نویسنده: خواجه نظام الملک توسی
بازنویسی: مهرداد آهو



 

داستانی از داستان‌های سیاست نامه

... زیدبن اسلم می‌گوید: شبی با عمربن الخطاب خلیفه مسلمین در خارج از شهر می‌گشتیم و با هم مشغول صحبت بودیم و در هنگام قدم زدن، درباره مسائل روز و سیاستهای کشوری و لشگری به بحث و تبادل نظر می‌پرداختیم، سپس از مدینه کاملاً بیرون رفتیم و در خارج از مدینه دیوار خرابه‌ای را دیدیم که از درون آن روشنایی به بیرون تابیده بود. عمربن الخطاب به من گفت:‌ ای زید، بیا تا با هم به آنجا برویم و ببینیم که آیا کسی آنجاست و اگر هست، کیست که در این وقت شب و خارج از شهر در این جا بیتوته کرده و در این خرابه روشنایی برپا کرده است.
پس من به اتفاق عمربن الخطاب بطرف آن جا رفتیم و چون به نزدیک آنجا رسیدیم، زنی را دیدیم که یک دیگ بزرگ بر روی آتش گذاشته است و دو کودک کوچک در پیش او در کناری خوابیده اند، و زن با خود می‌گفت: خدایا! حق من را از عمر بستان و او را لعنت کن، چرا که او هم اکنون از غذاهای چرب و نرم سیر خورده است و خوابیده و من و بچه هایم گرسنه ایم.
عمربن الخطاب چون این سخن زن را شنید، روی به من کرده گفت ای زید، این زن مرا شرمنده کرد، و باری بر دوش من گذاشت که باید آن را ادا کنم و من هم اکنون وظیفه‌ای دارم که باید آن را انجام دهم، تو اینجا باش تا من پیش این زن بروم و از او درباره این کار سوال کنم و بپرسم که داستانش از چه قرار است و چه کار می‌کند؟
پس عمر نزد زن رفت و گفت: ای زن، در این نیمه شب و در این خرابه در وسط صحرا و خارج از شهر چه می‌پزی؟ زن گفت: من زنی درویش و مستمندم، در مدینه جا و مکانی ندارم و هیچ چیزی هم برای خوردن ندارم من از شرم اینکه دو کودک من گرسنه اند و از گرسنگی گریه می‌کنند، به این صحرا آمده ام، تا همسایگان من ندانند که کودکان من برای چه گریه می‌کنند، من به اینجا آمده ام تا هر زمانی که کودکانم از گرسنگی گریه کنند و غذا بخواهند این دیگ را بر سر آتش گذارم، و آنها فکر می‌کنند که من چیزی می‌پزم، و به آن امید می‌بندند و می‌خوابند، ضمن اینکه الان دو روز است که ما چیزی نخورده ایم.
عمر به او گفت: حق با توست اگر بر عمر نفرین کنی، زیرا مستحق آنست حالا همین جا باش و صبر کن تا من بروم و بازگردم، پس عمر را دیدم که برگشت و به طرف خانه خود دوید، بعد از مدتی در حالی که دو کیسه بر دوشش بود، برگشت و به من گفت: ای زید بیا تا با هم به نزد آنها برویم، من گفتم: ای عمر، این کیسه‌ها را به من بده تا من بیاورم و او گفت: ای زید، اگر اکنون تو کیسه‌ها را از من بگیری، در روز قیامت چه کسی بار مرا مرا می‌گیرد، سپس با هم پیش زن و بچه هایش رفتیم، عمر دو کیسه را باز کرد، در یکی پر از آرد و در دیگری روغن و برنج بود و من هیزم آوردم و آتش روشن کردم، عمر آب آورد و زن ازآرد و روغن کماجی درست کرد و نان پخت و عمر برنج گذاشت و خرما را از جعبه بیرون آورد و بچه‌ها را بیدار کرد و به دست خود به آنها غذا داد و به زن گفت: ای زن بیا تا با بچه هایت به خانه ما برویم و تو نیز مرا حلال کن، زن گفت: پس تو عمر هستی، خدا تو را بیامرزد که ما را زنده کردی و عمر به همراه زن و فرزندانش به خانه برگشتند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم