بی مُنتهایی و اَبدیت
برگردان: اردشیر اسفندیاری
تنها آنچه که محصور و محدود است، فهمیده میشود. بدین خاطر در مفهومی که پنجرهاش بر اُفقهای نامحدود گشوده میشود، چیزی تهدیدکننده و یا متناقض وجود دارد. معمولاً میتوان زمان و مکان را اندازه گرفت، اما وقتی که بشر از خود میپرسد که زمان و مکان در کجا به پایان میرسند، در مفاهیم این دو معمایی میبیند. زیرا همیشه بیرون از هر کمیّت محصوری باز هم زمان وجود دارد و بر آن سوی مرزی که بشر معین کرده است، باز هم مکان هست. بی انتهایی به عنوان معما، جایی ظهور میکند که در آنجا به نظر میآید یک مفهوم سرچشمهی زنجیرهای بی پایان است.
معمای بی انتهای کهکشان با این شناخت نظری خویشاوند است که: مرز میان پایان پذیری و بی منتهایی یا مرز میان تفهیم پذیری و نامفهومی قیاس و منطبق میشود. در سراسر تاریخ اندیشه، همیشه زمان و مکان چنین پُرسشهایی را برای بشر مطرح کرده است. هستی پهناور و جهان بی نهایت خُرد هم در برابر مشاهدات و هم معرفت ما مرزهایی کشیده است. چه وسعتهای بی انتها و چه ذرات خُردی که به اجزایی به مراتب خُردتر قابل تقسیماند. بشر را در برابر پُرسشهای دشوار و درّهای عبورناپذیر قرار داده است.
تصور آغاز و انجام مطلق زمان نیز به دشواری تعیین کردن مرز برای کهکشانها است. این اندازهها چگونه به نظر میرسند؟ این سلسلهی طولانی آخرین حلقهاش به کجا میرسد. آیا در این دو جهان چیزی به نام جزء آخرین هم وجود دارد؟ و یا اینکه زمان و مکان نیز اندازههایی پیوستهاند. به این معنا که هر مرز واقع شدهای در زمان و مکان، نتایج مشروط مرز گذار را به تنهایی سبب میشود؟ از زمانی که زنون مسئلهی "ضدین" و ارسطو اصول حرکت را مطرح کرد تا عصر "مقولات متناقض" کانت این پُرسشها به همان شدّت و حدّت مورد بحث بوده است.
بحث بی منتهایی از نظریه پردازیهای فیزیک و ریاضیات به عرصهی فلسفه و الهیات کشیده شده است، و همین انتزاع مُبالغه آمیز دربارهی بی انتهایی آن را به صفتی شایستهی خدا مبدل میکند. بشر در عصر مسیحیت پایان پذیری جهان در زمان و مکان را در مقابل بی مُنتهایی خدا و زوال پذیری و مرگ بشر را در برابر اَبدیت پروردگار علم میکند. در رُمانتیکِ پس از مسیحیت، تلاش بشر برای یافتن آن شیء الهی و اَبدی به الهی و فقهی کردنِ خودِ تلاش اَبدی استحاله میپذیرد. آن تلاش الهی، تلاش کهنه و قدیمی را به قصد یافتن آنچه الهی است، پس میزند.
در بسیاری از ادیان مشرق زمین برای نیروهای الهی مافوق بشر تعداد بی شماری از نمادها وجود دارد. بویژه ادیان هندی که با فن بیانی کاملاً دینی از ارزشهای عددی بسیاری استفاده میکنند، که غرض از آن به رؤیت درآوردن عجز و تسلیمی گرانقدر است. برهما که خدای دین هندوهاست به مدت صدسال برهمایی زندگی میکند که هر سال 360 روز برهمایی دارد که برابر با تعداد بی شماری سال بشری است.
