آغاز تفکر فلسفی
تاریخ‌ فکر بشر به‌ همراه‌ آفرینش‌ انسان‌ تا فراسوی‌ تاریخ‌ پیش‌ می‌رود. هرگاه‌ انسانی‌ می‌زیسته‌، فکر و اندیشه‌ را به‌ عنوان‌ یک‌ ویژگی‌ جدایی‌ناپذیر با خود داشته‌، هر جا انسانی‌ گام‌ نهاده‌ تعقّل‌ و تفکر را با خود برده‌ است‌. از اندیشه‌های‌ نانوشته‌ی‌ بشر، اطلاعات‌ متفن‌ و دقیقی‌ در دست‌ نیست‌ جزء آنچه‌ دیرینه‌ شناسان‌ براساس‌ آثاری‌ که‌ از حفّاریها به‌ دست‌ آمده‌ است‌ حدس‌ می‌زنند. اما اندیشه‌های‌ مکتوب‌، بسی‌ از این‌ قافله‌، عقب‌مانده‌ و طبعاً تا زمان‌ اختراع‌ خط‌، به‌ تأخیر افتاده‌ است‌. در میان‌ انواع‌ اندیشه‌های‌ بشری‌ آنچه‌ مربوط‌ به‌ شناخت‌ هستی‌ و آغاز و انجام‌ آن‌ است‌ در آغاز، توأم‌ با اعتقادات‌ مذهبی‌ بوده‌ است‌ و از این‌ روی‌ می‌توان‌ گفت‌: قدیم‌ترین‌ افکار فلسفی‌ را باید از میان‌ افکار مذهبی‌ شرقی‌ جستجو کرد. مورّخین‌ فلسفه‌ معتقدند که‌ کهن‌ترین‌ مجموعه‌هایی‌ که‌ صرفاً جنبه‌ فلسفی‌ داشته‌ یا جنبه‌ فلسفی‌ آنها غالب‌ بوده‌ مربوط‌ به‌ حکمای‌ یونان‌ است‌ که‌ در حدود شش‌ قرن‌ قبل‌ از میلاد می‌زیسته‌اند. و از دانشمندانی‌ یاد می‌کنند که‌ در آن‌ عصر برای‌ شناخت‌ هستی‌ و آغاز و انجام‌ جهان‌ تلاش‌ می‌کرده‌اند و برای‌ تفسیر پیدایش‌ و تحول‌ موجودات‌، نظریات‌ مختلف‌ و احیاناً متناقضی‌ ابراز داشته‌اند. و در عین‌ حال‌، پنهان‌ نمی‌دارند که‌ اندیشه‌های‌ ایشان‌ کمابیش‌ متأثر از عقاید مذهبی‌ و فرهنگهای‌ شرقی‌ بوده‌ است‌.
به‌ هر حال‌، فضای‌ آزاد بحث‌ و انتقاد در یونان‌ آن‌ روز، زمینه‌ی‌ رشد و بالش‌ افکار فلسفی‌ را فراهم‌ کرد و آن‌ منطقه‌ را به‌ صورت‌ پرورشگاهی‌ برای‌ فلسفه‌ در آورد. طبیعی‌ است‌ که‌ اندیشه‌های‌ آغازین‌، از نظم‌ و ترتیب‌ لازم‌، برخوردار نبوده‌ و مسائل‌ مورد پژوهش‌ و تحقیق‌، دسته‌بندی‌ نداشته‌ است‌ چه‌ رسد به‌ اینکه‌ هر دسته‌ از مسائل‌، نام‌ و عنوان‌ خاص‌ و روش‌ ویژه‌ای‌ داشته‌ باشد. و اجمالاً همه‌ی‌ اندیشه‌ها به‌ نام‌ علم‌ و حکمت‌ و معرفت‌ و مانند آنها نامیده‌ می‌شده‌ است‌.
پیدایش‌ سوفیسم‌ و شک‌گرایی
در قرن‌ پنجم‌ قبل‌ از میلاد از اندیشمندانی‌ یاد می‌شود که‌ به‌ زبان‌ یونانی‌ «سوفیست‌» یعنی‌ حکیم‌ و دانشور نامیده‌ می‌شده‌اند ولی‌ علی‌رغم‌ اطلاعات‌ وسیعی‌ که‌ از معلومات‌ زمان‌ خودشان‌ داشته‌اند به‌ حقایق‌ ثابت‌، باور نداشته‌اند بلکه‌ هیچ‌ چیزی‌ را قابل‌ شناخت‌ جزمی‌ و یقینی‌ نمی‌دانسته‌اند. به‌ نقل‌ مورّخین‌ فلسفه‌، ایشان‌ معلّمان‌ حرفه‌ای‌ بودند که‌ فن‌ خطابه‌ و مناظره‌ را تعلیم‌ می‌دادند و وکلای‌ مدافع‌ برای‌ دادگاهها می‌پروراندند که‌ در آن‌ روزگار، بازار گرمی‌ داشتند این‌ حرفه‌ اقتضا می‌کرد که‌ شخص‌ وکیل‌ بتواند هر ادعایی‌ را اثبات‌، و در مقابل‌، هر ادّعای‌ مخالفی‌ را رد کند. سرو کار داشتن‌ مداوم‌ با این‌ گونه‌ آموزشهای‌ مغالطه‌آمیز، کم‌کم‌ این‌ فکر را در ایشان‌ به‌ وجود آورد که‌ اساساً حقیقتی‌ ورای‌ اندیشه‌ انسان‌ وجود ندارد! داستان‌ آن‌ شخص‌ را شنیده‌اید که‌ به‌ شوخی‌ گفت‌: در فلان‌ خانه‌، حلوای‌ مجانی‌ می‌دهند. عده‌ای‌ از روی‌ ساده‌لوحی‌ به‌ سوی‌ خانه‌ی‌ مزبور شتافتند و جلو آن‌ ازدحام‌ کردند، کم‌کم‌ خود گوینده‌ هم‌ به‌ شک‌ افتاد و برای‌ اینکه‌ از حلوای‌ مجانی‌، محروم‌ نشود به‌ صف‌ ایشان‌ پیوست‌.
