نویسنده: جان بوینتن پرسلی
برگردان: ابراهیم یونسی



 

جنگ جهانی اول چون سلسله جبالی سرخ و به رنگ خون از میان این قرن برمی‌خیزد. کشتار جنون آمیزش که از لحاظ نظامی نیز غیرقابل دفاع بود دست کم ده میلیون اروپایی را که بیشتر جوان و عاری از نقص مشهود بودند به خاک هلاک افکند. این مردم پس از اینکه به لباس نظام درآمدند و تغذیه شدند و تعلیمات دیدند، پیش از آنکه در واگنهای حمل حیوانات جای داده شوند، بر مصیبت‌شان ماتم گرفتند و به افتخارشان هورا کشیدند؛ سپس با سرب گداخته مشبک گشتند، قطعات ناشی از ترکش گلوله‌های توپ بدنشان را از هم درید، انفجار بمبها قطعه قطعه‌شان کرد، نوک سر نیزه شکمشان را شکافت، گاز خفه کننده خفه‌شان ساخت، در میانِ گل و لای خفه شدند، در زیر دست و پا رفتند و در دریاها غرق شدند، در سنگرهایی که بر سرشان فرو می‌ریخت مدفون گشتند، از هواپیماهای در حال اشتعال فرو افتادند و یا پس از اینکه مدتها با موشان سیفلیسی و شپشهای آلوده به تیفوس در سنگرها بیتوته کردند اجازه یافتند بر اثر ابتلای به بیماریها هلاک گردند. مرگ، که اینک به قلمرو امپراطوری خویش نزول اجلال کرده بود بهترین افراد را می‌خواست، و می‌گرفت. این نسل، نسلی معمولی نبود؛ گل و میوه‌ی تابستان اروپا، تابستانی طویل و سرشار از آرامش و رفاه بود، حاصلی ناب و شگفت بود. کسانی از ما که با این جنگ به ستیز برخاستند و نابودیش را به چشم دیدند و زنانی که هنوز زنده‌اند و دورنمای امید بخش را از یاد نمی‌توانند برد - آری، ما همه هنوز هم معتقدیم که بهترین یاران ایام جوانی ما، روشن‌ترین اذهان و شجاعترین قلوب، همه جوانانی شاد و شاداب، بدین جنگ رفتند و از آن بازنگشتند. (و در این میان ما انگلیسیان دریافتیم که ندبه‌ها و ناله‌هایی که «هاوسمن (1)» سالها پیش در جوانک شراپشایری (2) سر داده بود چه بسیار فرا نگرانه بود). این چیزی است که کسانی که پس از 1904 به دنیا آمده‌اند هرگز نمی‌توانند چنانکه شاید و باید بفهمند و احساس کنند. صدمه و زیانی که اروپا در این جنگ متحمل شد در حساب نمی‌گنجد. سال 1919 سایه‌ی بی جان سال 1913 بود. ما هرگز نخواهیم دانست که چه امکانات و استعدادهایی در زمینه‌ی سیاست و ادب و هنر و علوم در میان گودالهای ناشی از ترکش گلوله‌ها و سیمهای خاردار از دست رفت. اما بدیهی است بر پاره‌ای از عواقب و آثار این جنگ آگاهیم، و نمی‌توانیم نادیده‌اش انگاریم.
این جنگ همچون کارد بر استخوان اروپا نشست (البته در اینجا بریتانیا نیز جزء اروپا محسوب می‌شود، و نیز دومینیون (3)های انگلیس، با همه‌ی دوری از صحنه‌ی کارزار با قیود و شرایطی جزء این قاره به حساب می‌آیند؛ در واقع بعضی از سخت‌ترین نبردهای این جنگ را کاناداییها و استرالیاییها کردند.) هیچ اروپایی هوشمند و حساسی - و البته نویسنده‌ی ناهوشمند و غیرحساس نمی‌تواند در کار خویش موفق باشد - نمی‌توانست خویشتن را از حوزه‌ی تأثیر و فشار این چهار سال بر کنار دارد. اینان می‌توانستند بیطرف باشند، اما به هر حال جنگ در پیرامونشان بود. مجموع تأثیر این وضع بر مردم مختلف، بر بیطرفها و افراد غیر نظامی مللِ متحارب و کسانی که عملاً در جنگ بودند شاید متفاوت بود، اما به هر تقدیر اجتناب‌پذیر نبود. هر فرد حساس و با احساسی، و شاید نویسنده‌ای که سخت سرگرم کار خویش بود و موقتاً به واپس زدن هرگونه خیال مربوط به جنگ توفیق می‌یافت، یحتمل همین فکر را در ضمیر ناآگاه خویش رها می‌کرد. نویسندگان جوان ملل متحارب که به عللی در خانه‌ی خویش مانده بودند و اما می‌دیدند که برادران و دوستانشان بسرعت ناپدید می‌شوند این کابوس را یا تمام و کمال به ساحت آگاهی خویش راه می‌دادند و یا با قبول عواقبی که در ناآگاه به بار می‌آورد آگاهانه آن را فرو می‌نشاندند. و اما آنانکه عملاً در جنگ شرکت داشتند، اگر جانی به در می‌بردند چون بیگانگانی که از دیاری ناآشنا آمده باشند به زندگی غیر نظامی باز می‌گشتند. اینان زودتر از موقع با مردگان آشنا گشته و بدانها نزدیکتر از زندگان بودند. بعلاوه، زندگان نیز تغییر کرده بودند، همه چیز دگرگون گشته بود. چگونه کسی که تا مغز استخوان خسته و فرسوده است و خویشتن را شبحی احساس می‌کند می‌تواند به آفرینش شاهکاری به شیوه‌ی نو آغاز کند؟ صرفنظر از امریکاییان - زیرا هم فاکنر (4) و هم همینگوی (5) هر چند جوان بودند در جنگ شرکت جستند و در آن زخم برداشتند - اگر چه تعداد از این جنگجویان زنده ماندند و در عرصه‌ی ادبیات پس از جنگ شهرت و اعتبار جهانی در خوری کسب کردند؟ چون اگر در وجود این اشخاصی که از کسوت نظام بدر می‌آمدند تحولاتی روی داده بود بر جهان ادبی نیز که بدان در می‌آمدند حوادثی گذشته بود، و حوادثی هنوز در حال وقوع بود، و این جها برای بیشترشان به اندازه‌ی لباس غیر نظامی‌ای که اینک پوشیده بودند بیگانه و ناآشنا بود.
اما پیش از اینکه به سالیان پس از جنگ بپردازیم نخست زوریخ (6) زمان جنگ را از نظر بگذرانیم، که در آن از جمله اشخاص عجیبی که به اختیار یا به جبر جلای وطن کرده بودند و در آن به سر می‌بردند جیمز جویس بود که نشسته و بر بلیط‌های تراموای و آگهی‌های دستی و دیواری «دوبلین (7)» خیره گشته بود - و این چیزها و مطالب بسیار دیگری که دوستانش درباره‌ی دوبلین برایش می‌فرستادند نیاز داشت، چون سرگرم نگارش اولیس (8) بود. در همان سال، یعنی سال 1916 سه شخصیت دیگر نیز در همان شهر بودند. نخستین این کسان که پناهنده نبود و خود نامدارترین فرد مردم زوریخ بود «کارل گوستاویونگ» بود که از فروید بریده و بررسی عظیم خویش را درباره‌ی «اوهام سمبولیک (9)» و «صورِ مثالی (10)» تحت عنوان روانشناسی ضمیرناآگاه (11) منتشر کرده بود؛ و هم او بود که به انسان عصر جدید هشدار داد که اینک به نحوی خطرناک یکسوگیر گشته و چنان از سلطه‌ی آگاهانه‌ی خویش بر خود و وقایع مطمئن است که ذهنش - که دیگر با سمبولهای مذهبی تقویت و تحکیم نمی‌شود - تقریباً به طور دربست دستخوش تمایلات ناآگاه و اوهام او است. و باز هم او بود هم با تحلیل