نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی



 

مفاهیم و آثار

آثار و نظریه‌های اسپنسر در طول حیاتش، مورد استقبال جدی قرار گرفت. ایده‌های وی در سال‌های نخستین پایه گذاری جامعه‌شناسی در امریکا بسیار تأثیرگذارتر از ایده‌های کنت، مارکس، دورکم، و وبر بودند. در ادامه، مهم‌ترین آثار او، از جمله ایده‌هایش درباره‌ی تکامل اجتماعی، تجزیه، تکامل و زوال، بقای اصلح، و سنخ‌های اجتماعی، طرح خواهند شد.

تکامل اجتماعی

داروین نظریه‌ی تکامل خود را بر مبنای مشاهدات تجربی‌اش در جهان طبیعی، به ویژه در خلال سفر اکتشافی‌اش با کشتی بیگل در اوایل دهه‌ی 1830، استوار کرد. او در کتاب سفر دریایی بیگل ([1859] 2000)، چارچوب این نظریه را مطرح کرده است. او مشاهده کرد که فرم بدنی گونه‌های متفاوت پرندگان، لاک پشت‌ها و سایر جانداران به نحوی تغییر کرده بود که ظاهراً آنان را با محیط‌شان «هماهنگ» یا «سازگار» می‌ساخت. او نتیجه گرفت که خداوند همه‌ی گونه‌های جانوران را یکباره خلق نکرده بود، بلکه آنها طی میلیون‌ها سال تکامل یافته بودند. این نظریه را به همین صورت می‌توان برای گونه‌های انسانی نیز به کار برد.
اساس نظریه‌ی تکامل داروین این است که در موجودات زنده، از یک نسل به نسل دیگر «جهش‌هایی» (تغییرات فیزیکی ناگهانی) کمابیش اتفاقی رخ می‌دهد. چنانچه این «جهش‌ها» در بالا بردن توانایی افراد برای بقا در محیط‌شان سودمند باشند، برای بقا «انتخاب» می‌شوند. این ویژگی‌های جدید به نسل بعد منتقل می‌شوند و فرایند انتخاب طبیعی بقا را شکل می‌دهند.
انسان‌ها در همه جای کره‌ی زمین پراکنده شده‌اند و با گستره‌‌ای وسیع از محیط‌ها و اقلیم‌ها روبه رو هستند. سپس چرا انسان، همچون سایر حیوانات، به گونه‌های دیگر تکامل نمی‌یابد و افراد (حتی) در قاره‌های گوناگون جهان، مشابه یکدیگر باقی مانده‌اند؟ از نظر اسپنسر، این واقعیت را می‌توان چنین توضیح داد که انسان، برخلاف سایر جانداران، به جای سازگاری بیولوژیکی، بیش‌تر از فرهنگ برای سازگاری با تغییرات محیطی خود بهره می‌گیرد. گریتز این فرایند را «تکامل فرهنگی» می‌نامد که در آن، موفقیت آمیزترین سازگاری‌ها به نسل بعد منتقل می‌شود (Greetz, 1973). اسپنسر این فرایند را «بقای اصلح» نامید، به این معنا که موجوداتی که در سازگاری با تغییرات محیط موفق‌ترند، احتمال بقا و تولید مثل‌شان نیز بیش از سایرین است، به همین ترتیب، فرزندان آنها نیز موفق خواهند بود. «موجوداتی که در سازگاری با محیط موفق می‌شوند، ثمره‌ی این سازگاری را به فرزندانشان منتقل می‌کنند. اثر انباشتی این فرایند طی نسل‌های پی در پی، موجب سازگاری کل آن جمعیت با محیط خود می‌شود» (Andreski, 1971: 221).
اسپنسر معتقد بود این فرایند تکامل فرهنگی توقف پذیر نیست، بنابراین دولت نیز نباید، جز برای برقراری نظم و حفاظت از مردم (در برابر تهدیدهای درونی و بیرونی)، در سیاست گذاری‌های اجتماعی مداخله کند. اسپنسر در توضیح ایده‌ی تکامل فرهنگی و این که چرا بعضی از مردم زندگی مرفهی دارند، در حالی که برخی دیگر به سختی امرار معاش می‌کنند، از انقلاب صنعتی سخن به میان آورد. افرادی که زمین‌های کشاورزی‌شان را رها کردند و به قصد کار در کارخانه‌ها به محله‌های فقیرنشین شهرها هجوم آوردند، به لحاظ فرهنگی کم‌تر از کسانی که می‌توانستند نوآوری و ابداع کنند، امکان موفقیت در محیط شهری را داشتند. چنین ایده‌هایی اسپنسر را در میانه‌ی قرن نوزدهم در مغرب زمین به شهرت فراوانی رساند، چرا که نقطه نظر اقتصادی رایج در خصوص رقابت و سرمایه‌داری را توجیه می‌کردند. این نقطه نظر اقتصادی بین کسانی رایج بود که صنعت و توسعه را کنترل می‌کردند.

توسعه، ساختار، و تفکیک

به عقیده‌ی اسپنسر، با وسعت یافتن گروه‌های زیست شناختی و گروه‌های اجتماعی، پیچیدگی‌های ساختاری آنها نیز افزایش می‌یابد. او فرایند توسعه را نوعی فرایند یکپارچگی (ترکیب) می‌دانست. به علاوه، بقای واحدهای زیست شناختی و اجتماعی را مستلزم همراهی فرایند یکپارچگی (ترکیب) با تفکیک (تجزیه‌ی) رو به رشد ساختارها و کارکردها می‌دانست. گروه‌های اجتماعی همچون گروه‌های زیست شناختی، از وضعیتی نسبتاً تفکیک نشده، که در آن اجزای متفاوت همانند یکدیگرند، به وضعیتی تفکیک شده، که در آن، همین اجزاء بی شباهت به یکدیگر می‌شوند، تغییر می‌کنند. با افزایش میزان پیچیدگی، میزان وابستگی متقابل بین اجزای واحدهای زیست شناختی و واحدهای اجتماعی نیز افزایش خواهد یافت.
اسپنسر معتقد بود جوامع از «وضعیتی نسبتاً نامعلوم، نامنسجم و همگن به وضعیتی نسبتاً مشخص، منسجم و ناهمگن تغییر می‌کنند» (Spencer, 1898: 371). بر این اساس، آن چه از نظر اسپنسر جوامع پیشامدرن را از جوامع مدرن متمایز می‌سازد تفکیک یا به عبارتی دیگر رشد پیچیدگی فزاینده‌ی اجتماعی از طریق تخصصی شدن نقش‌ها و نهادهای اجتماعی است. در جوامع پیشامدرن تفکیک میان نقش‌ها و نهادهای گوناگون نسبتاً کم به چشم می‌خورد و این امر افراد را بر آن می‌دارد که از مهارتهای متعددی برخوردار باشند تا بتوانند بدون وابستگی به یکدیگر عمل کنند. در حالی که، افراد در جوامع مدرن، بین آن همه نقش‌های نهادی شدیداً تخصصی، مهارت‌های محدودی را کسب می‌کنند که به وابستگی شدید افراد به یکدیگر می‌انجامد.
جوامع به لحاظ سطح پیشرفت و میزان تفکیک با یکدیگر متفاوت‌اند. تفکیک ساختاری از طریق کارکرد نظارتی، کارکرد عملی، و کارکرد توزیعی صورت می‌گیرد. نیازهای درونی جوامع پیچیده، تخصصی شدن را ایجاب می‌کند. به دلیل تخصصی شدن، افراد بدون ارتباط با کل قادر به بقا نیستند. بنابراین، جامعه به خودش وابسته می‌شود. از نظر اسپنسر، تخصصی شدن همچنین جامعه را قادر می‌سازد تا در برابر تغییرات محیطی سریع‌تر واکنش نشان دهد. سیستم‌های نظارتی برای برآوردن نیازهای درونی یا واکنش در برابر تهدیدات بیرونی تکوین می‌یابند. به هر حال، در عین حال که کارکردهای نظارتی گسترش می‌یابند، آنها در جهت برآوردن نیازهاشان به رشد خود ادامه می‌دهند. به ویژه در زمان جنگ، وجود یک سیستم نظارتی کاملاً پیشرفته اهمیت پیدا می‌کند. اسپنسر معتقد بود که جنگ از این جهت که در آن نژادی «سازمان یافته‌تر» به سازمان دادن به نژادهای «کهتر» کمک می‌کند، می‌تواند مثمرثمر باشد.
خلاصه، از نظر اسپنسر فرایندهای اساسی رشد، تفکیک، یکپارچگی، و بهبود سازگارانه تا اندازه‌‌ای مشروط‌اند به عوامل زیر:

1. عوامل بیرونی:

نظیر میزان دسترسی به منابع طبیعی؛

2. عوامل درونی:

نظیر ماهیت واحدهای درونی؛

3. عوامل انضمامی:

نظیر وجود جوامع دیگر یا ارزش‌ها و باورهای درونی.

تکامل و تلاشی

از آثار اولیه‌ی اسپنسر ممکن است چنین نتیجه‌گیری شود که وی تکامل را فرایندی گریز ناپذیر می‌دانست و معتقد بود که این تقدیر جوامع بشری است که رشدی بی وقفه داشته باشند. اما در آثار مربوط به دوران بلوغ فکری‌اش، با این که تکامل بشریت را کلی تردید ناپذیر می‌دانست، به این اعتقاد دست یافت که چه بسا برخی جوامع، به جای پیشرفت، پسرفت کنند. اسپنسر برخلاف کنت معتقد نبود جوامع با گذار از مراحلی از پیش تعیین شده، به طور قطعی پیشرفت می‌کنند؛ بلکه از نظر او، جوامع در واکنش به محیط اجتماعی و طبیعی‌شان تکامل می‌یابند.
بسیاری درک نکردند که اسپنسر کل عالم را درگیر فرایندی مدام و دوره‌‌ای از ساختار «ساختارگرایی» و «ساختارشکنی» یا به تعبیر خودش، «تکامل» و «تلاشی» می‌دید. اغلب منتقدان اسپنسر وی را تکامل گرایی سرسخت می‌دانند، اما در واقع، او به دگرگونی ساختارها اعم از پیشرفت یا متلاشی شدن پدیده‌ها توجه داشت. او تکامل را تغییر ماده از صورتی همگن و نامنسجم به صورتی ناهمگن و منسجم بر اثر متوقف شدن حرکت و ترکیب (یکپارچگی) ماده می‌دانست. اسپنسر در نخستین اصول، در توضیح مفهوم تکامل، از مثال گاز بهره می‌گیرد و تکامل گازی شکل را ناشی از درونی شدن حرکت و تجزیه‌ی ماده دانسته است.
اسپنسر تکامل و تلاشی را فرایندهایی مرتبط می‌دانست. جامعه زمانی متلاشی می‌شود که از پیشرفت باز بماند. او جامعه‌ی بدون پیشرفت را محکوم به زوال می‌دانست. به علاوه، اگر جوامع مجاور یک جامعه تکامل یابند، اما آن جامعه راکد باقی بماند، قادر به رقابت نخواهد بود و با خطر تصرف یا تسخیر از جانب جوامع مسلط‌تر و پیشرفته‌تر مواجه می‌شود. به عقیده‌ی اسپنسر، تاریخ بشر در مجموع، تاریخ تکامل است، البته جمعیت‌ها و جوامعی نیز بوده‌اند که تکامل یافته و بعد کاملاً متلاشی شده‌اند.
اسپنسر برای تبیین پدیده‌های اجتماعی به خلق «قوانین» می‌پردازد. به کمک قوانین وی می‌توان منظور او را از تکامل فهم پذیرتر کرد. مقداری نیرو (نظیر سرمایه‌ی اقتصادی، تکنولوژی جدید، کوششی برای گردآوری منابع، ارزش‌ها و باورهای جدید) موجب حرکت در سیستم رشد می‌شود. این حرکت، که در واحدهای مختلف، عملکرد متفاوت دارد، آن‌ها را به نحوی متفاوت هدایت و آنها را از هم «مجزا» می‌کند، به این ترتیب که تفاوت‌های آن‌ها را «افزایش» می‌دهد. برعکس، چنان چه یکپارچگی کامل نباشد، و / یا نیرویی که سیستم را حرکت می‌دهد صرف نشده باشد و نتواند جایگزین شود، آنگاه متلاشی شدن سیستم محتمل خواهد بود. بنابراین، سیستم‌های اجتماعی رشد می‌کنند، تفکیک می‌شوند، یکپارچه می‌شوند و به سطحی از سازگاری با محیط دست می‌یابند، اما در مواردی ممکن است متلاشی شوند.

کارکردگرایی

بیشتر نظریه‌های کارکردگرایانه در این فرض مشترک‌اند که با پیشرفت جوامع، پیچیدگی و وابستگی بین اجزای آن‌ها افزوده می‌شود. این فرض را در جامعه‌شناسی می‌توان به اسپنسر نسبت داد که نشان داد جوامع از «وضعیتی نامنسجم و همگن به وضعیتی منسجم و ناهمگن» تغییر می‌کنند (Spencer, 1860). اسپنسر در بسیاری از مباحثی که درباره‌ی نهادهای اجتماعی و تغییرات آنها مطرح کرده، اصطلاحات کارکردگرایانه را به کار برده است. او نهادهای اجتماعی را در ارتباط با شبکه‌‌ای کلی تحلیل کرده است که به صورت‌های گوناگون در آن جا گرفته‌اند. اسپنسر تلاش فراوانی کرد تا نشان دهد نهادهای اجتماعی براساس نیازمندی‌های ساختاری به وجود می‌آیند، نه براساس تصمیمات و انگیزه‌های آگاهانه‌ی افراد.
اسپنسر در نخستین اصول، نقش صنعت را با نقش دولتی روبه تکامل مرتبط دانسته است. رشد ساختار نظارتی هم در دولت اهمیت دارد و هم در صنعت. هر صنعتی در درون خود ساختاری را رشد می‌دهد که اجزایش بر آن نظارت می‌کنند و در عین حال خود آن اجزاء نیز باید هدایت شوند. اینک نوبت بخش عملی صنایع است. با تقسیم کار دو گروه تولید کننده و توزیع کننده حاصل می‌شود که هر یک شامل رده‌ها و انواع گوناگون است. بنابراین، هر یک از صنایع بر دیگری تأثیر می‌گذارد و مجموعه‌ی این تأثیرات موجب پیشرفت یکدیگر می‌شود. به همین ترتیب، دولت‌ها (جوامع) نیز از راه‌های گوناگون (چندگانگی تأثیرات) بر یکدیگر اثر می‌گذارند.

