نویسنده: تروند برگ اِریکسن
برگردان: اردشیر اسفندیاری



 

حکومت دست و دل

یکی از بهترین سرگرمی های مردم سوئیس گردآوری ساعت های قدیمی مچی است. حدود چند سال پیش برای خرید ساعتی قدیمی وارد یکی از فروشگاه های سوئیس شدم. ساعت ساز سوئیسی از فروش آن خودداری کرد، زیرا فهمیده بود که می خواهم آن را به دستم ببندم. او برای ساعت هایش چنین سرنوشتی را آرزو نمی کرد. به نظر او این ساعت به درد کسی می خورد که فقط بخواهد از آن نگهداری کند. اشیاء زینتی کوچک که بیش از 40 سال از عمرشان گذشته باشد، به عنوان شیء عتیقه فروخته می شوند. خریداران اغلب افراد مرفه و میانسالی هستند که فکر می کنند وقت آنها باید با ساعت های عتقیه سنجیده شود. یا شاید به زمان سنجی نیاز دارند که یادگار روزهای خوب و جوانی آنها بوده است. یادگار روزهایی که مردم تا این حد در فشار کمبود وقت نبودند.
ساعت های مچی خوب و قدیمی امروز به ندرت پیدا می شوند. خانم ها حدود 100 سال پیش شروع به مصرف این ساعت ها کردند. با این حال تا فاصله ی جنگ جهانی اول و دوم این رسم همه گیر نشده بود. در گرماگرم جنگ جهانی اول ساعت مچی نمادی مردانه شد. خلبانان، مدیر شرکت های بزرگ و توپچی های ارتش باید ساعت های دقیق و اعلاء می داشتند. در سال 1920 آهنگ و نظم محیط ارتش به کارخانه ها و محل کار نیز سرایت کرد. ساعتی که "چارلز لیندبرگ" (1) در جریان پرواز خود بر فراز اقیانوس اطلس به دست داشت، برای بسیاری از قهرمانان ورزش الگو شد. حتی امروز هم ساعت هایی با همان طرح در سراسر بازارهای جهانی جهان به فروش می رسند.
یک ساعت بلغی برای وضعیت های آرام ساخته شده است. کسی که ساعت بغلی دارد، معمولاً عرق ریزان و شتابان از محلی به محل دیگر نمی رود. او روزهای خود را با دقیقه ها و ثانیه ها نمی سنجد. بلکه ساعت را بر سینه اش که خود زمان سنجی درونی و حیاتی است، حمل می کند. بشر با ساعت مچی باید شتاب کند، به موقع سَرِ قرار برسد. ساعت مچی متناسب با نظام دست و ساعت بغلی همآهنگ با ضربان دل است.
تسلط بر زمان همیشه به شکلی در ارتباط با نظارت و سازماندهی حرکت بوده است. هر فردی ساعتی مچی دارد. اخطار و شتاب عقربه های ساعت بیشتر از هر چیزی ما را به ضربان مشترک جامعه پیوند داده است. نیاز جامعه ی مُدرن به بازدهی بدون ساعت های مچی غیرعملی بود.
تجسم زمان دقیقاً وابسته به نوع زمان سنج هاست. ساعت خورشیدی، ساعت آبی، ساعت شنی و ساعت مکانیکی زمانهای مختلفی را نشان می دهند. در ساعت آفتابی زمان به نرمی سایه ها روی این ابزار دست می کشد. در ساعت شنی زمان دانه دانه کاهیده و محو می شود. در ساعت مکانیکی نوسان شماطه و تیک تاک چرخ دنده ها، با سماجت بر ایجاد نظم درونی، به طور مستقیم با نبض بشر حرف می زند. زمان از وسیله ای که واحدها را تقسیم می کند و به آنها نام می دهد. تأثیر، رنگ و ویژگی های خود را می گیرد. مفهوم مجرد درباره ی زمان همیشه خواهان بیانی روشن، و یا شرطی ضمنی از تحقق حرکت زمان است. بخشی به این دلیل که مفهوم مجرد از اندازه های مشخص به وجود آمده است و بخشی به این دلیل که ما تنها می توانیم به طور غیرمستقیم به زمان نزدیک شویم. ما نمی توانیم گذشت زمان را به شیوه ای دیگر جز از طریق یک حرکت، یک مقدار، یک راه و یا یک سفر برای خود مجسم کنیم.
در جهان پیشامُدرن حاکمیت با زمان آب و زمان آفتاب بود. مفهوم زمان به گردش افلاکی، به نیروی جاذبه و تغییرات فصل گره خورده بود. زمان در درجه ی نخست اشتراکی میان بشر و طبیعت را به وجود می آورد. زمان به طور ناهمگونی با کیفیت وشدت متناوب می گذشت. زمان واسطه ای برای ارتباط دادن جامعه در ضربان طبیعت و ارتباط دادن فرد در ضربان جامعه بود.
جهان مُدرن همان زمان ساعت مکانیکی شد. مُدرنیته با سیستم چرخ دنده هایی که نیروی محرکه شان وزنه بود، شروع شد. بعدها شماطه و لنگر جای وزنه ها را گرفت. تکامل ساعت های جدید آزمونی برای رهایی و استقلال از زمان سنج های طبیعی بود. زمان زیر نظارت اختراع بشر درآمد. زمان از آن پس همگون، بی کیفیت و محاسبه پذیر شد، و به عنوان ارجاعی اجتماعی تبدیل به ابزاری برای ارتباط، همآهنگی و نظم شد.
در جهان پُست مُدرن زمان سنج دیجیتالی دارای دقت و سرعتی باورنکردنی شده است. این زمان سنج هیچ گونه جابه جایی را مجسم نمی کند. با این ابزار یا به عبارت دیگر در این عصر زمان حتی همگون نیست، زیرا زمان سنج دیجیتالی فقط حال را نشان می دهد و در نتیجه بی آینده و فراموش شدنی "یعنی بی گذشته" است. زمان چون حفره ی بزرگی شده است که در آن همه چیز ناپدید می شود، بدون آنکه از خود ردی بر جای بگذارد. با نشانگرهای دقیق و جهان شمولی چون ساعت دیجیتالی هم انتظارات و هم خاطره ها ناپدید می شوند، زیرا زمان- یعنی هر لحظه ی کوچکی- معادل یک رقم و بی محتوا است.
چندی پیش بر آپارتمانی در خیابان "بانهوف" در "زوریخ" ساعتی نصب بود که تا یک هزارم ثانیه دقت داشت. شماره ها به سرعتی عوض می شدند که خواندن آن با چشم غیرمسلح ناممکن بود. خطای این ساعت ها در هر سال فقط یک هزارم ثانیه است. در اینجا بشر می توانست از آن خلأ بی معنی نیروی جاذبه را حس کند. اعدادی که به سرعت عوض می شدند، شبیه برفکی بود که بر صفحه ی تلویزیون و کامپیوتر پدیدار می شود. سرعت دیجیتالی باورناپذیری که تمام فاصله ها و تداوم را باطل می کند، بیننده را محسوب می کرد و او را به لحظه ای گذران و بی محتوا می بست که هم زمان و هم مکان را در خود می بلعید.

