خدا چونان ساعتسازی بزرگ
برگردان: اردشیر اسفندیاری
"اس. ال. ماکی" در کتاب "زمان در زندگی و اندیشهی غربیان" (1980) به درستی سالهای 1660 تا 1760 در انگلستان را "انقلاب ساعت" مینامد. در خلال این صد سال ساعت بیشتر به وسیلهای کارکردی تبدیل شد و در بین طبقات وسیعی از اجتماع رخنه کرد، طوری که این زمان سنج کوچک در بسیاری از مؤسسهها و بنیادها نقش قانونگزار یک جامعه را به عهده گرفت. نتیجه این شد که ساعت عرصههای زبان و تخیل را نیز به تصرف خویش درآورد.
ساعت در حوزهی فلسفه، علوم، ادبیات و هنر نقاشی حضور خود را به مثابه الگو و یا نماد اعلام کرد. این دستگاه جدید گرچه ارجاعی اصلی برای توصیف جهان مکانیکی بود، در عین حال به زودی در دنیای روحانیان و کسانی رخنه کرد که میپنداشتند تعاون و همکاری دقیق میان اجزاء طبیعت بیانگر وجود ساعتساز اصلی یعنی خداست. آیا خداوند پس از خلقت هستی آن را به حال خود رها کرد یا در موقع ضروری برای اصلاح و حفظ کمال بر آن نظارت داشت؟
ساعت به عنوان نمادی از هستی در کانون توجه بسیاری از مناظرههای فلسفی، علمی و دینی قرار دارد. به ندرت فرد و گروهی به مخالفت آشکار با این ابزار اندازه گیری جدید برخاست، زیرا این وسیله به آرامی و به طور تدریجی در زندگی مردم رخنه کرد. هر گروهی از جامعه به زودی تلاش کرد که از این وسیلهی جدید به سود آرمانهای خویش بهره بگیرد. نخست در عصر رُمانتیک به ساعت مکانیکی به عنوان دستاورد ابلیس حمله شد، زیرا رُمانتیکها به پیشرفت صنعتی باور نداشتند و از آن متنفر بودند. رُمانتیکها از زمان مُدِوّر و حیاتی حمایت میکردند و با زمان خطی و مکانیکی که متفکران دوران نوزایی مُبلّغ آن بودند، مخالفت میورزیدند. در عین حال نباید فراموش کنیم که چه در جنبش رُمانتیک و چه در بین هواداران نوزایی، جناحهایی پیدا میشد که نظراتشان از تنوع بیشتری برخوردار بود.
رُمانتیکها به واحدهای حیاتی فکر میکردند، به همین خاطر ساعت مکانیکی برای آنها کابوس بود. فریدریش شیلر در نوشتهای به نام "نامههایی دربارهی تربیت زیبایی شناسی بشر" (1795) مدعی است که شهرهای یونان در دوران باستان شبیه کالبد یک بشر بود، در حالی که شهرهای عصر جدید به ساعتی میماند که از اجزاء بی روح تشکیل شده است، زیرا حرکت مکانیکی جایگزین زندگی شده است. شهرهای دوران معاصر به طور اُرگانیک از دل تاریخ فرانروییده است. این شهرها ساختاری مصنوعی و بی روح دارند. همچنین دو شاعر آلمانی به نام "ژان پاول" و "هوفمن" اشعاری با همین مضمون بر علیه عصر خویش سرودهاند.
اختراع ساعت شماطه دار در 1657، به زمان سنجیها چنان دقتی بخشید که این وسیلهی تجملی تبدیل به ابزاری ضروری شد و با کشف رقاصک فنری در سال 1670 ارزش مصرفی ساعتهای بغلی بالاتر رفت. در ساعتهای بغلی رقاصک فنری جای شماطه را گرفت. "روبرت هوک" و "کریستیان هایگنس" مستقل از یکدیگر رقاصک فنری را اختراع کردند، اما هایگنس زودتر از هوک اولین ساعت فنری را ابداع کرد.
ما از تاریخ دقیق اختراع زمان سنجهای اولیه اسناد زیادی در دست نداریم و بیشتر تاریخهایی که تاکنون ارائه شده تقریبی است، زیرا تعیین دقیق سال اختراع این ابزار و تاریخ بهره برداری از آن تقریباً محال است. ما ناگهان خبر ساعت بزرگ "سانت ایوستورگیو" در میلان را میشنویم بدون آنکه چیزی از پیشینهی آن شنیده باشیم. اینکه این نخستین سعی بشر برای ساختن چنین دستگاه عظیمی بوده باشد، آن قدر نامحتمل است که فکر کنیم چاپ اِنجیل "1455" توسط گوتنبرگ در شمار اولین کتابهای چاپ شده در جهان است.
شواهد دیگر نشان میدهد که چنین حوادثی چندان غریب نیست و تاریخ با این گونه جهشهای نامحتمل بیگانه نبوده است. وقتی بشر اطلاع دقیق از تاریخ این اختراع ندارد، عقلانی است که هم در خصوص چاپ گوتنبرگ و هم ساعت میلان احتمال 50 سال پیشینهی تاریخی را فرض کند. این گفته در خصوص ساعت نجومی شگفت انگیز و بسیار پیشرفتهی "جیووانی دی دوندی" (1) نیز صدق میکند. ساعتی که او تمام عمر خود را صرف ساختن آن کرد و در سال 1364 میلادی در پادوا (2) به پایان رسید. این ساعت زمانی طراحی شد که قفل سازان در همه جا سرگرم ساختن ساعتهای بزرگ و آهنی برای برج شهرها بودند، زیرا این ساعتها چنان نادقیق بودند که داشتن عقربهی دقیقه نما جز سردرگمی نقش دیگری نداشت.
ساعت نجومی "جیووانی دی دوندی" چون سفر کردن به کرهی ماه بود که برای نخستین بار اتفاق افتاد. باری هرچه آدمی بیشتر از ساعت او آگاه میشود، بیشتر شگفت زده میشود، زیرا این ساعت نجومی به جز زمان خورشیدی و نجومی، طلوع و غروب آفتاب، حرکت سیارات، تاریخ عید پاک و وضعیت ماه در برجهای مختلف را نیز نشان میداد. همچنین در شبهایی که آسمان ابری نبود، روزها و سال را در نقطهای ثابت اندازه میگرفت. در واقع یاکوب پدر جیووانی اولین کسی بود که در سال 1344 ساعت عقربه دار برای برجها ساخت. اما هیچ مدرکی در دست نیست که نشان دهد پدرش دانش و مهارت کافی در این باره داشته است. زمانی که کارل پنجم باقیماندهی ساعت بزرگ جیووانی را در منطقهی پاویا در جنوب میلان به سال 1529 پیدا کرد، به دلیل کم توجهی تقریباً نابود شده بود. اما جیووانی از خود نقشهی دقیق این دستگاه را به جا گذاشته بود، که طراحی دوبارهی آن را ممکن میکرد. هم اکنون نمونههایی دقیق از این ساعت در اغلب موزههای بزرگ صنعتی اروپا و ایالات متحدهی آمریکا وجود دارد.
بنجامین فرانکلین (1790-1706) میگوید: "زمان پول است". او یکی از نخستین کسانی بود که در هر روز یک ساعت از وقت خود را به برنامه ریزی برای همان روز اختصاص داده بود. این گفته برای تفسیر بسیاری از پدیدههای مختلف مناسب است. مثلاً بهرهی پول و یا دستمزدی که در قبال وقت پرداخت میشد. تعبیر دیگر این گفته آن بود که ساعت نوعی ودیعه و سپرده است. اگرچه قیمت ساعت در اواخر 1700 نسبتاً ارزان شده بود، با این حال وسیلهای ارزشمند بود که نماد توانایی مالی و رفاه بود و در موقع ضروری میشد آن را به جای پول گرو گذاشت. ساعتهای گران قیمت بیشتر از هر چیز راهزنان را وسوسه میکرد. این پدیده موضوع اصلی رمانی از "دانیل دِفو" (3) به نام "Moll Flanders" (1722) است.طبیعتاً نقاشان چون نویسندگان، روحانیان و فیلسوفان وابسته به کشف نمادها و موضوعاتی هستند که برای خریداران این هنر آشنا باشد. "آلبرشت دورر" (4) و "ویلیام هوگارث" (5) (1764- 1697) که در گرماگرم "انقلاب ساعت" میزیستند، در تحلیلهای اجتماعیشان به کرّات از ساعت شنی و ساعت بغلی به عنوان نماد استفاده میکردند. تا مقطع دوران رُمانتیک، فیلسوفان و دانشمندان بیشتر از تمثیلهای آلی و حیاتی استفاده میکردند، ولی تمثیل الهیون- حتماً تا بعد از انتشار کتاب اصل انواع داروین در سال 1859- از ساعت و ساعتساز فراتر نمیرفت.