بقای اصلح

اسپنسر اصطلاح بقای اصلح را نخستین بار در اصول زیست شناسی، در سال 1864 به کار برد. مهم‌ترین کمک اسپنسر به رشد تفکر اجتماعی را باید طرح همین مفهوم دانست و عجیب آن که غالباً آن را به داروین نسبت می‌دهند. اسپنسر البته این مفهوم را حدوداً ده سال پیش از انتشار اندیشه‌های داروین در خصوص انتخاب طبیعی مطرح کرد. داروین بعدها گفت که او اساساً اصطلاح بقای اصلح اسپنسر را بر اصطلاح انتخاب طبیعی خودش ترجیح می‌دهد (Hadden, 1997). کار نیرو بعدها توضیح داد، علت این ترجیح احتمالی داروین آن بود که در ایده‌ی انتخاب طبیعی، عاملی هوشمند - طبیعت- امر انتخاب را به نفع انسان انجام می‌دهد. در مقابل، بر مبنای اصطلاح بقای اصلح اسپنسر، طبیعت بیشتر از آن که انتخاب کند، اشکال «نامناسب» گونه‌ها را حذف می‌کند.
نظریه‌ی بقای اصلح اسپنسر مفهوم‌تر از انتخاب طبیعی داروین است. داروین فقط به فرایند تغییر گونه‌های زیست شناختی توجه داشت، در حالی که اسپنسر علاوه بر آن، به فرایندهای اجتماعی و نتیجه‌ی نهایی - بقای اصلح- پرداخت (Peel, 1972).
از نظر اسپنسر تکامل گونه‌های زیست شناختی و گونه‌های اجتماعی اساساً مربوط به بقای اصلح است. براساس این تفکر، فرایندهای تکاملی گونه‌های نامناسب (ناصالح) را تصفیه می‌کنند و پیامد نهایی آن شکل‌گیری جامعه‌‌ای کامل‌تر خواهد بود. اسپنسر که این پیامد را ناشی از فرایندهای طبیعی می‌دانست، طرفدار پروپاقرص اقتصاد آزاد یا سیاست عدم مداخله بود. سازگاری کلید این فرایند است؛ افراد باید با تغییرات جامعه (و محیط)، تغییر کنند.
این ایده‌ی بنیادی، که طبق آن نباید در فرایند سازگاری مداخله ای صورت گیرد، نشان می‌دهد که «افراد فاقد صلاحیت» (افراد ناصالح) (فقیران، ضعیفان، جاهلان، یا بیماران) «غربال» می‌شوند. اسپنسر فرایند طبیعی تنازع بقا را نوعی فرایند تصفیه‌ی زیست شناختی می‌دانست (Martindale, 1981). وی در ایستایی اجتماعی آورده است:
ظاهراً مشکل است که بیوه‌ها و یتیمان را در جدال با مرگ و زندگی رها کنیم. با وجود این، چنان چه این موضوع را نه به صورت جداگانه، بلکه به صورتی مرتبط با منافع کل بشریت در نظر بگیریم، می‌بینیم که این فجایع هولناک سرشار از منفعت است؛ از جمله این که فرزندان افراد بیمار سریع‌تر می‌میرند و افراد نابهنجار و ضعیف به مثابه قربانی‌های همه گیر جدا می‌شوند. (Spencer, 1908: 150)
اسپنسر در مورد مستمندان بسیار سنگدل و مخالف کمک دولت به آنان بود. در همین خصوص نوشته است:
قانون حمایت از مستمندان، که با معلق کردن فرایند سازگاری، موجب گسترش دامنه‌ی فقر در آینده خواهد شد، همین امروز نیز می‌تواند چنین پیامدی به همراه داشته باشد. بخش زیادی از پول‌هایی که هر سال صرف کمک به مستمندان می‌شود، می‌تواند صرف حمایت از کارگرانی شود که در بخش‌های تولیدی جدید مشغول به کار هستند، مانند زهکشی زمین‌ها، ساخت ماشین آلات صنعتی، و غیره. از این طریق انبارها به سرعت پر از کالاهای تولیدی شده و متعاقباً کمبود کالا برطرف خواهد شد. (Spencer, 1908: 154-55).
اسپنسر با هرگونه مداخله‌ی دولت در فعالیت‌های خصوصی مخالف بود. از نظر او، رقابت موجب می‌شود افرادی که به لحاظ زیست شناختی و اجتماعی صلاحیت ندارند، نابود شوند. همین اصل در دنیای تجارت نیز صادق است. دیدگاه فردگرایانه‌ی اسپنسر و اعتقادش به اقتصاد آزاد، به ویژه با استقبال سرمایه داران امریکایی مواجه شد، چرا که برای «بالا بالایی‌ها» توجیه پسندیده ای فراهم می‌کرد تا موقعیت ممتازشان را به فضائل برترشان نسبت دهند. از نظر اسپنسر، پیشرفت بشر حاصل پیشی گرفتن از رقیب‌های ضعیف‌تر است. کندی در سال 1978 خاطرنشان می‌کند، اسپنسر مدعی بود که افراد اصلح در شرایطی رشد می‌کنند که افراد فاقد صلاحیت قادر به رشد در آن شرایط نیستند. این در حالی است که زندگی خود اسپنسر با ارثی که از عمویش به وی رسید سر و سامان گرفت، و بنابراین «صلاحیت» او را برای بقا باید ناشی از ثروت خانوادگی‌اش دانست (Kennedy, 1978).
اسپنسر در طرحش، در خصوص ساختار کلان جامعه توضیح می‌دهد که مسئله‌ی اضافه جمعیت منجر به افزایش رقابت بین واحدهای اجتماعی، برای دستیابی به منابع می‌شود. درست این جاست که مفهوم بقای اصلح تحقق می‌یابد. رقابت فزاینده موجب تفکیک واحدهای اجتماعی می‌شود. این تفکیک از سویی و افزایش فشار برای حفظ هماهنگی و کنترل از سویی دیگر، جامعه را به سمت متلاشی شدن سوق می‌دهد. تلاشی بر اثر مخالفت شدید با قدرت نظارتی جامعه رخ خواهد داد. این در حالی است که نگرانی درباره‌ی مسئله‌ی اضافه جمعیت به مثابه یکی از عوامل مهم تعارض اجتماعی همچنان ادامه دارد؛ کارل مارکس، که از معاصران اسپنسر بود، در دست نوشته‌های اقتصادی فلسفی (1844)، نوشته است: «حتی وجود انسان‌ها هم چیزی جز تجمل نیست. کارگری اخلاقی است که در تولید مثل هم صرفه جویی کند» (Tucker, 1978: 97).
مفهوم بقای اصلح اسپنسر را می‌توان مهم‌ترین سهم وی در جامعه‌شناسی دانست؛ این نکته را در بخش «تأثیرگذاری فکری» مفصل‌تر طرح کرده‌ایم.

گونه‌های اجتماعی: جامعه‌ی جنگ طلب و جامعه‌ی صنعتی

اسپنسر در پی آن بود که جوامع را بر حسب مرحله‌ی تکاملی‌شان طبقه بندی کند. این طبقه بندی به توالی مشتمل است بر:

1. جوامع ساده:

مشخصه‌ی جوامع ساده این است که «فاقد رئیس» ‌اند چرا که این جوامع یک «کلیت واحد کار بدون تبعیت از دیگری» را شکل می‌دهند. افراد، بی آن که نظارتی بر آنان اعمال شود، تشریک مساعی دارند زیرا همکاری با یکدیگر را به نفع همگان می‌دانند (Spencer, 1898).

2. جوامع مرکب:

این جوامع از ادغام چند جامعه‌ی ساده‌تر، یا از طریق همکاری صلح آمیز یا جنگ، به وجود می‌آیند. بر این جوامع نوعی قدرت نظارتی مرکزی حاکم است (Spencer, 1898).

3. جوامع مرکب دوگانه:

این جوامع از پیچیدگی بیش‌تری برخوردارند. ساختار سیاسی آنها انعطاف ناپذیر و پیچیده است. نظام قانونی رسمی بر آنها حاکم است و به سبب ارج نهادن به تحصیل علم و کسب مهارت پیشرفت می‌کنند. این جوامع نیز، همچون جوامع مرکب، از ادغام چند جامعه، یا به روش صلح آمیز یا بر اثر جنگ، شکل می‌گیرند و قدرتی واحد بر آنها حاکم است (Spencer, 1898).

4. جوامع مرکب سه گانه:

«ملل بزرگ متمدن» گذشته و حال را می‌توان از جمله‌ی این جوامع دانست. جوامعی که پیچیدگی ساختارها و وابستگی شدیداً متقابل آنها کاملاً آشکار است (Spencer, 1898).
اسپنسر خاطرنشان می‌کند که در همه‌ی موارد، این مراحل باید به طور متوالی طی شوند. او جوامع را برحسب وضعیت اسکان‌شان رده بندی کرد: جوامع کوچ نشین، نیمه مستقر و مستقر (Spencer, 1898).
اسپنسر در تحلیل اولیه‌ی گروه‌های اجتماعی، جوامع را به دو دسته‌ی جنگ طلب و صنعتی تقسیم کرده است. این جوامع بر مبنای ساختارهای نظارت اجتماعی‌شان متمایز می‌شوند. این نظریه بر پایه‌ی مقایسه‌ی ساختار اجتماعی این جوامع است. جوامع چه صلح طلب باشند چه جنگ طلب بر ساختارهای درونی نظام مقررات اجتماعی تأثیر می‌گذارند. مقررات داخلی ملل صلح طلب ضعیف است، در حالی که جوامع جنگ طلب، نظارت قهری و متمرکز دارند. ساختار درونی سایر جوامع بر سطح تکامل آنها مبتنی نیست، بلکه به داشتن یا نداشتن درگیری با جوامع دیگر بستگی دارد.
از نظر اسپنسر، مشخصه‌ی جوامع جنگ طلب اساساً ستیزه جویی و محافظت از خود است. این جوامع دارای حکومتی به شدت تمرکز یافته با اقتداری نیرومند هستند، تقسیم کار چندان در آنها شکل نمی‌گیرد، راهبرد تدافعی و تهاجمی دارند، تجارت و بازرگانی نقش چندانی در آنها ایفا نمی‌کند، نظارت درونی با زور و اجبار بر شهروندان اعمال می‌شود، غیر نظامیان در خدمت نظامیان‌اند، شمار جنگ جویان غالباً بیش از کارگران است. ویژگی‌های فردی ارزشمند در این گونه جوامع عبارت‌اند از: وفاداری، شجاعت، فرمانبری، اعتماد به دولت و انضباط (Spencer, 1898).
اسپنسر جوامع صنعتی را جوامعی «کامل» و هر جامعه‌‌ای را که به این حد نرسد، نیمه - متکامل می‌دانست. او ویژگی‌های این جوامع را عمدتاً در انسان علیه دولت طرح کرده است. از نظر او در این جوامع، فعالیت افراد غالباً حول عرضه‌ی خدماتی متقابل و صلح آمیز متمرکز است. در جوامع صنعتی، تمرکززدایی وجود ندارد و دولت در خدمت منافع افراد است، از تشکیل شرکت‌های خصوصی حمایت می‌شود، حرکت بین سطوح نظام اجتماعی طبقاتی امکان پذیر است؛ امکان تجارت آزاد وجود دارد؛ و ویژگی‌های فردی و اجتماعی ارزشمند عبارت‌اند از: استقلال فردی، احترام به ویژگی‌های فردی و اجتماعی ارزشمند عبارت‌اند از: استقلال فردی، احترام به دیگران، ایستادگی در برابر زور، ابتکار فردی، و حفظ حریم خصوصی.
اسپنسر با گروه بندی جوامع به جنگ طلب و صنعتی بینش ارزشمندی را در نظریه‌ی تکامل خود وارد کرده است. متأسفانه این طبقه بندی فقط به دو مقوله محدود شده است و به این لحاظ کم و ناقص به نظر می‌رسد. در هر صورت، نقش نظام‌های نظارتی در قبال تهدیدهای بیرونی و کنترل درونی از طریق نظارت اجتماعی در جامعه، آشکارا در آن نشان داده شده است.

جنگ و نظامی‌گری

از نظر اسپنسر جوامع را می‌توان دو گونه طبقه بندی کرد: طبقه بندی جوامع به گروه‌های جنگ طلب و صنعتی، که قبلاً شرح داده شد و تفکیک جوامع برحسب سطح ترکیب آنها یا برحسب این که «ارگان‌های» جنگ طلب بر جامعه حاکمیت دارند یا «ارگان‌های» صلح جو (Battistelli, 1993). اسپنسر جامعه را شبیه به اندام واره‌ی (ارگانیسم) زیست شناختی می‌دانست؛ به عبارتی دیگر، قسمت‌های گوناگون جامعه، نقش‌ها و وظایف متفاوتی به عهده دارند و هر قسمت باید برای بقای جامعه کارکرد مناسبی داشته باشد. اسپنسر بارها هرگونه قیاس صرف و محض بین اندام واره‌ی زیست شناختی و اندام واره‌ی اجتماعی را انکار کرده است، با وجود این در اصول جامعه‌شناسی، از «قانون عام سازمان دهی» که در خصوص هر دو صادق است، سخن به میان آورده است: «وظایف مشخص، ساختارهای مشخص را در پی دارند» (Spencer, 1898: 254). در نتیجه، ساختارها (ارگان‌ها) یی که به امور «بیرونی» می‌پردازند به یک گروه و ساختارها و اندام‌های «درونی» که از آنها برای حفاظت و حمایت استفاده می‌شود، به گروهی دیگر تعلق دارند.
او این اصل را به جنگ و نزاع ربط می‌دهد. «هر جامعه‌‌ای دارای ساختارهایی برای جنگ با سایر جوامع و نیز ساختارهایی برای تأمین مایحتاج خود است» (Battistelli, 1993: 195). از نظر اسپنسر، ساختار دفاعی تفاوت بسیاری با ساختار تأمین مایحتاج دارد. این‌ها در قطب متضاد یکدیگر قرار دارند و باید حتی الامکان کم‌ترین ارتباط متقابل را با یکدیگر داشته باشند، با این حال، هر دو باید وجود داشته باشند، چرا که کارکردهای اساسی جامعه را عهده دار هستند (Batisetelli, 1993). از نظر اسپنسر، برای آن که ارتش بتواند وظایف خود را انجام دهد، وجود اقتداری متمرکز در جامعه الزامی است. ارتش باید در دوران صلح، آماده باشد تا در صورت بروز جنگ بتواند از جامعه دفاع کند. به عقیده‌ی او همه‌ی جوامع باید ابزار لازم برای دفاع از خود را دارا باشند، در غیر این صورت، در صورت تهدید نیروهای متخاصم خارجی، جامعه با خطر متلاشی شدن مواجه خواهد شد.
اسپنسر در اواخر عمرش از جنایت‌های وحشیانه‌ی ارتش بریتانیا اعلام انزجار کرد. او با این که ارتش را برای بقای جامعه ضروری می‌دانست، با استعمارگری انگلستان در بسیاری از بخش‌های جهان، در اواخر قرن نوزدهم مخالف بود. اسپنسر هدف ارتش را تسخیر سایر کشورها نمی‌دانست، بلکه معتقد بود وظیفه‌ی ارتش حفظ امنیت افراد جامعه در مقابل متجاوزان خارجی است که در پی سوء استفاده از ملت‌های «ضعیف‌تر»‌ اند. بنابراین، انگلستان را یکی از آن متجاوزان «خارجی» می‌دانست، چرا که در حال استعمار بخش‌هایی از افریقا و آسیا بود (او به ویژه با جنگ انگلیس با بوئر، در سال 1898، مخالف بود). او انگلستان را به وحشی گری محکوم کرد و از این واقعیت متأسف بود (Buttistelli, 1993). او بارها اذعان کرد «کشورم مایه‌ی سرافکندگی من است» (Duncan, 1908: 449).

فردگرایی و قیاس جامعه با اندام واره‌ی زیست شناختی

اسپنسر از رشته‌ی زیست شناسی متأثر بود. او با مقایسه‌ی موجود زنده با جامعه نتیجه گرفت که جامعه عنوانی مشترک است که به مجموعه‌‌ای از واحدها اطلاق می‌شود (Spencer, 1898). جامعه صرفاً عنوانی است برای واحدهایی که درون آن وجود دارند. جامعه توده‌‌ای منسجم و موجودیتی متشکل از واحدهایی است که طی قرون متمادی شکل گرفته و سازمان یافته‌اند. تکامل اجتماعی موجب بروز تمایزات مرتبط به یکدیگر می‌شود. بنابراین، واحدهای منفرد سطحی از فردیت را حفظ می‌کنند، اما در عین حال به واسطه‌ی تعلق مشترک‌شان به جامعه، با یکدیگر مرتبط‌اند. مجموعه‌ی عملکردهای این اجزاء که متقابلاً به یکدیگر وابسته‌اند، به جامعه در حکم یک کلی حیات می‌بخشد. بنابراین، بین حیات اجتماعی و حیات فردی، تناظر وجود دارد.
تمامیت این کل و بخش‌های عمده‌ی آن، فارغ از مرگ و نیستی هر یک از اعضای آن، حفظ می‌شود. حتی اگر برخی از اجزاء (به عبارتی افراد جامعه) فنا شوند، بنای این کل تغییر نمی‌کند. واحدهای شخصی (نظیر خانواده)، پیکره‌های محلی (نظیر شهرها) ، مؤسسات ثانویه (نظیر انجمن‌ها) ممکن است زوال یابند، در حالی که تمامیت جامعه حفظ می‌شود و کلیت و ساختار آن تکامل می‌یابد (Spencer, 1898).
اسپنسر برای نمایاندن جامعه، افراد را در سطح کاملاً نوینی از انسجام قرار می‌دهد. پیکره‌ی جامعه، به مثابه یک کل، پیکره‌‌ای منسجم است، در حالی که واحدهای اساسی جامعه در لایه‌های درونی جامعه، یک کل را شکل می‌دهند. افراد در حکم ذهن این کل‌اند که می‌توان آن را آگاهی فراگیر نامید. از این رو، انسجام از طریق ارتباطات حاصل می‌شود، که آن نیز فقط می‌تواند به واسطه‌ی وجود زبانی مشترک تحقق یابد. ارگانیسم اجتماعی (جامعه) نه تنها مانع تقسیم بندی فرعی اجزاء یا ارتباط متقابل آنها با یکدیگر نمی‌شود، بلکه هماهنگی آنها را نیز با یکدیگر حفظ می‌کند. نیاز به انسجام فیزیکی موجب تثبیت کارکرد می‌شود (Spencer, 1898). نیاز افراد به عضویت در گروه هم ثمربخش است و منجر به انسجام اجتماعی مستحکمی می‌شود. جامعه برای خدمت رسانی به اعضایش وجود دارد نه برای خدمت رسانی به جامعه (Spencer, 1898).
اسپنسر با مطرح کردن سلسله پیچیدگی‌های در حال رشد، جامعه را موجودیتی تصویر کرد که کارکرد و ساختار اجتماعی آن رو به رشد است. همچنان که اجزای کل اجتماعی بیش‌تر از یکدیگر متمایز می‌یابد. در حالی که در جوامع ساده، یک جزء می‌تواند جایگزین جزئی دیگر شود. این امر در جوامع پیچیده‌تر میسر نیست. بنابراین وجود یک نظام نظارتی برای حفظ هماهنگی میان آنها الزامی است. نقش این نظام‌های نظارتی اخیر آن است که در شرایطی که با پیچیده شدن کارکردها، سازگاری اجزاء با یکدیگر خود به خود امکان پذیر نیست، به نظارت درونی و کنترل اجتماعی بپردازند. بنابراین، کارکرد اجتماعی جامعه عبارت است از تأمین امنیت اجزاء و تداوم بقای کل واحد. چنان چه تهدیدهای بیرونی شدت یابد، کنترل درونی نیز افزایش می‌یابد و بالعکس. همچنین اگر ساختار بیشتر تفکیک شود و پیچیدگی افزایش یابد، نیاز به یکپارچگی درونی بیشتر می‌شود. با تکامل جامعه و افزایش تفکیک و پیچیدگی نیاز شدیدتر و جدی‌تری به کنترل و پیشرفت درونی احساس می‌شود؛ در صورتی که این نیاز برآورده نشود، کل جامعه با خطر عدم یکپارچگی (تجزیه‌ی) اجزای فراوانش مواجه می‌شود و به سمت متلاشی شدن می‌رود.

