پیامدهای قیاس ناپذیری
مقبولیت اجتماعی در تغییر پارادایم ها
پیامدهای قیاس ناپذیری
در اینجا میخواهیم موضوع را در سطح جامعهی علمی بررسی كنیم، یعنی اینكه چگونه دانشمندان یك جامعهی علمی به جایی میرسند كه تغییر نگرش از پارادایم قدیم به پارادایم جدید را به وجود میآورند؟ پاسخ كوهن آن است كه «ایشان غالباً به چنین جایی نمیرسند» (كوهن، 1970، ص 150).نظریهی كپرنیك تقریباً نزدیك به یك قرن پس از او، تازه پیروان چندی پیدا كرد. نظریهی نیوتن نیم قرن پس از انتشار كتاب اصول كم كم مورد پذیرش واقع شد. پریستلی (1) هرگز نظریهی اكسیژن را نپذیرفت و اینشتین نظریهی كوانتومی را. تغییر عقیده كاری بس پیچیدهای است و از این رو، دشواری آن معمولاً توجه خود دانشمندان را نیز جلب كرده است. داروین در پایان كتاب اصل انواع (2) خود چنین مینویسد:«اگرچه نسبت به درستی نگرشهای عرضه شده در این كتاب اعتقاد كامل دارم... به هیچ وجه انتظار ندارم كه طبیعیدانان آزموده تغییر عقیده دهند، كسانی كه در طول سالهای متمادی ذهنشان از واقعیتهای متعددی انباشته شده است كه از دیدگاهی دقیقاً مخالف دیدگاه من گرد آمدهاند... ولی به آینده اطمینان دارم، به طبیعیدانان جوان در حال رشد كه میتوانند هر دو طرف مسئله را بیطرفانه بنگرند.» (به نقل از كوهن، 1970، ص 151).
به طور كلی اگر بنا باشد پارادایمی پیروز شود، میباید نخست چند طرفدار پیدا كند. اینها معمولاً دانشمندان جوانی هستند كه هنوز دارای تعلقات عمیق به پارادایم پیشین نیستند و آسودهتر میتوانند تغییر عقیده دهند. اینان كسانی هستند كه آن پارادایم را چنان تكمیل میكنند تا به پیدا شدن دلایلی بینجامد كه ارزشهای مشترك جامعه علمی تلقی شوند. حتی وقتی این دلایل عرضه شوند، هریك از آنها جداگانه كارایی قطعی ندارند. سرانجام یك دلیل یا مجموعهای از دلایل، بسیاری از این دانشمندان را متقاعد خواهد ساخت ولی دلیل واحدی وجود ندارد كه بتواند همه ایشان را متقاعد سازد. (همانجا، ص158). سپس دانشمندان بیشتری تغییر عقیده میدهند و فعالیتهای پژوهشی پارادایم جدید ادامه مییابد. به تدریج تعداد آزمایشها، ابزارها، مقالهها و كتابهای مبتنی بر پارادایم جدید افزایش پیدا میكند. افراد بیشتری كه از سودمندی نگرش جدید مطمئن شدهاند، روش جدید عمل كردن مطابق علم متعارف جدید را میپذیرند. هر چه تعداد دانشمندانی كه به دلایل گوناگون پارادایم جدید را میپذیرند افزایش پیدا كند «تغییر روزافزونی در میزان حمایتهای شغلی» (همان جا) به وجود میآید. اگر بنا باشد انقلاب موفق شود، در این صورت این تغییر عقیده به گونهای اشاعه مییابد كه اكثریت جامعهی علمی ذیربط را شامل میشود.
درواقع، آنچه با یك انقلاب علمی رُخ میدهد آن است كه با جایگزین شدن پارادایم جدید به جای پارادایم قدیم، یك «شكل زندگی» (3) جایگزین «شكل زندگی» دیگر میشود. دانشمندانی كه با یك شكل زندگی علمیِ خاصی آشنا بودند و در قالب آن فكر میكردند، جهان را میدیدند و برای تبیین آن از واژگان خاصی استفاده میكردند و كارهای پژوهشی خود را براساس راه و روشهای آن انجام میدادند. پس از انقلاب علمی، «شكل زندگی» دیگری را برای خود برمی گزینند. از این رو، انتخاب «بین پارادایمهای رقیب در عمل، انتخابی بین شیوههای متعارض زندگی اجتماعی است» (همانجا، ص 94). آنچه كه در چنین گزینشی اهمیت خاصی دارد، اقبال جامعهی مزبور «به شكل زندگی» جدید است. به همین سبب، كوهن معتقد است در گزینش میان پارادایمهای رقیب«هیچ میزانی بالاتر از توافق جامعهی مربوط وجود ندارد» (همانجا). حال اگر بخواهیم عوامل چنین توافقی را بررسی كنیم نه تنها باید تأثیر طبیعت و استدلالهای منطقی را در نظر بگیریم، بلكه لازم است راه و رسمهای استدلالهای اقناعی مؤثر در گروه خاصی را كه جامعهی علمی از آنها تشكیل شده است را نیز بررسی كنیم. بنابراین، همانگونه كه فهم گزینشهایی كه دانشمند خاصی انجام داده است مستلزم فهم ارزشهایی است كه او بدانها ارج مینهد و خود این امر متضمن پژوهش روانشناختی است. گزینشهایی كه یك جامع انجام میدهد به آنچه مورد حرمت آن جامعه است بستگی دارد و شناخت آن انتخابها مستلزم پژوهشی جامعه شناختی است. در ادامه، به منزلهی شواهدی بر آنچه گفته شد، مواردی از تاریخ علم را ذكر میكنیم كه نشان میدهد مناقشات علمی چگونه پایان میپذیرند.
الف. اشرف مخلوقات: خورشید یا زمین (4)
هنگامی كه كپرنیك در سال 1543 نظریهی خورشید مركزی خود را ارائه كرد، با انتقادات علمی متعددی مواجه شد. اولاً، نظریهی كپرنیكی در پیشبینی حوادث دقیقتر از نظر بطلیموسی نبود. ثانیاً، تعداد دوایری كه كپرنیك برای تبیین حركت سیارات به كار میگرفت، خیلی كمتر از تعداد اپی سیكلهای نظام بطلیموسی نبود. ثالثاً، طرفداران نظام بطلیموسی معتقد بودند كه اگر زمین دور خود بچرخد باید بر اثر نیروی گریز از مركز از هم متلاشی شود. همچنین ستارگان نیز باید اختلاف منظر سالانه نشان دهند. در حالی كه، در عمل نه زمین متلاشی میشود و نه نتایج رصدها اختلاف منظری را نشان میدهند. كپرنیك در برابر این انتقادات ویرانكننده، هیچ پاسخ قانع كنندهای نداشت.از این رو، ادوین آرتور برت معتقد است:«با اطمینان میتوان گفت كه اگر در مورد نظریهی كپرنیك هیچ مناقشهی كلامی، مذهبی هم درنمی گرفت، باز هم افراد محتاط و زیرك اروپا و به خصوص آنان كه تفكر تجربی داشتند، بسیار خلاف احتیاط میدانستند كه محصول نارس تخیلی گزافه پرداز را بر استقرائات متین و تجارب موثق بشری كه در طی اعصار و قرون عدیده بر هم انباشته شده بود، ترجیح نهند.» (برت، 1369، ص 28). پس چه عواملی سبب شد جامعهی علمی آن روزگار نظام كپرنیكی را بپذیرد؟ پاسخ را در میان سه عامل عمده میتوان جست و جو كرد.