درک فرانسیس بیکن (1626- 1561) از هستی به هیچ وجه مکانیکی نبود، با این حال او نیز به طور پیوسته استعارهی ساعت را به کار میبرد تا به این شیوه توجه عموم را به مهارتهای فنی و علوم تجربی جلب کند. فرانسیس بیکن یکی از نخستین و بزرگترین مُبلغان نظریهی اصالت عمل در علوم است. او تصور میکرد که ارزش هر دانش نظری در بهره گیری عملی از آن نهفته است. پیش از این پروردگار تداعیگر توانایی و احدیت بود. استفاده از استعارهی ساعتساز برای توصیف خدا، انعکاس پیروزی صنعت و عمل به عنوان مبنا شد. اساساً استعارهی ساعت ارزیابیهایی کاملاً تازه از رابطهی میان فعالیت نظری و عملی را دوباره مطرح میکند.
برای گروهی از دانشمندان علوم طبیعی معاصر حرفهی ساعتسازی- در کنار عینک سازی- تنها عرصهی عملی آشنا بود. عرصهای که در رابطه با علایق اصلی آنها از اهمیت خاصی برخوردار است. استقبال فرانسیس بیکن، هایگنس، هنگ و بویلز از صنایع دستی اولین نمونهی خویشاوندی میان تحقیق نظری و فنون بود. استفاده از استعارهی ساعت برای توصیف خدا به معنای بی حرمتی نسبت به عقاید تودهها نبود، بلکه به عکس رابطهی ایدهی الهی با جهان علمی را تصدیق میکرد. خداوند این چنین با آلات و ابزار متجددان خود را هماهنگ میکرد.
پیش از اینها توماس اکوئیناس (1274-1225) و دانته (1321-1265) از ساعت به عنوان استعارهای برای هستی و عقل الهی استفاده کرده بودند. استفادهی فرانسیس بیکن از این استعاره گُسستهتر بود، چرا که آن را هم برای هستی و هم برای کالبد حیوانی به کار میبرد. اما برای نخستین بار در الگوی مکانیکی رنه دکارت از هر آنچه که مکانی است، ساعت به عنوان استعارهای مرکزی برای تفکر منظم راه خود را باز میکند. انتخاب چنین استعارهی مرکزی، تنها به دلیل عوامل درونی و ضرورت تفکر نبود، بلکه دلیل بیرونی چون جایگاه اجتماعی تازهی ساعت نیز دخالت داشت.
با این اختراع گویی نظام تفکر دینی کهن تأییدی ملموس برای خود به دست آورده بود. آرمان دولت مطلق و جامعهی دقیق و ماشینی مدیون ساعت است. فرآیندهای همگون و قانونمند طبیعت شبیه عملکرد یک ساعت بود. این حکم قدیمی که طبیعت چیزی را به هدر نمیدهد، در الگوی مکانیکی جدید معنایی تازه پیدا کرد. به این معنی که ساعت دقیق هستی حتی یک چرخ دندهی زائد هم نداشت. اولین ساعتها یقیناً با تقلید از حرکات گنبد افلاک طراحی شدند. درخشندگی ساعت به این دلیل بود که نظم طبیعت را منعکس میکرد. در قرن 16 میلادی قضایا معکوس شد. به این تعبیر که طبیعت باید از نظم ساعتهای مکانیکی پیروی میکرد. از این زمان به بعد نظم طبیعت به عملکرد یک ساعت تشبیه میشد، و درخشش طبیعت بیشتر از آن جهت بود که نظم تعقلی ساعت را منعکس میکرد.
افتخار بزرگ ساعتسازان قرون وسطی این بود که از خالق جهان تقلید کرده باشند، اما در انقلاب علوم طبیعی این نقش تا حدی عوض شد. بهترین تمجید از خدا این بود که از بین ساعتسازان او ماهرترین است. بعدها که لایب نیتس از مقولهی "همآهنگی از پیش بنا شده" میان فکر و وسعت بی حد سخن میگوید، شاید به زمان سنج ناخدایان که آغاز سفرهای دریایی را نشان میداد- میاندیشید.
استفاده از الگوی مکانیکی برای کالبد حیوانی باعث تشویق کالبدشناسی و جراحی شد. کسی که کالبد حیوان جانداری را میشکافت مثل همان ساعتسازی بود که چرخ دندههای یک ساعت را تعمیر میکرد. دکارت و هواداران او به این مسئله آگاه نبودند که اُرگانیسم و مکانیسم دو نظام نوعاً متفاوت هستند. وقتی که دکارت ساعت را به عنوان الگویی برای اندام حیوان- و همچنین بشر منهای روحش- به کار میبرد، دیگر نوعی مجاز نبود، بلکه از آن معنایی حقیقی افاده میکرد. دکارت حتی تصور میکرد که فعالیت مغز بشر کارکردی مکانیکی دارد، طوری که قوانین منطق را میشد تا حد قانون حرکت مکانیکی کاهش داد، اما دکارت این میراث را به دانشمندان پس از خود تحویل داد تا جوهر اندیشههای او را به کمال برسانند.
هرجا که دکارت و پیروان او از مکانیک و ماشین سخن میگویند، مقصودشان تنها ساعت است. با این حال از قرون وسطی به بعد دستگاههای خودکار همیشه وسیلهای تجملی بود. "ژولیان دولامتخیا" در کتاب "بشر ماشینی" (1748) مکانیک درمانی را در بین عامهی مردم رواج داد. آنچه که در فاصلهی زمانی میان دکارت و دولامتخیا اتفاق افتاد، این بود که ساختمان عروسکهای مکانیکی که تقلیدی از ساختار بشر بود، تبدیل هب درک صریح این موضوع شد. از عروسکهای مکانیکی به عنوان سندی استفاده شد تا نشان بدهند که بشر نوع تکامل یافتهای از این دستگاه مکانیکی است. به نظر آنها تفاوت یک بشر زنده و مُرده مثل تفاوت ساعتی سالم و ساعتی بود که از کار افتاده باشد. ساعت الگویی برای اُرگانیسم موجود زنده شد، زیرا یک وجه تشابه عُمده با بشر داشت که همان حرکت خودکار بود.
توماسهابز (6) (1679-1588) اولین کسی است که از نتیجهگیریهای مکانیک نظریهی خود را به وجود آورد. برای او هم حیات روح و هم زندگی اجتماع در جوهر خود، نظام حرکتهاییاند که از قوانین مکانیک پیروی میکنند. هابز میگوید: بشر و دولت را تنها به کمک فشارهایی بیرونی میتوان شکل داد، زیرا آدمیان موجوداتی طبیعی هستند که میتوان آنها را اجتماعی کرد، اگر تنها از قوانین سادهی حرکت مکانیکی استفاده کنیم. در کتاب "تاریخ طبیعی روح" (1745) مکانیک تمام تواناییهای زندگی بشر را در بر میگیرد. او تحقیقات انسان شناسی خود را به عنوان توضیحی بر نظریهی اسپینوزا (7) ارائه میدهد و تصور میکند آن ضرورتی که همه چیز را در فلسفهی اسپینوزا هدایت میکند، چیزی جز گونهای مکانیکی نیست. جمعبندی این سنّت فکری در کتابی سادهتر به نام "بشر ماشینی" مطرح میشد که بدون هیچ گونه اغماضی مدعی میشود که بشر یک ساعت است، و در نتیجه پزشکان و ساعتسازان وظیفهای یکسان دارند، و آن تنظیم دستگاهی است که دقت خود را از دست داده است و یا ممکن است به زودی از کار بیفتد.
در سال 1700 میلادی استعارهی ساعت به کتابهای علمی نیز راه یافت. چیزهایی که به شیوهی همانند عمل میکنند، ضرورتاً دارای علّت و محرک درونی همانند نیستند. یک فرد ناشی تفاوت ساعت خوب و ارزان را از هم تشخیص نمیدهد، زیرا تنها به ظاهرِ آن توجه میکند. کسی که میتواند در ذهن خود اجزاء یک ساعت را از هم باز و سپس آنها را به هم وصل کند، از عملکرد و چگونگی آن آگاه است. ابهام "دستی نامریی" که میتواند طبیعت را به گردش درآورد، عبارتی است که در این دوران به فراوانی از آن استفاده میشود.
