ماجرای قتل وزیر بهداشت عراق توسط شخص صدام/ ولخرجی میلیونی پسردایی و برادرزن صدام

 






 

درباره‌ی برخی محاکمات و اعدام‌های چند سال نخست روی کار آمدن حزب بعث هم مطالبی خواندیم. همچنین درباره ی تقسیم قدرت بین البکر و صدام نیز خاطراتی ذکر شد. در نقد اندیشه‌های حزب بعث و خصوصا تفکرات و رفتارهای مؤسس و ایدئولوگ آن یعنی میشل عفلق و تمجید‌های عجیب و غریب وی از صدام هم خاطرات و مطالب مفصلی ذکر شد. و دیدیم که چطور صدام تحت تأثیر القائات خیرالله طلفاح، شروع به زمینه‌سازی برای تسلط انفرادی خود بر قدرت کرد و چگونه رقبای بزرگش را سربه نیست نمود.
در کنار اینها اطلاعاتی درباره‌ی طرح ناظم کزار (از نزدیکان صدام و از خشن‌ترین افراد بعثی) برای سرنگونی همزمان صدام و البکر و چگونگی شکست خوردن ماجرا مطرح شد. ماجرای ملی شدن نفت عراق و تأثیرات آن بر حکومت بعث و همچنین طرح مشترک حافظ اسد و احمد حسن البکر برای ادغام سوریه و عراق و کنار زدن صدام هم ذکر شد. و خواندیم که صدام به چه طریق احمد حسن البکر را از ریاست جمهوری کنار زده و شخصا جای او را گرفت. درباره‌ی ماجرای کشتار چند ده تن از سران حزب بعث دو روز پس از روی کار آمدن صدام و نمایش خونین او نیز خاطراتی ذکر شد.
از مهم‌ترین بخش‌های این خاطرات، جریان دیدار صدام با وزیر خارجه وقت ایران (ابراهیم یزدی) در سال 58 بود که صدام پس از آن (در دیدار خصوصی با راوی) به صراحت از نیت خود برای به راه انداختن جنگ پرده برداشته بود. اینکه کشورهای بلوک کمونیستی و آمریکا در دوره‌ی جنگ سرد در همه‌ جای دنیا با یکدیگر درگیری داشتند ولی در حمایت از صدام به توافق رسیده بودند و داستان کمک‌های تسلیحاتی آمریکا به صدام (حتی با دور زدن قوانین خود آمریکا) و همچنین چرایی پی‌گیری نکردن بمبارات تأسیسات اتمی عراق (توسط اسرائیل) از سوی صدام از دیگر مسائل مطرح شده در این خاطرات بود.
از دیگر موضوعات طرح شده، ماجرای سفر همسر صدام به نیویورک و شایعات مربوط به ولخرجی وی (و نظر منفی صلاح العلی درباره این شایعات)، موضوع خرید یک سیستم فوق پیشرفته الکترونیکی توسط رژیم صدام (با علم آمریکایی‌ها) و همچنین ارتباط سفیر صدام در واشنگتن با لابی صهیونیستی بود. در زیر، قسمت چهاردهم را تقدیم می‌کینم:
*احمد منصور (مجری): هنوز بخشی از نظام عراق بودی که صدام حسین یکی از بزرگترین حرکات جنایت‌آمیز زندگی‌اش را انجام داد و در یکی از جلسات هیئت وزرا خودش با دست خود ریاض ابراهیم وزیر بهداشت را به قتل رساند. از این جریان چه اطلاعاتی داری؟
-صلاح عمر العلی: من راستش آن موقع در بغداد نبودم ولی طبیعتا ...
*بخشی از نظام بودی.
-حالا بگذار مسامحه کنم و بگویم بله، من بخشی از نظام نبودم. من از سال 1970 از نظام جدا شدم.
*چه بخواهی چه نخواهی [بخشی از نظام بودی]
-کدام ...
*سفیر عراق و نماینده‌ی عراق بودی و دفاع می کردی از ....
-چطور ... به این می‌گویی بخشی از نظام
*در سازمان ملل از نظام دفاع می‌کردی و نماینده‌ی نظام در سازمان ملل بودی.
-بله، آقا، برایت اینطور بگویم، تو ...
*یعنی همه‌ی سفرای عراق، هیچکدام بخشی از نظام محسوب نمی‌شدند؟
-بگذار بگویم. من یک آدم سیاسی و عضو شورای رهبری بودم و با صدام حسین و احمد حسن البکر درگیری پیدا کردم و خیلی زود از نظام جدا شدم و ترجیح دادم به جای آنکه سفیر باشم، یک پناهنده باشم و به مصر رفتم. از مصر رفتم به بیروت آنجا بودم تا نفت ملی شد. آن موقع به من اجازه دادند که [به عراق] برگردم. در حال و هوای ملی شدن نفت و بعد از بازگشتن به عراق، دوباره به من پیشنهاد سفارت دادند و وزیر خارجه‌ی وقت مرتضی الحدیثی واسطه‌ی بین من و آنها بود. من نپذیرفتم. مرتضی حدیثی چندین بار سراغم آمد. بعدش حرفی از همین مرتضی الحدیثی (وزیر خارجه و دوست عزیزم) شنیدم که گفت، «صلاح ...

اخمد خسن البکر
*خود او هم وقتی کارشان با او تمام شد سراغش رفتند!
-بله، گفت: «صلاح، خواهش می‌کنم این را قبول کنی تا از دست ندهیمت، تا از دستمان نروی.»
*یعنی تهدید می‌کرد؟
-این حرف یعنی چه؟ یعنی اینکه کسانی هستند که می‌خواهند مرا بکشند. همین بود که دیدم گزینه‌ی دیگری ندارم، فلذا رفتم و تبدیل شدم به یک کارمند. من بخشی از نظام نبودم، یک کارمند بودم.
*که نماینده‌ی این نظام را نمایندگی می‌کرد.
-اجازه بده آقای من، من شدم یک کارمند در حکومت. اسمم سفیر بود ولی نقش سیاسی نداشتم. من سفیر بودم، ولی بله، [در اصل] یک کارمند بودم. آقای من، من چطور از این نظام نمایندگی می‌کردم؟ با این حساب به این شرط قبول کردم که در کوچک‌ترین کشور ممکن و کشوری که از همه کمتر با آن ارتباط داریم سفیر باشم که عبارت بود از سوئد، تا به این وسیله دور شوم از ...
*ولی بعد [به عنوان سفیر] رفتی به اسپانیا و بعد هم آمریکا.
-بله، درست است.
*سازمان ملل.
-ولی مقصودم از این آن بود که من شده بودم یک کارمند صرف در سیستم دولت، وضعیتم مثل مابقی سفرا بود، ده‌ها سفیر داشتیم.
*سفرا نماینده‌ی کشورها هستند
-من حق داشتم که ... به عنوان یک شهروند عراقی حق داشتم که
*سفرا نماینده‌ی کشورها هستند، الان نمی‌خواهم وارد بحث و جدل شوم. [بگذریم] از کشته شدن ریاض ابراهیم چه می‌دانی؟
-بله. ریاض ابراهیم، آنطور که شنیدم و آنطور که داستان‌های زیاد برایم نقل شد ...

ریاض ابراهیم، وزیر بهداشت عراق که در جلسه هیئت دولت به دست خود صدام به قتل رسید
*آیا از کسانی که در آن جلسه حاضر بودند هم کسی برایت تعریف کرد؟ از بین آن داستان‌هایی که برایت نقل شد.