"ویشنو" که یکی از خدایان این دین است، در هر روز برهمایی 10000 بار پلکهایش را به هم میزند و هر پلک به هم زدنی 12000 سال خدایی است که هر کدام از این سالهای خدایی دوباره شامل 360 سال بشری است. دورههای تاریخ جهان با چنین عددهای سرسام آوری ثبت میشود، طوری که تمام اعتراضهای ما را نقش بر آب میکند. چنین انبوه و ابهامی با مقدارهای عددی نمایش داده میشود که از مرز تجریدات بشر فراتر میرود و به این صورت زمان چون دشمنی مجسم میشود که میبایستی بر آن غلبه کرد.
یونانیها همیشه نامحدودها و نامشخصات را جزو بدیها میدانستند. برای افلاطون ماده چیزی نامحدود بود که برای نخستین بار به واسطهی صورت (فرم) تأثیری از خوبی، حقیقت و واقعیت را پذیرفت. همچنین خدایان یونان به طور معمول هیأتی محصور و محدود داشتند. این خدایان با اندام بشری توصیف میشدند و به نمایش درمی آمدند. برای نخستین بار این مسیحیت است که عوامل مرموز و پوشیدهای چون نامفهومی، بی مرزی، و بی منتهایی را جشن میگیرند، اما همیشه آن بی منتهایی را برای چیزی که خارج از جهان مخلوق و تاریخ بشری است، ذخیره میکنند.
مکان ارسطویی با گنبد افلاک محصور و محدود شده بود. اما زمان برای او چیزی نامحدود ماندگار و اَبدی بود. آن چیزی که نامتحرک است، مکان را محصور میکند و به حرکت درمی آورد. اما همان چیز به طور همزمان محکمهای است که اَبدیت زمان و حرکت را تضمین میکند. ارسطو هیچ درکی از این موضوع که ممکن است جهانهای بی شماری وجود داشته باشد، نداشت. او فکر میکرد که بی منتها فقط زمان و حرکت است. ارسطو بارها اثبات میکند که باور به بی مُنتهایی دلیل اندیشهی ناسالم است. برای او بی مُنتهایی تنها یک مُعضل افلاکی، ریاضی و معرفتی نیست. این مُعضل در عین حال منطقی است. در بین شکاکان یونانی بی منتهایی همواره موضوع بحث بود، زیرا مشهودات محدودیتهای اندیشهی بشر را مخفی میکند و تعقل چیزی نیست که بتوان بر آن اعتماد کرد.
یکی از پیشگامان استدلال ترمودینامیک معاصر، شاعر یونانی لوکرسیوس (1) بود که در فاصلهی سالهای "55-94" پیش از میلاد میزیست. او در یکی از اشعارش به نام "گوهر هستی" میگفت: جهان نمیتواند دارای مرکز باشد، زیرا اگر چنین مرکزی وجود داشت، در طول این همه سال تمامی ماده در آن جمع میشد! جهان باید بی نهایت در مکان باشد؛ به زبان دیگر باید بدون مرکز باشد؛ تنها این میتواند اَبدیت حرکت را تضمین کند.در اینجا میبینیم که چگونه تجسمات نو از زمان و مکان علی الظاهر یکدیگر را حمایت میکنند و از ویژگیهای یکدیگر سود میبرند.
مفهوم سنتیای که یونانیان برای نظم "کوسموس" به کار میبردند، مشروط به دو چیز یعنی "صورت" و "حدود" بود. اما "فلوطین" (2) و دیگر متفکران مسیحی که بعدها از آنان متأثر شدند، ارزیابی مجددی از ارزشهایی چون پایان پذیری و پایان ناپذیری، محدود و نامحدود داشتند. این ارزیابی تازه سبب شد که تفکر آنها نسبت به زمان و مکان نیز تغییر کند. پایان ناپذیری نشانهای شد برای آنچه بیرون از مرزهای ادراکی و معرفتی بشر واقع شده بود. وقتی که افلاطون مطلبی دربارهی پایان ناپذیری و بی مرزی میشنید، به مادهای منفعل و نامنظم میاندیشید، در حالی که فلوطین به خدا میاندیشید.
"فیلو یودئوس" (3) که 30 سال پیش از میلاد متولد شد و در سن 75 سالگی مُرد، از جمله کسانی است که برای نخستین بار صفت "پایان ناپذیری" را برای خداوند به کار میبرد. خدا نامتعین و وصف ناپذیر است. فلوطین سپس بی پایانی ماده را در برابر بی پایانی اَحدیت قرار میدهد و به این نتیجه میرسد که ماده را منفعل و زشت و اَحدیت را فعال و نیک بنامد. ماده بی منُتهاست، زیرا که هستی ندارد. اَحدیت نیز بی مُنتهاست چرا که فراتر از افکار ماست.
برای اَگوستین زمان و مکان تنها به جهان مخلوق تعلق دارد. زمان و مکانی بیرون پیش و یا پس از جهان مخلوق وجود ندارد. اینکه اساساً جهان وجود دارد، پُرسش بنیادی است. زمان نیز چون مکان کارکردی از جهان مخلوق است. از نظر مسیحیان خدا استعلایی است، به این معنا که او بیرون از زمان و مکان واقع شده است. خداوند تمام صفات نیک را در معیاری فوق تصور داراست. خداوند جسم نیست، زیرا هر جسمی در زمان و مکان قرار دارد. خدا بی مُنتها و خارج از فهم بشر است. همهی روحانیان با ادعای ازلی و اَبدی بودن پروردگار، استعلایی بودن او را تأیید میکنند. خدا بیرون از زمان و مکان و حرکت واقع شده است. او همیشه و هرگز است، در همه جا هست در حالی که در هیچ جایی حضور ندارد. تنها آنچه که در این جهان خلقت یافته و مادی است، دارای زمان و مکان است.
به تقریب تمام نظریههای فلسفی مُهم از مسیحیت در عصر قرون وسطی تلاش میکنند تا نشان دهند که جهان و زمان دارای آغازی مشترکند. "از پیشی" خلقت فقط خداست اما "از پیشی" در اینجا به معنی زمان معین "از قبل" نیست. خدا در ارزش و کمال نخستین و بنیادین است. روشن است که غیرمستقیم این پُرسش به ذهنش بیاید که پیش از خلقت جهان چه چیزی وجود داشت. بشر مدعی نوعی تواتر زمانی خواهد شد. با این حال بشر مجبور است واقعیت را طور دیگری وانمود کند تا به این طریق برای آنان که پیوسته میپرسند "پیش" از به وجود آمدن زمان چه چیزی وجود داشت، داروی مُسکنی دست و پا کند.
اصحاب الهیات به ویژه حکیم کاتولیک توماس آکوئیناس (4) (1274-1225) که افکارش مُلهم از ارسطو بود، فاصلهی میان زمان و اَبدیت در جهان را به حال خود وامی گذارد، درست به همان صورت که در واقعیت میبینیم، او فاصلهی میان تنهایی پروردگار و خلقت جهان را که سرآغاز همهی چیزها بود، توضیح میدهد. او میگوید اَبدیت قانون جهان مخلوق است، چنان که زمان قانون حرکت است، اَبدیت جهان را هدایت میکند و زمان حرکات در جهان را هدایت میکند، زیرا زمان معیار حرکات جهان است، در حالی که اَبدیت معیاری است برای پیشوای جهان مخلوق.
بوئه ثیوس (5) (524-480 م. ) که روحانی و فیلسوف بود، مدعی شد که زمان یک لحظهی جاری است، در حالی که اَبدیت لحظهای ساکن است. اَبدیت متعلق به جهان نیست، در حالی که زمان به جهان گره خورده است. مفهوم اَبدیت از دیدگاه مسیحیت، از استعلای خدای خالق متأثر است. آنچه که مشروط به زمان است اَبدی و بی منتها نیست، اگرچه فرشتگان و اجرام افلاکی موجوداتی هستند که در برزخی میان جهان در زمانی و اَبدیت بی زمان در سیر و سفرند. هر آنچه دربارهی زمان و اَبدیت گفته شد در مورد مکان و اَبدیت نیز صادق است. این پُرسش که خدا پیش از خلقت جهان در "کجا" بود، به همان حد اَحمقانه است که بپرسیم او وقتش را با چه چیزی سرمیکرد. مکان به ویژگیهای جهان مخلوق تعلق دارد و مربوط به اَبدیت نیست. پس این بدان معناست که خدا متعالی است، یعنی لامکان است. او مکاناً "بیرون از" جهان نیست، زیرا مکان به جهان مخلوق گره خورده است. خیلی ساده بگوییم: خدا به مکانی معین تعلق ندارد.