چه گلانویل (8) (1766) و چه آدامت اسمیت (9) (1776) کلمهی انگلیسی "Hand" را هم به معنای "دست" و هم به معنای "عقربه ساعت" به کار میبردند. "دست نامریی" استعارهای بود برای "پیوند دهندهی پنهان علّتها" و بشر باید تلاش میکرد تا در مکانیسمهای طبیعی و اجتماعی از روی آن پرده بردارد. تنها فهم صفحهی ساعت کافی نیست. پشت این صفحه عقربهای پنهان است که مثل اشارهی یک دست مسیر را به ما نشان میدهد. در حقیقت میان آن کس که تنها میتواند از ساعت استفاده کند، با آن کسی است که از کارکرد آن آگاه است، تفاوتی اساسی وجود دارد.
پیشرفت در زمینهی ذره انگاری مکانیکی سبب شد که ساعتهایی ساخت شود که قطعات آن از ظرافت خاصی برخوردار بود. در هر حال نزد بسیاری از ذرّه انگاران (اتمیست) ها مرسوم بود که از قطعات ظریف ساعت به عنوان ارجاع برای توضیح تغییراتی که از ذرات بی نهایت کوچک طبیعت اتفاق میافتد، استفاده کنند.
در مقایسه با آرمانهایی الهی که ما از سرآغاز مسیحیت میشناسیم، در این عصر خداوند به مثابه ساعتساز بعضاً صفات تازهای کسب میکند. اولاً فعالیت او جنبهای عملی به خود میگیرد. در درجهی بعد به نظم و تعقل اولویت داد. وقتی خدا تبدیل به ساعتساز میشود و به طور پیوسته از بهترین آفریدههای او سخن به میان میآید، بیش از آنکه اسرارآمیز باشد، موجودی دقیق و ماهر است. با ارجاع به ساعت صفاتی چون نظم و توازن معنایی جدید پیدا میکند.
اما آیا ساعت خدا به تنظیم و کوک کردن نیاز ندارد؟ نیوتن میگفت آری ولی لایب نیتس به این پُرسش جواب رد میداد. نکتهی جالب اینجاست که الگوی مکانیکی جهان مخلوق هم از ایدهی خدا به عنوان ساعتساز و هم عکس آن را حمایت میکند. دو جریان فکری که از دیرباز اختلافی آشتی ناپذیر با هم داشتند، نه تنها با هم به وحدت میرسند، بلکه همدیگر را متقابلاً چنان تقویت میکنند که به زودی خدا به طور یکجانبهای از طریق استعارهی ساعتسازان جزو ابزار این رشته درمی آید. در چنین وحدت گستردهای مردم نمیدانستند که این اتحاد صرفاً به دلیل بعد استعاری قضایاست، در نتیجه هر نوع تداعی سُستی به منزلهی شاهدی مستحکم برای وجود خدا بود.
به این صورت پزشکان و دیگر دانشمندان علوم طبیعی از نظارتهای همه جانبهی کلیسا جان سالم به در بردند. تنها به دلیل جنبهی استعاری این مباحثات بود که شواهد الهی و فیزیکی به یاری هم شتافتند. آشتی و اتحاد میان باورهای کلیسا و علوم طبیعی در خصوص ساعت و استعارهی ساعتساز سبب شد که حوالی سال 1802 کتاب معروف "ویلیام پالی" (10) به نام "الهیات طبیعی" در زمان کوتاهی به چاپ پنجاهم رسید.
این کتاب از جمله نوشتههایی شد که چندین نسلِ عامهی مردمی که حتی به مناظرههای نظری رغبت نداشتند، از آن به عنوان سند استفاده میکردند. ویلیام پالی از علوم داروسازی، زیست شناسی و نجوم شواهدی ارائه میدهد تا نشان دهد که هستی ساعتی بزرگ است که یک مُهرهی زائد در آن به کار نرفته است. تمام استدلالهایی که متفکران دوران عقل انگاری علیه روحانیت به کار میبردند، در اینجا نقش معکوس بازی میکند، زیرا مردم باور نمیکردند که ساعت پیچیدهای چون طبیعت به خودی خود به وجود آمده باشد.
بی اطمینانی ناخدایان
در دریایی که وسعتش نسبتاً کوچکتر باشد، همیشه نشانههایی برای کشتیرانی وجود دارد. برای سفر در دریای سیاه و مدیترانه نیاز به دانش دقیق دربارهی طول جغرافیایی نبود. اما پس از آنکه کشتیهای اسپانیایی، پرتغالی و انگلیسی عزم سفر به نقاط دور جهان کردند و رفت و آمد میان شرق و غرب چون رفت و آمد بین شمال و جنوب حائز اهمیت شد، آگاهی دقیق از طول جغرافیایی از شروط اولیهی سفر بود.اندازه گیری عرض جغرافیایی نسبتاً ساده بود، زیرا آن را با همان ابزاری اندازه میگرفتند که ارتفاع خورشید را در نیمروز با آن اندازه گرفته بودند، اما برای تعیین طول جغرافیایی به نقطهی مبدأ نصف النهار یا به عبارت دیگر مبدأ طول جغرافیایی نیاز بود. این امر نشان میدهد که نقشههای دریایی که پیش از تعیین دقیق مبدأ طول جغرافیایی به کار میرفت، قابل اعتماد نبود. به همین خاطر مُعضل طول جغرافیایی هم مانعی برای دریانوردی و هم برای نقشه خوانی بود.
پیش از آنکه کشتیرانی بتواند عملاً از زمان سنجها و نقشهها بهره برداری کند، باید آنها در فرآیندی دوگانه تکامل مییافتند. در نتیجه در خلال نیمهی آخر قرن 17 نقشهی کامل تمام دریاهای جهان از نو تهیه شد. بدون نقشهی دقیق نظارت بر دقت ساعتها نیز غیرممکن بود. "جانهاریسون" (11) کسی بود که نخستین کُرنومتر برای تعیین طول جغرافیایی را ساخت. او به خاطر کُرنومتر چهارمش اعتبار خود را در سال 1762 از دست داد، زیرا این کُرنومتر به دلیل پنج ثانیه انحراف که به مقیاس مکانی فاصلهی عظیمی میشد، نتوانست موقعیت جغرافیایی جامائیکا را تعیین کند. نقشه کشی، دریانوردی و تاریخ گرینویچ (12) وابسته به هماند. نیاز به تعیین طول جغرافیایی دقت و تکامل ساعتهای مکانیکی را بیشتر کرد. در سال 1567 فیلیپ (13) دوم پادشاه اسپانیا برای کسی که بتواند طول جغرافیایی را در پهنهی اقیانوس پیدا کند جایزهای قابل توجه اختصاص داد. اجرای این وظیفه کار چندان سادهای نبود. حدود سال 1714 ملکهی انگلیس نیز برای بار دوم به قصد تشویق دانشمندان به این امر جایزهای برای کشف این معما تعیین کرد. مثل همیشه تلاش برای یافتن طول جغرافیایی تبدیل به نوعی کیمیاگری شد که "نوابغ" نیمه مجنون را به دور خود جمع کرد، طوری که طنزنویسانی چون "سویفت (14)" و "هوگارث" از این حادثه هزلها و لطیفهها ساختند. "داوا سوبل" (15) در کتاب "درجه، داستان حقیقی" (1996) از رغبت سرسختانهای که میان صنعتگران آن زمان برای ساختن یک کُرنومتر قابل اعتماد درگرفته بود، توصیفی جالب و فشرده ارائه میدهد. فنر کوک راه حلّ مسئله شد، زیرا ساعتهای شماطه دار در دریا عمل نمیکردند. پس باید رگلاتوری که مستقل از جهت باشد، این وظیفه را به عهده میگرفت. سرانجام جانهاریسون (1776- 1693) با ساختن پنجمین کُرنومتر خود که درجات را به طور دقیق نشان میداد، مشکل را حل کرد. هر ساعت متناسب با 15درجه طول جغرافیایی است. به همین خاطر ناخدای کشتی باید در هر زمان معین لحظهی سفر را به طور دقیق میدانست، تا بتواند بر اساس آن، وضعیت مکانی خود را تشخیص دهد. چهار دقیقه انحراف در دستگاه کُرنومتر متناسب با یک طول جغرافیایی کامل بر روی نقشه بود. همین انحراف به قیمت مرگ و زندگی سرنشینان یک کشتی تمام میشد.
دیدار نخستین از گرینویچ انتظاراتی غریب در بیننده بیدار میکند. احساسی شبیه حالات کودکی که برای نخستین بار به قطب سفر کرده باشد. یک ناامیدی کودکانه، زیرا آن خط واضحی که کودک در نقشهی جغرافیا به ذهن سپرده بود، چیزی جز سایهای محو بر منطقهای شیب دار نیست. در نقشهی کرهی زمین خطوط موازی و انتزاعی عرض جغرافیایی و نصف النهار در نقطهای در هم تنیده میشوند. جایگاه کاملاً مشروط این خطوط عینیتی قراردادی برای خود به دست آورده است که بازپس گرفتنش کار چندان سادهای نیست. این مشروطیت تنها مربوط به موقعیت مکانی نقطهی صفر نصف النهار نیست، بلکه تقسیم دایره به 360 درجه را نیز شامل میشود.
