داستان علمی توپ بیلیارد
جیمز پریس همیشه آهسته سخن میگفت- البته فكر میكنم باید گفت استاد جیمز پریس؛ اگرچه این نام را بدون عنوان استاد هم بیاوریم مطمئنا باز هم همه میدانند كه منظور كیست.
نویسنده: آیزاک آسیموف
مترجم: زهرا هدایت منش
منبع: راسخون
مترجم: زهرا هدایت منش
منبع: راسخون
جیمز پریس همیشه آهسته سخن میگفت- البته فكر میكنم باید گفت استاد جیمز پریس؛ اگرچه این نام را بدون عنوان استاد هم بیاوریم مطمئنا باز هم همه میدانند كه منظور كیست.
من، آیزاک آسیموف، بارها با او مصاحبه كرده بودم و او را به خوبی میشناسم. پس از اینشتین، او فكورترین مغزی بود كه دنیا به خود میدید ولی با این همه سریع الانتقال نبود. خودش هم اغلب به دیریاب بودن ذهنش اذعان داشت. شاید این همه برای آن بود كه مغز او به خاطر بزرگ بودنش نمیتوانست تند كار كند.
پراكنده سخن میگفت: چیزی را با پریشانی حواس، آهسته بیان میكرد، سپس به فكر فرو میرفت و دوباره به آنچه گفته بود چیز دیگری میافزود. حتی به هنگام بیان مطالب معمولی و پیش پا افتاده نیز مغز بزرگش دچار گیجی و دودلی بود و به در و تخته میزد.
میتوانم او را مجسم كنم كه در پاسخ به این پرسش كه "آیا خورشید فردا سر بر خواهد آورد؟" به چه روزی میافتاد: منظور ما از سر بر آوردن چیست؟ اصلاً میتوانیم مطمئن باشیم كه فردایی در كار است؟ آیا در ارتباط با این موضوع، واژهی خورشید چنان كه باید روشن و بی ابهام هست؟
به این شیوهی سخن گویی، چهرهای آرام و كمی پریده رنگ را بیفزایید، كه به جز یك نمود عمومی از دودلی چیز دیگری را نمیشد در آن خواند؛ و نیز موهایی خاكستری و اندكی كم پشت را، كه همیشه به دقت شانه خورده بود؛ و همچنین لباس اداری را با برش و دوختی محافظه كارانه و همواره یكنواخت؛ و به این ترتیب تصویری از استاد جیمز پریس به دست میآورید: فردی گوشه گیر و كمرو كه هیچ گونه كششی را در انسان بر نمیانگیخت.
برای همین است كه در دنیا، بجز من، احتمالاً هیچ كس نتوانست شكی به دل راه دهد كه ممكن است این مرد یك جنایتكار باشد. چه كسی میتواند بپذیرد كه در یك لحظهی تعیین كننده، او توانسته باشد سرعت انتقال به خرج دهد و بیدرنگ عمل كند؟
مهم نیست؛ حتی اگر او جنایتی هم انجام داده باشد، دیگر خود را از گیر و دار آن رهانیده است. اكنون برای برگرداندن اوضاع بسیار دیر است؛ تازه حتی اگر در آن زمان هم من بر آن میدم كه این مطلب را چاپ كنم، باز هم به جایی نمیرسیدم.
ادوارد بلوم، همكلاس دانشكدهای پردیس و همكار او در دوران پس از دانشگاه و در جریان یك كار تولیدی بود. آنها از نظر سن و سال و در زمینه گرایش آموزشی دوران تحصیلاتشان همانند بودند، اما در تمام زمینههای دیگر با هم اختلاف داشتند.
بلوم، جلوه زنده و روشنی از نور بود: خوش آب و رنگ، بلند بالا، چهار شانه، پر سر و صدا، بی پروا و با اتكا به نفس. تیزی ذهنیتش به شهابی ناگهانی میمانست كه در یك لحظه برق می زد و آنچه را كه باید، به روشی پیش بینی نكردنی، در مییافت. بر خلاف پریس، نظریه پرداز نبود؛ نه بردباری بایسته برای نظریه پردازی در او بود و نه توان آنكه حواسش را بر یك نكته مجرد متمركز كند؛ او به این ویژگی خود اذعان داشت و به آن میبالید.
بلوم، به روشی بی باكانه و بدون محافظه كاری به عملی كردن نظریهها و به چگونگی كار بردی كردنشان توجه داشت. میتوانست بدون دشواری زیادی طرح پیچیدهی دستگاهی شگفت انگیز را در پیكر سرود مرمرین سازهای انتزاعی ببیند.
این داستان، كه هر آنچه بلوم میساخت، از نظر كارایی، به ثبت رسیدن و سودمند بودن هرگز شكست نمیخورد آوازهای یافت كه البته چندان بدون گزافه گویی و تبلیغات هم به دست نیامده بود. به این ترتیب، بلوم در 45 سالگی یكی از ثروتمندترین مردان روی زمین به شمار میرفت.
موضوع ویزهای كه بلوم فن شناس را بیش از هر چیز دیگری به خود سرگرم كرده بود، روش اندیشه پریس نظریه پرداز بود. بزرگترین و مهمترین دستگاههای بلوم، بر پایه بزرگترین و مهمترین اندیشههای پریس ساخته شده بودند و هرچه بلوم ثروتمندتر و نامورتر میشد، پریس در میان همكارانش احترامی آشكارتر پیدا میكرد.
به این ترتیب، باید پیش بینی میشد، كه هنگامی كه پریس، نظریهی دو- میدان خود را ارائه كرد، بلوم، بی درنگ در پی ساختن نخستین دستگاه پادگرانی (ضد جاذبه) خواهد رفت.
كار من، پژوهش دربارهی سودمندی نظریه دو- میدان برای بشر، و ارائه آن به خوانندگان نشریه تله نیوز بود؛ و البته برای این كار با افراد سر و كار داشتم و نه با نظریههای مجرد. در جرین این پژوهش ، هر بار كه طرف مصاحبهام استاد پریس بود، كارم دشوار میشد.
طبیعتاً آنچه من در پی روشن كردنش بودم، امكانات پدید آوردن پادگرانی بود؛ یعنی موضعی كه برای عموم مردم كشش داشت؛ و نمیخواستم به بررسی نظریه دو- میدان، كه كسی از آن سر در نمیآورد بپردازم.
پریس گفت: "پادگرانی؟" و لبهای پریده رنگش را به هم فشرد و چهرهاش را در هم كشید: راستش من چندان مطمئن نیستم كه چنین چیزی شدنی باشد، یعنی هیچ وقت دیگر هم نمیشد. من كه اصلاً به خواست خودم این مطلب رو، آ...، یعنی اصلاً نمیخواستم روی این موضوع كار كنم. خب اصلاً فكر نمیكنم كه حل معادلههای دو- میدان... یعنی اصلاً راه حل سرانجام پذیری ندارن؛ البته، باید میداشتن، اما... یعنی اگه... و سپس در اندیشه9ای پریشان فرو رفت.
من او را تحریك كردم: اما، آقای بلوم میگن كه به نظر ایشون میشهیك همچو دستگاهی رو ساخت.
پریش سر تكان داد: خب، آره، اما من شك دارم. اد بلوم مهارت شگفت انگیزی در دیدن چیزهای نایدنی از خود نشان داده. ذهنیتش ...خوب، یعنی ... فكرش رو میگم، غیرعادیه. حتماً همین موضوع هم اینقدر پولدارش كرده.
ما درآپارتمان كریس نشسته بودیم؛ خانهای معمولی و میانه حالی بود. من نمی توانسنم از دید زده دور و برم خودداری كنم. پریس دارا به نظر نمیرسید.
تصور نمی كردم فكر مرا بخواند. البته دید كه من در و دیوار را برانداز میكنم ولی انگار كه در مغز من بوده باشد گفت: پاداش معمول دانشمندان علوم پایه، ثروت نیست. توی این جور كارها حتی به عنوان پاداش ویژه هم از پول و پله خبری نیست!
فكر كردم كه شاید از این نظر حق با او باشد. البته شك نبود كه پریس پاداش ویژه خودش را به دست آورده بود: او سومین نفری بود كه در طول تاریخ، 2 بار جایزه نوبل را به چنگ میآورد و نخستین كسی بود كه هر دو نوبلش را در زمینهی علوم، و آن هم به تنهایی و نه در اشتراك با دیگری، میگرفت. نمیشد وضعش را بد دانست؛ اگر پولدار نبود، بیچیز هم نبود.
با این همه، پریس چندان خرسند نمینمود. شاید دلخوری او، تنها به خاطر ثروت بلوم نبود؛ شاید آوازه جهانگیر بلوم، در میان مردم سرتاسر دنیا، انگیزه آن بود یا شاید علت، در این حقیقت نهفته بود كه بلوم، به هر كجا كه پا میگذاشت شناخته شده و نامدار بود؛ در حالیكه بیرون از انجمنهای علمی و باشگاههای فرهنگی، كسی به درستی پریس را نمیشناخت.