به نظر "نیکولاس کوزانوس" (6) معرفت بشر جزئی از ویژگیهای الهی میشود، زیرا کوزانوس فکر میکند معرفت (شناخت) همان نزدیک شدن بی سرانجام به سوی حقیقت است. حقیقت بی مُنتهاست، به همین خاطر شناخت محدود ما میتواند تنها پارههایی از واقعیت را دریابد. اما میتوانیم با حرکتی بی مُنتها به سوی حقیقت نزدیک شویم. به این شیوه کوزانوس اولین کسی است که علم را به عنوان پروژهای طولانی درمی یابد. علوم در عصر قرون وسطی آموزش بود، اما از دید کوزانوس علوم کاوش و پژوهش است.
حضور خدا بی مُنتهاست، و تنها با شروط منفی میتوان آن را محدود کرد. اگر بشر صفات مثبت را به خدا نسبت دهد، او تعیّنات منفی خود را به نمایش میگذارد. او همیشه معکوس عمل میکند. بی مُنتهایی شبیه خط مستقیمی است که در عین حال هم مثلث و هم دایره و هم کروی شکل است. در بی مُنتهایی، تمام تناقضها بر هم منطبق و در نتیجه یکی میشوند. خدا بی مُنتهایی محض است. او آن حقیقتی است که هرگز به طور کامل ادراکش نخواهیم کرد. اما اندیشه دربارهی بی مُنتهایی به مثابه وحدت همه چیز باید نقطهی شروعی برای شناخت پایان پذیری باشد.
حال موقتاً جهان نیز به شکلی بی مُنتهاست، به این تعبیر که بی مرز است. جهان آن توان را ندارد که بیش از این خود را گسترش دهد. جهان بی مرکز است، بدون نقطهی سکون است و بدون حرکت اولیه. کوزانوس به کمک عوامل ریاضی، نظام استعاری تازهای برای الهیات میآفریند. خدا هم آن سوی ذرات بی نهایت خُرد و هم فراسوی کهکشانهای عظیم یافت میشود. این دو عرصهی وحدت، همهی متناقضها را عرضه میکند. خدا اَحدیتی است که خود را در ورای بزرگیهای پایان ناپذیر و هم ذرات بی مُنتها مخفی میکند. خدا انطباق دو پهنهی متناقض است.
از تفکر کاردینال کوزانوس تا تخیّلات دهری مذهبی چون "جوردانو برونو" (7) فاصلهای ناچیز وجود داشت. نظریهی برونو دربارهی بی نهایت، مدیون این روحانی آلمانی است. وقتی برونو وجه زمانی و مکانی طبیعت را بی مُنتها اعلام میکند، به آن حالتی الهی میبخشد، زیرا او برای آنچه که پیش از اینها به مثابه "جهان مخلوق" ادراک میشد، صفتی الهی به کار میگیرد. دهری گروی برونو در آن نهفته است که او احکامی را که دربارهی اَبدیت نامخلوق جهان بود و عارفان و اولیای عرب در سدهی 12 میلادی مبتکر آن بودند، پذیرفت. آنها میگفتند نه تنها زمان آغازی ندارد بلکه مکان نیز بی مرز است.