عامل اول: عمدهترین برتری نظام كپرنیكی بر بطلیموسی سادگی هندسی آن بود. یكی از مهمترین مشكلات نظام بطلیموسی، تبیین حركات قهقرایی سیارات بود. سیارات در حركت سالانهی خود در طول خط منطقه البروج هرچند یكبار توقف میكنند، جهت حركت خود را تغییر میدهند و پس از مدتی دوباره سیر خود را از سر میگیرند. در نظام بطلیموسی این پدیده با افزودن تعداد بیشتری دایره به مجموعهی فلكهای تدویر، حامل و معدّل مسیر، تبیین میشد. اما این نظام قادر نبود دلیل طبیعی اینگونه حركات سیارات را بیان كند. در نظام كپرنیكی، با در مركز قرار گرفتن خورشید، زمین همراه با سیارات دیگر به دور آن میچرخیدند. از این رو، هر دفعه كه زمین از یكی از این سیارات خارجی پیشی میگیرد، به نظر میرسد كه آن سیاره برای مدتی سیر قهقرایی دارد و هرگاه زمین از سیارات داخلی كه سرعت سیرشان بیشتر است عقب بیفتد، نتیجهی آن برگشت ظاهری خط سیر خواهد بود. چنین تبیینی از حركات قهقرایی سیارات، مهمترین مزیت نظام كپرنیكی بر نظام بطلیموسی بود كه سادگی و ظرافت خاصی بدان میبخشید. اما پرسش مهم این است كه در مقایسه با سه اشكال اساسی وارد به این نظام، این سادگی و ظرافت چقدر مهم بود؟
باید توجه داشت كه عواملی از قبیل سادگی، تنها هنگامی میتوانند دلیلی برای درستی و پذیرش یك نظریه باشند كه به مثابه ارزشها عمل كنند و كسانی آنها را به كار گیرند كه بر سر اهمیت آنها با یكدیگر توافق دارند. از اینرو، باید سرنخهایی را در تعلقات و باورهای جامعهی ان روزگار بجوییم كه به سبب آن، سادگی و موزونیت نظام كپرنیكی تاب تحمل آن انتقادات جدی را یافت. دانشمندان و عالمان در دوران باستان و قرون وسطی دریافته بودند كه گویی طبیعت در بسیاری از مواقع از اصل سادگی پیروی میكند. آنها این دریافت خود را در قالب ضربالمثلهایی بیان میكردند. «طبیعت همیشه از كوتاهترین راه میرود»، طبیعت كار بیهوده نمیكند» و «طبیعت نه اسراف میكند و نه در ضروریات خست میورزد» (همانجا، ص 30). این ضربالمثلها به تدریج جزو اصول بنیادین جهانبینی آن روزگار درآمده بود. همین اعتقاد سبب شده بود كه در برابر نظام كپرنیكی دافعه كمتر شود. كپرنیك كاملاً میدانست كه نظریهاش چه انقلابی در اندیشهی بشر ان روزگار به وجود خواهد آورد، از اینرو، سعی كرد با توسل به اصل سادگی و اینكه نظام وی در مقایسه با نظام بطلیموسی «شلوغی كمتر و تناسب بیشتر» دارد (همانجا، ص31). به آن حمله بَرد و ناتوانیاش را نشان دهد.
عامل دوم: شیوع افلاطونیگری در اروپای آن روزگار را میتوان یكی از عوامل فلسفی دانست كه سبب پذیرش نظام كپرنیكی شد. كسانی همچون پیراموس و پاراسلسوس انتقادهای جدی به ارسطو وارد كرده بودند و علم ارسطویی و قواعد نظری آن را بی ثمر خوانده بودند. نسل جدیدی از پژوهشگران به وجود آمده بود كه ارسطو را پشت سر گذاشته بود. كپرنیك هنگامی كه در دانشگاههای ایتالیایی به تحصیل میپرداخت، با آنها آشنا شده بود. اینان همان نوافلاطونیان بودند. افلاطونیانی كه با افلاطونیان قرون اولیهی مسیحیت كاملاً متفاوت بودند و در دومین نیمهی قرن پانزدهم در ایتالیا ظهور كردند. افلاطونیان قرون اولیه جنبهی پارمنیدسی افلاطون و افلاطونیان زمان كپرنیك جنبهی فیثاغورسی وی را ترویج میكردند. فلسفهی جدید، جهان را ذاتاً هندسی میدید و آن را تجسم نظم هندسیای ساده و زیبا میدانست. از این رو، نجوم شاخهای از هندسه شمرده میشد و در واقع، آن را هندسهی افلاك میدانستند. اگر علم نجوم بخشی از هندسه است، باید نسبت مقادیر ریاضی در آن برقرار باشد. یعنی حركاتی كه بر روی نقشهی سماوی به اجرام نسبت میدهیم باید یكسره نسبی باشد. در این صورت، میتوانیم هر نقطهای را به منزلهی مرجع نظام سماوی خود برگزینیم. بنابراین، چه اشكالی دارد كه مرجعیت سماوی را از زمین به خورشید انتقال دهیم. همین تصور از نجوم در آن عصر، یكی از عوامل مهمی بود كه ذهنیت جامعهی علمی را آمادهی پذیرش نظریهی خورشید مركز كپرنیك كرد.
عامل سوم: نظام بطلمیوسی قرنها پارادایم حاكم بر نجوم بود. آدمیان طی قرنها، با فلسفهی افلاك متحدالمركز و فیزیك زمین مركز بار آمده بودند. از اینرو، ادعای نظام كپرنیكی كه مرجع صحیح برای مطالعات نجومی را خورشید و نه زمین میدانست از ظرفیت درك آدمیان آن روزگار بیرون بود. پس چگونه نظام خورشید مركزی مورد پذیرش قرار گرفت؟ عواملی كه در پاسخ دادن به این پرسش میتوان بدانها اشاره كرد در قلمرو معرفت علمی نمیگنجند، بلكه وابسته به شرایط اجتماعی خاص آن دوراناند، شرایطی كه نه تنها سبب بروز تصور چنین نظامی شد بلكه از جمله عواملی بود كه جامعهی آن عصر را برای پذیرش نظام خورشید مركز مهیا كرد.
