر مصر آورده است!»
پس پانیشی که در آن موقع در بارگاه، در جایگاه خاص خود، کنار فرعون ایستاده بود چنین جواب داد:
- هان مگر تو نازی حبشی نیستی؟ آیا تو همان کسی نیستی که پیش از این نیز یک بار خواسته بود مرا در تاکستان های رع جادو کنی و آنگاه سر در آب کردی و تا کنار کوهستان شرقی هلیو پولیس فرو رفتی و از چنگم گریختی؟ آیا تو نبودی که گستاخی و بیشرمی را به جایی رساندی که فرعون مصر را که سرور توست، زیرا سرزمین از آن اوست، به حبشه بردی و در برابر شاه حبشه و همهی مردمان به تازیانه بستی؟ اکنون هم به مصر آمدهای و مرا به مبارزه میخوانی
و میگویی: «کیست که با من در سحر جادو به مبارزه برخیزد؟» به زندگی آتومو، سرور هلیو پولیس، سوگند که خدایان مصری تو را بموقع بدینجا آوردهاند. اکنون تو در کشور آنان و زیر اراده و نفوذ آنان هستی! در اینجا حقت کف دستت نهاده خواهد شد! جرأت داشته باش، من در برابر تو ایستادهام!
حبشی تیره درون بیش از این درنگ ننمود و در دم وردی جادویی بر خواند و ناگهان آتشی بزرگ از کف بارگاه فرعون بیرون جست و فرعون و یارانش فریاد های بلند کشیدند و گفتند: «کمک کنید! پانیشی ما را دریاب!»
پانیشی هم به نوبه ی خود وردی خواند و در دم ستون گردانی از آب از جانب جنوب فرا رسید و به روی آتش ریخت و به یک چشم به هم زدن آن را خاموش سات.
آنگاه جادوگر حبشی دست به کار دیگری زد، وردی خواند و ناگهان مهی انبوه بارگاه فرعون را فرا گرفت و کسانی که در آن بودند نتوانستند برادر و دوست خود را ببینند.
پانیشی دوباره وردی خواند و در دم بادی بر خواست و میغها را پراکنده ساخت.
نازی دست به حیلتی زد، ورد دیگری بر خواند و ناگهان سقفی از سنگ به درازای دویست ارش و به پهنای بیش از پنجاه ارش گرداگرد فرعون و اطرافیانش را فرا گرفت و مصر را از شاه خود و زمین را از سرور خود دور گرانید. فرعون به بالا نگریست و سنگ عظیمی را بر فراز سر خویش دید و فریادی بلند برکشید. همهی کسانی هم که در بارگاه بودند خود را بدین گونه زندانی یافتند و از وحشت و هراس فریاد بر آوردند.
پانیشی هم به نوبهی خود وردی خواند و کشتیی از پاپیروس و پدید آورد و سقف سنگی را بر آن قرار داد و چون کشتی بدین گونه بار شد به سوی دریاچهای پهناور، به سوی آب بزرگ مصر که در موریس (7) است روانه شد.
نازی به ناچار به شکست خود اعتراف کرد.
او برای گریختن از چنگ انتقام بر آن کوشید که خود را از دیدهها پنهان سازد، لیکن پانیشی بی درنگ او را به صورت جوجهی غازی زشت در آورد که پشت بر زمین و دو پا به هوا داشت، و شکارافکنی در کنارش ایستاده بود و آمادهی کشتنش بود.
آنگاه نازی همهی عجب و غرور خود را فراموش کرد و از او امان خواست و گفت:
- مرا ببخشای! گناهان مرا ببخشای! زورقی به من بده تا مصر را ترک گویم و به کشور خود بازگردم!..
لیکن پانیشی به فرعون و همهی خدایان مصر سوگند خورد و فریاد برآورد که:
- تا سوگند نخوری که دیگر هرگز بدینجا بازنگردی نمیگذارم از اینجا بگریزی!
نازی چنین سوگند خورد: «سوگند میخورم که تا هزار و پانصد سال دیگر به مصر بازنگردم!»
آنگاه پانیشی او را از بند سحر و افسون خویش آزاد کرد و زورقی به او داد تا به کشور خویش، به سرزمین زنگیان، بازگردد.
***
در این جا سینوزیریس از خواندن نامه باز ایستاد. مرد حبشی که در برابر او به خاک افتاده بود، به ناچار اقرار و اعتراف کرد که آنچه سینوزیریس گفت همان است که در نامه نوشته شده است!
و بازدهی حبشی آرزو داشت بتواند از آنجا بگریزد، زیرا احساس میکرد که در برابر استاد و سرور خود قرار دارد. لیکن سینوزیریس او را به اشارهای بر جای خود میخکوب کرد و آنگاه روی به فرعون نمود و گفت:
- ای شاه! مردی را که میبینی در برابر من به خاک افتاده است کسی جز نازی نیست که پس از گذشتن هزار و پانصد سال برای آزار ما بدانجا بازگشته است. به زندگی اوزیریس، خدای بزرگ و سرور دنیای دیگر که من در برابرش به خواب ابد خواهم رفت، سوگند که من نیز کسی جز پانیشی نیستم! هنگامی که در آمن تیت، جایگاه مردگان بودم دیدم که این دشمن مصر، میخواهد با جادوها و افسونهای خود به مصر بتازد. از اوزیریس به التماس درخواستم که اجازت فرماید من نیز دوباره در روی زمین ظاهر شوم تا نگذارم این مردم ناتوانی مصر را اعلام دارد. اوزیریس نیز خواهش مرا برآورد و من به زندگی بازگشتم و فرزند ساتنی شدم تا به نیروی سحر و جادو این و بازدهی حبشی را که در برابر خود میبینی، نابود سازم!
و سینوزیریس، (یعنی پانیشی که به چهره سینوزیریس فرزند ساتنی در آمده بود) دوباره وردی خواند و بر حبشی دمید و آنگاه آتشی پدید آمد و آن مرد را در میان گرفت و او را در بارگاه فرعون و در برابر فرعون و یاران و رعایای او سوخت و خاکستر کرد. سینوزیریس نیز چون سایهای پرید و ناپدید گشت و دیگر کسی او را باز ندید.
فرعون و شاهزادگان و نزدیکانش از آنچه در بارگاه دیده بودند سخت در شگفت افتادند و گفتند:
- هرگز دبیری هنرمندتر از پانیشی و دانشمندی همانند او نبوده است و از این پس نیز نخواهد بود!
ساتنی پس از آن که دید سینوزیریس چون سایهای پرید و او دیگر نتوانست وی را باز ببیند سخت افسرده و غمگین گشت. شامگاهان با دلی دردمند به خانهی خود بازگشت. زنش ماهی، به پیشتاز او شتاب و بر آن کوشید که او را دلداری بدهد، لیکن ساتنی از آن پس هرگز از تقدیم هدایا و دوستکامیها به گور پانیشی باز نماند، زیرا نمیتوانست پسر کوچک خود سینوزیریس را فراموش کند.
پینوشتها:
1. Sénosiris.
2. Amentit.
3. Amait.
4. Siamanou.
5. Nasi.
6. Panishi.
7. Moeris.
دی وَن، مارگریت؛ (1351) ، داستانهای مصر باستان، مترجم: اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}