نقش زبان

بنا به توضیح اسپنسر، شعور عام اجتماعی به واسطه‌ی زبان حاصل می‌شود. ارزش زبان برای جامعه، اعم از زبان گفتاری و نوشتاری، در کارکرد یکپارچه کنندگی آن است. برای این که جامعه، به مثابه یک کل، در عملکردش با اشکالی مواجه نشود، همه‌ی افراد آن باید زبانی واحد داشته باشند. از نظر اسپنسر ارزش زبان بسیار زیاد است، همان طور که رشد با افزایش پیچیدگی همراه است وجود زبان‌های متعدد در یک جامعه نیز برای امنیت درونی آن خطرناک است.
تکامل اجتماعی به پیشرفت زبان، دانش، اخلاق و زیبایی شناسی کمک می‌کند. افزایش پیچیدگی اجتماعی، که پیچیدگی زبان را موجب می‌شود، سرانجام به تثبیت زبانی غالب در جامعه می‌انجامد. بنابراین ارتقای هوش افراد جامعه، که ملازم با پیشرفت زبان است، از نتایج پیشرفت اجتماعی است. اسپنسر شرح می‌دهد که:
نه تنها نهادهای برشمرده شده‌ی فوق یعنی خانواده، سیاست، روحانیت، صنعت و آیین‌ها به واسطه‌ی عملکرد خاص خودشان بر یکدیگر اثر می‌گذارند، و نه تنها دائماً از زبان، دانش، اخلاق و هنر در جامعه متأثر می‌شوند، بلکه خود زبان، دانش، اخلاق و هنر نیز همواره بر یکدیگر اثر می‌گذارند. بین گروه‌های کثیر یک پدیده یک اجماع وجود دارد. مهم‌ترین دستاورد جامعه‌شناسی دستیابی به توده‌ی وسیع ناهمگن است تا بتوان دریافت که وضعیت هر گروه در هر مرحله را تا حدودی اجداد آن گروه و تا حدودی هم تأثیر عملکرد سایرین در گذشته و حال بر آن گروه مشخص می‌کند. (Spencer, 1898: 568).
با مقایسه‌ی جوامع گوناگونی که در مراحل متفاوتی قرار دارند، می‌توان کارکردها و ساختارهای هر جامعه و به دنبال آن کارکردها و ساختارهای همه‌ی جوامع را دریافت. با افزایش پیچیدگی در جامعه، زبان به یکی از متغیرهای اساسی تبدیل می‌شود (Spencer, 1898).

فایده گرایی

اسپنسر به تکوین رویکردی غیر مستقیم به فایده گرایی پرداخت. عجیب آن بود که وی برخی از جنبه‌های دیدگاه لیبرال را معتبر می‌دانست اما قطعاً یک لیبرال نبود. تفکر اسپنسر را در ایستایی اجتماعی باید بیش‌تر فایده گرایانه دانست، اما این جا انتقادهای وی به نظریه‌ی فوق بیش از آن است که بتوان او را از مبلغان این نظریه به شمار آورد. اسپنسر رویکرد رایج بنتامی را در خصوص سود همگانی، که اعتقاد به سعادت بیشتر برای افراد بیشتر داشت، کنار گذاشت چرا که آن را فاقد انسجام و مبهم می‌دانست و به جای آن از اصل آزادی برابر استفاده کرد (Weinstein, 1998). این اصل نیز بیشتر مبتنی بر دیدگاهی فایده گرایانه در خصوص هدف کنش انسان (برای تکامل یافتن) است که با نظریه‌های تکاملی وی سازگار است. از نظر اسپنسر، حقوق مسلم افراد را اصل آزادی برابر تعیین می‌کند؛ اصلی که برای همه‌ی افراد جامعه مصداق دارد.