هنگامی كه كپرنیك نظام خود را مطرح كرد، انقلاب بازرگانی آغاز و سفرهای دریایی بلند و كشف قاره های ناشناخته شروع شده بود. اروپاییان با تمدنهای بیگانه آشنا شده و استعمار اروپایی توجه خود را به مركز تجاری آسیا و امریكا معطوف كرده بود. انگیزههای اقتصادی و استعماری سبب شده بود كه دریانوردان با كشتی كُرهی زمین را دور زنند و گرد بودن آن را به شیوهای عامه پَسند ثابت كنند. معلوم شده بود كه در آن سوی زمین هم كسانی سكونت دارند و گویا اروپا مهمترین نقطهی عالم نیست. از سویی دیگر، زمانی كه كپرنیك چهلوچهار سال داشت، سال 1517، مارتین لوتر لوحهی مشتمل بر نودوپنج نكته خود را بر روی در كلیسای قلعهی ویتنبرگ نصب كرده بود. پس از هزار سال معلوم شده بود كه رُم تنها مركز دینی عالم نیست و مراكز دیگری هم برای حیات دینی وجود دارد. ظهور ادبیات مردمی و غیراشرافی و گرایشهای ملی در هُنر بر آشوبهای اجتماعی افزود. در تمام این قلمروها، انسانها تعلقات پیشین خود را كنار گذاشتند و به تعلقات نوینی روی آوردند. صنعت چاپ نیز در آن روزگار این آراء عجیب و متشتت را به هر سو میبرد. شرایط اجتماعی كاملاً مهیا بود كه كپرنیك، هم خود در اندیشه فرو رود و هم دیگران را به ترك تعلق عظیمتری فراخواند، یعنی مرجعیت جهان را در نجوم از زمین بگیرد و به خورشید بسپارد.
همان طور كه دیدیم آنچه سبب پذیرش نظام كپرنیكی شد صرفاً شواهد تجربی مبتنی بر استدلالهای منطقی نبود، زیرا اصولاً چنین شواهد و استدلال های محكم و متقنی وجود نداشتند. از عواملی كه سبب اقبال، نه تنها جامعه علمی بلكه جامعهی اروپایی قرن شانزدهم، به نظام خورشید مركزی شد می توان به عوامل زیر اشاره كرد:
- حرمت نهادن به ارزشهایی همچون سادگی و موزونیت كه نظام كپرنیكی از آن بهره مند بود.
- شیوع تفكرات فلسفی افلاطونی گری و پیدایش نگرش هندسی به جهان، كه نظریهی كپرنیكی را به سبب تغییر نظام هندسی سیارات میپذیرفت.
- تغییرات اقتصادی كه با انقلاب بازرگانی شروع شد و با كشف سرزمینهای جدید كه ناشی از مطامع استعماری بود، ادامه یافت و سبب تغییر نگرش انسان اروپایی به منزلهی نقطهی ثقل عالم شد. این تغییرها به نوبهی خود شك و تردیدهایی دربارهی وی و زمین محل سكونتاش به مثابه مركز عالم به وجود آورد.
- اصلاحگری دینی مارتین لوتر سبب شد انسانهای آن روزگار برخی از مهمترین تعلقات دینی خود را بازبینی و اصلاح كنند و این، راه را برای تغییر تعلقات كیهان شناختی گشود.
همانطور كه ملاحظه میشود بسیاری از مهمترین عواملی كه سبب تغییر نظام زمین مركز به خورشید مركز شد، خارج از حوزهی علم قرار دارند و باید با پژوهشهای جامعهشناختی شناسایی شوند.
ب.مرجعیت یك فیزیك دان: معیار مقبولیت نظریه (5)
در سال 1916، اینشتین نظریهی نسبیت عام خود را منتشر كرد. مطابق این نظریه اثرات گرانشی با سرعت نور منتشر میشوند. همچنین نور هنگام عبور از كنار اجسام سنگین منحرف میشود. البته، فیزیك نیوتنی نیز انحراف نور هنگام عبور از كنار اجسام سنگین را پیش بینی كرده بود. اما مقدار انحرافی كه نظریهی نسبیت پیش بینی میكرد تقریباً دو برابر مقدار پیش بینی شدهی نظریهی نیوتن بود. برای تأیید پیش بینی نظریهی نسبیت عام، ادینگتن (6) آزمایشی را طراحی كرد تا میزان انحراف نور ستارگان هنگام گذر از نزدیك خورشید را به دست آورد. اندازه گیری مقدار این انحراف بسیار مشكل بود زیرا طبق نظریهی نسبیت و فیزیك نیوتنی میزان آن بسیار ناچیز بود. این آزمایش باید هنگام كسوف انجام میشد تا نور خورشید موجب اختلال در اندازه گیری نشود. روش آزمایش بدین گونه بود كه باید از بخشی از آسمان كه ستارهی موردنظر در آنجا بود، چندین روز قبل و بعد از آزمایش، عكسبرداری میشد. این عكسها باید با عكسهای برداشته شده از ستاره، هنگام كسوف مقایسه میشدند. میزان جابهجایی مكانی ستاره، مقدار انحراف نور را نشان میداد. به سبب ناچیز بودن میزان این انحراف، مقایسه میان عكسها به دقت فراوانی احتیاج داشت و این امر احتمال خطا را افزایش میداد. مناسبترین مكان برای رؤیت كسوف سال 1918، برزیل و آفریقای جنوبی بودند. ادینگتن گروهی از دانشمندان را به برزیل رهسپار كرد و خود همراه همكارانش به آفریقای جنوبی رفتند. یكی از مشكلات آنها چرخاندن درست تلسكوپهایشان بود تا با خنثی كردن گردش زمین بتوانند مكان واقعی ستاره در آسمان را تعیین كنند. این كار با تلسكوپهای بزرگ، با امكاناتی كه در آنها تعبیه شده بود، به طور دقیق انجام میشد اما با تلسكوپهای دستی كه آنها همراه خود برده بودند كاری دشوار بود و میتوانست به راحتی موجب خطا در نتایج آزمایش شود.عامل مهم دیگری كه میتوانست آزمایش را به كلی مختل سازد، تغییرات آبوهوایی بود. متأسفانه گروه ادینگتن هنگام آزمایش، با ابرهایی در آسمان مواجه شدند، اما با این وجود به عكسبرداری پرداختند.