گویا سوفیستها هم‌ به‌ چنین‌ سرنوشتی‌ دچار شدند و با تعلیم‌ دادن‌ روشهای‌ مغالطه‌آمیز برای‌ اثبات‌ و ردّ دعاوی‌، رفته‌ رفته‌ چنین‌ گرایشی‌ در خود ایشان‌ به‌ وجود آمد که‌ اساساً حق‌ و باطل‌، تابع‌ اندیشه‌ انسان‌ است‌ و در نتیجه‌، حقایقی‌ ورای‌ اندیشه‌ انسان‌، وجود ندارد! واژه‌ «سوفیست‌» که‌ به‌ معنای‌ حکیم‌ و دانشور بود به‌ واسطه‌ اینکه‌ به‌ صورت‌ لقبی‌ برای‌ اشخاص‌ نامبرده‌ در آمده‌ بود معنای‌ اصلی‌ خود را از دست‌ داد و به‌ عنوان‌ رمز و علامتی‌ برای‌ شیوه‌ی‌ تفکر و استدلال‌ مغالطه‌آمیز درآمد. همین‌ واژه‌ است‌ که‌ در زبان‌ عربی‌ به‌ صورت‌ «سوفسطی‌» در آمده‌ و واژه‌ی‌ «سفسطه‌» از آن‌ گرفته‌ شده‌ است‌.
دوران‌ شکوفایی‌ فلسفه
معروف‌ترین‌ اندیشمندی‌ که‌ در برابر سوفیستها قیام‌ کرد و به‌ نقد افکار و آرای‌ ایشان‌ پرداخت‌ سقراط‌ بود. وی‌ خود را «فیلاسوفوس‌» یعنی‌ دوستدار علم‌ و حکمت‌ نامید. و همین‌ واژه‌ است‌ که‌ در زبان‌ عربی‌ به‌ شکل‌ «فیلسوف‌» در آمده‌ و کلمه‌ی‌ «فلسفه‌» از آن‌ گرفته‌ شده‌ است‌. تاریخ‌نویسان‌ فلسفه‌، علت‌ گزینش‌ این‌ نام‌ را دو چیز دانسته‌اند: یکی‌ تواضع‌ سقراط‌ که‌ همیشه‌ به‌ نادانی‌ خود اعتراف‌ می‌کرد، و دیگری‌ تعریض‌ به‌ سوفیستها که‌ خود را حکیم‌ می‌خواندند، یعنی‌ با انتخاب‌ این‌ لقب‌ می‌خواست‌ به‌ آنها بفهماند: شما که‌ برای‌ مقاصد مادی‌ و سیاسی‌ به‌ بحث‌ و مناظره‌ و تعلیم‌ و تعلم‌ می‌پردازید سزاوار نام‌ «حکیم‌» نیستید و حتی‌ من‌ که‌ با دلایل‌ محکم‌، پندارهای‌ شما را رد می‌کنم‌ خود را سزاوار این‌ لقب‌ نمی‌دانم‌ و خود را فقط‌ «دوستدار حکمت‌» می‌خوانم‌. بعد از سقراط‌، شاگردش‌ افلاطون‌ که‌ سالها از درسهای‌ وی‌ استفاده‌ کرده‌ بود به‌ تحکیم‌ مبانی‌ فلسفه‌، همت‌ گماشت‌ و سپس‌ شاگرد وی‌ ارسطو، فلسفه‌ را به‌ اوج‌ شکوفایی‌ رساند و قواعد تفکر و استدلال‌ را به‌ صورت‌ علم‌ منطق‌، تدوین‌ نمود چنان‌ که‌ لغزشگاههای‌ اندیشه‌ را به‌ صورت‌ بخش‌ مغالطه‌ به‌ رشته‌ تحریر در آورد. از هنگامی‌ که‌ سقراط‌ خود را فیلسوف‌ نامید واژه‌ی‌ فلسفه‌ همواره‌ در برابر واژه‌ سفسطه‌ به‌ کار می‌رفت‌ و همه‌ی‌ دانشهای‌ حقیقی‌ مانند فیزیک‌، شیمی‌، طب‌، هیئت‌، ریاضیات‌ و الهیات‌ را در برمی‌گرفت‌. (1) و تنها معلومات‌ قراردادی‌ مانند لغت‌، صرف‌ و نحو و دستور زبان‌، از قلمروفلسفه‌، خارج‌ بود.
بدین‌ ترتیب‌، فلسفه‌ اسم‌ عامی‌ برای‌ همه‌ علوم‌ حقیقی‌، تلقی‌ می‌شد و به‌ دو دسته‌ کلی‌ علوم‌ نظری‌ و علوم‌ عملی‌ تقسیم‌ می‌گشت‌: علوم‌ نظری‌ شامل‌ طبیعیات‌، ریاضیات‌ و الهیات‌ بود، و طبیعیات‌ به‌ نوبه‌ی‌ خود شامل‌ رشته‌های‌ کیهان‌شناسی‌ و معدن‌شناسی‌ و گیاه‌شناسی‌ و حیوان‌شناسی‌ می‌شود و ریاضیات‌ به‌ حساب‌ و هندسه‌ و هیئت‌ و موسیقی‌، انشعاب‌ می‌یافت‌ و الهیات‌ به‌ دو بخش‌ مابعدالطبیعه‌ یا مباحث‌ کلی‌ وجود، و خداشناسی‌، منقسم‌ می‌گشت‌. و علوم‌ عملی‌ به‌ سه‌ شعبه‌: اخلاق‌، تدبیر منزل‌ و سیاست‌ مدن‌، منشعب‌ می‌شد.
سرانجام‌ فلسفه‌ی‌ یونان
بعد از افلاطون‌ و ارسطو مدتی‌ شاگردان‌ ایشان‌ به‌ جمع‌آوری‌ و تنظیم‌ و شرح‌ سخنان‌ اساتید پرداختند و کمابیش‌ بازار فلسفه‌ را گرم‌ نگه‌ داشتند ولی‌ طولی‌ نکشید که‌ آن‌ گرمی‌ رو به‌ سردی‌، و آن‌ رونق‌ و رواج‌ رو به‌ کسادی‌ نهاد و کالای‌ علم‌ و دانش‌ در یونان‌، کم‌ مشتری‌ شد و ارباب‌ علم‌ و هنر در حوزه‌ی‌ اسکندریه‌، رحل‌ اقامت‌ افکندند و به‌ پژوهش‌ و آموزش‌ پرداختند، و این‌ شهر تا قرن‌ چهارم‌ بعد از میلاد به‌ صورت‌ مرکز علم‌ و فلسفه‌ باقی‌ ماند. ولی‌ از هنگامی‌ که‌ امپراتوران‌ روم‌ به‌ مسیحیت‌ گرویدند و عقاید کلیسا را به‌ عنوان‌ آراء و عقاید رسمی‌، ترویج‌ نمودند بنای‌ مخالفت‌ را با حوزه‌های‌ فکری‌ و علمی‌ آزاد گذاشتند تا اینکه‌ سرانجام‌ «ژوستی‌ نین‌» امپراتور روم‌ شرقی‌ در سال‌ 529 میلادی‌ دستور تعطیل‌ دانشگاهها و بستن‌ مدارس‌ آتن‌ و اسکندریه‌ را صادر کرد، و دانشمندان‌ از بیم‌ جان‌، متواری‌ شدند و به‌ دیگر شهرها و سرزمینها پناه‌ بردند، و بدین‌ ترتیب‌، مشعل‌ پرفروغ‌ علم‌ و فلسفه‌ در قلمرو امپراتوری‌ روم‌، خاموش‌ گشت‌.
طلوع‌ خورشید اسلام
مقارن‌ این‌ جریان‌ (قرن‌ ششم‌ میلادی‌) در گوشه‌ی‌ دیگری‌ از جهان‌، بزرگ‌ترین‌ حادثه‌ی‌ تاریخ‌ به‌ وقوع‌ پیوست‌ و شبه‌ جزیره‌ی‌ عربستان‌ شاهد ولادت‌، بعثت‌ و هجرت‌ پیامبر بزرگوار اسلام‌ صلی‌ اللّ'ه‌ علیه‌ و آله‌ گردید که‌ پیام‌ هدایت‌ الهی‌ را از جانب‌ خداوند متعال‌ به‌ گوش‌ هوش‌ جهانیان‌ فرو خواند و در نخستین‌ گام‌، مردم‌ را به‌ فراگیری‌ علم‌ و دانش‌ فرا خواند (2) و بالاترین‌ ارج‌ و منزلت‌ را برای‌ خواندن‌، نوشتن‌ و آموختن‌ قائل‌ گردید و پایه‌ی‌ بزرگ‌ترین‌ تمدنها و بالنده‌ترین‌ فرهنگها را در جهان‌ پی‌ریزی‌ کرد. و پیروان‌ خود را به‌ آموختن‌ علم‌ و حکمت‌ از آغاز تا پایان‌ زندگی‌ (من‌ المهد الی‌ اللحد) و از نزدیک‌ترین‌ تا دورترین‌ نقاط‌ جهان‌ (ولو بالصین‌) و به‌ هربها و هزینه‌ای‌ (ولو بسفک‌ المهج‌ وخوض‌ اللجج‌) تشویق‌ نمود.