آخرین قرارداد- یعنی تقسیم دایره به 360 درجه- کمی قدیمیتر از اولی- یعنی تعیین نصف النهار- است، و به همین خاطر طبیعی و مقبولتر به نظر میرسد. اما حتی نظام دهگان عربها که عدد 1000 را به مقداری متعادل تبدیل کرده بود، در طبیعت معادلی نداشت. پیشتر از اینها در نظرات پتوله مایوس "168-100" طول و عرض جغرافیایی به عنوان ابزاری برای منطقه بندی به کار میرود. پتوله مایوس موقتاً نقطهی صفر نصف النهار را در نقطهای مقابل جزایر قناری فرض کرد. بعدها قدرتهای سیاسی و ملتهایی که در دریانوردی مهارت داشتند، به خاطر نقطهی صفر درجه- یا به عبارت دیگر نصف النهار مبدأ- مبارزه کردند تا اینکه سرانجام به گرینویچ رسیدند. طبعاً طول جغرافیایی حرکت روزانهی کرهی زمین را تقسیم میکند ولی حرکاتی که به وضعیت عرضهای جغرافیایی مختلف مربوط میشود با فاصلههای سالانه اتفاق میافتد.
مرز میان تابستان و زمستان به قطعیت مرز میان شب و روز نیست. برای دریانوردان دانستن طول جغرافیایی "نصف النهار" از اهمیت حیاتی برخوردار بود. اگر بشر نداند که در کدام نقطه از طول جغرافیایی واقع شده است، تعیین دقیق عرض جغرافیایی مشکلی را حلّ نخواهد کرد. یگانه چیزی که میتوانست گره از کار ناخدایان بگشاید، یک ساعت دقیق بود. با داشتن این ساعت بشر میتوانست تفاوت طول جغرافیایی از نقطهی مبدأ تا مکان خود را تشخیص بدهد. از آغاز این بازرگانان و نظامیان بودند که تاریخ علوم در این زمینه را لحظه به لحظه دنبال میکردند.
ساعت دقیق همان قدر اهمیت داشت که دوربین شکاری و توپ جنگی. سفر دریایی سریع و به موقع کلید پیروزی رقابتهای بازرگانی بود. بسیاری تلاش کردند که از ستاره شناسی به عنوان راهنما استفاده کنند. آنها ساعت را برای تعیین عرض جغرافیایی تکامل داده بودند. حال چرا نباید از آن برای تعیین طول جغرافیایی نیز استفاده کنند؟ اما اجرای این وظیفه در عمل دشوار بود. انجام این وظیفه محال نبود، اما مسئله به حدی پیچیده و وابسته به شروط زیاد بود که حلّ آن غیرعملی مینمود. اینکه یک ناخدا بتواند موقعیت مکانی ماه را نسبت به ستارگان اندازه بگیرد- چنان که ورنر در 1514 میگفت- و یا چشمش را همواره به ماههای عطارد بدوزد- چنان که گالیله در 1610 میخواست- گرچه از زاویهی نظری آسان مینمود، ولی در عمل محال بود.
آسانترین راه حلّ، ساختن کُرنومتری بود که در تکانهای سخت، در رطوبت هوا و تغییرات حرارتی قابل اعتماد باشد. اختراع این دستگاه به نام جانهاریسون ثبت شده است. او ساعتی بی شماطه را طراحی کرد که به روغن کاری نیاز نداشت و ضریب اصطکاک آن حدوداً برابر صفر بود. نخستین طرح این ساعت در سال 1728 به پایان رسید و در سفر دریایی به لیسبو در 1736 آزمایش شد.هاریسون یکی از آخرین صنعتگرانی بود که خدمت مهمی به توسعهی تکنیک مُدرن کرد. در زمان او تاریخ صنعت نیز به نظارت علوم درآمد. آن توجه عام و امکانات چشمگیری که به کشف دقیق طول جغرافیایی اختصاص یافت، سبب رقابت بیشتر بین کار دستی و علوم نظری شد. در این رقابت فرد صنعتگری چون هاریسون برنده شد. اما شرط این پیروزی گذشتن از تمام آن موانعی بود که علمای خودبین در راهش ایجاد کرده بودند.
وقتی در اکتبر 1707 چهار کشتی بزرگ جنگی از ناوگان انگلیس به قعر دریا فرو رفت، انگلیسیها به فکر بهبود آلات و ابزار نیروی دریایی افتادند. برای یک ملت دریانورد ننگ بود که ناخدای آن نتواند موقعیت مکانی خود را از روی نقشه بخواند. تهیهی غذای سالم، آب شیرین و یافتن جزایر از ضروریات اولیه دریانوردی است. کشتیهایی که از اقیانوس میگذشتند، مجبور بودند در جوار یکی از کشورها و یا بر روی یکی از مدارهای عرض جغرافیایی لنگر بگیرند تا به این وسیله مکان خود و مسافتی را که طی کرده بودند، تشخیص دهند.
یک ناخدا تنها با تشخیص درست و سریع طول جغرافیایی میتوانست با اطمینان کافی به اقیانوسهای دور سفر کند. داشتن دستگاههای زمان سنج کار دزدان دریایی و کشتیهای جنگی را نیز دشوار میکرد. تا این زمان آنها میتوانستند در مسیری شناخته شده کمین بگیرند و منتظر قربانی خود باشند، بدون داشتن ساعتی دقیق نه طراحان نقشهی جغرافیایی امید موفقیت داشتند، و نه آنان که میخواستند زمان تلاطمهای دریایی را ثبت کنند.
رؤیای دستیابی به این زمان سنج، سنتی دیرین دارد. هم "فری سیوس" (1530) هلندی و هم "کیونینگام" (1559) و "بلیوندر ویله" (1622) انگلیسی خواب زمان سنجی را میدیدند که این مسئلهی دشوار را برای همیشه حلّ کند، اما نه در سال 1500 و نه در 1600 میلادی هنوز طرح روشنی برای ساختن این ساعت وجود نداشت. ساعتهای شماطه دار که گامی به پیش بود و در سال 1657 بر دقت ساعتهای پایه دار افزود، در دریا قابل استفاده نبود. "کاستر" (16) در 16 ژوئن 1657 ساعت شماطه دارهای گنس را به ثبت رساند و "فرومانتل" (17) یک سال بعد نخستین ساعت شماطه دار انگلیسی را ساخت. سرانجامهای گنس نیز دریانوردان را به خوبی دریافت. او فنر رقاصک را اختراع و به جای شماطه پیشنهاد کرد. با این حال نه او و نه هوک نتوانستند کُرنومتری بسازند که مُعضل دریانوردان را حلّ کند.
شرط ملکهی انگلیس برای اهداء جایزه این بود که ساعت دریایی نباید در هر شبانه روز بیش از 3 ثانیه خطا میداشت. جانهاریسون نجار و ساعتسازی بود که دانش آکادمیک نداشت. اولین ساعتهایی که او میساخت از جنس چوب سخت بودند. برتری این ساعتها این بود که به روغنکاری احتیاج نداشتند. به همین خاطر ضریب انبساط گرمایی حدوداً به صفر رسید، زیرا روغن در سرما مُنجمد و در گرما رقیق میشد. هاریسون کارشناسی ثابت قدم بود که سالیان زیادی از عمر خود را صرف ساخت و بهبود ساعت کرد. مهارت و پشتکار فردی هاریسون مشکل تازهای را ایجاد کرد. آیا کسی جرأت داشت دنبالهی کار او را بگیرد؟ آیا استادی پیدا میشد که برای تمام کشتیها ساعتی بسازد که تهیهی هر کدام مستلزم 19 سال وقت بود؟ زیرا هاریسون فقط برای ساعت سومش 9 سال از عمرش را صرف کرد. در عین حال ساختن این ساعت به هزینهی سنگینی نیاز داشت، چرا که سومین ساعت او از 753 قطعهی مستقل ساخته شده بود که تمام آنها کار دست بود.
چهارمین ساعت هاریسون یک ساعت بغلی بود. این ساعت در یک سفر دریایی که 81 روز به طول انجامید، فقط پنج ثانیه تأخیر داشت. اما هواداران روش نجومی با تقلب و توطئه چینی شروط مسابقه را عوض کردند، طوری که هاریسون در زمان حیاتش هرگز موفق به کسب این جایزهی سلطنتی نشد. با ترکیب بی رحمانهی حماقت و خودبینی که همیشه از ویژگیهای خاص دانشمندان- به عنوان یک گروه اجتماعی- بوده است، - سرگذشت هاریسون موضوع عمده و حکایت دیگری را به خاطر میآورد، و آن مبارزهی ناامیدانهی دکتر "سمل ویس" بر علیه تب زایمان بود که به مبارزهای بر علیه تمام دستاوردهای تخصصی منجر شد. این دو از جمله قربانیان مُدرنیسم هستند، ولی هر دو نه به وسیلهی مخالفان خود بلکه به دست پیروان مُدرنیسم نابود شدند.