ادینگتن با این پیش فرض كه درستی نظریهی نسبیت عام مسلم است، به آزمایش پرداخته بود. از این رو، او هجده عكسی را كه ستارهشناسان در برزیل گرفته بودند، كه پیشبینی فیزیك نیوتنی را تأیید میكرد، به كلی نادیده پنداشت. در عوض، دو قطعه عكسی را كه وی و گروهش در شرایط بَد جوی در آفریقای جنوبی برداشته بودند، به مثابه شواهد تأییدكنندهی نظریه نسبیت عام ارائه كردند.
ادینگتن فیزیكدانی بود كه گفته میشد پس از اینشتین تنها كسی است كه نظریهی نسبیت را میفهمد. بنابراین، نتایجی كه وی از آزمایشهایش ارائه كرد، تأیید نهایی نظریهی نسبیت را در پی داشت.
مطابق تصور متداول و عامیانه، معرفت علمی معرفتی است اثبات شده؛ نظریههای علمی به شیوه های دقیق از یافتههای تجربی كه با مشاهده و آزمایش به دست آمدهاند، اخذ میشوند؛ عقاید و سلیقههای شخصی و تخیلات نظری هیچ جایی در علم ندارند و بالاخره معرفت علمی معرفتی قابل اطمینان است، زیرا به طور عینی اثبات شده است. اما دیدیم كه مشاهدات ادینگتن جدای از علایق و عقاید شخصی وی نبود. او نظریهی نسبیت را پذیرفته بود و بدان ایمان داشت. بنابراین، هنگامی كه آزمایشها را انجام داد، هر مشاهدهای را كه مطابق اعتقاد شخصی وی به نظریهی نسبیت بود، مشاهدهی «درست» و مؤید نظریهی نسبیت و شواهدی را كه ناقض و مخالف نظریهی نسبیت مییافت «غلط» می دانست! بنابراین، آزمونهای علمی مجموعهای از آزمونهای گنگ نیستند كه مانع از بازیگری مشاهده گر در مشاهدات شوند. درواقع، این آزمونهای علمی نبودند كه بر درستی نظریهی نسبیت صحه گذاشتند، بلكه پذیرش نظریهی نسبیت از سوی ادینگتن به عنوان فیزیكدانی برجسته سبب اجماع قاطع جامعهی علمی در پذیرش نظریهی نسبیت شد.
ج. حیات خودجوش (7)
در سال 1860 میلادی مباحثهای جدال برانگیز میان طرفداران دو نگرش دربارهی «حیات» رُخ داد. دانشمندانی از قبیل فلیكس پوشه (8) به «حیات خودجوش» (9) معتقد بودند و میگفتند حیات میتواند از مادهی بی جان به وجود آید. در حالی كه، دانشمندانی همچون لویی پاستور معتقد بودند حیات تنها میتواند از حیات به وجود آید. اختلاف میان این دو نگرش با مناقشات پوشه و پاستور در مورد كپك زدن مایعاتی همچون شیر، جو خیس شده و خمیر ترش شده به اوج خود رسید.داستان بدین قرار است كه اگر مقداری مایع ترش شده یا جو خیس خورده را بجوشانیم تا میكربهای آن از بین روند و سپس آنها را در مجاورت هوا قرار دهیم، پس از مدتی كپك میزنند. پاستور معتقد بود میكربهای موجود در هوا موجب كپك زدن مایع میشوند. حال آنكه، پوشه بر این باور بود كه هوا جوهری از حیات دارد كه سبب به وجود آمدن آثار زندگی (كپك) در مایع میشود. پوشه برای اثبات ادعای خود آزمایش «تحت جیوه» (10) را ترتیب داد. وی مایع حاصل از جو خیس خورده را درون ظرف شیشهای با دهانی باریك ریخت. سپس مایع را جوشاند تا میكربهای داخل آن از بین روند و بخار برخاسته از مایع هوای داخل ظرف را نیز خارج كرد. بدین گونه، او توانست به مایعی استریل دست یابد. پوشه این ظرف را داخل تغاری از جیوه غوطه ور كرد، به طوری كه هوا نمیتوانست به درون آن راه یابد. سپس او مقداری هوای خالص بدون میكرب تهیه كرد. روش او برای تهیهی هوای خالص، گرما دادن هوای معمولی یا تجزیهی اكسید جیوه بود. پوشه هوای خالص موجود در تغار جیوه را از طریق حبابهایی به داخل ظرف شیشهای هدایت و پس از مدتی مشاهده كرد كه مایع درون ظرف كپك زده است. بنابراین، هوای عاری از میكرب سبب كپك زدن مایع استریل شده بود. پوشه نتیجه گرفت كه حیات میتواند از مادهای بی جان چون هوا به وجود آید. نكتهی جالب و مهم اینكه پاستور در اكثر آزمایشهایی كه با این روش انجام داد به نتایج پوشه رسید. اما وی به حیات خودجوش اعتقاد نداشت. از این رو، معتقد بود در آزمایشها نقصی وجود دارد. به همین سبب، از انتشار نتایج این آزمایشها خودداری كرد و اعلام كرد كه هوا و مایعی كه پوشه به كار برد، استریل ولی جیوه به گردوغبار آغشته بوده و میكربهای آن سبب كپك زدن مایع داخل ظرف شده است.
سپس پاستور آزمایش دیگری را ترتیب داد. وی تعداد زیادی ظروف استریل و دربسته حاوی مایع خمیرترش شده تهیه كرد. او در مكانهای مختلف نوك باریك این ظروف را با انبری میشكاند تا هوا به درون آن راه یابد. در اكثر موارد مایعها كپك میزدند جز یك مورد، و آن وقتی بود كه پاستور بیست عدد ظرف از این نوع را به ارتفاع دوهزار متری در كوههای آلپ بُرد. وی معتقد بود هوای این ارتفاعات تقریباً عاری از آلودگی است. پاستور پس از اینكه مایع موجود در ظروف را در معرض هوا قرار داد در این ارتفاع مشاهده كرد كه مایع خمیر ترش شده به ندرت كپك میزند. در سال 1863، پوشه این آزمایش را با رعایت كلیهی شرایطش در ارتفاعات پیرنه انجام داد. با این تفاوت كه به جای مایع خمیرترش شده از مایع جو خیس خورده استفاده كرد و نوك ظروف را با گیرهای كه با حرارت استریل شده بود، شكاند. آنچه در آزمایش پوشه رُخ داد بسیار جالب بود: مایع داخل ظروف كپك زد. پاستور اعلام كرد مشكل آزمایش در گیرهی به كار رفته برای شكستن نوك ظروف بوده است. این گیره آلوده بوده و آلودگی به مایع داخل ظروف سرایت كرده است. این گونه ادعاهای پاستور چیزی جز «سرسختی لجاجتآمیز علی رغم واقعیات علمی نبود» (كالینز و پینچ، 1993، ص85).