-من از دهان کسانی که عضور شورای رهبری بودند شنیدم. همه‌ی داستان ریاض ابراهیم این بود که بین دو کشور [عراق و ایران] جنگ در جریان بود و کفه جنگ رفته رفته داشت به سمت ایران سنگین می‌شد و نظام عراق دستپاچه شده بود. فلذا صدام حسین با هیئت وزیران جلسه گذاشت و گفت که وضعیت جنگ در حال حاضر خطرناک شده است و همانطور که می‌بینید دارد به نفع ایران می‌شود و ... . خلاصه از آنها خواسته بود در این باره بحث کنند و بگویند چه پیشنهاداتی دارند که بتوان جلوی شکست را گرفت. خصوصا که بسیاری از رسانه‌ها شروع کرده بودند به صحبت از استعفای صدام و ضرورت کناره‌گیری‌اش از قدرت.
ریاض ابراهیم (وزیر بهداشت) این پیشنهاد را مطرح می‌کند و می‌گوید: «جناب رئیس جمهور، اگر الان از حکومت کنار بروی (ولو به صورت موقت، و ولو به صورت تاکتیکی) این بحران حل خواهد شد. من پیشنهاد می‌کنم که با موافقت خودت به صورت موقت کنار بروی شاید بتوانیم این مسئله را پشت سر بگذاریم. شما رئیس حکومتی، خودت بررسی کن.» صدام هم با عصبانیت شدیدی با این پیشنهاد برخورد کرده و ریاض ابراهیم را می‌کشد.
*به چه شکلی او را می‌کشد؟
-راستش جزئیات را نمی‌دانم. ولی در اثنای همان جلسه او را می‌کشد.
*راست می‌گویند که از او می‌خواهد جلو بیاید و دهانش را باز کند و بعد به زبانش [داخل دهانش] شلیک می‌کند؟
-راستش این را نمی‌دانم. شاید درست باشد شاید هم درست نباشد. مهم این است که در نهایت او را می‌کشد.
*جلوی بقیه.
-اینکه چطور و به چه شکلی او را کشته، نمی‌دانم.
*جلوی بقیه.
-فکر می‌کنم.
*در جلسه‌ی هیئت دولت.
-فکر می‌کنم.
*در ژوئن 1980 روزنامه‌ی نیویورک تایمز نوشت که دیداری سری بین صدام حسین و مشاور امنیت ملی وقت آمریکا (زیبیگنیو برژینسکی) صورت گرفته است. گفته می‌شود این دیدار در عَمان پایتخت اردن صورت گرفته است. با توجه به اینکه نماینده‌ی عراق در سازمان ملل بودی، از این دیدار اطلاعاتی داری؟
-ابدا. هیچ اطلاعاتی در این باره ندارم، ولی من هم مثل بقیه خبر را شنیدم.
*در این باره اطلاعاتی داری که صدام در سال 1979 موافقت کرده بود دفتر سی آی ای در بغداد افتتاح شود؟
-بعدها شنیدم که سی آی ای در بغداد دفتری داشته و وظیفه‌ی این دفتر آن بود که تصاویر ماهواره‌های آمریکایی پیرامون تحرکات نیروهای نظامی ایران و آمادگی‌شان برای حمله و چیزهایی از این قبیل را در اختیار صدام قرار دهد. بله.
*هنوز نماینده‌‌ی عراق در سازمان ملل بودی که دولت ریگان در سال 1981 با درخواست عراق مبنی بر خرید 5 هواپیمای بوئینگ 747 موافقت کرد. با این معامله ارتباطی داشتی؟
-نه. من نماینده‌ی عراق در سازمان ملل بودم و اینگونه مسائل از طریق نمایندگی در سازمان ملل صورت نمی‌گرفت بلکه از طریق سفارتخانه صورت می‌گرفت.
*آیا این نشان دهنده‌ی آغاز ماه عسل بین آمریکا و عراق بود؟
-واضح و مشخص است. نیاز به تأیید ندارد. آن موقع هنوز روابط دیپلماتیک قطع بود و با این وجود، آمریکا با فروش این هواپیماها به عراق موافقت کرد، پس چطور این معامله انجام شد؟ باید در پس آن معامله‌های سیاسی و غیره بوده باشد.