برونو آن نظریهی دوران باستان را که میگفت جهانهای بی شماری وجود دارد، تکرار میکرد. به همین خاطر او به دو صورت به انکار عقاید کلیسا دربارهی خلقت پرداخت. نه در زمان و نه در مکان جایی برای خلقت جهان بی همتا وجود نداشت.طبیعت خود خداگونه شد. به این شیوه برونو بر تجسمات مسیحیت دربارهی استعلای خدای خالق خط کشید. خدای خالق به وسیلهی تیزهوشی بی مُنتهای طبیعتِ بی مُنتها پس زده شد. برونو به خوبی بی مُنتهایی جهان در زمان و مکان را با اقتدار مطلق الهی مستدل کرد.
آن طور که خودش میگفت، او نمیخواهد برای جهان مرزی بگذارد، زیرا مثل این است که برای خدا مرزی قائل شویم. برونو خودش حدّ و مرزی برای خدا معین نکرد و این وظیفه را به طبیعت داد. او دست طبیعت را باز گذاشت تا خدا را به طور کامل پس بزند، خدایی که در همه جا هست. در حقیقت در هیچ جا حضور ندارد. خدایی که همیشه به شیوهای یکسان حضور دارد. در واقع در هیچ جا حاضر نیست. سرانجام برونو به اتهام دهریت در سال 1600 میلادی در منطقهی "کامپودی فیوری" روم سوزانده شد. شوق به مفهوم بی مُنتهایی، او را از اصول عقاید کلیسا دور کرد.
خورخه لوئیس بورخس (8) در سال 1932 مقالهی کوتاهی نوشته است به نام "تداوم دوزخ" که در آن به کاربرد دیگری از مفهوم بی مُنتهایی اشاره میکند، و به طرح پُرسش دربارهی نوع دیگری از آن میپردازد. همچنین در اصول کلیسا رنج اَبدی محکوم میشود. عذاب دوزخ هرگز به پایان نخواهد رسید. بی مُنتهایی و اَبدیت برای سزای دوزخ به کار میرود تا قرینهای در برابر اُفق زمانیِ خلوص آفریده شود، زیرا سرود فرشتگان باید تا اَبد دوام بیابد. منطقی است که بیندیشیم تداوم سزای گناهان به اندازهی پاداش اَعمال نیک است. اما آیا اَبدیت قلمرو جانفرسای مرگ میتواند با تصویری از خدای رحمان، به مثابه خالق جهان و ارباب تاریخ، آشتی کند و همخانه شود؟ بورخس میپرسد که در حقیقت خدا میتواند خواستار بی مُنتهایی عذاب جانفرسا برای بشر باشد؟ زیرا اگر خدا بخواهد که درد تا اَبد ادامه یابد، پس خواستار اَبدی بودن زشتیهاست.
به علاوه بورخس میدانست که او غریزهای ویژه برای چنین نظرات حکیمانهای دارد. این نشان میدهد که ادبیات معاصر پاسخ به مُعضلاتی را به عهده گرفته است که سدههای متمادی در درجهی نخست جوابگوی آن الهیات بود. به دشواری میتوان تصور کرد که از این پس مُعضل بی مُنتهایی بتواند رنج و اندوههای عظیم را برافروزد، زیرا این مُعضل مانند گذشته چون صفتی الهی ادراک نمیشود. وقتی حکیمان قدیم بی مُنتهایی را به بحث میگذاشتند، میدانستند که دربارهی پروردگار حرف میزنند. امروزه بی مُنتهایی تمام ویژگیهای فردیاش را از دست داده است. به همین خاطر بحث کردن دربارهی چنین پُرسشی به عرصهی جدول کلمات متقاطع فلسفی- ریاضی واگذار شده است. یکی از آخرین فیلسوفانی که این موضوع را از زاویهی روابط افلاکی به بحث گذاشته، ایمانوئل کانت- در بخش مقولات متناقض- بود.
پینوشتها:
1. Lueretius
2. plotin
3. philoJudeus
4. Thomas Aquinas
5. Biethius
6. Nicolaus cusanus
7. Giordano Bruno
8. Jorge Luis Borges
اِریکسن، تروند برگ؛ (1385)، تاریخ زمان، ترجمهی اردشیر اسفندیاری، تهران: نشر پرسش، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}