با این آزمایش مناقشه میان پاستور و پوشه به اوج خود رسید. تنها مرجع شایستهی داوری دربارهی این اختلاف، آكادمی علوم پاریس بود. كمیسیونی مأمور بررسی این موضوع شد. اكثر اعضای این كمیسیون مخالف حیات خودجوش بودند. به همین خاطر، از نتایج پوشه بسیار خشمگین شدند و قبل از آزمودن آن، نتایج آزمایش را رَد كردند. این مخالفت شدید ریشه در رویداد دیگری در علم داشت. ارائهی نظریهی حیات خودجوش همزمان با ارائهی نظریهی داروینیسم بود، بنابراین تصور میشد حیات خودجوش میتواند تأییدی باشد بر داروینیسم. كمیسیون آكادمی علوم پاریس كه مخالف داروینیسم بود، با طرفداری از پاستور و رد حیات خودجوش سعی داشت ضربهای جدی به داروینیسم وارد سازد. آنچه موجب اختلاف در نتایج آزمایشهای پاستور و پوشه میشد، نوع مایعی بود كه آنها به كار میبردند. پاستور از مایع خمیرترش شده استفاده میكرد كه با جوشاندن، میكربهای آن از بین میرفت و در مجاورت هوای استریل كپك نمیزد. در حالی كه، پوشه از مایع جو خیس خورده استفاده میكرد كه میكربهای آن با جوشاندن از بین نمیرفت. به همین سبب مایعی كه به نظر استریل میآمد، در برابر هوای خالص باز هم كپك میزد. البته در آن زمان، این موضوع روشن نبود. همین است كه امروزه برخی معتقدند مایع جو خیس خورده حاكی از واقعیتی بوده است كه حتی با كمیسیونی جهت دار و مغرض به زبانی خطاناپذیر و بدون ابهام سخن میگفته و صدق نظریهی حیات خودجوش را به اثبات میرسانده است. كالینز و پینچ معتقدند كه «واقعیات علمی خود بیانگر و توصیفگر چگونگی واقعیت خود نیستند» (همانجا، ص89)، زیرا اگر چنین میبود توسل به واقعیت فیزیكی، آنچنان كه در تاریخ علم شاهد آن هستیم، نباید تا این حد و با این گستردگی مشحون از مناقشات و مباحثات طولانی و سردرگم باشد. لذا حتی اگر پوشه بر شواهد آزمایشی و دلالت آنها پای می فشرد، باز «كمیسیون راهی برای تأویل نتایج پوشه پیدا میكرد» (همانجا). درنهایت، هنگامی كه این مناقشه برای داوری به بالاترین نهاد علمی آن زمان (آكادمی علوم پاریس) ارائه شد، آكادمی هیچ چارچوب برتر و مستقلی از شواهد تجربی یا استدلالها در اختیار نداشت تا برای قضاوت و رفع كردن اختلاف به آن رجوع كند. ناگزیر كمیسیون با توسل به ملاكهای ارزشی كه خارج از چارچوب شواهد و استدلالهای علمی قرار داشت، به داوری دربارهی این مناقشه پرداخت. كمیسیون آكادمی علوم به سبب تعلقات مذهبی خود مخالف داروینیسم بود. احساس میكرد شكست پاستور میتواند پیروزیای برای داروینیسم باشد. بنابراین، در مناقشهی پاستور و پوشه، از پاستور جانبداری كرد. مرجعیت آكادمی علوم پاریس سبب شد كه رأیاش دربارهی این مناقشه مورد پذیرش دانشمندان قرار گیرد و مخالفانی مثل پوشه سكوت كنند. كوهن معتقد است خاتمه یافتن یك مناقشهی علمی بسیار شبیه مناقشات سیاسی است. در مناقشات سیاسی، هنگامی كه مناقشه به اوج خود میرسد و بحرانی كه جامعه را در برگرفته است ژرفتر میشود، جامعه به دو گروه یا حزب رقیب تقسیم میشود. وقتی كه چنین قطب بندیای صورت گرفت، راهحلهای سیاسی شكست میخورد. از آنجا كه احزاب، دیگر به یك چارچوب برتر برای قضاوت و رفع اختلافها اعتقاد ندارند، ناگزیر به راه و رسمهای قانع كنندهی تودهی مردم متوسل میشوند كه غالباً با زبان بازی، تزویر و اعمال قدرت اجتماعی- سیاسی همراه است. «مطالعهی تاریخیِ تغییر پارادایم خصوصیات بسیار مشابهی را در تحول و تكامل علم آشكار میسازد» (كوهن، 1970، ص 94). در حوزهی كاوشهای طبیعت شناختی، هرگاه ادعای جدیدی با مجموعهی نظری، مفهومی، ابزاری و روش شناختیِ همان پارادایم علمی سازگاری داشته باشد و یا به تعبیر دیگر، ادعایِ جدیدِ قابل انتظاری باشد، مناقشه و معضلی زاده نخواهد شد؛ اما اگر این ادعا با پارادایم موجود تلائم و سازگاری لازم و حداقلی را نداشته باشد، مناقشه بروز خواهد كرد. در این قبیل موارد، گزارش نتایج آزمایش به خودی خود كفایت نمیكند تا به دعوی غیرعادی و نامنتظر اعتبار بخشد. پس مناقشات جدی بروز خواهد كرد، به نحوی كه تركیب نظریه و آزمایش به تنهایی كفایت فیصله بخشیدن به آن را نخواهد كرد. برای رفع معضل پیش آمده، از شیوههایی استفاده میشود كه نوعاً غیرمجاز و غیرعلمی محسوب میشوند، لیكن دعاوی و نظریههای غیرعادی و مناقشه آمیز بدون آنها سامان نمییابد.