*در ماه می 1982 تصمیم گرفتی که از سمت نمایندگی عراق در سازمان ملل استعفا دهی. چرا تصمیم به استعفا گرفتی؟
-راستش به عنوان دلیل جوهری و اصلی آن باید بگویم: من از زمانی که به عنوان سفیر در سوئد تعیین شدم، در همان سوئیس استعفا دادم و تلاش کردم رئیس جمهور را به موافقت با استعفایم راضی کنم ولی نپذیرفت.
*در آن زمان احمد حسن البکر رئیس جمهور بود؟
-بله. بعد از سوئد به اسپانیا منتقل شدم و دوباره استعفا دادم. خوب یادم هست که وقتی نامه را فرستادم و به دست رئیس رسید، درخواست کرده بود مرا به بغداد فرابخوانند تا با او دیدار کنم. رفتم بغداد و با او دیدار کردم. درباره‌ی موضوع استعفا بحث کرد. من هم تأکید کردم، یعنی تلاش کردم بهانه‌‌ای بیاورم. گفتم «بیمارم و گزارش‌های پزشکی هم دارم و دیگر برایم میسر نیست فعالیت‌های دیپلماتیکم را ادامه دهم.
فلذا خواهش می‌کنم شرایطم را در نظر بگیری. خواهش می‌کنم این موضوع را بپذیری و اگر هم هر گونه نگرانی‌ای درباره‌ی من دارید من حاضر به تو تعهد دهم. یعنی در خانه‌ام بمانم و از خانه هم بیرون نروم.» گفت: بسیار خب، من وضعیتت را درک می‌کنم و موافقم، فقط خواهش می‌کنم اگر ممکن است برو و با برادر صدام دیدار کن. در هر چیزی توافق کردید من هم موافقم.» من هم رفتم و با صدام دیدار کردم.
*چه سالی بود؟
-سال 76-77. همین حدود.
*که صدام عملا حاکم اصلی عراق بود.
-معاون رئیس جمهور بود، ولی از رئیس جمهور قوی‌تر بود. فلذا رفتم و با صدام دیدار کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او یک فایل داشت. این موضوع را بررسی کردیم. شاید نیاز به توضیح بیشتری درباره‌ی این جریان نباشد، خلاصه‌اش آنکه بعد از بحث، موضوع استعفا را قبول نکرد و گفت: «هرچه می‌خواهی بگو، اگر حقوقت کافی نیست، من حقوقت را افزایش می‌دهم، اگر از این شغل خوشت نمی‌آید در این بخش کار نکن. ولی مسئله‌ی بازگشتنت به بغداد را خواهش می‌کنم الان از سرت بیرون کن. خواهش می‌کنم فراموشش کن. هرچیزی بخواهی ما حاضریم برایت فراهم کنیم جز برگشتنت به بغداد.»
فلذا من هم برگشتم به اسپانیا و بعدش رفتم به سازمان ملل و در آنجا بودم که جنگ شروع شد و طبیعتا جنگ نیازهای خاص خودش را دارد. در هر جبهه‌ای روزانه هزاران نفر از طرف ما می‌جنگیدند. تمام درآمدهای مالی عراق بالکل به جنگ اختصاص پیدا کرد و شروع کردم به جمع کردن کمک‌های مالی. حکومت از مردم کمک‌های مالی جمع‌آوری می‌کرد و کار به جایی رسید که زنان، زیورآلاتشان را می‌فروختند و به حکومت می‌دادند برای حمایت از جنگ.
من در همان زمان در نیویورک بودم و می‌دیدم که برخی نزدیکان صدام به نیویورک می‌آیند و میلیون‌ها خرج خریدن جواهرات و سنگ‌های قیمتی و غیره می‌کنند.
*چه کسانی بودند که می‌آمدند؟
-این یک، اگر اجازه دهی، این دلیل اول بود. دلیل دوم که دلیل اصلی هم بود، عبارت بود از موضوع جنگ. خود موضوع جنگ. برایت درباره‌ی تلاش‌ها برای خاموش شدن آتش بحران بین عراق و ایران [پیش از جنگ] گفتم و آرزو داشتم که توفیق داشته باشم نقشی داشته باشم و افتخار آن را پیدا کنم ولی موفق نشدم چون صدام برای جنگ اصرار داشت و تصمیمش را گرفته بود. وقتی که جنگ درگرفت، دیگر خواهی نخواهی یک واقعیت بود، وقتی روزانه هزاران تن از عراقی‌ها در جبهه کشته می‌شدند من نمی‌توانستم طرف ایران بایستم. این محال بود ولی مسئله‌ی جنگ داشت اثرش را در جان من می‌گذاشت. هر روز روی من تأثیر بیشتری داشت.
در روز اولی که جنگ آغاز شد و وقتی که ارتش عراق وارد ایران شد، من اعضای جنبش عدم تعهد را جمع کردم تا موضوع جنگ را بررسی کنیم و تصمیم گرفته شد بین دو کشور میانجی‌گری شود. ایران به سرعت پذیرفت. من با وزیر خارجه تماس گرفتم ولی او موافقت نکرد.
*سعدون حمادی.
-بله سعدون حمادی. موافقت نکرد. چند بار از او درخواست کردم ولی نپذیرفت و اینطور جوابم را می‌داد که «سرشان را گرم کن تا کارمان در ایران تمام شود.» تا اینکه در یکی از مکالمه‌ها پرسیدم «منظورت از اینکه کارمان در ایران تمام شود چیست؟ یعنی تهران را اشغال کنی؟ داستان چیست؟ برادر من، من الان در تنگنا قرار رفته‌ام، سفیر ایران موافق است و از طرف همه‌‌ی دنیا از من سؤال می‌شود و من نمی‌توانم جوابی بدهم. داستان چیست؟ بعد هم تا کی؟ چه می‌خواهید؟ می‌خواهید ایران را اشغال کنید؟» در هر حال موافق نبود.
رئیس جنبش غیرمتعهدها در آن زمان وزیر خارجه کوبا بود. دفعه‌ی آخری که با او دیدار داشتیم گفت: «خواهش می‌کنم، ما با موضع شما همدلی داریم نه با ایران، ولی من هم در تنگنا قرار گرفته‌ام. جوابی به ما بده.» من هم خیلی ساده با او در این زمینه صحبت کردم و گفتم: «برادر من، از نظر اصولی بغداد باید با این درخواست موافقت کند، ولی به نظر می‌رسد به مسئله‌ی بزرگ‌تر یا مهم‌تری مشغول است.» او هم ترجمه را متوجه نشد یا خوب نفهمید یا تعمدی داشت نمی‌دانم، رفت و در مقابل رسانه‌ها گفت: «عراق موافقت کرده است، اوکی» طبیعتا خبرگزاری‌ها این خبر را گرفتند.
ساعتی بعد سعدون حمادی با من تماس گرفت و بسیار بسیار شدید عصبانی بود که «ما این حق را به تو نداده‌ایم که اینطور صحبت‌ها را داشته باشی، چطور چنین چیزی گفتی؟» من هم موضوع را توضیح دادم و خلاصه یک درگیری لفظی بین من و دکتر سعدون حمادی به وجود آمد.
گرچه رابطه‌ شخصی من و سعدون حمادی بسیار عالی بود. فلذا از همان اولین روز جنگ بین من و او تشنجی به وجود آمد. بعد این ماجرا ادامه پیدا کرد و ... یک «خط تلفنی قرمز» [خط ویژه‌ی اضطراری] برای من قرار دادند و هر ساعت تماس می‌گرفتند که درخواست تشکیل جلسه‌ی شورای امنیت کن. مرا نصف شب از خواب بلند می‌کردند و می‌گفتند درخواست تشکیل جلسه شورای امنیت کن! برادر سعدون، مگر اعضای شورای امنیت کارمندانت در وزارت خارجه‌اند [که هر وقت خواستی تشکیل جلسه دهند]؟! اینها نماینده‌ی چند کشورند، الان نصف شب است، من چطور جلسه تشکیل دهم؟ خلاصه دیوانه‌ام کردند.
مسئله‌ی بعدی اینکه خود موضوع جنگ با گذشت دو سال دیگر به نظر می‌رسید یک مسئله‌ی بیهوده باشد [چون ممکن نبود صدام به اهداف تجاوزکارانه‌اش دست یابد] که نه هدفی داشت و نه نهایتی. مردم بی‌گناه از هر دو طرف کشته می‌شدند. وارد یک تونل تاریک شده بودیم که نمی‌دانستم آخرش به کجا منتهی می‌شود. آمریکا و اسرائیل و کشورهای دیگر و شوروی و غیره. خلاصه یکجور درگیری با خودم در من شروع شده بود و شدیدا در شکنجه‌ی روحی بودم. مسئله‌ی استعفا رفته رفته در ذهنم می‌آمد.
من یک پسرعمو داشتم که در یونان سفیر بود به نام حسام عبدالعزیز. او یک بار آمده بود به دیدن من در نیویورک. با او درباره‌ی فکرم حرف زدم. من و حسام شروع کردیم به چیدن یک موضوع و البته با حضور یک دوست عزیز دیگر به نام صفاء الفلکی که در هلند سفیر بود. حالا که فکرش را می کنم از مسائل عجیب و غریب آنکه محمد سعید الصحاف در آن زمان جزو هیئت عراق در سازمان ملل بود. موضوع را با او هم طرح کردیم. و تصمیم بر این شد که شروع کنیم به استعفا دادن. سفیر پشت سفیر. یعنی صلاح عمرالعلی استعفا می‌دهد، بعد یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار می‌کند [بعد سفیر بعدی با یک کنفرانس استعفا می‌دهد و همینطور تا چند سفیر] تا جایی که صدام را خسته کنیم، یعنی در این زمینه برایش فشار و سختی ایجاد کنیم. بعد از اینکه با بسیاری از رفقا مشورت کردم. ...
*الصحاف موافقت کرد؟
-بله با این فکر موافقت کرد. فکرش را بکن ...
*خوب شد استعفا نداد. مردم در دوره‌ی جنگ [دوم آمریکا با عراق که صحاف سخنگوی نظام صدام بود و حرف‌های عجیب و غریب از پیروزی بر آمریکایی‌ها می‌زد] با حرفهایش تفریح می‌کردند!
-فکر کن ماجرا چطور از حالی به حال دیگر در آمد. الصحاف بدون هیچ سختی و بحثی با استعفا موافقت کرد. چون الصحاف پیشتر نماینده‌ی عراق در سازمان ملل بود بعد به بغداد فراخوانده شد و به زندان افتاد و چیزی نمانده بود که به دست صدام حسین اعدام شود ولی با چیزی شبیه معجزه از زندان در آمد...
*که نقشی تاریخی در بخش رسانه‌ای [رژیم] صدام در جنگ با آمریکا بازی کند.
-الصحاف ابدا بدون اینکه اذیتمان کند به محض اینکه موضوع را با او در میان گذاشتم و دلایل را برایش ذکر کردم موافقت کرد. این مسئله، یعنی حقیقتا، پیشتر هم برایت گفتم که بخشی از اعضای خانواده‌ی صدام از نزدیکانش با میلیون‌ها دلار می‌آمدند به نیویورک [و از خزانه‌ی ملت ولخرجی می‌کردند]
*برایمان بگو. چون این قضیه مهم است. اگر ممکن است چند تایی برایمان مثال بزن.