"نِویل ماسکه لاین" (18) که رقیب اصلی هاریسون بود، مبدأ طول جغرافیایی را از لندن به گرینویچ منتقل کرد تا رصدخانهی سلطنتی را مبدأ جدول خود انتخاب کند. غرض ماسکه لاین تعیین وضعیت ماه در بین ستارگان بود. در واقع بسیاری به رغم عملکرد پیچیدهی نقشهی نجومی ماسکه لاین از آن استفاده میکردند. اما در هنگام روز که ستارگان پیدا نبودند، از این نقشهی دریایی نمیشد استفاده کرد. همچنین در ایامی که ماه به خورشید نزدیک میشد، این نقشه قابل استفاده نبود. سرانجام این تقویم پُرطرفدار ایدهی تعیین گرینویچ به عنوان مبدأ برای محاسبهی طول جغرافیایی را در بین مردم رواج داد. در سال 1884 در کنگرهی جهانی واشینگتن گرینویچ به عنوان مبدأ مدار نصف النهار تصویب شد. فرانسویان نیز سرانجام در سال 1911 این مصوبه را به رسمیت شناختند.
موقتاً آینده از آن ماسکهلاین و جدول قمری او نبود، بلکه به طرفداران هاریسون و آنانی که از زمان ناپلئون به بعد میتوانستند کُرنومترهای دریایی بی شماری تولید کنند، تعلق داشت. جایزهی افتخار تولید کُرنومتر دریایی مُدرن باید بین "هاریسون" و "پیرلی روی" (1875-1717) تقسیم میشد، زیرا "پیرلی روی" زمان سنجی به مراتب سادهتر و ارزانتر از کُرنومتر هاریسون طراحی کرد. از حدود سال 1825 میلادی کُرنومتر دریایی از ابزار ثابت کشتیهای جنگی و تجاری شد. اما این وسیله به زودی از رونق افتاد، زیرا ماهوارهها این وظیفه را به عهده گرفتند.
تاریخ تکرار نمیشود
"کوزلک" (19) در کتاب "دربارهی معناشناسی تاریخی" (1995) یادآوری کرده است که توصیف حوادث دور در هنر و ادبیات اوایل عصر مُدرن سرشار از خطاهای زمانی "آناکرونیسم" است. وقتی میبینیم که یکی از قهرمانان هومر به نام "هکتور" (20) لباس سواران عصر خویش را به تن ندارد، یا ژولیوس سزار در لباس فئودالها است و اسکندر مقدونی سلاح سالهای 1500 میلادی را به دست گرفته است، شگفت زده میشویم. کوزلک معتقد است که خطای زمانی بعضاً ناشی از درک تکامل نیافتهی بشر نسبت به خودِ ویژگیهای مراحِل تاریخی است.آن نوع درک تاریخی که از خطای زمانی اجتناب میورزد و به دنبال علائم خاص و مستند دورانهای مختلف تاریخی میگردد، نسبتاً تازه است. خطای زمانی پدیدهای است که مشروط به تاریخ انگاری است، یعنی مشروط به آن اندیشهای که تمامی ارزشهای اخلاقی و دینی را نتیجهی تکامل تاریخی و وقوع هر حادثهای را وابسته به شرایطی خاص میداند. چه قرون وسطی و چه دوران نوزایی فاقد تصوری بودند که امروزه ما از فاصلهی تاریخی داریم. آنها دقیقاً برخلاف نگرش امروز از آن به مثابه ارائهی حوادث و شخصیتهای تاریخی استفاده میکردند که به شدت شبیه حوادث و شخصیتهای عصر آنها بود.
بشر با آراستن آنها در لباس عصر خود بر معنای پیشگامان تاریخی تأکید میورزید. تاریخ هنوز به این معنی که گذشت بی وقفهی زمان به عنوان یگانه کلید فهم حوادث گذشته و یا آینده درک میشد، زمانی نشده بود. در تاریخ بسیاری چیزهای دیگر وجود داشت که بشر میتوانست به آنها دل ببندد. چیزهایی اَرجحتر از آن "از پیشی" و "پسین" بازگشت ناپذیری که به هر لحظهی تاریخی ویژگی خاص خودش را میداد. بشر تصور میکرد که تاریخ نمونههای بی زمان را شامل میشد. نویسندگان دوران باستان چون نوشتههای اِنجیل با هر زمانی معاصر بودند. به همین خاطر آن نیروی هنجارآفرینی که از کلمات متون قدیم و یا قلم نویسندگان کلاسیک تراوش میکرد، میتوانست بر تمام تفاوتهای تاریخی سایه بیفکند. بشر این تفاوتهای تاریخی را میشناخت، با این حال نمیتوانست آن را موضوعیت ببخشد. بشر ترجیح میداد که از تفاوتها صرف نظر کند تا بر آنچه که میتوانست به کار ببرد، خود را متمرکز کند.
کوزلک تصور میکند که تعالیم مسیحیت راجع به آخرت- تا حدی که عمل میکرد- علاقه به ویژگیهای تاریخی را مانع میشود. در مقایسه با تفاوت میان تاریخ و آخرت، تمام تفاوتهایی که در تاریخ وجود داشته، جزئی و پیش پا افتاده بوده است. بشر همیشه میتواند از تاریخ علی رغم دورانهای مختلف آن درسهایی بیاموزد، زیرا مقادیر زمانی- تا جایی که به آنها از زاویهی اَبدیت نگریسته شده است- بیشتر از تفاوتها شباهت متقابل را نشان میدهد. وقتی برای نخستین بار معناهایی چون آخرت و اَبدیت رو به ضعف نهاد، بشر به تفاوتهای بزرگی که در چارچوب "مفهوم زمانی" میگنجد، آگاه شد.
تاریخ بشری در آغاز دوران مُدرنیسم تبدیل به روایتی خودویژه و پیوسته شد که خود را از تاریخ مقدس بی نیاز کرد. دولت دنیامدار در جهت تاریخ مطلقاً بشری به خود حق میداد، به همان صورت که کلیسا و مناطق تحت سلطهی کلیسای روم به عنوان یک بنیاد در مورد انتظار آخرت خود را مُحق میدانستند. آیندهی کلیسا تنها متعلق به خدا بود. اما دولت آینده از هم اکنون باید زمینه چینی میشد و زیر نظارت دستگاه اداری درمیآمد. به همین دلیل بشر تلاش میکرد تا سویههای ماوراء الطبیعی درخصوص پیش بینی آینده را افشاء کند. در این حادثه دولت همچون کلیسا مشتاق بود کوزلک میگوید: از سال 1650 به بعد استدلالهای قدیسی در امور سیاسی کنار گذاشته شد. این بدان معناست که آینده به مثابه قلمروی ناشناخته است، وقتی که برای نخستین بار آغوش خود را بر روی برنامه ریزیهای منطقی میگشاید، بدون آنکه واهمههای نبوی، اُخروی و نجومی برای بشر ایجاد مزاحمت کند. آینده دیگر نه پایان زمان بلکه زمانی تازه بود که در فرصت مناسب اسرار خود را افشاء میکرد. بشر از آیندهی خود بی خبر بود. او تنها یک چیز را میدانست و آن غافلگیر شدن به وسیلهی حادثهای بود که تاکنون رخ نداده بود. پیش بینی منطقی و فلسفهی تاریخ جایگزین رقصهای معابد باستانی شد. بشر خود را بر امکانات واقعی متمرکز کرد و آینده به عنوان یک اُفق آغوشش را بر روی تازگیها گشود.
درک تاریخ به مثابه "آموزگار زندگی" که از اندیشهی "سیسرون" نشأت میگیرد، مشروط به آرمانی است که حتی در کوچکترین شروط اولیهی زندگی بشر همیشه یکسان بوده است. بشر فکر میکرد که تاریخ مجموعهای است از تجربیات همهی بشریت، آن چنان که هر مورخ کاردان با تکیه بر آموزشهای آن مجبور به تکرار خطای گذشتگان نشود. بشر به تاریخ استدلال میکرد و با پیش کشیدن نمونههای تاریخی پیامد بسیاری از اعمال مردم را حدس میزد.