تأثیرگذاری فکری

اسپنسر در اواخر عمر، خوش بینی نخستینش را از دست داد و به آینده‌ی نوع بشر بدبین شد.
همچنین بیشتر تلاش خود را برای استحکام استدلال‌هایش و ممانعت از بد تعبیر کردن نظریه‌ی ماندگارش در خصوص عدم مداخله اختصاص داد. بسیاری از متفکران هم عصرش به تعریف و تمجید از وی پرداختند؛ از جمله ویلیام جیمز، فیلسوف امریکایی، و ویلیام گریم سامنر، جامعه شناس امریکایی. اگر چه با انتقاد بسیاری از معاصرانش هم مواجه شد، اما امروزه هم هواداران خود را دارد. متفکران لیبرالی چون رابرت نوزیچ به دیدگاه اسپنسر در خصوص حقوق طبیعی استناد کرده‌اند. جاناتان ترنر نیز فعالانه اقدام به احیای نظریه‌ی بنیادی اسپنسر کرده است. با این حال، برای بسیاری از متفکران، تفکر تکاملی اسپنسر رعب انگیز و تنفرآور است.
برخی به علت استنباط‌های اخلاقی از نظریه‌ی تکامل اسپنسر دوری می‌کنند. براساس نظریه‌ی تکامل اسپنسر جوامع، همچون موجودات زنده، از حالت‌های ساده به شکل‌های پیچیده‌تر تکامل می‌یابند. اسپنسر مفهوم انتخاب طبیعی داروین را با مفهوم بقای اصلح خود ادغام کرد و به کمک آن، به بررسی نحوه‌ی تکامل و یا تلاشی سیستم‌های اجتماعی پرداخت. او استدلال می‌کند که جوامع قدرتمندتر به بقای خود ادامه می‌دهند و رشد می‌کنند، در حالی که جوامع ضعیف‌تر نابود می‌شوند. این نقطه نظر در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم، در انگلستان و امریکا مورد توجه بسیار واقع شد، چرا که پیشرفت‌های عظیم این کشورها را مانند یک موفقیت بزرگ جلوه می‌داد و مهم‌تر این که، به توجیه استعمارگری آنها کمک می‌کرد، چرا که به طور ضمنی در آن بیان شده است که کشورهای توسعه یافته موظف‌اند بر کشورهای کمتر توسعه یافته مسلط شوند و سطح تمدن آنها را بالا برند. اسپنسر تا جایی پیش رفت که جنگ را مثمرثمر دانست، با این توجیه که جنگ این امکان را فراهم می‌کند که جوامع سازمان یافته به سازمان دهی جوامع ضعیف‌تر کمک کنند.
اسپنسر معتقد بود که تکامل جوامع نه فقط الگویی را دنبال می‌کند، بلکه نقشه‌ی بهترین وضعیت را نیز ارائه می‌کند. از نظر او هرگونه دستکاری در فرایند طبیعی تکامل از جانب حکومت، قطعاً عواقبی ناخوشایند برای جامعه خواهد داشت.
بنابراین، اسپنسر با اجرای برنامه‌های رفاهی و نظایر آن از جانب حکومت مخالف بود، زیرا این برنامه‌ها به افرادی که به لحاظ جسمانی یا روانی صلاحیت ندارند، امکان زاد و ولد و تجدید نسل می‌دهد. او این امر را عامل انحطاط تدریجی جامعه می‌دانست. امروزه در جوامع متمدن توجیه این فلسفه کار دشواری است. بنابراین کسانی هستند که وابستگی افراد به دولت را به مثابه نقطه ضعفی می‌بینند که باید آن را از بین برد. استنباط‌های اخلاقی نیز در این موضوع بسیار دخیل هستند.
قوانین مدنی غالباً برای مقابله با فشارهای ناشی از مفهوم بقای اصلح وضع می‌شوند. در جوامع متمدن، افرادی که به لحاظ فیزیکی قوی‌ترند، حق سلطه بر ضعیفان را ندارند. یک مثال ساده در این خصوص دادگاه پوپوف و‌ هایاشی است. وقتی بری باندز، بازیکن سرشناس تیم جاینتِ سان فرانسیسکو در سال 2001، هفتاد و سومین ضربه‌ی تاریخی خود را زد و توپ را به میان تماشاچیان فرستاد، گروهی از تماشاچیان در یکی از راهروها، بالای ضلع شرقی زمین بازی، بر سر توپ بیس بال که ارزش تقریبی آن یک میلیون دلار بود، با یکدیگر درگیر شدند، توپ به دست الکس پوپوف افتاد. اما پس از یک زد و خورد، توپ در دستان پاتریک‌ هایاشی قرار گرفت. قانون حاکم بر سکوهای تماشاچیان در ورزشگاه‌ها کاملاً مشخص است: بی قانونی، اما بر اساس قوانین مملکتی، اگر کسی بتواند مالکیت خود را نشان دهد (مثلاً توپ را بگیرد) آن گاه مالکیت به او واگذار می‌شود. به طور خاص، طبق قوانین کالیفرنیا افراد حق مالکیت چیزی را دارند که حتی آن را برای لحظه‌ای، به لحاظ فیزیکی، تصاحب کرده باشند و فرد دیگری مالک آن نبوده باشد. قوانین مدنی غالباً به نحوی مستقیم در تقابل با مفهوم بقای اصلح قرار دارند.
با معادل دانستن پیشرفت و تکامل این تصور در جوامع پیشرفته به وجود آمد که خود را به لحاظ اخلاقی نیز برتر بدانند. او نوشته است که پیشرفت نه یک اتفاق، بلکه یک ضرورت است که با دستیابی به آن، مسلماً بدی‌ها و رفتارهای غیراخلاقی محو می‌شوند و انسان به کمال دست می‌یابد» (Spencer, 1851: 32). اسپنسر صورت‌های متکامل‌تر رفتار را برتر از صورت‌های ابتدایی آن می‌دانست چرا که هم امکان سازگاری بهتر انسان را با محیط فراهم می‌کنند، هم برای افراد لذت بخش‌ترند و در کل، پیامدهای زیان بخش آن‌ها برای جامعه کمترند. این طرز تفکر متکبرانه را باید بازتاب عصر ویکتوریایی در تفکر اسپنسر دانست.
صنعتی شدن موجب شد بسیاری از صنایع نسبتاً ابتدایی از بین بروند و تقسیم کاری گسترده‌تری شکل گیرد، به علاوه این که، ظهور اشکال صنعتی تولید، بیگانگی را نیز با خود به همراه آورد. تبیین اسپنسر در خصوص تغییرات اجتماعی در چارچوب تفکیک تدریجی کارکردها، احتمالاً مورد توجه کسانی قرار گرفت که از طرح‌های فایده گرایانه‌ی معمول راضی نبودند. ضرورت تکامل آنچه را که به لحاظ اخلاقی ظاهراً نگران کننده بود، به لحاظ عقلانی خوشایند ساخت. نظریه‌ی وی به کسانی که شیوه‌ی زندگی قبلی‌شان به طور بنیادی تغییر یافته است، کمک می‌کند تا ناسازگاری شناختی خود را کاهش دهند.
اسپنسر تکامل را با پیشرفت معادل می‌دانست. پیشرفت موجب بهبود وضعیت جامعه می‌شود و زندگی کسانی را که با تغییرات محیط سازگار می‌شوند، سودمندتر می‌سازد. از زمان اسپنسر تا به امروز، در بسیاری از حوزه‌های زندگی پیشرفت صورت گرفته است، اما همچنان شاهد واکنش‌های غیر منطقی افرادی هستیم که از تغییر و یا پیشرفت‌های تکنولوژیکی هراس دارند. با بررسی مختصر پیامدهای اخلاقی «همانندسازی» و مهندسی ژنتیک می‌توانیم تأثیرات فلسفه‌ی بقای اصلح را درک کنیم.
مهندسی ژنتیک با دستکاری DNA سروکار دارد. در این فرایند به طور خاص، از آنزیم‌های محدود کننده استفاده می‌شود که گونه‌های مختلف باکتری مولد آن‌هایند. این آنزیم‌ها می‌توانند نوکلئوتیدها را که رشته‌های خاصی از زنجیره‌ی عناصر شیمیایی‌اند و مولکول DNA را می‌سازند، تشخیص دهند و آنها را در همانجا، به قطعاتی تقسیم کنند. قطعات DNA که به این ترتیب به وجود می‌آیند، می‌توانند به کمک آنزیم‌های دیگری به نام لیگاس به یکدیگر بپیوندند. بنابراین، تقسیم و اتصال مجدد تکه‌های DNA به کمک آنزیم‌های محدود کننده و لیگاس صورت می‌گیرد (Singer, 1995).
مهندسی ژنتیک کاربردهای بسیاری دارد. مثلاً ژن انسولین که به طور طبیعی در جانوران عالی‌تر یافت می‌شود می‌تواند به روش ناقل‌های پلاسمید در سلول‌های باکتریایی وارد شود و باکتری‌ها را تکثیر کند. با این روش می‌توان با هزینه‌های نسبتاً اندک به منبعی غنی از انسولین دست یافت. یکی از کاربردهای مهم مهندسی ژنتیک تولید فاکتور VIII است، که عامل انعقاد خون در بدن است و بیماران هموفیلی از نبود آن رنج می‌برند. در نهایت می‌توان گفت مهندسی ژنتیک، در کنار خطرات احتمالی، کاربردهای بسیاری دارد و پیشرفت علمی در این زمینه موجب نجات زندگی بسیاری از افراد و بهبود چشمگیری در کیفیت زندگی بشر می‌شود.