-بله. مثلا یک بار پسر دایی صدام آمد. لؤی خیرالله طلفاح. در دوره‌ی جنگ و در همان دوره‌ای که زنان عراقی زیورآلات طلایی‌شان را از بدن باز می‌کردند و به عنوان کمک به جنگ تقدیم می‌کردند، [این شخص] به نیویورک آمد و یعنی در نهایت بی‌نزاکتی بود و مبالغ بسیار هنگفتی همراهش بود.

خیرالله طلفاح - دایی و پدرزن صدا
این پولها در چمدانی بود که پشت سر خودش می‌آورد. بعدها همسرش و همچنین [خواهرش] دختر خیرالله طلفاح را با خود آورد. دو یا سه بار آمد. یک بار رفت کلمبیا چون شنیده بود در آنجا سنگ‌های قیمتی بسیار گران ارزشمند هست و می‌رفت کلمبیا تا آن سنگ‌ها را بخرد. در نیویورک هیچ چیز خاصی نماند که او نخرد! خب، حتی اگر فرض کنیم کسی کلا وجدان نداشته باشد، کلا احساس نداشته باشد، چطور ممکن است؟ من باز می‌پذیرفتم با این وضعیت نماینده‌ی دائم عراق در سازمان ملل باشم؟ چطور ممکن بود؟ با این وجود به خودم گفتم شاید من از وقایع دورم، از صحنه، از جریانات، شاید خیلی حساسم یا الان احساساتم به غلیان آمده. بگذار قدم آخر را هم بردارم و بروم به بغداد و سعی کنم صدام را ببینم و حقیقت ماجرا را از داخل متوجه شوم.
*نمی‌ترسیدی؟
-نه ابدا. ابدا. هیچ ترسی نداشتم. عملا هم رفتم بغداد. درخواست کردم با او دیدار کنم و دیدار کردم. یک جلسه‌ی طولانی با او نشستم و صحبت کردیم.
*مهم‌ترین چیزهایی که بینتان رد و بدل شد چه بود؟
-بیشتر پیرامون موضوع جنگ بود. تقریبا بیشتر درباره‌ی موضوع جنگ با هم صحبت کردیم. او نظری داشت و من نظر دیگری داشتم.
*خلاصه‌ی نظرش در آن دوره چه بود؟
-کاملا جنون‌آمیز غرق در موضوع بود. اطمینان داشت که جنگ به نفع عراق تمام خواهد شد. برعکس نظر من. خلاصه اینکه بلند شدم و از هم جدا شدیم. از اتاق که می‌آمدم بیرون تصمیم قطعی و نهایی و بدون بازگشتم را گرفتم. حقیقتش اینطور بود.
*در بغداد استعفا دادی یا در نیویورک؟
-نه، چطور می‌توانستم در بغداد استعفا دهم؟ اینکه شوخی خیلی بزرگی است! در بغداد استعفا بدهم و بعدش اعدام شوم! بعد که برگشتم [به نیویورک] استعفا دادم.
*از تو که داشتی بر خلاف نظر او حرف می‌زدی نمی‌ترسید؟ نگرانی نداشت؟
-ببین، می‌خواهم راستش را برایت بگویم، من نرفته بودم بغداد که تحریکش کنم و یا باعث برانگیخته شدن [شک و غضبش] شوم یا حتی به او اینطور نشان دهم که من دشمنم. من با او اینطور حرف می‌زدم که بر اساس داده‌های [میدان و ...] چطور از شکست اجتناب کنیم. چطور از فروپاشی و از هم پاشیدن کشور جلوگیری کنیم.
*از رفقا نمی‌ترسیدی؟ که بروند تو را لو بدهند؟
-راستش ابدا این موضوع را در نظر نداشتم. من با دیگر اعضای شورای رهبری قُطری [رهبری حزب بعث عراق] روابط شخصی بی‌نهایت دوستانه‌ای داشتم.

منبع مقاله : مشرق نیوز