در جهان پیشامُدرن، اَبدیت آیندهای بود که عموم به آن باور داشتند. بشر میتوانست در این جهان از خود و نزدیکانش سرپرستی کند. اما نباید با آن آیندهی مطمئنی- یا به عبارت دیگر اَبدیتی- که در انتظار همه بود، پیکار برمی خاست. این آینده برای هر آن کس که میل ورود به آن را داشت، شروطی را گذاشته بود. تا آن زمانی که زندگی بود، آینده "صورتی فردی" داشت، اما مهمتر از آن سرنوشتی اَبدی بود که "صورت جمعی" آینده بود. در دنیای مُدرن کم کم بر انتظار آینده که اَبدیت معرّفش بود، خط کشیده شد. وقتی که آیندهی زمینی و ناسوتی یگانه چیزی شد که بشر میتوانست تصور کند، تمام ادراک زمانی بشر دچار تحول شد.
کوزلک برای تدقیق رابطهی میان تجربهی زمان گذشته و زمان آینده از "مکان ادراکی"- که صندوقی است برای آنچه که من به خاطر دارم و پیشاپیش تجربه کردهام- و "افق انتظار"- چیزی که من تصور میکنم آینده آن را با خود خواهد آورد- سخن میگوید. در جامعهی سنتی تفاوت میان "مکان ادراکی" و "افق انتظار" فوق العاده ناچیز بود. آینده میخواست تکرار پایان ناپذیر همان چیزی باشد که همیشه اتفاق افتاده بود. در هر حال دگرگونیهای حقیقی چنان بطئی و به کُندی صورت گرفت که مردم به آسانی متوجهی آن نشدند.
تجدد در اروپا و دگرگونیهای جدیدی که پیامد انقلاب صنعتی بود، میان تجربیات یعنی "گذشته" و انتظارات یعنی "آینده" فاصلهای به وجود آورد. مردم آن تصویر اعتمادآمیزی را که از آمدن رهایی دهنده داشتند، از دست دادند. تنها چیزی که مردم میدانستند یک تغییر در شُرف وقوع بود که با تجربیات کنونی خود و یا آنچه پدرانشان تجربه کرده بودند، فرق داشت. به این شیوه تاریخ برای نخستین بار جایگاه خود را به دست آورد، زیرا آنچه که تاکنون اتفاق افتاده بود، به عنوان پشتوانهای برای درک شرایط جدید قابل استفاده نبود.
در دنیای پیشامُدرن قوانین حقوقی انضمامی بودند، به این معنی که به جای صدور حکم کلی از موارد معین استفاده میکردند. آنچه زیر آسمان کبود یافت میشد، چیزی جز تکرار نبود. به همین خاطر مردم تصور میکردند که ارائهی فهرستی از موارد بیگناهی و نوعی مطلق نگری بود. شیوهی جدید برای تدوین قوانین برخلاف گذشتهی خلق اصولی کلی بود که در عین حال امیدوار بودند اَشکال جدید قانون شکنی را کشف کند. زمانی که اَبدیت به بایگانی تاریخ سپرده شد و شکاف میان تجربیات و انتظارات به مراتب افزایش یافت، دولت مُدرن مجبور بود به منظور تنظیم، نظارت و نظم جامعه در صحنه حضور پیدا کند. همچنین دولت از اَبدیت به عنوان ابزاری برای انتظام جامعه مدتها استفاده میکرد. اما نهایتاً آیندهی دولت در گرو گرایش به واقع بینی و ناسوتی شدن بود.
حاکمیتها و حزبیهای سیاسی تلاش میکردند که بر تاریخ انتظاری واقعی و زمینی مسلط شوند، ولی کشورهایی که کلیسای دولتی در آن صاحب قدرت بود، اَبدیت را در پیشنهادات سرپرستی خود گنجاند. دولت و کلیسا برای آنچه که مورخ نروژی "ارلینگ ساندمو" (21) آن را "هژمونی رؤیا" نامیده است، سالها مبارزه کردند، زیرا اداره کردن رؤیاهای آینده یگانه کلید تسلط بر اندیشهی مردم بود. افزایش شدید رؤیای آینده را میتوان به عنوان معیاری برای قدرت طلبی اداره کنندگان به حساب آورد. در جنبشهای انقلابی معاصر اَعم از چپ و راست، این مسئله تعیین کننده بوده است.نخست در سال 1600 میلادی بود که موج گستردهای از سوء ظن نسبت به استفاده از تاریخ به مثابه آموزگار به راه افتاد. مردم به عنوان اعتراض اظهار داشتند که از تاریخ میتوان به عنوان سندی برای آنچه که میتواند باشد، استفاده کرد؛ زیرا مورخ در این عصر توان آن را ندارد که معنای صریح حوادث گذشته را برای تفسیر امور عصر خویش به کار بگیرد. باور به اینکه تاریخ هر بار با چهرهای جدید تکرار میشود با مخالفت مواجه شد. مردم به طور پیوسته مرزی واضح میان تاریخ به مثابه تواتر حوادث و تاریخ به مثابه روایت مشاهده میکنند.
فیلسوف ایتالیایی جیامباتیستا ویکو (21) (1744- 1688) یکی از اولین کسانی است که تاریخ را به شکل زمانی خطی توصیف کرد. به این معنی که او تاریخ را نه به مثابهی ظرفی انباشته از نمونهها، هشدارها و الگوها بلکه چون سلسلهای از حوادث خودویژه میفهمید. او از زمان تاریخی به مثابه زمانی خودویژه سخن میگوید. ویکو استفاده از مثالهای گذشته را کنار گذاشت. با این حال فکر میکرد که تاریخ در معیاری وسیعتر تکرار میشود. در 1700 میلادی کلمهی "پیشرفت" معمولیترین استعاره برای "زمان تاریخی" شد که مرز خود را از "زمان طبیعی" جدا میکرد. "پیشرفت" به معنای زمانی است که سیر قهقرایی ندارد. به علاوه تاریخ با دلایلی کاملاً تازه برای درک زمان خودش از جملهی ضروریات شد. نه به این دلیل که زمان گذشته هشدارها و الگوهای معتبر را نشان میداد، بلکه به این خاطر که زمان گذشته دربارهی چگونگی حادث شدن لحظهی خودویژهای که ما اینجا و اکنون در آن زندگی میکنیم، روایتی را ارائه میدهد. بشر دانستهها و الگوها را از تاریخ بَرنمیگیرد، او تنها هویت را از تاریخ میگیرد.
این موضوع برای آیندگان به این معناست که اکنون بشر میتواند به امیدی واقعی دربارهی جامعهای که کاملاً نو و به گونهای دیگر است، باور داشته باشد. رؤیای انقلاب از بسیاری جهات نوزاد درک زمان معاصر است. جایی که تاریخ فقط تکراری اَبدی از موضوعی یگانه بود، نه امیدی به تغییر شرایط وجود داشت و نه انتظار برای آنکه در راه بود، اما مفاهیمی چون زمان تاریخی و فاصلهی تاریخی آیندهای را ترسیم میکند که هم برای همگان ناآشنا و سرشار از تازگیهاست و هم بهبود آن به تلاش جانفرسای بشر نیازمند است.
رُنسانس یا عصر نوزایی (1300) نگاهی به پشتِ سر داشت و میخواست با گذشتههای دور و هنر دوران باستان به رقابت برخیزد. دانشمندان بشر انگار که در پایان حاکمیت هزارسالهی قرون وسطی یعنی 1500 میلادی بر صحنهی تاریخ ظاهر شدند، از تاریخ و الگوهای کلاسیک پاسداری میکردند. عقل انگاری که در نیمهی آخر قرن 17 پدیدار شد، به شکلی مُبالغه آمیز به آینده نظر داشت. عقل انگاری ساختار خود از زمان تاریخی را از دانشمندان علوم طبیعی به وام گرفت. به همین خاطر مشغلهی ذهنی عقل انگاری اساساً چیزی است که فراخواهد رسید. پیکار میان این دو نوع دانش نوعاً پیکار میان دو نگاه کاملاً متفاوت نسبت به تاریخ بود. آیا تاریخ معرف نابودی، تکرار و یا پیشرفت بود؟ انتشار گستردهی آرمانهای دوران عقل انگاری مفهوم "پیشرفت" را بر سر زبانها انداخت. اما هم بازپس نگریهای رُنسانس به قصد تلاش برای عقل انگاری و هم رُمانتیک که از هر نوع خوشبینی نسبت به علوم گریزان بود، به شخصیتهای الگویی دوران گذشته محبوبیت بخشیدند.