نمیدانم چیزی از این افكار در چشمها و یا در چینی كه بر پیشانیم افتاده بود آشكار شده بود یا نه، زیرا انگار پریس باز هم فكر مرا خوانده بود: با این همه، ما با هم دوستیم. هفتهای یكی دو بار با هم بیلیارد میزنیم. همیشه هم من ازش میبرم.
(این گفتهی پریس را هیچ گاه چاپ نكردم؛ برای دریافت درستی یا نادرستی آن، پای سخن بلوم نشستم كه تا آن را شنید گفت: تو بیلیارد منو ببره؟ مردك از خود متشكر! و سپس به خودستایی پرداخت. راستش هیچ یك از آنها در بیلیارد ناشی نبودند. پس از ادعای پریس ورد آن از سوی بلوم، یك بار چند دقیقهای به تماشای بازی آنها ایستادم؛ هر دو، چوب بیلیارد را با اعتماد به نفسی حرفهای به دست میگرفتند؛نكته جالبتر اینكه هر دو با تعصب و تا پای جان بازی میكردند و بازیی كه من دیدم، دوستانه نمینمود.)
گفتم: نمیخواین در مورد اینكه آقای بلوم میتونن دستگاه پادگرانی رو بسازن یا نه حدسی بزنین؟
- منظورتون اینه كه آیا میخوام خودم رو درگیر این ماجرا بكنم یا نه؟ آ... خب، ببین جوون! بیا ببینم موضوع چیه: اصلاً منظور ما از پادگرانی – یا اون جور كه مردم میگن، ضد جاذبه – چیه؟ درك ما از جاذبه بر پایه نظریه نسبیت عام اینشتین استواره، كه اگرچه امروزه یه قرن و نیم از عمرش میگذره، هنوز هم تو چارچوب خودش معتبره. خب حالا ببینیم كه این نظریه ... یعنی میشه اونو این جور مجسم كرد كه...
من با حوصله گوش میدادم. پیشترها هم هرگاه سخن از این موضوع پیش آمده بود، پریس را همین جور پراكنده گو دیده بودم؛ اما اگر بنا بود كه چیی از او دستگیرم شود – كه البته چندان هم روشن نبود كه بشود- باید میگذاشتم كه گفتارش را به روش خودش دنبال كند.
گفت: میتونیم اونو با مجسم كردن جهان به صورت یك ورقه، تخت، نازك و خیلی انعطاف پذیر از جنس یك لاستیك پاره نشدنی، تصویر كنیم. حالا اگر جرم رو، همون جور كه روی زمین هست، وزن دار فرض كنیم، اونوقت جرمی داریم كه روی ورقه لاستیكی جهان قرار میگیره و یك فرو رفتگی كنگرهای درست میكنه؛ هرچی جرم بزرگتر باشه، اون فرورفتگی هم گودتره.
و ادامه داد: در جهان واقعی همه جور جرمی هست و برای همین، باید او ورقه لاستیكیمون رو مثل صفحهای تصور كنیم كه به خاطر فرورفتگیهای جای جرمها، پر از پستی و بلندی و شبیه غربال سوراخ سوراخ به نظر میرسه. حالا هر جسمی كه بخواد روی این ورقه بغلته، باید مرتب توی فرورفتگیهای سر راهش سرازیر بشه و از اونها بیرون بیاد و با این كار مرتب تغییر جهت بده و بالا و پایین بره. همین تغییر جهت دادنها و بالا و پایین رفتن هاست كه ما اونها رو به عنوان نشانهی وجود نیروی جاذبه تعبیر میكنیم. خب، اگه اون جسم متحرك خیلی به مركز فرو رفتگی نزدیك بشه و خیلی هم آهسته حركت بكنه، گیر میافته و شروع میكنه به دور زدن و دور زدن توی محدوده فرورفتگی و اگه اصطكاكی وجود نداشته باشه، تا ابد همون جور توی اون گودی میچرخه. این همون پدیده ایست كه ایزاك نیوتن به عنوان نیرو تعبیرش كرد و آلبرت اینشتین به عنوان اعوجاج یا واپیچش هندسی.
هنگامی كه به اینجا رسید، ساكت شد. به رغم خصلتی كه در او سراغ داشتم، این بخش از سخنانش را به نسبت روان و بدون دست و پا زدن ادا كرده بود، زیرا داشت مطلبی را میگفت كه پیشتر بارها آن را باز گفته بود.
پس از كمی فكر چنین ادامه داد: به این ترتیب تلاش برای درست كردن ضد جاذبه مثل اونه مه تلاش كنیم تا هندسهی دنبا رو تغییر بدیم. با توجی به فرضی كه اول كردیم، برای این كار باید اون صفحهی لاستیكی كنگرهای رو كاملاً صاف كنیم. حالا بیاین مجسم كنین كه ما زیر اون همه جرم فرورفته توی ورقهی لاستیكی رو بگیریم و اون ها رو به طرف بالا بكشیم و جوری نگهشون داریم كهنگذاریم هیچ كنگرهای توی ورقه به وجود بیاد. اگه ورقه لاستیكی رو به این روش به صورت بدون پستی و بلندی دربیاوریم، اون وقت دنیایی- یا دست كم بخشی از دنیا- رو به وجود آوردهایم كه در اون جاذبهای تیست؛و بعد جسم متحركمون میتونه بدون اینكه ذزهای از مسیر حركتش رو تغییر بده، از جرمهای بدون فرورفتگی بگذرد و به این ترتیب میشه گفت هیچ نیروی جاذبهای به جرم اعمال نمیشه؛ اما، خب، برای انجام این شاهكار روی هر یك از جرمهای فرو رفته در ورقهی كذایی، به جرمی همسنگ اون جرم نیاز داریم. یعنی باید گفت برای اینكه با این روش، در روی زمین ضد جاذبه بوجود بیاوریم باید از جرمی همسنگ جرم زمین استفاده كنیم و برای ایجاد موازنه، اون رو بالای سرمون به حال تعلیق نگهداریم.
من توی حرفش دویدم: ولی نظریهی دو- میدان شما كه...
- نكته درست همینه. نسبیت عام، میدان مغناطیسی و میدان الكترومغناطیسی رو در یك گروه معادلات واحد توضیح نمیده. اینشتین نصف عمرشو صرف پیدا كردن همین معادلات واحد- برای نظریهی میدان واحد- كرد و به جایی نرسید. همهی اونهایی هم كه كار اینشتین رو دنبال كردن شكست خوردن؛ اما، من موضوع رو با این فرض شروع كردم كه دوتا میدان هست كه نمیشه اونها رو در یك میدان ادغام كرد و نتایج این فرض رو دنبال كرم و الان میتونم بخشی از اون رو، با مثال ورقهی لاستیكی كذایی توضیح بدم.
كم كم به موضوعی رسیده بودیم كه بیشك پیش از آن دربارهاش چیزی نشنیده بودم. پرسیدم: چطور؟
- فرض كن كه به جای بلند كردن جرم فرو رفته در گودی، سعی كنیم كه خود ورقه لاستیكی زیرش رو اونقدر سفت و سخت كنیم كه خاصیت كنگرهای شدنش هرچه كمتر بشه. اون وقت، دست كم در یك محدوده كوچك، انقباض پیدا میكنه و صافتر میشه. جاذبه ضعیف میشه و جرم هم همین طور؛ چونكه در دنیای كنگرهای، هر دوی آنها در اصل یكی هستند. اگر میتونستیم ورقه لاستیكی رو كاملاً صاف و كشیده كنیم، هم جاذبه و هم جرم هردو ناپدید میشدن.
در شرایط مناسب، میشه با میدان الكترومغناطیسی میدان جاذبه رو محاصره كرد و به این ترتیب،ساختان كنگرهای دنیا رو سفت و سخت كرد. میدان الكترومغناطیسی از میدان جاذبه خیلی خیلی قویتره و برای همین میشه با اولی بر دومی غلبه كرد.
ناباورانه پرسیدم: شما گفتید در شرایط مناسب ولی استاد، آیا میشه به اون شرایط مناسبی كه شما ازش یاد میكنید دست یافت؟
- این همون چیزیه كه من نمیدونم. و سپس، اندیشمندانه و به آهستگی افزود: راستش، اگر جهان واقعاً به شكل یك ورقهی لاستیكی میبود، برای اونكه بخواد در زیر یك جسم فرورونده، كاملا صاف باقی بمونه، باید بینهایت سفت و سخت میشد؛ و اگر در جهان واقعی هم مسئله همین جور باشه، اون وقت برای خنثی كردن نیروی جاذبه، به یك نیروی الكترومغناطیسی بینهایت قوی و زیاد نیاز داریم كه... خوب، این هم یعنی كه ضد جاذبه... یعنی اصلاً ممكن نیست!
- ولی آقای بلوم میگن...