مفهوم «همانند سازی» هم برای نمونه سازی نطفه‌ی موجودات زنده به کار می‌رود و هم برای همانند سازی DNA موجودات بالغ، که دو رویه‌ی بسیار متفاوت‌اند. نمونه سازی نطفه‌ی انواع جانوران سال‌هاست که با موفقیت انجام شده است. در خصوص نطفه‌ی انسان، آزمایش‌های معدودی صورت گرفته است. همانندسازی DNA موجودات بالغ تاکنون بر روی یک گوسفند صورت گرفته اما در خصوص همانندسازی انسان، پژوهش‌های محدودی به عمل آمده است. در واقع، مهمترین عامل همانندسازی را باید طبیعت دانست. تخمک بارور شده تقریباً در هر 75 فرد باردار، به دلایل نامعلوم تقسیم و به تولید دوقلوهای تک تخمکی (همسان) منجر می‌شود؛ موجوداتی با ترکیب ژنتیکی کاملاً یکسان. همه‌ی سلول‌های بدن، به جز اسپرم و تخمک، حاوی تمام مواد ژنتیکی هستند که در DNA آنها وجود دارد. این امر دلالت بر آن دارد که به لحاظ نظری، می‌توان نمونه‌ی کاملاً مشابهی از بدن اصلی را به وجود آورد. هر چند باید دانست که سلول‌ها به لحاظ بیوشیمیایی به گونه‌‌ای برنامه ریزی شده‌اند تا کارکردهای محدودی در بدن داشته باشند (Bohlin, 1997).
اخیراً تلاش‌هایی برای همانند سازی DNA موجودات بالغ بر روی انسان‌ها به ویژه برای ساخت اندام‌های جایگزین (نظیر کبد و مثانه) صورت گرفته است؛ کاری عظیم که خبر از وقوع یک انقلاب تکنولوژی زیستی می‌دهد که مشکل همیشگی کمبود اهدا کننده‌ی عضو را از بین می‌برد (Maugh, 1999). با تولید بافت‌های جایگزین می‌توان بیماری‌های حادتر شونده را درمان کرد. این فرایند «درمان به کمک همانندسازی» خوانده می‌شود. در این فرایند، احتمالاً بعید به نظر می‌رسد که سیستم ایمنی بدن بیمار بافت‌های جایگزین را که به لحاظ ژنتیکی با بافت‌های بدن بیمار همسان است، پس بزند. در اواخر سال 2001، پژوهش گران امریکای اعلام کردند که برای نخستین بار موفق به نمونه سازی نطفه‌ی انسان شده‌اند. هدف آنان ساخت سلول‌های بنیادی بود که به لحاظ ژنتیکی همخوان باشد. این امر درمان بسیاری از بیماری‌ها را میسر می‌کند. همانند سازی در کنار برخی خطرات احتمالی، کاربردهای بسیاری می‌تواند داشته باشد. کسانی که از پیشرفت‌های علمی وحشت دارند یا درکی از آنها ندارند، خواستار متوقف شدن مطالعات رو به رشد در خصوص همانند سازی و مهندسی ژنتیک‌اند. آنان پیشرفت در این زمینه را مداخله در کار خداوند می‌دانند.
این نگرانی‌ها را با یادآوری واکنشی که برخی افراد، حدود 35 سال پیش در قبال پیوند قلب نشان دادند، می‌توان بهتر درک کرد. امروز بعید است که کسی بتواند با پیوند قلب به زندگی ادامه دهد، اما از آن صرف نظر کند و کمتر کسی آن را مداخله در کار خداوند می‌داند. جامعه پیوسته در حال پیشرفت است و افراد مختارند که به تغییرات محیط تن ندهند اما این افراد باید خطرات احتمالی ناشی از جاماندن از قافله‌ی پیشرفت را نیز بپذیرند.
آثار و نظریه‌های اسپنسر در طول حیاتش بسیار مورد تشویق قرار گرفت. اما با تغییراتی که در گرایش‌های فکری اواخر سده‌ی نوزدهم رخ داد، بخت از اسپنسر نیز در انگلستان روبرگرداند و با وجود آن که همچنان از علمای سرشناس و مورد احترام بود، بسیاری از مخاطبان وفادارش را از دست داد. اگر چه انگلیسی‌ها از او روبرگرداندند، عموم امریکایی‌ها از ایدئولوژی وی مشتاقانه، استقبال کردند. نظریه‌ی وی در غرب اروپا نیز طرفدارانی داشت.
ایده‌های اسپنسر، در سالهای نخستین پایه گذاری جامعه‌شناسی در امریکا، بسیار تأثیرگذارتر از ایده‌های کنت، دورکم، مارکس و وبر بودند. چندین علت در این امر دخیل بوده‌اند. نخست آن که اسپنسر، برخلاف سایر جامعه شناسان مذکور، آثارش را به زبان انگلیسی نوشت. دیگر آن که در آثارش از اصطلاحات خیلی تخصصی استفاده نکرد؛ این امر آثار اسپنسر را برای طیف وسیعی از افراد قابل فهم کرد. در واقع، برخی به همین علت وی را عالمی چندان فرهیخته نمی‌دانند. جهت گیری علمی اسپنسر برای مخاطبانی جالب بود که در حال سیراب شدن از علم بودند. او نظریه‌ی جامعی را مطرح کرد که دامنه‌ی وسیع تاریخ بشر را دربرمی‌گرفت. موارد مطرح شده در آثار متعدد وی برای طیف وسیعی از مردم قابل استفاده بود. آخرین و احتمالاً مهم‌ترین مورد این که نظریه‌ی اسپنسر برای جامعه‌‌ای که در فرایند دشوار صنعتی شدن گرفتار شده، آرامش بخش و دلگرم کننده بود. از نظر اسپنسر، جامعه بی وقفه در جهت پیشرفت هر چه بیشتر، گام برمی دارد. مشهورترین هوادار اسپنسر در امریکا، ویلیان سامنر بود که بسیاری از ایده‌های تکاملی اسپنسر را تأیید کرد و آنها را گسترش داد. بنابر استدلال سامنر، در صورتی که مفهوم بقای اصلح را نپذیریم تنها گزینه‌‌ای که باقی می‌ماند آموزه‌ی بقای ناصالح‌ترین است (Curtis, 1981). جامعه شناسان دیگری نیز از نخستین نسل جامعه شناسان امریکایی از اسپنسر تأثیر پذیرفتند، از جمله لستر وارد، چارلز کولی، و رابرت پارک.
با وجود این پیش از دهه‌ی 1930 اسپنسر از حوزه‌ی جامعه‌شناسی و به طور کلی از جهان ‌اندیشه کنار گذاشته شد. داروینیسم اجتماعی او و ایده‌هایش در خصوص اقتصاد آزاد با بروز مسائل اجتماعی گسترده، وقوع جنگ جهانی، و رکود اقتصادی عظیم در این دوران چندان مناسب به نظر نمی‌رسیدند.
با این حال جایگاه اسپنسر به منزله‌ی یکی از متفکران برجسته‌ی جامعه‌شناسی، تا به امروز به خوبی حفظ شده است. فروش کتاب‌هایش، فقط در امریکا، از دهه‌ی 1860 تا زمان مرگش به رقم بی سابقه‌ی 368755 نسخه در عرصه‌های دشواری چون فلسفه و جامعه‌شناسی رسید (Coser, 1977). امروزه نیز در قرن بیستم و یکم، ایده‌های اسپنسر در جامعه‌شناسی امریکا دوباره مورد توجه قرار گرفته است. اسپنسر در این امر مدیون افرادی چون جاناتان ترنر، از بزرگ‌ترین متفکران معاصر امریکا است. ترنر می‌نویسد: به جرأت می‌توان گفت اصول اسپنسر در پژوهش‌های تجربی، بیشتر از اصول مارکس، وبر، و دورکم کاربرد دارند. می‌توان حدس زد که اگر نظریه پردازان و پژوهش گران جامعه شناس در آستانه‌ی قرن بیستم، مدل‌ها و اصول اسپنسر را در اختیار داشتند. جامعه‌شناسی علم تکامل یافته‌تری می‌بود (Turner, 1981: 95). او در ادامه می‌گوید که امیدوار است که توجه همگان را دوباره به این غول فراموش شده جلب کند (Tuner, 1985).
نمونه‌های بسیار مشخصی از تأثیرگذاری ایده‌ها و مفاهیم اسپنسر در جامعه‌ی امروز و آینده وجود دارد. از جمله این که امروزه بسیاری از افراد (از جمله دانشگاهیان، سیاست گذاران اجتماعی، و هواداران محیط زیست) به مسئله‌ی اضافه جمعیت در جهان می‌پردازند. چنان که گفته شد این مسئله را نخستین بار مالتوس و سپس اسپنسر مطرح کردند. قابل توجه آن که جمعیت جهان که تا سال 1800 به یک میلیارد نفر رسیده بود، فقط 130 سال پس از آن، در سال 1930، دو برابر شد و کمتر از هفتاد سال بعد، در سال 1999، به رقم وحشتناک شش میلیارد نفر رسید. امروزه انسان‌ها به تازگی تبعات ناشی از کمیابی کالاهای اساسی و مواد خامی نظیر چوب، مواد معدنی، آب و نفت را کاملاً درک کرده‌اند. اقداماتی که برای رفع نیازهای این شش میلیارد نفر صورت می‌گیرد، صدماتی به اکوسیستم وارد می‌آورد که ممکن است جبران ناپذیر باشد. به تعبیری چهار سوارکار، که اسپنسر از آنها نام برده است، امروزه آشکارا کل کره‌ی زمین را درنوردیده‌اند.
جان گاتمن و گروهی از محققان دانشگاه واشنگتن، از طریق انجام مطالعاتی در خصوص ازدواج و مشاوره، به کاربرد کاملاً متفاوتی از مفهوم چهارسوارکار دست یافتند. جان گاتمن چهار مشخصه‌ی مشاجرات زناشویی را «چهارسوار کتاب مکاشفات یوحنا» نامیده که عبارت‌اند از:

گاتمن بر اساس تحقیقاتی که طی 25 سال روی هزاران زوج صورت داده است، مدعی است که می‌تواند با 90% اطمینان، وقوع طلاق را بین زوج‌ها پیش‌گویی کند (ABC News Special, 1997). حتی ازدواج نیز از قوانین بقا تبعیت می‌کند.
تحلیل اسپنسر از جوامع جنگ طلب و صنعتی، امروزه نیز معتبر است. اسپنسر به دقت برخی از مشخصه‌های اساسی این جوامع را برشمرده است. جامعه‌ی صنعتی در دوران صلح نسبی، از رفاه بالایی برخوردار است. این امر در مورد امریکا صدق پیدا می‌کند، همان طور که پس از پایان جنگ سرد، دولت کلینتن توانست بودجه‌ی نظامی خود را کاهش دهد. اما درست پس از 11 سپتامبر 2001، که امریکا بی آنکه هیچ عمل تحریک کننده‌‌ای انجام داده باشد و بدون هیچ هشدار قبلی با حمله‌‌ای بی رحمانه مواجه شد، دولت امریکا در برنامه ریزی‌های اجتماعی به شدت به نظامی گری روآورد. دولت فدرال رویکردی به شدت اقتدارگرایانه در نظارت بر امور روزمره پیش گرفته است (مثل حضور گسترده‌ی نیروهای امنیتی در فرودگاه‌ها). چنین افزایشی در نقش سیستم‌های نظارتی غالباً آزادی‌های مدنی و حقوق فردی را محدود می‌سازند. همچنان که اسپنسر اذعان می‌کند، شهروندان جامعه‌ی نظامی با خصایصی مانند وفاداری، شجاعت، فرمانبرداری، و اعتماد به قدرت حاکم، به دولت خود پاسخ می‌گویند. بر همین اساس می‌توان دید که احساسات میهن پرستانه و میزان محبوبیت رئیس جمهور وقت امریکا، جورج بوش، طی ماه‌های سپتامبر تا نوامبر سال 2001 به میزان چشمگیری افزایش یافت. اسپنسر به درستی گفته است که با شدت گرفتن تهدیدات خارجی، کنترل درونی نیز افزایش می‌یابد.
نیلر جنبش‌های چریکی بسیاری را در بیست و پنج سال اخیر برشمرده است که مستقیماً دولت‌های مرکزی را به اتخاذ تدابیر نظامی واداشته‌اند. مثلاً اتحادیه‌ی ملی برای استقلال کامل در آنگولا (UNITA)، جنبش راه درخشان در پرو، شورشیان آچت شمالی در اندونزی، ارتش انقلابی بوگن ویل در پاپو آی گینه‌ی نو، و گروه طالبان در افغانستان. این گروه‌های شورش‌گر، که در پی براندازی حکومت وقت بوده و به مقابله با ارزش‌های فرهنگی برخاسته‌اند، هرج و مرج‌هایی را به وجود آورده‌اند که حکومت‌ها چاره‌‌ای جز مقابله‌ی نظامی با آنها ندارند. به تعبیر وی «با افزایش تعداد و گستردگی عملیات نظامی، همچنین دامنه و قدرت آتش یگان‌های ارتشی و هزینه‌های نظامی به تدریج افزایش می‌یابند» (Naylor, 2002: 47). این گروه‌های شورش‌گر (مثل پُل پوت در کامبوج) غالباً در پی براندازی جامعه‌ی صنعتی خواستار بازگشت به نظام مرتجع کشاورزی‌اند. بنابر نظر اسپنسر، جوامع در برخی موارد به سادگی قادر به سازگاری با تغییرات محیط‌اند. بنابر نظر اسپنسر، جوامع در برخی موارد به سادگی قادر به سازگاری با تغییرات محیط نیستند و متلاشی می‌شوند. این نکته به ویژه در خصوص کشورهای افریقایی صادق است که در چند دهه‌ی اخیر قوم‌های جدید جایگزین قوم‌های قدیمی می‌شوند.
شواهد محکمی وجود دارد که اعتبار ایده‌های تکاملی اسپنسر، به ویژه مفهوم بقای اصلح او، را در جوامع امروز و آینده تأیید می‌کنند. صرف نظر از میزان دقت ما، پیش‌گویی تغییرات را در جوامع امروز و آینده تأیید می‌کنند. صرف نظر از میزان دقت ما، پیش‌گویی تغییرات اجتماعی دشوار است، اما استمرار فرایند جهانی شدن تا مدت‌های مدید قطعی به نظر می‌رسد. پیش‌گویی اسپنسر در خصوص افزایش پیچیدگی اجتماعی در میانه‌ی سده‌ی نوزدهم، امروزه در سطح جهانی محقق شده است. جوامع گوناگون از سطح پیشرفت متفاوتی برخوردارند، این در حالی است که فرایند جهانی شدن به خودی خود در حال تبدیل دنیا به یک واحد اقتصادی مجزا است، و امروزه در حالی که مرزهای بین المللی همچنان پابرجاست و موانعی برای گردش آزاد کالا در جهان وجود دارد، مانع چندانی برای مبادله‌ی جهانی اطلاعات از طریق اینترنت به چشم نمی‌خورد.
پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر، به ویژه اینترنت، افراد را مکلف کرده است تا مهارت‌های کامپیوتری دید. امروزه بخش کارگزینی اداره‌ها و شرکت‌ها نیازمند افرادی ماهر و مطلع در این حوزه هستند. کارفرمایان بخش خصوصی، داشتن تسلط کافی بر کامپیوتر را ضروری می‌دانند. افراد زیادی در بازار بورس ثروت‌های هنگفتی به دست آوردند اما هم زمان برخی دیگر پس انداز یک عمر خود را در این بازارها از دست دادند. بخش اقتصادی مغرب زمین دیگر چندان به صنعتی شدن وابسته نیست بلکه امروزه اقتصاد خدماتی غالب است. کسانی که نتوانند خود را با تغییرات محیط هماهنگ سازند با خطر بزرگ ورشکستگی اقتصادی مواجه خواهند شد.
نمونه‌های بسیار دیگری در خصوص ضرورت سازگاری با تغییرات محیط وجود دارند. این اصل تقریباً شامل همه‌ی برخوردهای اجتماعی می‌شود که با تغییر هنجارها و ارزش‌های جامعه، رفتار انسان‌ها نیز حتماً تغییر می‌کنند. این تغییرات غالباً در حوزه‌ی شغلی و تخصصی افراد چشمگیرتر است؛ مثلاً پزشکان باید از آخرین پیشرفت‌ها و دستاوردهای پزشکی آگاهی یابند؛ حقوق دانان باید از احکام جدید دادگاه‌ها مطلع باشند؛ مأموران انتظامی باید قوانین جدید را به موقع به اجرا گذارند؛ و نظایر این‌ها . دانشجویان و دانش آموزان باید رتبه‌ی بالایی کسب کنند چرا که آنها با هزاران محصل دیگر بر سر ورود به مدارس عالی و / یا فرصت‌های شغلی به رقابت می‌پردازند. اصل بقای اصلح در مورد ورزشکاران و هواداران تیم‌های ورزشی دقیق‌تر صدق می‌کند. تنها «افراد اصلح» در تیم‌های ورزشی باقی می‌مانند و همواره افراد دیگری خود را آماده می‌کنند که جانشین آنان شوند، در مسابقات ورزشی در ازای هر برنده، دست کم یک بازنده وجود دارد.
اسپنسر به ما می‌آموزد که هرگز به زنده ماندن صرف قانع نباشیم و دستیابی به پیشرفت و موفقیت را سرلوحه‌ی خود قرار دهیم. در جامعه فقط افرادی که خود را با سیستم اجتماعی سازگار کنند به موفقیت دست می‌یابند. این اصل همواره صادق بوده و خواهد بود.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریه‌های کلاسیک جامعه شناسی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.