با این همه، در بین آنان که مردم گمان میکردند هوادار پیشرفت هستند، افراد و حتی جریانهای شکاک وجود داشت، و در بین کسانی که مردم تصور میکردند معتقد به پایان تاریخاند، نیروهای آرمانگرا و خوشبین. باری جوهر کلام این است که یک تغییر ذهنی گسترده و فراگیر همسو با باور به "پیشرفت" داشت اتفاق میافتاد. اشاره کردن به نویسنده و یا حادثهای که دلیل این دگرگونیها بوده باشد کار سادهای نیست، زیرا این تغییر بر تمام روابط و عرصههای زندگی سایه انداخته بود و از نظریهها و مفاهیم جدید به مراتب بنیادیتر بود. یک درک زمانی تازه ساختار عاطفی جدیدی را پایه گذاری میکرد که به مثابه چارچوب و نقطهی شروع برای یک سلسله از مفاهیم و نظریههای تازه در اندیشهی اروپایی به حساب میآمد.
در اروپا تا پیش از جنگ جهانی اول تغییری بنیادین در این زمینه صورت نگرفت. چهار سال حمام خون و جنگ بی نتیجه با پیشرفتهترین سلاحها ابعاد شوم "پیشرفت" را افشاء کرد. به خوبی دیده میشد که این جنگ نه به قصد بازگشت به اَعصار گذشته بلکه نتیجهی سازمان یافتگی بی نظیر علوم، تکنولوژی و عقل انگاری بود. آن طور که "اُسوالد اِشپنگلر" در کتاب "سقوط غرب" (1922- 1918) میگوید، تجربهی جنگ بیشتر از کتابها و نظریهها، مانع باور به پیشرفت شد. جنگ هم رؤیای آخرت و هم کهولت و مرگ تمدنها را بار دیگر ترویج کرد. زیگموند فروید نیز در کتاب "ناخوشایندیهای فرهنگ" (1929) از آشتی ناپذیری دردناک غریزه و فرهنگ سخن میگوید. پس از "جنگ بزرگ" و اندوه و افسردگیهای پیامدش، زمان دل بستنها و شیفته شدن به "پیشرفت" به پایان رسید.
میراثی مهم که از دوران مبارزه میان عقل انگاری و رُمانتیک به جا ماند "تاریخ انگاری" بود، به این معنا که هر نسل و هر "دوران تاریخی" ویژگیهای خاص خود را دارد که قابل مقایسه با دیگر دورانها نیست. هر لحظهی تاریخی باید به مثابه پیامد شروطی معین، بنیادی و خاص از درون فهمیده شود، چنان که گویی دقیقاً همین عواملاند که تاریخ را میسازند. هر لحظهای هدف و مقصد خودش را در خود حمل میکند، و تمام حقایق به طور نسبی متعلق به لحظاتی خاص هستند که به آن تعلق دارند.
"یوهان گوتفرید هِردِر" (23) (1803-1744) معتقد به تاریخ انگاری- یعنی مشروط دانستن حقایق به زمان و مکان- و آموزگار بزرگ نسبیت تاریخی بود. در واقع نسبیت انگاری نگرش تاریخی را به سمت دین زدایی هدایت کرد، زیرا تاریخ انگاران نسبت به این موضوع تردید داشتند که ارزشهایی یافت شود که تاریخ را به مثابه یک کلیت هدایت کند. هر چیز ارزشمند در مرحلهی نخست به وضعیتی معین و تحقق نیازهای ملموس آن گره خورده بود. به همین خاطر تاریخ به عنوان کلیت معنا و حقیقت خود را از دست داد. سراسر معنا و حقیقت تاریخ در هر عصر تاریخی معین نهفته است. سراسر معنا و حقیقت تاریخ یک ملت معین در تحقق ویژگیهای مشروط به زمان آن ملت نهفته است.
آنگاه که بشر دریافت که تمام لحظات، خودویژه و منحصر به فرد هستند و تمام دورانهای تاریخی ویژگیهای خاص خود را دارند، میل به معاصربودن در او قوت گرفت. معاصر بودن شبیه سرزمین ناشناختهای شد که کاشفان خود را میطلبید. پیش از هر چیز شکار تازگیها در همان لحظهی تولدشان مطرح بود. ادراک زمانی مُدرن صورتی از خودمحوربینی را به ثبت میرساند، زیرا هویت خویشتن مثل لحظات تاریخی بی ثبات و گریزنده میشوند. به علاوه بشر همیشه در کمین بوده است تا هسته و مغز رابطهی نسل خود با جهان را کشف کند. هنر به عنوان کارگاه تجربهی تازهترینها عملکردی نو به دست آورد. باری در آن زمان چیزی ننگ آورتر از این نبود که فرد دنباله رو شود و از قافلهی عصر خود بازمانده باشد.
بهترین کار این بود که بشر فردا را پیش بینی کند. به تمام زبانها "روزنامه" و "فصلنامه"هایی منتشر میشد که تلاش میکردند روح زمان را در همان دمی که متولد میشد، ثبت کنند. نام روزنامههای آن دوران به زبانهای لاتین، آلمانی و انگلیسی "زمان" به نروژی "ردِ زمان" به زمان دانمارکی "همزمان" بود. چنین نشریاتی نوع خاصی زمان سنج بودند که تلاش میکردند ویژگیهای عصر خود را انتشار دهند و به عنوان سند برای آیندگان به یادگار بگذارند. این تحول ذهنی برای کاوشهای تاریخی نیز اهمیت ویژهای داشت، زیرا این تحول به طور همزمان علاقهی مردم را برای فهم اشکال بیانی خاص دیگر دورانها زنده میکرد. مردم دریافتند که از روی شیوهی آرایش مجسمههای مرمرین زنان روم باستان میتوان عمر آنها را تعیین کرد.
تناسخهای پوستهی زمین
کشف زمان از دیدگاه زمین شناسی بر آن تفکری که بشر را مرکز خلقت میدانست، ضربهای کاری زد. کُپرنیک اعلام کرد که زمین مرکز جهان نیست بلکه سیارهای در مدار خورشید است. به این شیوه بشر از کانون خلقت کنار زده شد. با گسترش زمین شناسی تاریخ و قدمت بشر چنان کاهش یافت که به نقطهای ناچیز در هستی تبدیل شد.در مسیحیتِ قرون وسطی چشم آفریدگار بر بشریت دوخته شده بود. به همین خاطر او زمین را در مرکز خلقت جای میداد. به علاوه زمین و هر موجودی که بر آن میخزید، بر فراز آن پرواز میکرد، و یا در آن شناور بود، به خاطر بشر آفریده شده بود. زمین و بشر حدوداً در یک زمان آفریده شدند و حیات و مرگ آنها نیز به طور همزمان روی میدهد. پس زمان بشری و زمان خاکی بر هم منطبق میشدند.
یکی از دلایل عمدهای که سبب شد فرضیههای تکاملی از همان آغاز عجیب به نظر بیایند، این بود که بسیاری از مردم در سال 1650 میلادی تحت تأثیر کتاب "حوادث اِنجیل عهد قدیم و جدید" نوشتهی اُسقف بزرگ "یوشر" بودند. آنها فکر میکردند جهان در نیمروز 23 اکتبر 4004 پیش از میلاد خلق شده است. این چهار سال اضافی به خاطر تردید در تاریخ دقیق تولد مسیح بود که یقیناً در زمان حیات "هردوس" شاه اتفاق افتاده بود. تاریخ خلقت در اِنجیلهای معتبر انگلیسی چاپ شد. با این محاسبه قدمت وجود اُسقف اعظم به زمان پدران کلیسا و از جمله عصر زاهد تاریک دنیایی چون "بداونه رابیلیس" میرسید. محاسبههای سال خلقت تا حدی با هم تفاوت داشتند، با وجود این محاسبهی یوشر از اِعتدال بیشتری برخوردار بود، زیرا بعضی از اُسقفها چند سالی به این تاریخ افزودند و گروه دیگر چندین سال از آن کسر کردند. اما مادامی که باستان شناسان، زمین شناسان و فیزیکدانان پس از یوشر پیوسته به فاصلهی میان خلقت بشر و خلقت هستی افزودند، احساس شد که اعتقاد دیرین مردم نسبت به خلقت مورد تهدید واقع شده است.
سرانجام آشکار شد که خلقت بشر و خلقت زمین همزمان نبوده است. محاسبههای علمی امروز نشان میدهد که 12 میلیارد سال از پیدایش هستی میگذارد و عمر منظومهی شمسی و کرهای که ما بر آن زندگی میکنیم به چهار و نیم میلیارد سال میرسد. این اعداد چنان بزرگند که ظاهراً در افق زمانی یوشر نمیگنجند. برای مثال خویشاوندی میان تمام موجودات زنده را میتوان در الگویی تکاملی نظم داد و به این طریق پوستهی زمین برای خود دارای تاریخی طبیعی خواهد شد.