د. طرد علیت: الزامی فیزیكی یا واكنشی جامعه شناختی (11)
در ماه مه 1925 ورنر هایزنبرگ، فیزیكدان آلمانی، به طرح ریاضی نوینی برای تبیین ساختار اتم دست یافت. دو سال بعد، او اصل عدم قطعیت را در فیزیك كوانتومی مطرح كرد. طبق این اصل ممكن نیست همزمان، اندازه حركت و مختصات یك سیستم كوانتومی را با دقت مطلوب اندازه گرفت. این اصل در ابتدا، به مثابه محدودیتی در قالب اندازهگیری متغیرهای دینامیكی سیستمهای منفرد میكروفیزیكی تلقی شد. اما چیزی نگذشت كه هایزنبرگ از آن مجموعهای نتایج معرفتشناختی استنتاج كرد كه متضمن طرد علیت بودند. طبق تعبیر هایزنبرگ از روابط عدم قطعیت، حال را نمیتوانیم به صورت كامل بشناسیم، پس آینده را نیز نمی توانیم به طور دقیق پیش بینی كنیم. در این صورت، علیت، حكمی توخالی بیش نخواهد بود. وی میگوید:«شاید ادعا كنند كه در پس جهان آماری، ادراكِ یك جهانِ واقعی قرار دارد كه محكوم به علیت است. این را به صراحت میگوییم كه این خیال پردازی به نظر ما بی فایده است و بی معنی» (به نقل از گلشنی، 1369، ص 152). تلقی هایزنبرگ از روابط عدم قطعیت با استقبال برخی از فیزیكدانان مواجه و به تدریج تعبیر حاكم بر جامعهی فیزیك شد. حال این پرسشِ به جا مطرح می شود كه چگونه اصل علیت، كه یكی از بنیانی ترین اصول در حوزهی علم و فلسفه است و اعتقاد به آن نیروی محركهی پژوهشهای دانشمندان است، در محیطی مثل آلمان با آن بستر فلسفی عمیق و ژرف، طرد شد؟ پاسخ به این پرسش را باید در شرایط اجتماعی آلمان پس از جنگ جهانی اول و سالهای استقرار جمهوری وایمار جست. با آغاز جنگ جهانی اول، ارتباط میان پژوهشگران كشورهای متخاصم با یكدیگر قطع شد. جنگ پژوهشهای منظم و برنامههای آموزشی كشورها را مختل كرده بود. دانشجویان، پژوهشگران و استادان جوان به ارتش احضار شده بودند. تالارهای كنفرانس و آزمایشگاهها خالی شده بود. فرهنگستانها و دانشگاههای آلمان نیز از این وضعیت مستثنا نبود. در این میان، تنها فیزیكدانان شرایط بهتری داشتند. آنان با تأكید بر اهمیت كاربردی موضوعات مورد پژوهش خویش در جنگ، نه تنها توانسته بودند اعتبارات مالی فراوانی برای مراكز تحقیقاتی خویش بگیرند، بلكه به قدر و منزلت خویش میان عامهی مردم و وجههشان میان دانشگاهیان افزوده بودند. چنان كه به نظر میرسید بیش از هر حوزهی دیگری نقشی به سزا در موفقیتهای ارتش آلمان دارند و این به نوبهی خود موجب نوعی رضایت مندی و اعتماد به نفس در ایشان میشد.با شكست آلمان در سال 1918، این جوّ اجتماعی به كلی دگرگون شد. آلمان در حالی طعم تلخ شكست در جنگ را میچشید كه طبقهی نظامی مملكت حاضر نبود به شكست خود اعتراف كند، زیرا آن را نه زیبندهی مقام ارتش، بلكه برعهدهی افراد بی اهمیتی می دانست كه لباس غیرنظامی بر تن داشتند. امپراتور، فرماندهی عالی، افسران و اشراف مسئولیت همه چیز را بر گردن افراد غیرنظامی میانداختند. در این میان، فیزیكدانان بیش از همه مورد سوءظن قرار گرفتند. جامعه و مقامات كشوری مسئولیت این شكست را متوجه آنها میدانستند. به قول «پل فرمن» (12) مورخ علم برجستهی معاصر امریكایی- در این برههی زمانی «علوم محض خود را با دگرگونی غم انگیز معیار ارزشهای عمومی و نتیجتاً دگرگونی ارزیابی حوزهی كاریشان مواجه دیدند.» (پل فرمن، 1971، ص 9).
از دیگر عواقب مهم این شكست كه علوم طبیعی و به ویژه فیزیك را تحت تأثیر قرار داد، تغییر نظام حكومتی آلمان از امپراطوری به جمهوری بود. شكست آلمان این فكر را در میان مردم قوت بخشید كه اگر آلمان به صورت جمهوری درآید، شرایطی بهتر از آن صلح تحمیلی میسر خواهد شد. تأكید متفقین بر دمكراتیك شدن دولت آلمان نیز علت مضاعفی بود كه سبب شورش مردم در شهرهای مختلف آلمان شد و اسباب سقوط امپراطوری را فراهم آورد و به دنبال آن، نظام جمهوری استقرار یافت. این جمهوری كه به «جمهوری وایمار» (13) مشهور شد، میان مردم و دانشمندان امید فراوانی ایجاد كرد، به طوری كه آلبرت اینشتین هنگام سخنرانی در دانشگاه برلین، با شور و حرارتی فوق العاده، شرایط استقرار دموكراسی در جامعه را چنین بیان كرد:«هدف مشترك ما دموكراسی و نقش مردم است. این پدیده زمانی رُخ می دهد كه شخص به دو چیز مقدس پای بند باشد. نخست، خواهان تبعیت از خواست مردم باشد... دوم، طرفداران دموكراسی باید نگهبان آن باشند.» (پیس، 1994، ص169).
تعیین حدود و ثغور جدید برای كشور و از دست دادن سرزمینهای پیشین، مشكلات و مضایق اقتصادی و بالاتر از همه، تاوان سنگین جنگی كه كشور ملزم به پرداخت آن بود، همگی موجب شد كه جمهوری جاذبهی خود را نزد مردم از دست بدهد و مردم نسبت به آن و كسانی كه در راه تحققش كوشیدند، بی اعتماد شوند. هایزنبرگ كه در آن زمان در آستانهی جوانی بود، این وضعیت را چنین شرح می دهد: «شكست ما ساختار كهن اروپا را درهم ریخته بود، و این هم شگفت آور نبود، زیرا هر جنگی بازندهای دارد. اما آیا معنیاش این بود كه باید همهی ساختارهای كهن را به دور ریخت؟ آیا بهتر نبود كه بر پایهی نظم كهن، نظم جدید و مستحكمتری برپا شود؟ یا نه، حق با كسانی بود كه در خیابانهای مونیخ جان باخته بودند تا از بازگشت شیوهی كهن جلوگیری كنند و مدعی بودند كه باید نظمی جدید، نه فقط برای یك ملت، بلكه در سراسر جهان برقرار شود، هرچند بیشتر مردم علاقهای به استقرار این نظم جدید نداشته باشند؟» (هایزنبرگ، 1368، ص11).