وضع روانی بیماران آلمانی خویش توانست پیشگویی کند که کارِ آلمان - که آن زمان از عواقب شکست و تورم پول رنج می‌برد و آگاهانه هرگونه خیال میلیتاریسم را به دور می‌افکند - سرانجام به جنونی مدهش و اشتیاقی شدید به تجاوز و تخریب منتهی خواهد گشت. دومین کس از این گروه که مانند جویس پناهنده بود شاعر جوانی بود از مردم رومانی به نام «تریستان تسارا (12)». این شخص با اینکه جوانترین فرد این جمع بود رهبری گروه کوچکی از جلای وطن کردگان کشورهای متحارب را بر عهده داشت، و همین گروه بود که نهضت جدیدی را آغاز کرد که حتی «پیشتازتر» از فوتوریسم و در واقع خاتم هر نهضت و جنبشی بود: دادا (13). اینان که خویشتن را «دادائیست (14)» می‌خواندند نه فقط می‌خواستند دنیا را از شرّ هنر سابق آسوده کنند بلکه بر آن بودند که هنر را به طور کلی از میان بردارند. الغرض، هنرمندانی بودند مخالف هنر: اینان می‌خواستند که موسیقی به یک سلسله اصوات نابهنجار و نقاشی به یک مشت رنگ و کاغذ و کرباس و ادبیات به یک مشت سخن نامفهوم مبدل شود. همین گروه نمایشهایی را برپا کرد که مراد از ترتیب دادن آنها ناراحت کردن و به خشم آوردن و آشفتن بیننده بود. اینان با انواع سبکسریهای دانسته و سنجیده نشان می‌دادند که چگونه منکر و مخالف هنر و سنن و فکر و سادگی و شایستگی و شعور و خلاصه جهانی هستند که اینک در کار جنگ بود، جنگی که خود از آن گریخته بودند. این نهضت بر رغم پوچی و حماقت آشکار خود سالیانی چند پس از جنگ در چندین کشور انتشار یافت - نمایشات عدیده‌ای در آلمان ترتیب داد و بعدها در پاریس با حمایت شاعر نامدار، آندره برتون (15)، منجر به نهضتی دیرپاتر شد که «سور رآلیسم (16)» باشد. علت این امر روشن است. زیرا ممکن نیست آدمی کلمات و رنگهایی را به کار برد که - هر اندازه هم خود بخواهد - کلاً و کاملاً عاری از معنا و مفهوم باشند. چون وقتی ضمیر آگاه از نظارت و سلطه‌ی خویش بکاهد ضمیر ناآگاه پای در میان می‌نهد، و رهایی ناآگاه همان چیزی است که سوررآلیسم می‌خواست، اگرچه با داشتن چنین هدف و منظور مشخصی مقداری از سلطه‌ی ضمیرآگاه را به وی باز گرداند و بدان وسیله کوششهای خویش را عقیم ساخت.
آخرین کس از این گروه که به سال 1916 در زوریخ می‌زیست جلای وطن کرده‌ای بود که سالها بود دور از وطن بسر می‌برد، و قریباً به سرزمین زادبومی خویش باز می‌گشت. نامش «ولادیمیر ایلیچ اولیانوف (17)» بود که آن را به شیوه‌ی انقلابیون روس به «لنین (18)» تغییر داده بود. هیچ یک از سخنان یونگ و جویس و تسارا و یاران دادائیست وی کمترین تغییری در افکار و احساس وی نمی‌توانست داد؛ ظاهراً دقیقاً می‌دانست دردِ کار دنیا در کجا است و چاره‌ی آن چیست. نیرنگی به کار می‌زد که بعوض آنکه شنونده را خلع سلاح کند وی را بیشتر سراسیمه می‌کرد: ناگهان شلیک خنده را سر می‌داد. شاید این مردِ سرنوشت که طبیعت به وی قوه‌ی کشف و شهود داده بود می‌دانست که پس از آنکه به یاری ارتش آلمان در یک قطار دربسته، چون میکربی در لوله‌ی آزمایشگاه به روسیه باز گردد کاری را آغاز خواهد کرد که منجر به قالب گیری و تجدید ساختمان یک سوم جهان خواهد شد. و این چهار نفر، یعنی یونگ که بین دو تجزیه و تحلیل قرار گرفته و جویس که چشم از رمان عظیم خویش برگرفته و آسوده بود و تسارای جوان و شوریده و لنینِ سخت و عبوس، بسا بعد از ظهرها دیرگاه در «بانهوف اشتراسة‌(19)» زوریخ از کنار هم می‌گذشتند. هنوز اواسط جنگ بود، لیکن اینک در اینجا، دور از غرش توپها و کشتارها، جهانِ پس از جنگ در کار شکل پذیرفتن و رنگ گرفتن بود.