- میدونم؛ حتماً بلوم فكر میكنه كه اگر بشه یك میدان محدود رو اون جور كه باید به كار گرفت، میشه از پس این موضوع براومد. ببین جانم، بلوم هرچقدر هم نابغه باشه، باز هم نباید خودشو جایزالخطا بدونه. احاطه اون به امور نظری نسبتاً كمه. خوب، اون... راستی، تو میدونستی كه اون اصلاً مدرك دانشگاهیش رو هم نگرفته؟
میخواستم بگویم كه از این مطلب آگاهم؛ آخر، همه این موضوع را میدانستند، ولی هنگامی كه در این باره سخن میگفت، در صدایش رگهای از اشتیاق بود و در آن لحظه میشد در چشمانش نور سرزندگی را خواند، چنانكه گویی از گسترش این خبر لذت میبرد. برای همین، به گونهای سر تكان دادم كه انگار آنچه را كه او میگوید خبر نابی میدانم كه در آینده به كارش خواهم برد.
دوباره او را تحریك كردم: استاد پریس، یعنی شما میخواین بگین كه احتمالاً آقای بلوم در اشتباهن و ضد جاذبه غیر ممكنه؟
و سرانجام، پریس سری به تأیید تكان داد و گفت: البته میشه میدان جاذبه رو ضعیف كرد؛ البته اگر منظور ما از ایجاد ضد جاذبه این باشه كه واقعاً میدانی با جاذبه صفر درست كنیم كه در اون بر هیچ حجم قابل توجهی از فضا نیروی ثقل اعمال نشه، باید بگم كه بین...، یعنی بر خلاف بلوم، شك دارم كه ضد جاذبه امكانپذیر باشه.
و من، تقریباً به آنچه از او میخواستم دست یافته بودم.
تا نزدیك سه ماه پس از دیدار با پریس نتوانستم بلوم را ببینم و روزی هم كه دیدمش اوقاتش تلخ بود. البته عصبانیتش یكباره به وجود آمد و آن هم هنگامی بود كه دید مطبوعات، روی گفتههای پریس دربارهی امكانپذیر نبودن ضد جاذبه بیشتر از سخنان او تأكید كردهاند. او كاری كرده بود تا همه بفهمند كه همین كه دستگاه پادگرانی ساخته شود، پریس را برای نمایش احتمالی آن دعوت خاهد كرد و حتی از او خواهد خواست كه در تشریح آن شركت كند.
برخی از خبرنگاران (كه متأسفانه من جزو ایشان نبودم) او را در فاصله بین قرارهایش گیر آوردند و خواستند تا توضیح بیشتری در آن باره بدهد و او گفت: بالاخره- شاید هم خیلی زود- اون دستگاه رو نشون میدم. اون وقت همه شما، میتونید همراه هر كس دیگهای كه مطبوعات بخوان، برای تماشا بیاین. استاد جیمز پریس هم میتونن بیان. ایشون میتونن علم نظری موضوع رو ارائه كنن و بعد ز اونكه من دستگاه ضد جاذبهام رو نشون دادم، میتونن برای تشریح اون، نظریهشون رو تعدیل كنن. مطمئنم كه استاد میدونن در اون روز چه جور نظریه شون رو به روشی ماهرانه تعدیل كنن و دقیقاً نشون بدن كه چرا كاری كه من شروع كردم نمیتونسته با شكست روبهرو بشه! البته ایشون اگه بخوان، همین امروز هم میتونن این كارو بكنن و نگذارن كه بیخود وقت تلف بشه؛ ولی، به نظر من این كارو نخواهد كرد.
بلوم، همهی این سخنان را با متانت كامل ادا میكرد، ولی از زیر سیل تند كلماتش، خروخر خشم آلودی به گوش میرسید.
هنوز هم به بازی یلیارد گاه و بیگاهش با پریس ادامه میداد. البته هنگامی كه دو رقیب با هم روبهرو میشدند، آداب معاشرت را به طور كامل رعایت میكردند. با توجه كردن به برخوردهای ویژهای كه هر كدامشان در رویارویی با مطبوعات از خود نشان میداد، میشد میزان پیشرفت بلوم را حدس زد. بلوم در برخورد با خبرنگارها گستاخ و گاه حتی تندخو میشد، در حالی كه پریس، هر بار خوشخوی بیشتری از خود نشان میداد.
هنگامی كه پس از چندین بار درخواست مصاحبه، سرانجام بلوم مرا پذیرفت، با خود گفتم شاید این نرمش و پذیرش یك خبرنگار، به خاطر نشان دادن نتیجه پژوهشهایش باشد. كمی به این خام خیالی گرفتار شدم كه شاید بلوم مرا برای اعلام موفقیت نهایی خود برگزیده است.
آن روز چندان بازدهی نداشت. مرا در بنیاد نوآوریهای بلوم، در شمال نیویورك، پذیرفت. مجتمع شگفت انگیزی بود، در ناحیهای آرام و كاملاً به دور از شلوغی و رفت و آمد و با محوطه سازی بسیار استادانه و در زمینی به گستردگی زمین یك مجتمع صنعتی كمابیش بزرگ. حتی توماس ادیسون هم در اوج كارش، در دو سدهی پیش، چنین كامیابی شكفت آوری به دست نیاورده بود.
آن روز بلوم خوشخو نبود. پس از ده دقیقه دیر كرد، با گامهایی تند و بلند درون آمد و در حالیكه سرش را كاملاً به سوی من گرفته بود، با خروخر از كنار میز منشیاش گذشت.
خودش را توی صندلش اش ولو كرد و گفت: از اینكه منتظرتون گذاشتم متأسفم، اما اونقدر كه قبلاً پیش بینی میكردم، وقت آزاد برایم جور نشد. بلوم یك هنرپیشه مادرزاد بود و خوب میدانست مه نباید مطبوعات را به مخالف خوانی برانگیزد، اما احساس میكردم كه حتماً در آن لحظه با دشاریهای بسیاری روبهرو بوده كه به روش همیشگی اش رفتار نكرده است.
آنچه را كه به خوبی میشد حدس زد، بیان كردم: این جور كه پیداست، آخرین آزمایشهای شما ناموفق بودن.
- كی این رو به شما گفته؟
- باید بگم كه اینو همه میدونن، آقای بلوم.
- نه جانم. این حرف رو نزن! این جورام كه تو میگی نیست، جوون! مگه میشه كه همه بدونن تو آزمایشگاهها و كارگاههای من چی میگذره؟ تو داری نظر حضرت استاد رو تحویل من میدی، این طور نیست؟
- نخیر، من دارم...
- نمیخواد حاشا كنی! مگه تو همونی نیستی كه اون بهش گفته بود ضد جاذبه نشدنیه؟
- ول ایشون این مطلب رو این جور رك و پوست كنده هم بیان نكرده بودن.
- معلومه، اون هیچ وقت چیزی رو رك و پوست كنده نمی ریزه بیرون! اما قضیه برای خودش به اندازه كافی پوست كنده بود؛ اگرچه چیزی كه از همه روشنتر و پوست كندهتره اینه كه من پیش از اونكه بمیرم، دنیای ورقهی لاستیكی مورد نظر ایشون رو در دست خواهم دلشت.
- یعنی میخواین بگین كه كارتون در حال پیشرفته آقای بلوم؟
با تشكر گفت: تو میدونی كه همین طوره؛ یا فكر میكنم كه باید بدونی؛ مگه هفته پیش تو نمایش تشریح دستگاه نبودی؟
- چرا، بودم.
به نظرم رسید كه باید بلوم در پیشرفت كارش دچار دردسر شده باشد وگرنه رجز نمیخواند و آن مراسم تشریح دستگاه را به رخ نمیكشید. دستگاهی كه او ساخته بود خوب كار می كرد ولی آن چیزی نبود كه قرار بود دنیا را تسخیر كند. تنها بین دو قطب یك آهنربا، ناحیهای با جاذبهی كاهش یافته تولید میكرد.
البته باید گفت كه این كار را بسیار هوشمندانه انجام داده بودند. برای آزمون دقیق فضای بین فلبها، یك تراز اثر موسباوئرا به كار رفته بود. تراز اثر موسباوئر، به طور خلاصه، باریكهای تكفام از پرتوهای كاماست كه به میدان مغناطیسی ضعیف شلیك میشود. پرتوهای گاما، به آهستگی- و البته به گونهای قابل سنجش – زیر تأثیر میدان مغناطیسی طول موج عوض میكنند. اگر چیزی موجب دگرگونی شدت میدان بشود، تغییر طول موج نیز متقابلاً، دگرگون میشود. این شیوهای بسیار حساس برای آزمون دقیق میدان گرانشی است. پرسشی در میان نبود؛ تنها این موضوع مطرح بود كه بلوم، فقط جاذبه را كاهش داده است و كاردیگری نكرده است.
مسئله این بود كه پیش از او، دیگران هم این كار را كرده بودند. بدون شك، بلوم مدارهایی را به كار برده بود كه آسانی دستیابی به این اثر را بسیار افزایش میداد. (سیستم او در نوع خود بسیار هوشمندانه درست شده بود و آن را به موقع خود به ثبت رسانده بود). بلوم بر آن بود كه به یاری این روش، پادگرانی دیگر صرفاً یك كنجكاوی علمی نخواهد بود بلكه امری عملی، با كاربردی صنعتی خواهد شد.