مردم برای گریز از این سرگشتگی و آشفتگی به صورتهای گوناگونی به عرفان، نهانگرایی و روحگرایی پناه میبردند تا شاید كُنج آرامشی بیابند و سرخوردگی ناشی از جنگ را به فراموشی سپارند و آسانتر سختیها و مرارتها را به جان بپذیرند. این گرایشها نه تنها بین عوام، بلكه میان دانش آموختگان نیز مشهود بود، به گونهای كه آرنولد زومرفلد از شیوع تنجیم در میان قشرهای مختلف مردم مینالد و ماكس پلانك در سخنرانی فرهنگستان علوم پروس از خطرات جدی این گرایشها سخن میگوید. چنین محیطی شرایط شكوفایی فلسفههای درخور خویش را فراهم آورد. فلسفهی حیات را میتوان مهمترین جریان فلسفی این دوره دانست. این فلسفه پوزیتیویسم را نفی میكرد و معتقد بود كه علم نگرشی مكانیكی به جهان دارد یا نگرشی كه طبق آن، برای درك هر پدیده، آن را به اجزایش تجزیه میكند و ارتباط میان آنها را با قانون علیت تبیین میكند. او معتقد است فهم هر پدیدهای از این طریق میسر خواهد شد. در حالی كه جهان نه موجودی مكانیكی، بلكه موجودی زنده است و همان طور كه اگر موجودی زنده را به اجزایش تقسیم كنیم، خواهد مُرد، درك و فهمهایی كه براساس علم حاصل میشود نیز چیزی جز نیستی و مرگ به همراه ندارند. از این رو، ما باید نسبت به جهان نگرشی وحدتگرایانه داشته باشیم و پدیدهها را عضوی از یك كل «زنده» ببینیم كه نیت و هدف هر پدیده باید در قالب تقدیر و سرنوشتش در هستی تبیین شود. در این فلسفه، علیت مفهومی ساخته شده در برابر تقدیر بود و از همین رو، مورد ذمّ و لعن بسیار قرار میگرفت. این نگرش وحدتگرایانه را می توان در میان قشرهای مختلف مردم آن دوره مشاهده كرد. مثلاً هایزنبرگ با مشاهدهی آشفتگی های جامعه سعی داشت با تأكید بر «كانون وحدت بخش» راهی برای رهایی از آن بجوید:«نظمهای مختلف، هرچه هم مردم از صمیم قلب به آنها ایمان داشته باشند، گاه با هم درمی افتند و از درافتادن آنها با هم، بی نظمی محض به وجود میآید. به نظر من، تنها دلیل این امر آن بود كه همهی نظمها جزئی بودند، تكههایی بیش نبودند كه از نظم كانونی جدا شده بودند، و هرچند شاید نیروی خلاق خود را از دست نداده بودند، اما دیگر رو به سوی كانونی وحدت بخش نداشتند (هایزنبرگ، 1368، صص 12-13) براساس نگرش فیلسوفان حیات، فیزیك كلاسیك از آن رو كه ساختاری مكانیكی مبتنی بر علیت داشت، شدیداً مذموم بود. اسوالد اشپنگلر (14) در كتاب بسیار معروف خود به نام غروب غرب (15) چنین میگوید: «طبیعت به منزلهی سازوكار یعنی چیزی كه به شكل ریاضی بیان شده... مایهی سرافكندگی تمام فیزیك است» (فرمن، 1971، ص 34). این نگرش خصمانه صرفاً به فیزیك كلاسیك محدود نمیشد، بلكه ایدئولوژی جامعهی فیزیكدانان را نیز هدف گرفته بود، خصومتی كه نه تنها به مفاهیم كلی فیزیك و هدفهای فعالیت علمی آن تعرض كرده بود، بلكه نشاط، اخلاق، انضباط، امیدها، ترسها، وجههی اجتماعی، موقعیت اقتصادی و انتظارات فیزیكدانان برای پیشرفتهای بعدی را نیز با خطر مواجه كرده بود.
تمام این شواهد نشانگر بحرانی ژرف در فكر و فرهنگ جامعهی آلمان بود. به نظر پل فرمن، «اعتقاد به بحران در فرهنگ و علم، مؤلفهی اساسی فرهنگ وایمار است.» (همانجا، ص58) فیزیكدانان بیش از دیگران این بحران را احساس میكردند: آنان یا باید در برابر این جو مقاومت میكردند، یا تن به سازش میدادند. مقاومت در برابر چنین محیط فكری زهرآگینی مرگ علمی، اجتماعی و اقتصادی را به همراه داشت. بنابراین، آنها ترجیح دادند نه تنها سازش، بلكه مشاركت خود را در این محیط نشان دهند تا شاید از این طریق، حیثیتِ از دست رفتهی خود را بازیابند. اما تا وقتی كه دانستهها و پژوهشهایشان براساس فیزیك كلاسیك قرار داشت، چگونه چنین سازش و مشاركتی امكان پذیر بود؟ از این رو، منتظر شرایطی بودند تا شاید از سلطهی فیزیك كلاسیك رهایی یابند و بتوانند فیزیكی بنا كنند كه مطابق محیط فكری وایمار و به ویژه نگرش ضدعلیتی آن باشد. تحولات فیزیك اتمی بین سالهای 1923 تا 1925 چنین شرایطی را فراهم آورد.