نهال‌ برومند فرهنگ‌ اسلامی‌ که‌ به‌ دست‌ توانای‌ رسول‌ خدا(ص‌) غرس‌ شده‌ بود در پرتو اشعه‌ی‌ حیات‌بخش‌ وحی‌ الهی‌ و با تغذیه‌ از مواد غذایی‌ فرهنگهای‌ دیگر، رشد یافت‌ و به‌ بار نشست‌ و مواد خام‌ اندیشه‌های‌ انسانی‌ را با معیارهای‌ صحیح‌ الهی‌ جذب‌ کرد و آنها را در کوره‌ی‌ انتقاد سازنده‌ به‌ عناصر مفید، تبدیل‌ نمود و در اندک‌ مدتی‌ بر همه‌ی‌ فرهنگهای‌ جهان‌، سایه‌ گستر گردید. مسلمانان‌ در سایه‌ی‌ تشویقهای‌ رسول‌ اکرم‌(ص‌) و جانشینان‌ معصومش‌ به‌ فراگیری‌ انواع‌ علوم‌ پرداختند و مواریث‌ علمی‌ یونان‌ و روم‌ و ایران‌ را به‌ زبان‌ عربی‌ ترجمه‌ کردند و عناصر مفید آنها را جذب‌ و با تحقیقات‌ خودشان‌ تکمیل‌ نمودند و در بسیاری‌ از رشته‌های‌ علوم‌ مانند جبر، مثلثات‌، هیئت‌، مناظر و مرایا و فیزیک‌ و شیمی‌ به‌ اکتشافات‌ و اختراعاتی‌ نایل‌ گردیدند. عامل‌ مهم‌ دیگری‌ که‌ در راه‌ رشد فرهنگ‌ اسلامی‌ به‌ کارآمد عامل‌ سیاسی‌ بود: دستگاههای‌ ستمگر بنی‌امیه‌ و بنی‌عباس‌ که‌ به‌ ناحق‌، مسند حکومت‌ اسلامی‌ را اشغال‌ کرده‌ بودند به‌ شدت‌، احساس‌ نیاز به‌ پایگاهی‌ مردمی‌ در میان‌ مسلمانان‌ می‌کردند، و در حالی‌ که‌ اهل‌ بیت‌ پیامبر - صلوات‌ اللّ'ه‌ علیهم‌ اجمعین‌ - یعنی‌ همان‌ اولیای‌ به‌ حق‌ مردم‌، معدن‌ علم‌ و خزانه‌دار وحی‌ الهی‌ بودند، دستگاههای‌ حاکم‌ برای‌ جلب‌ افراد، وسیله‌ای‌ جزء تهدید و تطمیع‌ در اختیار نداشتند. از این‌ روی‌ کوشیدند تا با تشویق‌ دانشمندان‌ و جمع‌آوری‌ صاحب‌نظران‌، به‌ دستگاه‌ خویش‌ رونقی‌ بخشند و با استفاده‌ از علوم‌ یونانیان‌ و رومیان‌ و ایرانیان‌ در برابر پیشوایان‌ اهل‌ بیت‌(ع‌) دکانی‌ بگشایند.
بدین‌ ترتیب‌، افکار مختلف‌ فلسفی‌ وانواع‌ دانشها و فنون‌ با انگیزه‌های‌ گوناگون‌ و به‌ وسیله‌ی‌ دوست‌ و دشمن‌، وارد محیط‌ اسلامی‌ گردید و مسلمانان‌ به‌ کاوش‌ و پژوهش‌ و اقتباس‌ و نقد آنها پرداختند و چهره‌های‌ درخشانی‌ در عالم‌ علم‌ و فلسفه‌ در محیط‌ اسلامی‌ رخ‌ نمودند و هر کدام‌ با تلاشهای‌ پی‌گیر خود شاخه‌ای‌ از علوم‌ و معارف‌ را پرورش‌ دادند و فرهنگ‌ اسلامی‌ را بارور ساختند. از جمله‌، علمای‌ کلام‌ و عقاید اسلامی‌ با موضع‌گیریهای‌ مختلف‌، مسائل‌ فلسفه‌ الهی‌ را مورد نقد و بررسی‌ قرار دادند و هر چند بعضی‌ در مقام‌ انتقاد، راه‌ افراط‌ را پیش‌ گرفتند ولی‌ به‌ هر حال‌ همان‌ انتقادات‌ و خرده‌گیریها و طرح‌ سؤالات‌ و شبهات‌، موجب‌ تلاش‌ بیشتر متفکران‌ و فلاسفه‌ی‌ اسلامی‌ و بارورترشدن‌ اندیشه‌ فلسفی‌ و تفکرات‌ عقلانی‌ گردید.
رشد فلسفه‌ در عصر اسلامی
با گسترش‌ قلمرو حکومت‌ اسلامی‌ و گرایش‌ اقوام‌ گوناگون‌ به‌ این‌ آیین‌ حیات‌بخش‌، بسیاری‌ از مراکز علمی‌ جهان‌ در قلمرو اسلام‌ قرار گرفت‌ و تبادل‌ معلومات‌ بین‌ دانشمندان‌ و تبادل‌ کتابها بین‌ کتابخانه‌ها و ترجمه‌ی‌ آنها از زبانهای‌ مختلف‌ هندی‌ و فارسی‌ و یونانی‌ و لاتینی‌ و سریانی‌ و عبری‌ و غیره‌ به‌ زبان‌ عربی‌ که‌ عملاً زبان‌ بین‌المللی‌ مسلمانها شده‌ بود آهنگ‌ رشد فلسفه‌ و علوم‌ فنون‌ را سرعت‌ بخشید و از جمله‌، کتابهای‌ زیادی‌ از فیلسوفان‌ یونان‌ و اسکندریه‌ و دیگر مراکز علمی‌ معتبر، به‌ عربی‌ برگردانده‌ شد. در آغاز، نبودن‌ زبان‌ مشترک‌ و اصطلاحات‌ مورد اتّفاق‌ بین‌ مترجمین‌، و اختلاف‌ در بنیادهای‌ فلسفی‌ شرق‌ و غرب‌، کار آموزش‌ فلسفه‌ را دشوار، و کار پژوهش‌ و گزینش‌ را دشوارتر می‌ساخت‌ ولی‌ طولی‌ نکشید نوابغی‌ مانند ابونصر فارابی‌ و ابن‌سینا با تلاش‌ پی‌گیر خود مجموعه‌ی‌ افکار فلسفی‌ آن‌ عصر را آموختند و با استعدادهای‌ خدادادی‌ که‌ در پرتو انوار وحی‌ و بیانات‌ پیشوایان‌ دینی‌ شکوفا شده‌ بود به‌ بررسی‌ و گزینش‌ آنها پرداختند و یک‌ نظام‌ فلسفی‌ نضج‌ یافته‌ را عرضه‌ داشتند که‌ علاوه‌ بر افکار افلاطون‌ و ارسطو و نوافلاطونیان‌ اسکندریه‌ و عرفای‌ مشرق‌ زمین‌ متضمن‌ اندیشه‌های‌ جدیدی‌ بود و برتری‌ فراوانی‌ بر هر یک‌ از نظامهای‌ فلسفی‌ شرق‌ و غرب‌ داشت‌ گو اینکه‌ بیشترین‌ سهم‌ از آنِ ارسطو بود و از این‌ روی‌ فلسفه‌ی‌ ایشان‌ صبغه‌ی‌ ارسطویی‌ و مشّائی‌ داشت‌.