شاید! اما این طرح هنوز نیمه كاره بود و او، معمولاً درباره كارهای ناتمام های و هوی به راه نمیانداخت. این بار هم اگر مجبور نشده بود كه هرجور شده چیزی نمایش دهد، این كار را نمیكرد.
گفتم: به نظر من اونچه كه شما در اون نمایش اولتون به دست آوردین،g 52/0 بود و از حدی كه بهار پارسال در برزیل به دست آورده بودن، بهتر بود.
- فقط همین؟ خب، كافیه كه انرژی مصرف شده در برزیل رو با انرژیی كه ما در اینجا مصرف كردیم مقایسه كنی و ببینی تفاوت كاهش جاذبه بر حسب كیلو وات ساعت چقدره. اونوقت شاخ در میآری.
اما مسئله اینه كه آیا شما میتونین به جاذبهی صفر، یعنی g، برسین یا نه؟ این همون چیزیه كه استاد پریس فكر میكنن كه ممكنه امكانپذیر نباشه. همه معتقدن كه صرف كم كردن جاذبه كار چندان مهمی نیست.
مشت بلوم گره شد. احساس میكردم كه آن روز یكی از آزمایشهای كلیدیاش ناموفق از آب در آمده بود و او تقریباً بردباریش را از كف داده بود. بلوم از اینكه از طبیعت شكست بخورد نفرت داشت.
گفت: این نظریه پردازها حالم رو به هم میزنن. این سخن را با صدایی آهسته و حساب شده بیان كرد و فكر میكنم چنان پر شده بود كه میخواست به بهای پیامدهای ناجور هم كه شده حرف دلش را بزند: پریس برای ورمالوندن چند تا معادله، دو تا نوبل برده، اما باهاشون چكار كرده؟ هیچ چی! ولی من اقلا یك كارهایی با اونها كرده ام. حالا هم چه جناب پریس دوست داشته باشن و چه دوست نداشته باشن، میخواهم كارهای باز هم بیشتری با معادلههای ایشون انجام بدم. این من هستم كه در خاطر مردم باقی میمونم. این منم كه اعتبار به هم میزنم. پریس میتونه عنوان لعنتیاش رو با همهی جایزهها و اسم و رسمی كه به دست آورده برای خودش نگه داره. گوش كن جوون، من بهت میگم كه چی داره پریس رو میسوزونه: حسادت! فقط همین، یك حسادت املی و عقب مونده. داره از سوزش اینكه من هر چی رو میخوام به چنگ میآرم، میمیره! پریس چیزها رو فقط برای فكر كردن میخواد نه برای به كار بردن.
یك بار بهش گفتم – آخه میدونی كه، بعضی وقتها با هم میریم بیلیارد-
- راستی، آقای پریس میگن كه در بیلیارد شمارو...
(درست در این لحظه بود كه نظر پریس را در بارهی اینكه در بیلیارد بلوم را میبرد نقل كردم و آن تكذیب خشم آلود بلوم را شنیدم. همان جور كه گفتم، هرگز این موضوع را در جایی چاپ نكردم؛ به نظرم چندان با ارزش نمیآمد.)
هنگامی كه دوباره خونسردیش را باز یافت، ادامه داد: ما با هم بیلیارد بازی میكنیم و من هم به اندازهی خودم ازش بردهام. تو برخوردهامون هم آداب دوستی رو چنان كه باید به جا میآریم، اما اینكه سابقهی اون چیه و از چه جهنمی و چه جوری سر بر آورده، دیگه من اینهاش رو نمیدونم. فقط این رو میدونم كه توی دانشگاه، از پس فیزیك و ریاضی خوب بر میآمد، اما همهی درسهای علوم انسانیش رو به قول معروف ناپلئونی میگذروند- و البته، فكر میكنم از این بابت هیچ تأسفی هم نمیخورد!
- این درسته كه میگن شما خودتون هم مدركتون رو نگرفتین آقای بلوم؟
- لعنت بر شیطون! من درس رو ول كردم كه وارد بازار كار بشم. میانگین نمرههای من طی سه سالی كه درس میخوندم، یك "ب" جوندار بود؛ این رو خوب بفهم! میشنوی؟ موقعی كه پریس داشت دكتراش رو میگرفت، ثروت من از مرز یك میلیون هم گذشته بود.
آشكارا از جا در رفته بود؛ ادامه داد: داشتم میگفتم، یك بار كه داشتیم بیلیارد میزدیم بهش گفتم: جیم، هر كی یك ذره عقل داشته باشه براش این سوال پیش میاد كه چه جوریه كه این وسط این منم كه از موضوع نتیجه گرفتهام، ولی جایزه نوبلش رو تو بردهای؟ اصلا تو تا جایزه میخواهی چه كار؟ یكیش رو بده به من! كمرش رو از روی میز راست كرد و در حالی كه داشت سر چوب بیلیاردش رو گچمالی میكرد، با همون لحن یخ كرده و پر طمطراق گفت: تو هم دو میلیارد تو جیبته، اد؛ یك میلیاردش رو بده به من! میبینی جوون، دردش چیه؟ ثروت من چشمش رو گرفته!
گفتم: به نظرم شما به اینكه ایشون هم كلی افتخار به دست آوردهاند اصلاً توجهی ندارین؟
برای لحظهای فكر كردم الان بلند میشود مرا از آنجا بیرون میكند؛ اما او خندید و دستش را جوری رو به من تكان داد كه انگار داشت چیزی را از روی یك تخته سیاه نامرئی جلوی رویش پاك میكرد و در همان حال گفت: آه، باشه، اصلاً همهی این حرفها رو فراموش كن! هیچ كدوم ارزش چاپ شدن ندارن. راستش، امروز اوضاع چندان بر وفق مراد نبوده و من یك كمی جوش آوردهام؛ درست میشه. فكر میكنم میدونم كه كجای كار میلنگه. اگر هم ندونم، به زودی میفهمم. اما بیا حالا یك حرف حسابی بشنو كه بتونی چاپش كنی. گوش كن! میتونی بنویسی بلوم میگه كه هدف ما شدت الكترومغناطیسی محدود نیست. ما میخواهیم اون ورقهی لاستیكی رو صافش كنیم و حتماً این كار رو می كنیم. ما حتماً به جاذبهی صفر دست پیدا میكنیم. اما وقتی به اونجا برسیم، پر شر و شورترین نمایشی رو كه تا حالا دیدین، انحصاراً برای روزنامهچیها و پریس بر پا میكنم؛ تو رو هم دعوت میكنم جوون! بنویس كه زیاد طول نمیكشه، باشه؟
- حتماً!
پس از آن دیدار، توانستم هریك از آنها را یكی دو بار ببینم. حتی یك بار آنها را با هم دیدم. همان گونه كه پیشتر یاد آور شدم یك بار به هنگام بازی بیلیاردشان برای مدتی كوتاه به تماشا ایستادم؛ هر دو خوب بازی میكردند.
اما، زمان نمایش دوم، به آن زودی كه بلوم میگفت فرا نرسید و اجرای آن، تا ده ماه و نیم پس از وعدهای كه داده بود میسر نشد. شاید انتظار اینكه چنان كاری، در زمانی كمتر از آن انجام شود، چندان هم منصفانه نباشد.
هنگامی كه زمانش فرا رسید، كسانی كه مورد نظر بودند، دعوتنامه زیبایی با چاپ برجسته دریافت كردند كه در آن ساعتی پیش از آغاز نمایش برای صرف نوشیدنی و تنقلات ذكر شده بود. بلوم هیچ كاری را نیمه كاره نمیكرد؛ میخواست با آن دعوتش خبرنگارها را راضی و خشنود در كنار خود داشته باشد. ترتیب پخش برنامهها را از شبكه تلوزیون سه بعدی هم داده بود. آشكارا اعتماد به نفس بسیاری داشت و آنقدر از خودش مطمئن بود كه میخواست جریان آن نمایش را تا درون همهی اتاقهای نشیمن روی كرهی زمین بكشاند.
سراغ استاد پریس را گرفتم تا مطمئن شوم در تالار است؛ آنجا بود!
- تصمیم دارین تاآخر كار بمونین آقای پریس؟
درنگی حكمفرما شد و چهرهی استاد در زمینهی دیوار پشتش، به صورت پردهای از اكراه و دودلی خودنمایی كرد.
- در حالی كه موضوعات علمی جدی و زیادی برای پاسخ گویی روی دستمون مونده، برگزاری نمایشهایی مثل این خیلی بیجاست. من خوش ندارم كه روی چنین كارهایی صحه بگذارم.
ترسیدم كه مبادا پوزش بخواهد و مجلس را ترك كند، اگر او غایب میشد، از لطف آن مراسم به شدت میكاست. اما انگار ناگهان فكر كرد كه جرأت ندارد با رفتنش، خودش را توی دست و دهن بیندازد. با بیمیلی آشكاری گفت: البته اد بلوم كه یك دانشمند واقعی نیست و نمیشه ازش انتظار داشت؛ پس حق داره دل خودشو خوش كنه. من هم میمونم ببینم چه میكنه!
- استاد به نظر شما آقای بلوم میتونن جاذبه صفر رو پیاده كنن؟
- آه... یعنی... آقای بلوم یك نسخه از طرح دستگاهش رو برای من فرستاد و ... من هم... یعنی چندان مطمئن نیستم. شاید هم بتونه این كارو بكنه؛ البته اگر... یعنی خب،... خودش كه می گه میتونه. البته می دونین كه... دوباره درنگی طولانی كرد و سپس افزود... آه، خب، من هم بدم نمیاد ببینم كه چه كار میكنه.
و به راستی من هم مانند او میخواستم ببینم كه بلوم چه میكند؛ و دیگران هم، همگی همین احساس را داشتند. صحنه آرایی نمایش بیعیب بود. آخرین طبقهی ساختمان اصلی بنیاد نو آوریهای بلوم را كاملاً به این مراسم اختصاص داده بودند. نوشیدنیهای وعده داده شده و صف منظم انواع تنقلات پیش غذایی را در بخشی از آن طبقه آراسته بودند. موسیقی ملایم و نور شاعرانه فضا را انباشته بود و اگرچه شماری خدمتكار مودب و گوش به فرمان اینجا و آنجا در رفت و آمد بودند، خود ادوارد بلوم نیز، بسیار خوش لباس و غرق در خوشی، با سبكبالی، نقش یك مهماندار تمام عیار را بازی میكرد؛ هر چه در آنجا بود، از خوش مشربی و اعتماد به نفسی چشمگیر حكایت داشت.
در آغاز، كه جیمز پریس دیر كرده بود، بلوم را میدیدم كه در جستجوی او، به گوشه و كنار جمعیت سرك میكشید و از زور انتظار، كم كم داشت ترشرو میشد. پس از مدتی پریس از راه رسید و حجمی از بیرنگی و یخ كردگی را با خود به درون آورد؛ چنان كسل و بیتفاوت مینمود كه انگار آن همه سر و صدا و درخشندگی و شور كه فضا را لبریز كرده بود بر او هیچ اثری نمیگذاشت.
تا چشم بلوم به او افتاد، گل از گلش شكفت؛ به میان تالار شتافت دست آن مرد كوچك اندام را چسبید و با خود به سوی میز تنقلاتش كشاند.
- جیم! خوشحالم كه میبینمت! ببینم چی میل داری؟ هی، مرد! راستی اگه پیدات نمیشد میگفتم همهی این بساط رو جمعش كنن. میدونی، اصلاً یك همچی مجلسی بدون یك گل سرسبد نمیشه. دست پریس را فشرد و ادامه داد: آخه این نظریهی توست. ما عملی كارهای بیچاره كه نمی تونیم بدون اینكه شما چند تا كله دار انگشت شمار لعنتی، راه رو از چاه نشونمون بدین، سرخود كاری از پیش ببریم!
احساساتی شده و با چاپلوس نمایی تعارف تكه پاره میكرد؛ زیرا اكنون دیگر دستش پر بود و میتوانست چنین كند. داشت پریس را پروار میكرد تا ذبحش كند!
پریس با من من كردن و به زبان آوردن سخنانی جویده، كوشید تا از پذیرفتن نوشیدنی خودداری ورزد، ولی لیوان پری به زور در دستش جای گرفت. بلون با صدایی نخراشیده و با لحنی كتابی جمعیت را به خود خواند.
- آقایان! لطفاً چند لحظه سكوت! خواهش میكنم! به سلامتی استاد پریس، بزرگترین مغز متفكر بعد از اینشتین، برندهی دو جایزهی نوبل، پدر نظریهی دو- میدان و الهام بخش نمایشی كه- اگرچه خود ایشان آن را نشدنی میدانستند و با جرئت در ملأ عام گفته بودند كه امكانپذیر نیست- هم اكنون میرویم تا شاهد آن باشیم.
در سیمای پریس، ته خندهی آشكاری پدیدار بود كه با كلام آخر بلوم به تندی ناپدید شد و چهرهاش را در هم فرو برد ترشروتر از همیشهاش نمود.
بلوم گفت: اما حالا كه استاد پریس اینجا تشریف دارند، و ما هم سرحال، بگذارید نمایشمان را آغاز كنیم؛ دنبال من بیایید آقایان!
تالاری را كه بنا بود نمایش دستگاه در آن برگزار شود، بسیار استادانهتر از تالار نمایش چند ماه پیش آراسته بودند. این بار، نمایش را در یكی از بالاترین طبقههای ساختمان برپا كرده بودند، آهنرباهایی مختلف- و با كمال تعجب، كوچكتر از آهنرباهای پیشین- كار گذاشته شده بود، اما با دقت میتوانم بگویم كه همان تراز اثر موسبلوئر قبلی سر جایش بود.
چیز بسیار تازهای كه همه را گیج كرده بود و بیش از هر موضوع دیگری در آن تالار، نظرها را به سوی خود جلب میكرد، یك میز بیلیارد بود كه آن را زیر یكی از قطبهای آهنربایی قرار داده بودند. قطب مقابل در زیر میز قرار داشت. درست در میانهی میز، یك سوراخ دایرهای به قطر سی سانتیمتر در آورده بودند؛ و پیدا بود كه اگر بناست جاذبهی صفری تولید شود، در میان آن سوراخ وسط میز بیلیارد پدیدار خواهد شد.
چنین مینمود كه همهی آن نمایش را آن جور واقع گرایانه طراحی كردهاند تا پیروزی بلوم را بر پریس جار بزنند؛ گویا بنا داشتند كه این نمایش، شكل جنبهی دیگری از مبارزهی همیشگی بلوم و پریس را در بیلیارد به خود بگیرد؛ مبارزهای كه این بار، پیروزی بلوم در آن بی بروبرگرد بود.
نمیدانم آیا هیچ یك از خبرنگاران به این موضوع توجه كردند یا نه، اما، فكر میكنم كه پریس به خوبی آن را دریافته بود. برگشتم تا ببینم كه در چه حالی است و دیدم هنوز نوشابهای را كه به زور به دستش داده بودند، در مشت دارد. اهل نوشیدنی نبود و من این را میدانستم، اما در آن لحظه دیدم كه لیوان را به لب برد و نوشابهاش را در دو جرعه فرو داد. به آن میز بیلیارد خیره شده بود و در یافتن اینكه آن را همچون قلقلك سر انگشتانی حس میكرد كه – به تحقیر- به زیر دماغش میساید، به هوش چندانی نیاز نداشت.
بلوم ما را به سوی بیست صندلی چیده شده در سه بر میز برد. بر چهارم میز را به عنوان فضای رفت و آمد و كار روی دستگاه، خالی گذاشته بودند. پریس را با احترام تا صندلی صدر مجلس كه بهترین دید را نسبت به میز داشت، همراهی كردند. پریس به دوربینهای شبكه تلوزیونی سه بعدی، كه تازه به كار افتاده بودند، نگاهی تند و گذرا انداخت. به نظرم رسید كه تصمیم گرفته بود آنجا را ترك كند اما فهمید كه در برابر چشمان همهی دنیا قرار گرفته است و دیگر دیر شده است.
نمایش، اساساً ساده بود؛ آنچه تولید میشد، شمردنی و اندازه گرفتنی بود. در طرف خالی میز و در برابر تماشاچیها، نمودگرهایی كار گذاشته بودند كه انرزی را اندازه میگرفت. نمودگرهای دیگری هم بود كه قرائت تراز اثر موسباوئر را به اندازه و شكلی در میآورد كه همه میتوانستند آن را ببینند. ترتیب همه چیز را چنان داده بودند كه فیلمبرداری سه بعدی به خوبی انجام شود.
بلوم، هر گام از كار را شمرده و سر صبر توضیح میداد و جا به جا مكثی میكرد و با تبسمی به سوی پریس بر میگشت تا او را وادارد كه تأییدش را اعلام كند. این كار را تنها چنان كه همه متوجه شوند پریس بر درستی كار او صحه میگذارد نمیكرد، بلكه آن را به گونهای انجام میداد كه هر چه بیشتر نمك بر زخم پریس پاشیده باشد؛ انگار میخواست كه او را بر آتش عذلبی كه میكشید به سیخ بكشد. من جایی نشسته بودم كه بتوانم ار آن سوی میز پریس را خوب ببینم.
و اما او چهرهی گناهكاری را پیدا كرده بود كه در میان جهنم نشسته باشد.
همان جور كه امروز همه میدانند، بلوم پیروز شد. تراز اثر موسباوئر، نشان میداد كه با تشدید میدان الكترومغناطیسی شدت گرانشی كاهشی یكنواخت می یابد. هنگامی كه گرانش به زیر مرز 52/0 جی رسید، فریاد هلهله فضا را پر كرد. خط سرخی این مرز را روی نمودگر برجسته كرده بود.
بلوم با اعتماد به نفس گفت: همون جور كه میدونید، درجه 52/0 جی كمترین شدتی است كه دفعهی پیش برای گرانش به دست آورده بودیم. اما حالا، با صرف الكتریسیتهای كه كمتر از ده درصد مقداری است كه اون بار مصرف كردیم، در زیر شدت گرانشی اون دفعه هستیم و البته باز هم پایینتر خواهیم رفت.
بلوم (فكر میكنم به گونهای سنجیده، برای ایجاد تعلیق و بازار گرمی) روند كاهش درجه جی را كندتر كرد تا برای دوربینهای سه بعدی فرصتی كافی فراهم شود كه خوب پس و پیش بروند و بتوانن سر فرصت از سوراخ روی میز بیلیارد تا نمودگری كه پایین رفتن درجههای تراز اثر موسبوئر را نشان میداد، زاویه عوض كنند.
ناگهان بلوم گفت: آقایون! در جیب كنار صندلیهاتون عینكهایی با شیشهی تیره هست. لطفاً همین حالا اونها رو به چشم بزنید، چون به زودی میدان جاذبهی صفر برقرار خواهد شد و نوری از اون خواهد تابید كه پرتو فرابنفشش بسیار زیاد است.
خودش یك عینك دودی به چشم زد و دیگران نیز، بیدرنگ عینكها را به چشم گذاشتند.
فكر میكنم در لحظههای آخر كه درجه نمودگر داشت به صفر میرسید، همه نفس را در سینه حبس كرده بودند. درست در لحظهای كه درجه روی صفر آرام گرفت، استوانهای از نور از میان سوراخ وسط میز بیلیارد، از یك قطب تا قطب دیگر پدیدار شد و با آن، آهی از شگفتی از سینهی همه حاضرین بیرون آمد. یك نفر با فریاد پرسید: آقای بلوم این نور برای چیست؟
بلوم به آهستگی گفت: این از ویژگیهای میدان جاذبهی صفر است. البته جوابی علمی برای آن پرسش نبود.
كنجكاوی، خبرنگارها را از جایشان بلند كرده بود و همگی دور و بر میز جمع شده بودند. بلوم آنها را به عقب راند: خواهش میكنم، آقایون. دورتر بایستید!
تنها پریس از جایش تكان نخورده بود؛ غرقه در اندیشه مینمود و بعدها، من به این نتیجه رسیدم كه وجود آن عینكها بود كه معنای احتمالی آنچه را كه پس از آن روی داد، گنگ و نامفهوم باقی گذاشت. چشمهایش را نمیدیدم؛ یعنی نمیشد آنها را دید؛ به این ترتیب، حتی تلاش برای اینكه اندیشههای او را از چشمهایش بخوانم نیز برایم میسر نشد و فكر میكنم هیچ كس دیگر هم نتوانست چنین كند.
راستش چندان هم معلوم نیست! شاید حتی اگر آن عینكها هم در بین نمیبودند، باز هم كسی نمیتوانست حدس بزند كه چه پیش خواهد آمد، كسی چه میداند؟
بلوم دوباره صدایش را بالا برد و لحنی كتابی به خود رفت: خواهش می كنم آقایان! آرام باشید. نمایش هنوز تمم نشده است. تا اینجای كار فقط آنچه را كه من پیشتر هم انجام داده بودم، تكرار كردم. تا اینجا من یك جاذبهی صفر به وجود آوردهام و نشان داده ام كه این كار، در عمل شدنی است. اما حالا میخواهم یكی از كارهایی را كه چنین میدانی انجاممیدهد نشان بدهم. چیزی را كه به زودی شاهدش خواهیم بود تا به حال هیچ كس ندیده است؛ حتی خود من میخواهم برای اولین بار آن را تماشا كنم. با آْنكه خیلی دلم میخواست پیشتر، این آزمایش را به همین شكل انجام بدهم، احساس كردم كه استاد پریس شایستهی آن هستند كه افتخار ...
پریس انگار كه چرتش پاره شده باشد، به تندی گفت: چی ..؟ من چی ..؟
بلوم، در حالیكه نیش تا بناگوشش باز شده بود با لحنی آمرانه گفت: استاد پریس، با احترام از جنابعالی درخواست میكنم كه نخستین آزمایش مربوط به بر هم كنش یك جسم سخت و میدان جاذبه صفر را شما انجام بدهید. توجه دارید كه میدان جاذبهی صفردرست در میانهی میز بیلیارد تشكیل شده است. همهی عالم از چیره دستی شگف انگیز شما در بازی بیلیارد آگاهند، استاد! استعدادی كه تنها كمی از شایستگی خیره كنندهی شما در فیزیك نظری كمتر است؛ نمیخواهید یك توپ بیلیارد را به درون حجم جاذبهی صفر بفرستید، قربان؟
پس از این مقدمه چینی، با اشتیاق یك چوب و یك توپ بیلیارد را به تعارف به سوی پریس گرفت. پریس، كه چشمهایش در پشت عینك دودی پنهان بود، كمی به آن چوب و توپ خیره ماند و سپس برخاست و به آهستگی و با تردید بسیار پیش آمد تا آنها را بگیرد.
نمیدانستم كه به راستی چشم های پریس چه چیزی را نشان میداد. این را نیز نمیدانستم كه به بازی واداشتنش در آن نمایش تا چه اندازه از خشم بلوم نسبت به گفتهی او دربارهی برد وباخت بازیهای دورهایشان آب میخورد؛ منظورم همان گفتهای است كه من از پریس، پیش بلوم نقل كرده بودم. راستی آیا من هم به نوبهی خود در آنچه كه بعداً روی دادمسئول بودم؟
بلوم هی زد: جلوتر بایید استاد! بیایید اینجا بایستید. خوب! با اجازه، من هم میروم و در جای شما مینشینم. از حالا به بعد این نمایش به شما تعلق دارد، خواهش میكنم!
بلوم، در حالی كه خودش را در صندلی جا میكرد، با صدایی كه هر دم بلندتر میشد، همچنان حرف میزد: وقتی استاد پریس توپ رو به درون حجم جاذبهی صفر میفرستن، دیگه جاذبهی زمین بر اون اثری نخواهد داشت و توپ، میون زمین و هوا، واقعاً بیحركت باقی خواهد موند، در حالی كه زمین همچنان به دور محور خودش و در همون حال به دور خورشید، میگرده. بنابر محاسبههای من، در این پهنای جغرافیایی و در این ساعت از روز، زمین، در گردش خود به دور خورشید، به سوی پایین میره؛ ما هم كه زیر تأثیر جاذبهی زمین هستیم با اون پایین می ریم، ولی توپ ما كه زیر تأثیر جاذبهی زمین نیست، سر جایش بی حركت باقی میمونه؛ اما به نظر ما، كه داریم پایین میریم، این طور میرسه كه اون توپ داره میآد بالا و از سطح زمین دور میشه، خب، خوب تماشا كنین!
به نظر میرسید كه پریس، در كنار میز، از سرما به لرزه افتاده است. آیا این برایش عجیب بود؟ آیا امری شگفت انگیز و شدنی را در برابر میدید؟ نمیدانم، هرگز نفهمیدم. آیا میخواست كاری كند كه سخنرانی كوچك بلوم را برهم بزند و یا فقط داشت از درد بیمیلی نسبت به بازی كردن در نقشی بیآبرو و خوار كننده به خود میپیچید، كه رقیب با نیرنگ، او را به آن واداشته بود؟
پریس به سوی میز بیلیارد چرخید، نخست نگاهی به میز انداخت و آنگاه برگشت و به بلوم نگاه كرد. همهی خبرنگارها ایستاده بودند وتا آنجا كه میشد، به میز نزدیك شده بودند تا دید بهتری از میز و آن صحنه داشته باشند. دور میز پر شده بود و تنها مسیر تماشای بلوم باز باقیمانده بود. بلوم سر جایش نشسته بود، تك افتاده بود و می خندید. (البته او به میز و یا توپهای روی آن و یا به آن جم جاذبهی صفر نگاه نمیكرد. تا آنجا كه من تلاش كردم تا از پشت آن عینكها ببینم، داشت چهار چشمی پریس را میپایید.)
پریس دوباره به سوی میز چرخید. پشت به بلوم خم شد و توپش را روی میز در جایی مناسب قرار داد. داشت به صورت عاملی در میآمد كه میبایست آخرین پیروزی برجسته بلووم را به او پیشكش كند و با این كار خودش را- كه معتقد بود كامیابی بلوم در این زمینه نشدنی است- با دست خود به هیئت بزی در آورد كه همهی دنیا، تا ابد به ریشش بخندند.
شاید احساس میكرد كه راه گریزی ندارد، شاید هم ...
با یك ضربه مطمئن چوبش، توپ را به گردش در آورد. توپ چندان تند نمیرفت و همهی چشمها میتوانستند به خوبی آن را پی بگیرند. به لبهی كناری میز خورد و سپس با دو توپ دیگر روی میز برخورد كرد و آنگاه، سرعتش باز هم كمتر شد؛ چنان كه انگار خود پریس هم عمد داشتكه با این ضربهی آرام، به تعلیق ماجرا بیشتر بیفزاید و پیروزی بلوم را هرچه شایانتر بنماید.6كه با این ضربهی آرام، به تعلیق ماجرا بیشتر بیفزاید و پیروزی بلوم را هرچه شایانتر بنماید.
من خوب بر صحنه مسلط بودم، زیرا در جایی در برابر پریس، كه در كنار میز ایستاده بود، و بلوم كه كمی عقبتر روی صندلیاش نشسته بود، قرارداشتم. توپ را میدیدم كه به سوی حوزه درخشان جاذبه صفر میرود و درست در پشت آن، ا دالانی كه برای تماشای بلوم باز مانده بود، بخشهایی از هیكل نشسته او را كه از پشت استوانهی پر نور حوزه جاذبه صفر پیدا بود، تشخیص میدادم.
توپ به حجم جاذبه صفر رسید؛ انگار لحظهای از لبه سوراخ میانهی میز آویزان ماند و ناگهان به صورت خطی از نور، با صدای ترق تندر و بوی تند پارچهی سوخته، كه در یك دم فضا را انباشت، ناپدید شد.
من فریاد كشیدم؛ یعنی همه فریاد كشیدند.
پس از آن فیلم ماجرا را بارها در تلوزیون دیدهام. همهی مردم دنیا هم آن را دیدهاند. میتوانم خودم را در فیلم، در آن پانزده ثانیهی سراسیمگی و گیجی پایان ماجرا ببینم؛ اما، به راستی چهرهام برای خودم هم شناختنی و بجا آوردنی نیست.
به پانزده ثانیه هم نكشید!
و سپس بلوم را دریافتیم. هنوز همان جور دست به سینه، روی صندلیش نشسته بود، اما، سوراخی، به اندازهی یك توپ بیلیارد روی مچ دست، سینه و پشت جیبش به چشم میخورد. بعدها، در كالبد شكافی دیدند كه مهمترین بخش قلبش، درست به صورت یك سوراخ منگنه شده است.
دستگاه را خاموش كردند. پلیس را خبر كردند و پریس را كه به حالی كاملاً در هم شكسته و خراب افتاده بود، روی دست بردند. راستش حال و روز من هم بهتر از پریس نبود و اگر پس از آن ماجرا از خبر نگارهایی كه در صحنه حضور داشتند كسی گفته باشد كه در لحظهی آن رویداد جا نخورده و خونسردی خود را از دست نداده بود، بیرودربایستی باید گفت كه او یك دروغگوی خونسرد است.
چند ماه بعد، دوباره به دیدار پریس رفتم. كمی لاغر شده بود ولی از جهتهای دیگر سرحال مینمود. در واقع رنگ به رخسار آورده بود و به طور كلی مصممتر به نظر میرسید. از همه ی دفعاتی كه دیده بودمش بهتر لباس پوشیده بود. انگار سخن گفتنش هم روانتر شده بود.
گفت: حالا دیگه میدونم كه اون شب چه اتفاقی افتاد. همون شب هم اگر بیشتر وقت فكر كردن بهم داده بودن، قضیه دستگیرم میشد. اما سرعت انتقال ذهن من خیلی كمه، خب، اد بلوم بیچاره هم چنان سرگرم گردوندن اون نمایش و خوب برگزار كردنش بود كه من رو هم با خودش كشوند. ناچار، من هم مشغول اجرای اون فاجعهای شدم كه ندونسته به بار آوردم.
با رندی گفتم: ولی اینكه حالا موضوع براتون روشن بشه كه نمیتونه بلوم رو به زندگی برگردونه؟!
او هم رندانهتر گفت: البته میدونم. اما باید به فكر بنیاد نوآوریهای بلوم هم بود. اونچه كه پیش چشم همهی دنیا در اون نمایش اتفاق افتاد، بدترین تبلیغ ممكن برای جاذبهی صفر بود و اینكه بتونیم اون خاطرهی بد رو از اذهان پاك كنیم برامون خیلی مهمه. برای همین هم بود كه من خواستم شما رو ببینم.
- راستی؟
- اگر ذهن من كمی تندیاب ت از اینها بود، خیلی زود میتونستم بفهمم كه وقتی اد بلوم میگفت كه اون توپ بیلیارد توی میدان جاذبهی صفر به طرف بالا میره، چقدر حرفش بیمعناست. اصلاً نمیتونه این جور باشه! اگر بلوم اونقدر نظریه رو بیارزش و خوار نمیدونست، اگر اونقدر به نادونی و بیتوجهی خودش نسبت به نظریه نمینازید، خودش هم می تونست این موضوع رو بفهمه.
ببین مرد جوون، موضوع اینه كه حركت زمین، تنها حركتی نیست كه ما با اون روبرو هستیم. خود خورشید هم در مداری بسیار بزرگ به دور كهكشان راه شیری میگرده و اون كهكشان هم به نوبهی خودش حركتی داره كه هنوز به درستی توضیحش ندادن. اگر اون توپ بیلیارد بخواد كاملاً بیرون ا حوزه ی جاذبه قرار بگیره، باید فرض كنیم كه هیچ یك از این حركتهایی كه گفتم بر او تأثیر نگذاره و به این ترتیب، باید ناگهان در بیحركتی مطلق فرو بره، در حالی كه واقعیت چیه؟ گفتیم كه هیچ چیز در عمل به صورت مطلق ساكن نیست.
پریس سرش را به آهستگی و با تأسف تكان داد: به نظر من، مشكل بلوم این بود كه تصورش از جاذبهی صفر، اون جاذبهی صفری بود كه در موقع سقوط آزاد درون سفینههای فضایی به وجود میآد؛ یعنی همون حالتی كه باعث میشه آدم تو هوا غوطهور بشه و در اصطلاح بهش میگن بیوزنی. فكر میكرد كه اون توپ هم وسط زمین و هوا غوطهور میمونه. اما مسئله اینه كه جاذبهی صفر توی سفینههای فضایی به علت نبود گرنش نیست، بلكه اون جاذبه صفر فقط به دو چیز مربوطه: یك سفینه و یك انسان در درون آن، كه هر دو با هم، با آهنگی یكسان و- بسته به گرانی (یا به قول عوام، جاذبه)- به روشی دقیقاً یكسان، در حال سقوط اند؛ طوری كه هر كدومشون نسبت به ون یكی بیحركت محسوب میشه.
بلوم، با میدان جاذبهی صفری كه درست كرد، اون ورقه لاستیكی دنیا رو كشید و مسطح كرد، و این كار هم یعنی عملاً دست یافتن به بیجرمی. در نتیجه هرچیزی كه توی اون میدون بود، از جمله مولكولهایی كه توی اون حوزه بودن و نیز اون توپ بیلیاردی كه من توش فرستادم، تا وقتی كه اون تو میموندن كاملاً بیجرم بودن. خب، یك جسم كاملاً بیجرم هم فقط یك جور میتونه حركت كنه.
درنگی كرد و به انتظار پرسش نشست. پرسیدم: یعنی، منظورتون چه جور حركتی است؟
- حركت با سرعت نور. هر جسم بدون جرمی، مثل نوترینو و فوتون، تا وقتی كه وجود داشته باشن باید با سرعت نور حركت كنن. در واقع، اگر نور با اون سرعت زیاد حركت میكنه، فقط به این علته كه از فوتون ساخته شده؛ به محض اینكه اون توپ بیلیارد هم رفت توی میدون جاذبهی صفر و جرمش رو از دست داد، سرعت نور رو به خودش گرفت و همون جور كه دیدین، شلیك شد.
سرم را تكان دادم: ولی، آیا به محض اینكه از حجم جاذبهی صفر بیرون رفت، نباید دوباره جرمش رو به دست میآورد؟
دقیقاً هم همینطوره و اون توپ هم به محض اینكه وارد میدون جاذبه شد، تحت تأثیر جاذبهی زمین و اصطكاك هوا و نیز در اثر برخورد به لبهی كناری میز بیلیارد، كلی از سرعتش رو از دست داد. اما فكرش رو بكن كه برای جسمی به جرم یك توپ بیلیارد كه داره با سرعت نور حركت میكنه چه نیروی اصطكاكی لازمه تا سرعتش كاملاً افت پیدا كنه. اون توپ هزاران كیلومتر ضخامت جو زمین رو در زمانی نزدیك به یك هزارم ثانیه حل كرد و من شك دارم كه با چنین شتابی، اصطكاك هوا تونسته باشه بیشتر از چند كیلومتر در ثانیه از سرعتش كم كنه. شاید سرعتش نهایتاً فقط چند كیلومتری از سرعت نور یعنی سیصد هزار كیلومتر در ثانیه، كمتر شده باشه. سر راهش، رویهی میز بیلیارد رو سوزوند، لبهی میز رو سوراخ كرد و از اون رد شد، از توی بدن اد بیچاره و از پنجره هم گذشت و در هر مانعی فقط سوراخی به شكل یك دایرهی كامل و تر و تمیز در آورد و اینها همه به خاطر سرعت زیادش بود. اگر این سرعت رو نداشت، احتمالاً در برخورد با مادهی شكنندهای مثل شیشه، اون رو در جا خرد میكرد و فرو میریخت.