نمونهی آشكار چنین مشاركتی را میتوان در تغییر عقیدهی «ویلهلم وین» (16) از نگرش پوزیتیویستی به سوی فلسفههای آرمانی و فلسفهی حیات دید. به قول فرمن، «مقالات و سخنرانیهای نیمه عمومی وین به طور عمده مربوط به دورهای بین سالهای 1918 تا 1926 هستند كه برجستهترین نمونهی تغییر عقیده و لحن ناشی از شكست آلمان در جنگ جهانی اول را به ما نشان میدهند.» (همانجا، ص 40)
وین در سال 1918 در سخنرانیای با عنوان «فیزیك و نظریهی معرفت» بر استقلال و خودمختاری فیزیك به ویژه از فلسفه تأكید كرد و معتقد بود فیزیك تنها به علومی چون ریاضی و شیمی و فناوری وابسته است. وی در این سخنرانی، به این موضوع پرداخت كه فُن هِلم هولتز (17) یك تجربه گرای محض، به ویژه با فلسفهی ایدئالیسم آلمان و بالاتر از همه فلسفهی هگل مخالف است. همچنین بحث مبسوطی در مورد درستی آرای ماخ (18)، از جمله قرارداد دیگری ارائه كرد. در سپتامبر 1919، در گرامیداشت بیستوپنجمین سال مرگ هلم هولتزف وین با لحنی پوزش طلبانه سعی در توجیه این داشت كه گرچه هلم هولتز یك تجربه گراست و مخالف مكتب هگل، اما با ایدئالیسم و وحدت علم مخالف نیست و به نظر او هدف علم «آرمان» بود و نه «ماده». در این مقاله، نه تنها كوچكترین نشانهای از پوزیتیویسم نمیتوان دید، بلكه حتی یادی از ماخ نیز نمیشود. سرانجام در فوریه 1920، در نشستی در فرهنگستان علوم پروس، وین در سخنرانیای كه با عنوان «ارتباط بین فیزیك و نظامهای دیگر» ایراد میكند تا آنجا پیش میرود كه بحثاش از شرط لازم شناخت طبیعت با ایدهی اساسی فلسفهی هگل از عینیت فاصله چندانی ندارد. بالاخره جوّ فكری ناشی از این سخنرانی موجب شد كه موضوع «وحدت نظام ها» پرسش همهی آزمونهای مقطع دكتری در دانشگاه شود. هایزنبرگ در چنین محیطی و در سال 1920 پا به عرصه فیزیك گذاشت و با استادانی مثل بور و زومرفلد به پژوهش پرداخت. طی سالهای 1923-1925 هایزنبرگ همچون همهی فیزیكدانان آلمان شاهد اوج بحران فیزیك بود. اما نوع نگرش هریك از آنها به مسائل اتمی و جست و جو برای یافتن نظریهای نوین برای تبیین ساختار اتم، تحت تأثیر محیط وایمار بود، محیطی كه فیزیك كلاسیك را مورد نقادیهای شدید قرار میداد زیرا ساختاری علیتی و موجبیتی (ایجابی) داشت و همین باعث شده بود كه طبیعت را به صورت یك سازوكار توجیه كند. در حالی كه فرهنگ وایمار با تبیین مكانیكی طبیعت، و به طور كلی با تبیینهایی كه اصل علیت مبنای آن قرارگیرد، مخالف بود. تأثیر فرهنگ وایمار بر نوع فرمالیسم ضدعلیتی فیزیك كوانتوم، نشانگر آن است كه این سخن مانهایم (19) كه: اندیشه بر طبق انتظارات گروه اجتماعی معینی جهت میگیرد (كارل مانهایم، 1936، ص 245) نه تنها در حوزههای علوم انسانی و اجتماعی بلكه در حوزهی معرفت علمی نیز صادق است.
نگرش ضدعلیتی این دوره را در این گفتار اشپنگلر می توان به خوبی مشاهده كرد: «شخص آشكارا به كمك مفاهیم فیزیكی و روش شناختی، و نیز به یاری مفاهیمی از اعداد و تحلیل، مفهومی از ماهیت علیت می سازد [كه] در آن، فكر دیوانهوار به شكلی از ایجاب معتبر و مستمر تبعید میشود كه در آن، ویرانی روح و ماده در تصویر جهانی فیزیك گسترش یافته است» (پل فُرمن، 1971، ص 33). در چنین محیطی، اگر فیزیكدانان میتوانستند نظریهای دربارهی ساختار اتم عرضه كنند كه اصل علیت یكی از پیشفرضهای بنیادین آن نباشد، تا حد زیادی همسویی و مشاركت خود را با محیط وایمار نشان میدادند و این گامی مهم در جهت اعادهی حیثیت از دست رفتهی جامعهی فیزیكدانان بود. سرانجام هایزنبرگ توانست فرمالیسمی برای فیزیك كوانتوم عرضه كند كه بتواند تعبیری غیرعلیتی از آن به دست دهد. وی پس از نیل به چنین هدفی، با لحنی پیروزمندانه و با قاطعیت تمام میگوید:«چون تمام آزمایشها باید از قوانین مكانیك كوانتومی پیروی كنند، پس نتیجه میگیریم كه مكانیك كوانتومی انهدام نهایی علیت را تثبیت میكنند.» (به نقل از گلشنی، 1369، ص152). و این فریاد ظفرمندانهی یكی از متفكران وایمار «ترولتچ» را به یاد میآورد كه میگفت: «اكنون همه با هم فریاد میكشیم، آزادی از علیت و موجبیت پوزیتیویستی» (فرمن، 1971، ص 17).
طرد علیت به كمك فرمالیسم كوانتومی آنچنان مورد توجه محیط وایمار قرار گرفت كه اشپنگلر در مورد فیزیك جدید چنین گفت:«فیزیك مدرن با انكار جدی علیت و قوانین دقیق در طبیعت، راهی به سوی رازگرایی جدید یافت» (همانجا، ص111). بدینگونه، انقلاب كوانتومی با طرد اصول اساسی فیزیك كلاسیك، همچون تصویرپذیری و علیت، به وقوع پیوست و فرمالیسم جدید كوانتومی بستر پژوهشهای فیزیكدانان گشت.
شواهد تاریخیای از این دست، بر این نظر كوهن در جملات پایانی فصل الحاقی ساختار انقلابهای علمی تأكید میكنند كه:«معرفت علمی، همچون زبان، ذاتاً مملوك مشترك یك گروه است و در غیر این صورت هیچ نیست. ما برای فهم آن به دانستن ممیزات ویژه گروههایی كه آن را ایجاد و از آن استفاده میكنند نیاز نداریم.» (كوهن، 1970،، ص 210).
پینوشتها:
1.Priestly
2.Origin of Species
3.form of life این مفهوم برگرفته از ویتگنشتاین است.
4.رك: ادوین آرتور برت، مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین، ترجمهی عبدالكریم سروش، علمی و فرهنگی، تهران، 1369.
5.رك:
Trevor Pinch & Harry Collins(1993),The Golem,Cambridge U.P
6.Eddington
7.رك:
Trevor Pinch & Harry Collins(1993),The Golem,Cambridge U.P
8.Felix Pouchet
9.Spontaneous generation
10.experiments "undermercury"
11.رك: غلامحسین مقدم حیدری، «چگونگی پیدایش و تحول فیزیك كوانتومی»، مجلهی رهیافت، سال 13.
12.Paul Forman
13.Weimar
14.Oswald Spengler
15.Decline of the West
16.Wilhelm Wien(1928-1864) فیزیكدان آلمانی كه پیشنهاد كرد شكل عمومی چگالی طیفی میتواند با انجام یك فرایند ترمودینامیكی روی تابش جسم سیاه به دست آید.
17. Von Helmholtz (1894 -1821 ) فیزیكدان آلمانی كه رابطهی میان مكانیك، حرارت، نور و الكتریسیته و مغناطیس را بررسی كرد.
18. Ernst Mach (1816- 1938) فیزیكدان و فیلسوف آلمانی.
19.Mannheim
مقدم حیدری، غلامحسین، (1385)، قیاس ناپذیری پارادایمهای علمی، تهران: نشر نی، چاپ سوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}