بار دیگر این‌ نظام‌ فلسفی‌ زیر ذرّه‌بین‌ نقّادی‌ اندیشمندانی‌ چون‌ غزالی‌ و ابوالبرکات‌ بغدادی‌ و فخررازی‌ قرار گرفت‌ و از سوی‌ دیگر سُهروردی‌ با بهره‌گیری‌ از آثار حکمای‌ ایران‌ باستان‌ و تطبیق‌ آنها با افکار افلاطون‌ و رواقیان‌ و نوافلاطونیان‌، مکتب‌ جدیدی‌ را به‌ نام‌ «مکتب‌ اشراقی‌» پی‌ریزی‌ کرد که‌ بیشتر صبغه‌ی‌ افلاطونی‌ داشت‌. و بدین‌ ترتیب‌، زمینه‌ی‌ جدیدی‌ برای‌ رویارویی‌ اندیشه‌های‌ فلسفی‌ و نضج‌ و رشد بیشتر آنها پدید آمد. قرنها گذشت‌ و فیلسوفان‌ بزرگی‌ مانند خواجه‌ نصیرالدین‌ طوسی‌ و محقّق‌ دوانی‌ و سید صدرالدین‌ دشتکی‌ و شیخ‌ بهائی‌ و میرداماد با اندیشه‌های‌ تابناک‌ خود بر غنای‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ افزودند تا نوبت‌ به‌ صدرالدین‌ شیرازی‌ رسید که‌ با نبوغ‌ و ابتکار خود نظام‌ فلسفی‌ جدیدی‌ را ارائه‌ داد که‌ در آن‌، عناصر هماهنگی‌ از فلسفه‌های‌ مشّائی‌ و اشراقی‌ و مکاشفات‌ عرفانی‌ با هم‌ ترکیب‌ شده‌ بودند و افکار ژرف‌ و آرای‌ ذی‌ قیمتی‌ نیز بر آنها افزوده‌ شده‌ بود، و آن‌ را «حکمت‌ متعالیه‌» نامید.
چیستی‌ فلسفه
در درس‌ اوّل‌ اشاره‌ شد که‌ واژه‌ی‌ فلسفه‌ از آغاز به‌ صورت‌ اسم‌ عامّی‌ بر همه‌ی‌ علوم‌ حقیقی‌ (= غیر قراردادی‌) اطلاق‌ می‌شد، و در درس‌ دوم‌ اشاره‌ کردیم‌ که‌ در قرون‌ وسطی‌' قلمرو فلسفه‌، وسعت‌ یافته‌ و بعضی‌ از علوم‌ قراردادی‌ مانند ادبیات‌ و معانی‌ و بیان‌ را در برگرفت‌، و در درس‌ سوم‌ دانستیم‌ که‌ پوزیتویسم‌، شناخت‌ علمی‌ را در مقابل‌ شناخت‌ فلسفی‌ و متافیزیکی‌ قرار می‌دهد و تنها علوم‌ تجربی‌ را شایسته‌ی‌ نام‌ «علمی‌» می‌داند. طبق‌ اصطلاح‌ اوّل‌ که‌ در عصر اسلامی‌ نیز رواج‌ یافت‌ فلسفه‌ دارای‌ بخشهای‌ مختلفی‌ است‌ که‌ هر بخشی‌ از آن‌ به‌ نام‌ علم‌ خاصّی‌ نامیده‌ می‌شود و طبعاً تقابلی‌ بین‌ فلسفه‌ و علم‌، وجود نخواهد داشت‌. و امّا اصطلاح‌ دوم‌ در قرون‌ وسطی‌' در اروپا پدید آمد و با پایان‌ یافتن‌ آن‌ دوران‌، متروک‌ گردید. و امّا طبق‌ اصطلاح‌ سوم‌ که‌ هم‌ اکنون‌ در مغرب‌ زمین‌ رواج‌ دارد فلسفه‌ و متافیزیک‌ در برابر علم‌، قرار می‌گیرد. و چون‌ این‌ اصطلاح‌ کمابیش‌ در کشورهای‌ شرقی‌ هم‌ رایج‌ شده‌ لازم‌ است‌ توضیحی‌ پیرامون‌ علم‌ و فلسفه‌ و متافیزیک‌ و نسبت‌ بین‌ آنها داده‌ شود و ضمناً اشاره‌ای‌ به‌ اقسام‌ علوم‌ و دسته‌بندی‌ آنها نیز بشود.
پیش‌ از پرداختن‌ به‌ این‌ مطالب‌، نکته‌ای‌ را درباره‌ی‌ اشتراک‌ لفظیِ واژه‌ها و اختلاف‌ معانی‌ و اصطلاحات‌ یک‌ لفظ‌، یادآور می‌شویم‌ که‌ از اهمیّت‌ ویژه‌ای‌ برخوردار است‌ و غفلت‌ از آن‌، موجب‌ مغالطات‌ و اشتباه‌ کاریهای‌ فراوانی‌ می‌گردد.
اشتراک‌ لفظی
در همه‌ی‌ زبانها (تا آنجا که‌ اطّلاع‌ حاصل‌ شده‌) لغاتی‌ یافت‌ می‌شود که‌ هر کدام‌ دارای‌ معانی‌ لغوی‌ و عرفی‌ و اصطلاحی‌ متعدّدی‌ است‌ و به‌ نام‌ «مشترک‌ لفظی‌» نامیده‌ می‌شود چنان‌ که‌ در زبان‌ فارسی‌ واژه‌ی‌ «دوش‌» به‌ معنای‌ شب‌ گذشته‌، و کتف‌ (شانه‌) و دوش‌ حمّام‌ به‌ کار می‌رود و کلمه‌ی‌ «شیر» به‌ معنای‌ شیردرنده‌، و شیرنوشیدنی‌، و شیر آب‌، استعمال‌ می‌شود. (3)
وجود مشترکات‌ لفظی‌، نقش‌ مهّمی‌ را در ادبیات‌ و شعر، بازی‌ می‌کند ولی‌ در علوم‌ و به‌ ویژه‌ در فلسفه‌، مشکلات‌ زیادی‌ را به‌ بار می‌آورد مخصوصاً با توجه‌ به‌ اینکه‌ معانی‌ مشترک‌ گاهی‌ به‌ قدری‌ به‌ هم‌ نزدیکند که‌ تمییز آنها از یکدیگر دشوار است‌ و بسیاری‌ از مغالطات‌ در اثر این‌گونه‌ اشتراکات‌ لفظی‌ روی‌ داده‌ و حتّی‌ گاهی‌ بزرگان‌ و صاحب‌نظران‌ در همین‌ دام‌، گرفتار شده‌اند. از این‌ روی‌ بعضی‌ از بزرگان‌ فلاسفه‌ مانند ابن‌سینا مقیّد بوده‌اند که‌ قبل‌ از ورود در بحثهای‌ دقیق‌ فلسفی‌، نخست‌ معانی‌ مختلف‌ واژه‌ها و تفاوت‌ اصطلاحات‌ آنها را روشن‌ کنند تا از خلط‌ و اشتباه‌، جلوگیری‌ به‌ عمل‌ آید. برای‌ نمونه‌ یکی‌ از مشترکات‌ لفظی‌ را ذکر می‌کنیم‌ که‌ کاربردهای‌ گوناگون‌ و اشتباه‌ انگیزی‌ دارد و آن‌ واژه‌ی‌ «جبر» است‌. جبر در اصل‌ لغت‌ به‌ معنای‌ جبران‌ کردن‌ و بر طرف‌ نمودن‌ نقص‌ است‌، بعداً به‌ معنای‌ شکسته‌بندی‌ به‌ کار رفته‌ و شاید نکته‌ی‌ انتقال‌، این‌ بوده‌ که‌ شکسته‌بندی‌ نوعی‌ جبران‌ نقص‌ است‌، و احتمالاً در آغاز برای‌ شکسته‌بندی‌، وضع‌ شده‌ و بعد نسبت‌ به‌ جبران‌ هر نقصی‌ تعمیم‌ داده‌ شده‌ است‌. کاربُرد سوم‌ این‌ کلمه‌، مجبور کردن‌ و تحت‌ فشار قراردادن‌ است‌ و شاید نکته‌ی‌ انتقال‌ به‌ این‌ معنی‌، تعمیم‌ لازمه‌ی‌ شکسته‌بندی‌ باشد یعنی‌ چون‌ لازمه‌ی‌ عادی‌ این‌ کار این‌ است‌ که‌ عضو شکسته‌ شده‌ را تحت‌ فشار قرار می‌دهند تا استخوانها جفت‌ شود به‌ هر فشاری‌ که‌ از کسی‌ به‌ دیگری‌ وارد شود و او را بی‌اختیار وادار به‌ انجام‌ کاری‌ کند جبر، اطلاق‌ شده‌ است‌ و شاید ابتدا در مورد فشار فیزیکی‌ و سپس‌ در مورد فشار روانی‌ به‌ کار رفته‌ باشد و بالاخره‌ همین‌ مفهوم‌ هم‌ توسعه‌ یافته‌ و در مورد هرگونه‌ احساس‌ فشاری‌ به‌ کار رفته‌ است‌ هر چند از ناحیه‌ی‌ شخص‌ دیگری‌ نباشد.
تا اینجا تحوّل‌ مفهوم‌ جبر را از نظر لغت‌ و عرف‌، بررسی‌ کردیم‌ اکنون‌ اشاره‌ای‌ به‌ معانی‌ اصطلاحی‌ این‌ واژه‌ در علوم‌ و فلسفه‌ نیز خواهیم‌ کرد:
یکی‌ از اصطلاحات‌ علمیِ جبر همان‌ اصطلاح‌ ریاضی‌ است‌ یعنی‌ نوعی‌ محاسبه‌ که‌ در آن‌ به‌ جای‌ اعداد از حروف‌ استفاده‌ می‌شود و شاید نکته‌ی‌ جعل‌ این‌ اصطلاح‌ این‌ باشد که‌ در محاسبات‌ جبری‌ کمیّتهای‌ مثبت‌ و منفی‌ به‌ وسیله‌ی‌ یکدیگر جبران‌ می‌شوند یا کمیّت‌ مجهول‌ در یکی‌ از طرفین‌ معادله‌ را می‌توان‌ با توجّه‌ به‌ طرف‌ دیگر یا با انتقال‌ دادن‌ عضوی‌ از آن‌، معلوم‌ کرد که‌ این‌ خود نوعی‌ جبران‌ است‌.
اصطلاح‌ دیگر آن‌، مربوط‌ به‌ روان‌شناسی‌ است‌ که‌ در مقابل‌ اختیار و اراده‌ی‌ آزاد به‌ کار می‌رود. و مشابه‌ آن‌ مسئله‌ «جبر و اختیار» است‌ که‌ در علم‌ کلام‌، مطرح‌ می‌شود، و همچنین‌ در اخلاق‌ و حقوق‌ و فقه‌ نیز کاربُردهایی‌ دارد که‌ توضیح‌ همه‌ی‌ آنها به‌ درازا می‌کشد.
از دیرزمان‌ مفهوم‌ جبر (در مقابل‌ مفهوم‌ اختیار) با مفهوم‌ حتمیّت‌ و ضرورت‌ و وجوب‌ فلسفی‌، خلط‌ شده‌ و در واقع‌، کاربُرد غلطی‌ را برای‌ آن‌ به‌ وجود آورده‌ که‌ همان‌ حتمیّت‌ و ضرورت‌ باشد، چنان‌ که‌ در مورد معادل‌ آن‌ «دِتِرمی‌نیسم‌» در زبانهای‌ بیگانه‌، مشاهده‌ می‌شود. و در نتیجه‌، چنین‌ توهّمی‌ به‌ وجود آمده‌ که‌ در هر موردی‌، ضرورت‌ علّی‌ و معلولی‌ پذیرفته‌ شود و در آنجا اختیار، موردی‌ نخواهد داشت‌ و برعکس‌، نفی‌ ضرورت‌ و حتمیّت‌، مستلزم‌ اثبات‌ اختیار است‌ و آثار این‌ توهّم‌ در چندین‌ مسئله‌ فلسفی‌ ظاهر شده‌ که‌ از جمله‌ آنها این‌ است‌ که‌ متکلّمین‌، ضرورت‌ علّی‌ و معلولی‌ را در مورد فاعل‌ مختار، انکار کرده‌اند و به‌ دنبال‌ آن‌، فلاسفه‌ را متّهم‌ نموده‌اند که‌ خدای‌ متعال‌ را مختار نمی‌دانند. از سوی‌ دیگر جبریّین‌، وجود سرنوشت‌ حتمی‌ را دلیل‌ قول‌ خودشان‌ دانسته‌اند، و در مقابل‌، معتزله‌ که‌ قائل‌ به‌ اختیار انسان‌ هستند، سرنوشت‌ حتمی‌ را نفی‌ کرده‌اند. در صورتی‌ که‌ حتمیّتِ سرنوشت‌، ربطی‌ به‌ جبر ندارد و در حقیقت‌، این‌ مشاجرات‌ که‌ سابقه‌ای‌ طولانی‌ دارد در اثر خلط‌ بین‌ مفهوم‌ جبر و مفهوم‌ ضرورت‌، روی‌ داده‌ است‌.
نمونه‌ی‌ تأسّف‌انگیز دیگر آنکه‌: بعضی‌ از فیزیکدانها ضرورت‌ علّی‌ در مورد پدیده‌های‌ میکروفیزیکی‌ را مورد تشکیک‌ یا انکار قرار داده‌اند و در مقابل‌، بعضی‌ از دانشمندان‌ خداپرست‌ غربی‌ خواسته‌اند از نفی‌ ضرورت‌ در این‌ پدیده‌ها وجود اراده‌ی‌ الهی‌ را اثبات‌ نمایند به‌ گمان‌ اینکه‌ نفی‌ ضرورت‌ و انکاردترمی‌نیسم‌ در این‌ موارد، مستلزم‌ این‌ است‌ که‌ نیروی‌ مختاری‌ در آنجا اثبات‌ شود! حاصل‌ آنکه‌ وجود مشترکات‌ لفظی‌ به‌خصوص‌ در مواردی‌ که‌ معانی‌ متشابه‌ و متقاربی‌ داشته‌ باشند اشکالاتی‌ را در بحثهای‌ فلسفی‌ پیش‌ می‌آورد و این‌ دشواریها هنگامی‌ مضاعف‌ می‌شود که‌ یک‌ لفظ‌، معانی‌ اصطلاحی‌ متعدّدی‌ در یک‌ علم‌ داشته‌ باشد چنان‌ که‌ در مورد واژه‌ی‌ «عقل‌» در فلسفه‌ و واژه‌های‌ «ذاتی‌» و «عرضی‌» در منطق‌، چنین‌ است‌. از این‌ روی‌، ضرورت‌ توضیح‌ معانی‌ مشترک‌ و تعیین‌ معنای‌ موردنظر در هر مبحث‌، روشن‌ می‌شود.