جای خوشوقتی بود كه ما در طبقه بالای ساختمان در حومهی شهر بودیم. اگر این اتفاق توی خود شهر می افتاد، ممكن بود اون توپ از چندین ساختمان بگذره و باعث مرگ افراد سر راهش بشه. الان اون توپ كوچولو در فضای بیكران سرگردونه و از محدودهی منظومه شمسی هم بیرون رفته و كلی از اون دور شده و تا ابد هم با سرعتی نزدیك به سرعت نور به این سفرش ادامه میده، مگر اینكه به جسمی برخورد كنه كه اونقدر بزرگ باشه كه بتونه اون رو نگه داره؛ كه در اون صورت هم یك دهانه كوه آتشفشانی بزرگ توی اون جسم به وجود میآره.
در مفهوم علمی آنچه او می گفت تجاهل كردم؛ گرچه كه خودم چندان از این كارم خوشم نمیآمد. پرسیدم: چطور چنین چیزی ممكنه؟ اون توپ بیلیارد با سرعتی بسیار ناچیز به درون حجم جاذبهی صفر رفت، من به چشم خودم دیدم، و حالا شما میگین كه با انرژی جنبشی باور نكردنی از آن به بیرون شلیك شد. اون انرژی زیاد از كجا آمد؟
پریس شانهای بالا انداخت: از هیچ جا! قانون بقای انرژی فقط در شرایطی صادقه كه در اون نسبیت عام برقرار باشه؛ یعنی در جهانی با ورقه لاستیكی كنگره كنگرهای. هر كجا كه اون كنگره كنگرگی صاف شده باشه، دیگه نسبیت عام صادق نیست و انرژی میتونه آزادانه به وجود بیاد یا نابود بشه. توجیه اون تابشی كه در سطح استوانهای حجم جاذبهی صفر به وجود میآمد هم همینه. یادت هست كه بلوم اون تابش رو توضیح نداد؟ من هممیترسم نتونم این كار رو بكنم. آخ كه اگر اون مرد قبلاً بیشتر این موضوع رو آزمایش میكرد؛ اگر فقط اون اشتیاق احمقانه رو برای برپا كردن اون نمایش زودرس از خودش نشون نداده بود...
- توضیح اون تابش چیست، آقا؟
مولكولهای هوا توی اون حجم! هر كدومشون سرعت نور رو پیدا میكردن و در فرار به بیرون حجم به هم میخوردن. توجه كن كه اونها فقط مولكول بودن، نه توپ بیلیارد و برای همین هم متوقف میشدن؛ ولی انرژی جنبشی حركتشون به تابش شدیدی تبدیل میشد. این روند همین جور ادامه پیدا میكرد، زیرا مولكولهای تازهای به درون حجم میرفتند، سرعت نور به خود میگرفتند و در فرار به سوی بیرون به هم میخوردند و باقی ماجرا...
- یعنی، به این ترتیب، دایماً انرژی تولید میشد؟
- دقیقاً همین طوره. پادگرانی یا به اصطلاح عوام ضد جاذبه، در درجه اول دستگاهی برای بلند كردن سفینههای فضایی یا به وجود آوردن انقلابی در حركت مكانیكی نیست، بلكه، در واقع سرچشمه منبعی بیپایان از انرژی آزاده كه با بخشی از انرژی تولید شدهاش، میشه میدانی رو كه میتونه قسمتی از ورقه لاستیكی دنیا رو صاف و كشیده نگه داره، همواره برقرار نگه داشت. چیزی كه اد بلوم درست كرد، فقط یك دستگاه ضد جاذبه نبود، بلكه بدون اینكه خودش بدونه، نخستین ماشین حركت دایم كامل رو اختراع كرد، ماشینی كه از هیچ، انرژی میآفریند.
آهسته گفتم: هر كدام از ما ممكن بود در اثر شلیك اون توپ بیلیارد كشته شویم؛ این طور نیست، استاد؟ اون توپ ممكن بود به هر سمتی بره.
پریس گفت: خب، فوتونهای بیجرم، از هر سرچشمهی نوری و در هر جهتی با سرعت نور بیرون میزنن. برای همینه كه یك شمع در همهی جهتها نور افشانی میكنه. در اون دستگاه هم مولكولهای هوا در هر جهتی از حجم جاذبه صفر بیرون میآمدند و برای همین هم، همهی سطح اون استوانه تابان بود. اما اون توپ بیلیارد فقط یك جسم بود. میتونست در هر جهتی از اون حجم بیرون بیاد ولی به هر حال باید فقط در یك جهت بیرون میاومد؛ جهتی كه اتفاقی برگزیده میشد؛ و اتفاقاً آن جهت برگزیدهی اتفاقی، اد را شكار كرد.
و این همهی ماجرا بود. آنچه را كه پی از آن پیش آمد همه میدانند. انسان به انرژی آزاد دست یافت و به این ترتیب ما صاحب دنیایی شدیم كه هم اكنون در آن به سر میبریم. هیئت مدیرهی بنیاد نوآوریهای بلوم، استاد پریس را برای توسعه موسسهی بلوم برگزید و دیری نپایید كه او هم به اندازه ادوارد بلوم پولدار و نامور شد، و افزون بر آن پریس، دو جایزه نوبل هم داشت. فقط...
فقط من همچنان در فكرم: اگر فوتونهایی كه از یك سرچشمه نور بیرون میزنند، میتوانند در هر جهتی بپراكنند به خاطر آن است كه همگی در یك لحظه پدید آمدهاند و برایشان دلیلی وجود ندارد كه برای حركت جهتی را به جهت دیگر ترجیح بدهند. اگر مولكولهای هوا در همه جهتها از یك میدان جاذبه صفر بیرون میزنند، باز هم برای آن است كه از همهی جهتها به آن وارد شدهاند.
اما، آیا یك تك توپ بیلیارد هم كه در مسیری مشخص به درون میدان جاذبهی صفر میرود، چنین وضعیتی دارد؟ آیا چنین توپی، در راستای همان مسیر ورودش از میدان به بیرون شلیك میشود یا در مسیری نامعین از آن بیرون میزند؟
من، با حساسیت، این نكته را پی گرفتم و دربارهی چگونگی آن جویا شدم. اما، فیزیكدانهای نظری جواب قاطعی ندارند و شاهدی هم در دست نیست كه نشان دهد بنیاد نوآوریهای بلوم- كه تنها مؤسسهای است كه دربارهی میدانهای جاذبهی صفر عملاً كار كرده است- هرگز این مسئله را آزمایش كرده باشد. یك بار یكی از اعضای بنیاد به من گفت كه اصل عدم قطعیت تصدیق میكند كه جهت برون روی اجسام از یك میدان جاذبهی صفر اتفاقی است و به راستای درون روی آنها بستگی ندارد. به هر حال نمیدانم چرا آنها این مسائل را آزمایش نمیكنند؟ آیا ممكن است علت این طفره رفتن...؟!
یعنی ممكن است كه مغز پریس، در یك لحظه، به تندی مسئلهها را تجزیه و تحلیل كرده باشد؟ آیا ممكن است، زیر فشار آنچه بلوم تلاش میكرده بر سر او بیاورد، پریس، برای یك بار هم كه شده تندیاب شده باشد و همه چیز را در یك لحظه به روشنی دریافته باشد؟
او در زمان آن نمایش مشغول مطالعه دربارهی تابش محیط حجم جاذبهی صفر بود؛ پس بعید نیست كه پیامدها و ویژگیهای آن میدان را نیز دریافته و از اینكه اجسامی كه به درون چنان میدانی میروند، با سرعت نور به حركتت در میآیند نیز مطمئن بوده باشد.
اگر چنین بوده، پس چرا به موقع چیزی نگفت.
یك موضوع روشن است: بیشك همه، هر آنچه را كه پریس روی آن میز بیلیارد انجام می داد اتفاقی میشمردند؛ اما مگر نه اینكه پریس در بازی بیلیارد چیره دست بود و توپهای بیلیارد درست به همان راهی میرفتند كه او برایشان تعیین میكرد؟ من درست در كنار آن میز ایستاده بودم. من دیدم كه او نخست بلوم و سپس میز را چنان ورانداز كرد كه گویی دارد زاویهی لازم برای راندن توپ به سوی بلوم را پیدا میكند.
من دیدم كه او چگونه به آن توپ ضربه زد. من شاهد بودم كه آن توپ چنان به كنارهی میز برخورد كرد كه در بازگشت، در جهتی مشخص، به سوی میدان جاذبهی صفر رفت؛ زیرا توپی كه پریس آن را به سوی میدان جاذبهی صفر فرستاد، قبلاً، درست برای حركت در مسیی كه به قلب بلوم بینجامد، نشانه گیری شده بود و بازبینی فیلم های تلوزیونی آن صحنه هم نظر مرا تأیید میكنند.
این، چه ماجرایی بود؟ یك حادثه بود؟ یك انطباق تصادفی بود و یا...
یا یك جنایت؟
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}