شهيد مراد دهنده‏
نويسنده:محمد جواد قدسى
هفته گذشته پنج شنبه عصر، به مغازه‏اى رفتم تا خيرات بخرم و به گلزار شهدا ببرم و فاتحه بخوانم و براى درگذشتگانم طلب مغفرت كنم. برخورد خوب و سنجيده صاحب مغازه، مرا به تحسين وا داشت. از او تشكر كردم و گفتم:
- «جداً كه جنس‏هاى مغازه‏ات كامل و بدون كم و كاسته؛ حتى معرفت هم كه گير نمى‏ياد، شما دارى».
مغازه‏دار لبخند زد و گفت:
«اى آقا! براى معرفت كه نمى‏شود مغازه زد؛ اما با معرفت مى‏شود كاسبى كرد».
گفتم: «بعضى‏ها فقط كافى است بفهمند مشترى‏شان از قيمت‏ها بى‏اطلاع است؛ آن وقت هر جور كه بتوانند و هر چه بخواهند، بارش مى‏كنند و هيچ از خدا نمى‏ترسند».
فروشنده گفت: «من نظرم اين است كه اگر مشترى نباشد، كاسبى مفهومى ندارد؛ پس بايد حداقل به همين دليل ساده، احترامشان كرد».
خلاصه بعد از گفت و شنودهاى بسيار، راهى گلزار شدم.
وقتى به گلزار رسيدم، صداى بلندگو به گوش مى‏رسيد. سخنران از اوضاع فرهنگى - دينى جامعه سخن مى‏گفت و گاهى مرثيه‏اى مى‏خواند و غمناكانه مصيبت مى‏خواند و عاجزانه دعا مى‏كرد و حاضران با چشمانى اشك بار، آمين مى‏گفتند و با ديده اميد، به آسمان مى‏نگريستند. من آهسته در بين قبرها حركت مى‏كردم و فاتحه مى‏خواندم. به قطعه دوم، رديف سوم كه رسيدم، تابلويى كوچك و سبز رنگ، توجه مرا به خود جلب كرد. روى تابلو، به خطى بچه‏گانه، با گچ قرمز نوشته بود:
«شهيد مراد دهنده».
قبر آن شهيد، جلوى رديف بود و كنارش يك درخت كاج بلند و سرسبز قد كشيده بود. درختى كه به حق، بزرگ‏ترين و سرسبزترين درخت در تمام محوطه گلزار بود. كنار آرامگاه اين شهيد مراد دهنده، «ابراهيم مير عسگرى»، نشستم و مشغول فاتحه خواندن شدم؛ يك مرتبه جوانى معلول كه به سختى مى‏توانست تعادل خود را حفظ كند و روى پايش بايستد، خود را به كنار من رساند؛ سلام كرد و گفت:
«آقا بشولم»؟
پرسيدم: «چى مى‏گى»؟
باز به قبر اشاره كرد و گفت: «بشولم آقا»؟
گفتم: «بشور جانم، بشور»!
آب دبه كوچش را روى قبر خالى مى‏كرد و دست مى‏كشيد و قبر را مى‏شست. نمى‏دانم چرا اين قبر اين قدر تميز بود! واقعاً اعجازى در ميان بود. جوان معلول، با شوقى عجيب، همچون پدرى كه صورت فرزندش را مى‏شويد، قبر را مى‏شست. تمام آبى كه از لابه لاى سنگ نوشته‏هاى آرامگاه به جريان افتاد، كنار كاج بلند و سرسبز جمع شد و آرام آرام فرو نشست. اميد من نيز از ميانه سنگ سخت فرو شد و تا كنار ريشه‏هاى ايمانم راه يافت. مشكلات و درخواست‏هاى زيادى داشتم؛ يك به يك برشمردم؛ دعا كردم و تمنا نمودم و آن شهيد بزرگوار را به جان بهترين كسانش قسم دادم. سد اشك، حالت معنوى قوى و آرام كننده‏اى در وجودم جارى ساخت. اشك همچنان در چشمانم حلقه زده بود.
آن آرام‏كده را بوسيدم و بلند شدم. مقدارى پول از جيبم در آوردم تا به آن معلول بدهم. ديدم با لبخندى مليح به من نگاه مى‏كند. يك لحظه با خود انديشيدم كه چرا اين جوان براى خود دعا نمى‏كند؟ شايد عقلش نمى‏رسد! به هر حال، پول را گذاشتم گف دستش و با لبخند گفتم: «تو منو دعا مى‏كنى»؟
با سر به شهيد اشاره كرد و گفت: «شفاى ايشون آبلوى منه».
گفتم: «عجب! حتى يكى مثل تو هم عمل بزرگ ديگران را به اسم خودش تمام مى‏كند»!
چيزى نگفت. فقط توى چشمانش اشك جمع شد. خواستم از اين فكر خلاصش كرده باشم، پرسيدم: «پسر جان اسمت چيه»؟
گفت: «اسماعيل مير عسگرى».
در آن لحظه، اين قلب مرده من بود كه شسته مى‏شد و آب آن پاى درخت بلند و بى‏ثمر ذهنم فرو مى‏نشست. دو نفر آمدند كنار قبر تا فاتحه بخوانند. رفت آب آورد و گفت: «آقا بشولم»؟
او شروع كرد به شستن قبر شهيد و من باز گشتم تا دوباره او را به جان فرزندش قسم دهم.