در 1778 محقق طبیعی دان "ژرژ لویی لکلرخک بی فو" فکر میکرد آن زمانی که او عمر زمین را 75000 سال تخمین زده بود، خالی از مُبالغه نبود، زیرا برای کسانی که همفکر او بودند، بازگشت مسیح به زمین به معنای فرا رسیدن روز رستاخیز نبود. بی فو برای تأیید نظراتش از اِنجیل استفاده نکرد، بلکه به جای آن مدت زمانی را محاسبه کرد که پارهای گداخته از جنس خاک کاملاً به سردی میگراید، آن چنان که تمام ویژگیهای حیاتی خود را از دست بدهد. افق فکری بی فو (24) در این زمینه با یوشر تفاوت چشمگیری نداشت، با این حال بی فو برای عمر بشر بر زمین حدود 93000 سال را تخمین زد.
کسی که به طور جدی دروازه را بر بی مُنتهایی عمر هستی گشود زمین شناس اسکاتلندی "جیمزهاتن" بود که در فاصلهی سالهای "1797-1726" میزیست. او بیشتر عمر خود را به کار و زندگی در مزرعهی پدریاش در حاشیهی شهر "ادینبورگ" گذراند و درآمد حاصل از اکتشاف دوران نوجوانی خود را صرف تحقیق در زمینهی شیمی میکرد. فیلسوف معروف "دیوید هیوم" (25) و اقتصاددان انگلیسی "آدام اسمیت" از دوستان نوجوانی و از هم صحبتان او بودند. اثری که بیشتر عمر هاتن صرف آن شد، همان کتاب معروف و فهم ناپذیر او به نام "تئوری زمین" بود که بخش عمدهی آن در سال 1788 و فصل پایانیاش در سال 1899 منتشر شد. نقاشیهای آبرنگ هاتن که بخش بزرگی از مطالعات او را وصف میکند، برای نخستین بار در سال 1968 پیدا شد. تأثیرات تاریخی او خلاصهای از تحقیقات هاتن را سبب شد که در 1802 "جان پِلی فَیر" آن را تحت عنوان "نظریههای هاتن دربارهی زمین" منتشر کرد.
هاتن هنوز برای آزمایش و تخمین عمر سنگها از شیوهی مدت زمان نیمه شدن تشعشعات رادیواکتیوی هیچ گونه اطلاعی نداشت. با این حال او برای پوستهی زمین یک زمانبندی نسبی و یک تاریخ تکامل تنظیم کرد که مرزبندیهای بی فو و پیشگامان روحانی او را از هم پاشید. هاتن زمین را تقریباً چون یک موجود زنده دریافت که با تکراری از فرسایش، انتقال، ته نشینی، رسوب، انفجار و فرسایش دوباره عمری طولانی کرده بود. او برای کوه، دریا، شنها و آب یک تکامل ساختگی یا به عبارت دیگر یک سناریو به وجود آورد. طبق این تکامل غیرمستند عمر زمین به دورانهای بزرگ تاریخی تقسیم میشد. به نظر هاتن هرگز سنگ اولیه وجود نداشته است. او تصور میکرد که سنگ خارا و مرمر سیاه تکههایی از مواد مذاب هستهی زمیناند که در اثر آتشفشان بر پوستهی زمین جا گرفته و سرد شدهاند، و به موقع خود در تناسخهای اَبدی پوستهی زمین به اصل و مبدأ خود بازخواهند گشت.
کلید چشم انداز نو هاتن واقع نگریهای او بود. او میگفت، هر نوع شرح معتبری میبایست از واقعیتها و فرآیندهایی طبیعی که ما را در بر گرفتهاند، شروع بشود. نظرات گالیله راجع به فضا و مکان شبیه اندیشههای هاتن بود، زیرا گالیله میگفت: آن نیروهای طبیعی که بر آسمان حاکمیت دارند شبیه به نیروهای زمینیاند. هاتن مدعی بود فرآیندی که بر پوستهی زمین گذشته است، همیشه از قانونی یکسان پیروی کرده است. وقتی بشر دریافت که فرسایش، انتقال، ته نشینی، رسوب، انفجار و فرسایش دوباره چقدر بطئی و آهسته صورت میگیرد به طول عمر واقعی و میلیونی پوستهی زمین پی برد. چنین درکی از دگردیسی پوستهی زمین نه دلالت بر آغاز و نه بر پایان عمر زمین داشت. طبیعت عمری طولانی از سرگذرانده بود و زمانی نیز در پیش داشت. افق دید هاتن از زمان تنها چنین نیست که تاریخ بشریت حادثهای کوتاه خواهد بود، بلکه معنای تاریخ به طور چشمگیری کاهش مییابد. سرعت آهسته و بطئی فرآیندهای زمین شناسی نگرش تاریخی را نامحسوس کرد. تاریخ نویسی انحصار خود نسبت به زمان را از دست داده است. در واقع حجم وسیعی از زمان در بیرون از تاریخ واقع شده است. وقتی امروزه میدانیم که پوستهی زمین متحول شده است، شکی در این نیست که زندگی بر آن نیز متحول شده است. زمین شناسی چشم انداز نوی را خلق کرد که بعدها زیست شناسی مُدرن توانست بر اساس آن به اصلاح خود بپردازد. سنگواره برای علاقمندان به زمین شناسی و زیست شناسی نقطهی میعادی با اهمیت شد. سرانجام پوستهی زمین زمان شماری خاص خود را به دست آورد.
طبیعی دان "ژرژ کوویر" (26) نگرش "هاتن" را به عرصهی تحول زیست شناسی منتقل کرد، اما به زودی متوجه شد که سخن گفتن از موجودات جاندار به مراتب از سخن گفتن راجع به سنگ حساستر است. کوویر میاندیشید که حیات بر کرهی خاک از طریق یک سری حوادث ویرانگر طبیعی و سپس بازسازی دوباره ساخته شده است. کوویر سنگوارههایی را یافت و تفسیر کرد که به طرح دیگری از زندگی تعلق داشتند تا آن چیزی که ما میشناسیم. آگاهی از تاریخ طولانی زمان شرایطی به وجود آورد که بشر بتواند از چارچوب الهیات و درک بشر محوری نسبت به زندگی بر کرهی خاک فاصله بگیرد و به تدریج آن را پشت سر بگذارد. هستی تنها از یک طبیعت تشکیل نشده است. طبیعت در خلال تاریخ خویش نقشهای متفاوتی را دارا بوده است.
طبیعی دان انگلیسی "لی ال" نخست در سال 1830 در کتاب "اصول زمین شناسی" برای هم نسلان چارلز داروین قوانین و چشم اندازهایی تازه دربارهی طول زمان تدوین کرد. در این زمان توصیف هدفمند تکامل انواع به تدریج فراموش شد، و نگریستن به تکامل حیات چون قانونمندی به وجود آمدن کوهها و درهها کم کم عادی شد. "لی ال" در 1863 این نتیجه گیریها را در کتاب دیگری به نام "نشانههای زمین شناسی تاریخ بشر" پیش کشید. دنبال توصیف گشتن برای آغاز و انجام زندگی به همان حدّ عبث است که بخواهیم نمای یک قاره را با ارادهی آفریدگار توضیح بدهیم.
وقتی که داروین در سال 1871 کتاب "اجداد بشر و انتخاب به تناسب جنسیت" را راجع به هستی بشر نوشت، سرانجام ساعتساز از صحنه کنار زده شد. خداوند حتی مسئولیتی در برابر هستی بشر نداشت! کماکان بنیاد زندگی در تاریکی نهفته بود، اما در این زمان زندگی در تاریکی دیگری که با سنّتهای کلیسایی تفاوت میکرد، فرورفت. وقتی سخن از زندگی بر کرهی خاکی و یا تاریخ پوستهی زمین است تمام نشانههای آغازین محو شده است. قدیمیترین لایههای سنگی که ما میشناسیم 500 میلیون سال از خودِ زمین جوانترند. حتی گسترش چشمگیر طول تاریخ یا به عبارت دیگر آگاهی از قدمت دیرین زمین نیز نمیتوانست اطلاعات لازم دربارهی آغاز و انجام زندگی را به ما بدهد.
پینوشتها:
1. Giovanni de Dondi
2. Padova
3. Daniel Defoe
4. Albresht Durerr
5. William Hogarth
6. Thomas Hobbes
7. Benedikt Spinoza
8. Joseph Glanvill
9. Adam Smith
10. William Paley
11. Johan Harrison
12. Greenwich
13. Filipp II
14. J. Swift
15. Dava Sobel
16. salomon Coster
17. Johan Fromantel
18. Nevil Maskelyne
19. Koselleck
20. Hektor
21. Erling Sandmo
22. Giambattista Vico
23. J. G. Herder
24. Buffon
25. David Hume
26. Georges Cuvier
اِریکسن، تروند برگ؛ (1385)، تاریخ زمان، ترجمهی اردشیر اسفندیاری، تهران: نشر پرسش، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}