روسیه مانند همیشه با دیگر کشورها فرق داشت، و در این تصویر نبود. در آنجا انقلاب روی داد، تا با قدرت و شدت بنای عظیمی را که در سال 1917 فرو ریخته بود از سر تا پا از نو بسازد. همینکه بلشویکها (20) به رهبری لنین آهنین عزم بر اریکه‌ی قدرت تکیه کردند محیط کار نویسندگی موافق با سیاست مرکزی حکومت «شوروی» دگرگونه شد، و لذا ادبیات روسیه را باید در بخشی جداگانه آورد. متعاقب انقلاب و در خلال ایامی که جنگهای داخلی هنوز ادامه داشت، مواد و مطالب چاپی بسیار اندک بود و به جای چاپ کتابهای تازه خواندن اشعار در مجامع عمومی، خاصه به وسیله‌ی شاعران انقلابی چون «مایاکوفسکی (21)» رونق گرفت. در فاصله‌ی بین پایان جنگهای داخلی و آغاز نخستین برنامه‌ی پنج ساله، یعنی آنگاه که اجرای «سیاست اقتصادی نوین (22)» از نظارت دولت کاست، نویسندگان از آزادی قابل ملاحظه‌ای برخوردار گشتند، مشروط بر آنکه بر حزب نتازند. لنین، اگرچه مانند بسیاری از انقلابیون از لحاظ ذوق ادبی آدمی معتدل محافظه کار بود گذشتش در این گونه مسائل به مراتب بیش از جانشینانش بود. اگر هم از درک و ارزیابی نوشته‌ها و کارهای تجربی تئاتر عاجز بود دست کم افکار و نظریات خاصی را به شعرا و نمایشنامه نویسان تلقین نمی‌کرد. بهترین نوشته‌های وصفی و فکاهی‌ای را هک جامعه‌ی شوروی به جهان ادب عرضه کرده است به گروهی از نویسندگان جوان به نام گروه «برادران سراپیون (23)» مدیونیم. اینان روشنفکرانی بودند غیر حزبی و برخلاف بسیاری از نویسندگان پا به سن نهاده که جلای وطن کردند مایل به ترک مملکت نبودند. اما آغاز برنامه‌ی پنجساله و تشدید نظارت حزب، که در عرصه‌ی ادبیات بیشتر از طریق «اتحادیه‌ی عمومی نویسندگان شوروی» اِعمال می‌شد، مؤلفان را ناگزیر ساخت که بین سکوت و تنگدستی - چون آثارشان منتشر نمی‌شد - حتی چیزهای بدتر از آن و رئالیسم سوسیالیستی، که می‌رفت بر هنر حکومت کند، یکی را برگزینند. و اما رئالیسم سوسیالیستی، کلیه‌ی تجارب به شیوه‌ی منحط و قهقرایی غرب را بدور افکند و آنچه را که در آثار داستانی رمانتیک و بدیع و خیال انگیز بود مورد بی مهری قرار داد و طنز و بذله‌ای را که مجاز می‌شمرد همان اندازه بود که نویسنده‌ای در مقام وصف جدّی یک عضو حزب در حین ساختمان یک کارخانه‌ی سیمان ابداع می‌توانست کرد.
در این بحث هیچ گونه احساس موافقی نسبت به هر نظامی که در آن رهبران سیاسی - که اوقات خویش را نه در راه درک و فهم هنر بلکه در تلاش به خاطر کسب قدرت صرف کرده‌اند - بتوانند به مؤلفان و مصنفان و نقاشان دستور دهند که چه بنویسند و چه تصنیف کنند و چه بکشند وجود ندارد. وانگهی نظامی هم که در آن رهبران سیاسی چیزی نگویند و اجازه دهند که اتحادیه‌های عمومی که خود وسیعاً زیر سلطه و نفوذ چاپلوسان سیاسی هستند و اکثراً از اشخاص بی مایه‌ی مرعوب و تنگ چشم تشکیل شده اند کار تهدید و ارعاب هنر را از جانب ایشان به انجام رسانند نظامی خوب و مطلوب نیست. با این همه برای اینکه از حدود عدالت و انصاف خارج نشویم و خویشتن را از اقدام به تبلیغات علیه، در لفافه‌ی انتقاد، بدور نگهداریم باید سعی کنیم که این زمینه و متن را تا آنجا که به ادبیات مربوط می‌شود هم از لحاظ نظام شوروی و هم از دیدگاه سنن روس مورد توجه قرار دهیم. مثلاً چنانکه خاطر نشان کردیم این فکر که ادبیات جدی باید متضمن یک مفهوم و منظور خطیر اجتماعی باشد از ابداعات و اختراعات بلشویکها نبود و آن را می‌توان از «بلینسکی (24)» به بعد در نقد روسی قرن نوزدهم باز یافت. دیدار نویسندگان با هم به منظور انتقاد از نوشته‌های همدیگر نیز یکی دیگر از اختراعات ناخوشایند کمونیستها نیست بلکه مدتها بیش از انقلاب مرسوم بود. در حقیقت بسیاری از چیزهایی که در غرب زاییده‌ی افکار کمونیستهاشان می‌پندارند - مثلاً این یا آن طرز تفکر خاص، که هرگونه مصالحه و سازشی را منع می‌کند، میل به اینکه هنرمند کاملاً موظف باشد، و یا میل به زندگی شادِ گروهی - ممکن است از خصایص ملی مردم روس باشد. این نکته را نیز باید به یاد داشت که مردم شوروی مسلماً قسمتی به این علت که برخلاف اروپاییان و امریکاییان فاقد تفریحاتی هستند که صورت تجارتی یافته‌اند بسیار به نوشته و کتاب علاقه مندند چندان که نسخ کثیر کتابهای جدید را در چند روز می‌بلعند. بعلاوه، تصمیم به اینکه ادبیات و هنر تا به سطحی پایین آورده شود که کارگران و دهقانان بفهمند، اگرچه خود اشتباه بود، زمانی اتخاذ شد که فداکاریهای بیشتری را می‌باید از مردم طلب کرد. از این گذشته، در ایام پیش از انقلاب یعنی در طی نیمه‌ی نخستین این قرن و قبل از جنگ، ادبیات روس نه تنها راهی دور با قلل رفیع ادبیات قرن نوزدهم فاصله گرفته بود بلکه به جرأت می‌توان گفت که سخت به انحطاط گراییده و به طرزی بیمارگونه احساساتی و آشفته و غمبارگشته بود و ترس از اینکه چنین چیزی دوباره پیش آید و بدبینی دیرینِ خاص نژاد اسلاو دیگر باره بر ادبیات و هنر سایه گسترد در اتخاذ این تصمیم که فقط رئالیسم سوسیالیستی یعنی اثری حق حیات داشته باشد که تماماً برونگرا و به سهولت قابل فهم و مبتنی بر خوش بینی باشد بی تاثیر نبود. وانگهی، در غرب نیز نظیر این گونه آثار (رئالیسم کاپیتالیستی؟) زیاد داریم، و خروارها از آن برای کتابفروشیها تولید می‌شود و مجلات عامه پسند زحمت نویسندگان این قبیل آثار را با دست و دلبازی جبران می‌کنند. تفاوت مطلب، که در ادبیات مسأله‌ای است حیاتی، این است که در باختر زمین مؤلف می‌تواند برله این گونه آثار، در قبال فشار اجتماعی و اقتصادی مقاومت کند و دست کم رسماً و از لحاظ پیشه و کار خود در معرض چنین فشاری نباشد و محکوم نیست به اینکه «مهندس روح» باشد، آنهم در محیطی که روح از میان برداشته شده و شأن و عظمت و افسونش به ماشین داده شده است.

پی‌نوشت‌ها:

1) Housman آلفرد ادوارد هاوسمن شاعر و محقق آثار کلاسیک، از مردم انگلیس (1859-1936).
2) Shropshire Lad
3) dominion مملکت نیمه مستقل.
4) Faulkner ویلیام فاکنر رمان نویس آمریکایی (1897-1962).
5) Hemingway ارنست همینگوی رمان نویس امریکایی (1898-1968).
6) Zürich
7) Dublin
8) Ulysses
9) symbolic fantasies
10) archetypes
11) Psychology of the Unconscious
12) Tristan Tzara نویسنده و شاعر فرانسوی (1896-1963).
13) Dada
14) Dadaists
15) André Breton نویسنده‌ی فرانسوی (1896-1966).
16) surrealism
17) Vladimir Ilyich Ulyanov رهبر انقلاب 1917 روسیه و بنیانگذار حکومت شوروی (1870-1924).
18) Lenin
19) Bahnhofstrasse
20) Bolsheviks
21) Mayakovshy ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر و دراماتیست روسی (1893-1930).
22) N.E.P. (New Economic policy)
23) Serapion Brothers
24) Belinsky

منبع مقاله :
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.