معانی‌ اصطلاحی‌ «علم‌ »
از جمله‌ واژه‌هایی‌ که‌ کاربُردهای‌ گوناگون‌ و اشتباه‌انگیز دارد واژه‌ی‌ «علم‌» است‌. مفهوم‌ لغوی‌ این‌ کلمه‌ و معادلهایش‌ در زبانهای‌ دیگر مانند دانش‌ و دانستن‌ در زبان‌ فارسی‌، روشن‌ و بی‌نیاز از توضیح‌ است‌ ولی‌ علم‌، معانی‌ اصطلاحی‌ مختلفی‌ دارد که‌ مهم‌ترین‌ آنها از این‌ قرار است‌:
1- اعتقاد یقینی‌ مطابق‌ با واقع‌، در برابر جهل‌ بسیط‌ و مرکّب‌، هر چند در قضیّه‌ی‌ واحدی‌ باشد.
2- مجموعه‌ قضایایی‌ که‌ مناسبتی‌ بین‌ آنها درنظر گرفته‌ شده‌ هر چند قضایای‌ شخصی‌ و خاص‌ باشد. و به‌ این‌ معنی‌ است‌ که‌ علم‌ تاریخ‌ (دانستن‌ حوادث‌ خاصّ تاریخی‌) و علم‌ جغرافیا (دانستن‌ احوال‌ خاص‌ مناطق‌ مختلف‌ کره‌ زمین‌) و علم‌ رجال‌ و بیوگرافی‌ شخصیّتها هم‌ «علم‌» نامیده‌ می‌شود.
3- مجموعه‌ قضایای‌ کلّی‌ که‌ محور خاصّی‌ برای‌ آنها لحاظ‌ شده‌ و هر کدام‌ از آنها قابل‌ صدق‌ و انطباق‌ بر موارد و مصادیق‌ متعدّد می‌باشد هر چند قضایای‌ اعتباری‌ و قراردادی‌ باشد، و به‌ این‌ معنی‌ است‌ که‌ علوم‌ غیرحقیقی‌ و قراردادی‌ مانند لغت‌ و دستور زبان‌ هم‌ «علم‌» خوانده‌ می‌شود ولی‌ قضایای‌ شخصی‌ و خاص‌ مانند قضایای‌ فوق‌الذکر «علم‌» به‌ شمار نمی‌رود.
4- مجموعه‌ قضایایی‌ کلّی‌ حقیقی‌ (= غیر قراردادی‌) که‌ دارای‌ محور خاصّی‌ باشد. این‌ اصطلاح‌، همه‌ی‌ علوم‌ نظری‌ و عملی‌ و از جمله‌ الهیّات‌ و مابعدالطبیعه‌ را در برمی‌گیرد ولی‌ شامل‌ قضایای‌ شخصی‌ و اعتباری‌ نمی‌شود.
5- مجموعه‌ قضایای‌ حقیقی‌ که‌ از راه‌ تجربه‌ی‌ حسّی‌، قابل‌ اثبات‌ باشد. و این‌ همان‌ اصطلاحی‌ است‌ که‌ پوزیتویستها به‌ کار می‌برند و براساس‌ آن‌، علوم‌ و معارف‌ غیرتجربی‌ را «علم‌» نمی‌شمارند.
منحصر کردن‌ واژه‌ی‌ «علم‌» به‌ علوم‌ تجربی‌ تا آنجا که‌ مربوط‌ به‌ نام‌گذاری‌ و جعل‌ اصطلاح‌ باشد جای‌ بحث‌ و مناقشه‌ ندارد ولی‌ جعل‌ این‌ اصطلاح‌ از طرف‌ پوزیتویستها مبتنی‌ بر دیدگاه‌ خاصّ ایشان‌ است‌ که‌ دایره‌ی‌ معرفت‌ یقینی‌ و شناخت‌ واقعیِ انسان‌ را محدود به‌ امور حسّی‌ و تجربی‌ می‌پندارند و اندیشیدن‌ در ماوراء آنها را لغو و بی‌حاصل‌، قلمداد می‌کنند. ولی‌ متأسّفانه‌ این‌ اصطلاح‌، در سطح‌ جهان‌، رواج‌ یافته‌، و بر طبق‌ آن‌، علم‌ در مقابل‌ فلسفه‌ قرار گرفته‌ است‌.
 

پی نوشت ها:

1. هنوز هم‌ در بسیاری‌ از کتابخانه‌های‌ معتبر جهان‌، کتب‌ فیزیک‌ و شیمی‌ تحت‌ عنوان‌ «فلسفه‌» رده‌بندی‌ می‌شود.
2. اشاره‌ به‌ نخستین‌ آیاتی‌ است‌ که‌ بر پیغمبر اسلام‌ (ص‌) نازل‌ شد یعنی‌ آیات‌ اول‌ سوره‌ علق‌ «اقرأ باسم‌ ربک‌ الذی‌ خلق‌... الّذی‌ علم‌ بالقلم‌.»
3. آن‌ یکی‌ شیر است‌ اندر بادیه‌ وان‌ دگر شیر است‌ اندر بادیه‌
آن‌ یکی‌ شیر است‌ که‌ آدم‌ می‌خورد و آن‌ دگر شیر است‌ که‌ آدم‌ می‌خورد.