زمان باستانی به آفتاب، ماه، ستارگان و سیارات تعلق داشت. تقویم قدیمی ترین پیشاهنگ ساعت های مچی بود. از ثبت دورانهای تاریخی و سال تا ثبت شبانه روز، ساعات، دقیقه ها و ثانیه ها طبعاً نوعی پیشرفت در دانش، صنعت و نظارت را نشان می دهد. آنچه که با تقویم آغاز شده بود، به ساعت مچی دیجیتال ختم شد.

تقویم باید متناسب با نیاز همه ی طبقات جامعه از جمله دهقانان، روحانیان و سلاطین می بود. دهقانان بایستی می توانستند خشکسالی، باران و سرما را پیش بینی کنند. کشیش باید می توانست حدود اعیاد مذهبی و تاریخ وصول مالیات را به یاد داشته باشد، فرمانروایان بایستی زمان جنگ و حرکت دسته جمعی مردم را می دانستند. تکامل تقویم را می توان به عنوان محدودیت آزادیهای فردی که در عین حال مترقیانه بود و همکاری جمعی را سبب می شد، به حساب آورد. زمان یک ابزار قدرت بود و به مناسبت جشن سال نو و یا تاجگذاری پادشاه می شد از آن سود برد. زمان مانند قدرت سرمایه بود که می توانست پشتیبان یک سلسله ی پادشاهی باشد، و حاکمان مادام که بر شمارش زمان چون ابزاری نظم آفرین تسلط داشتند، می توانستند قدرت خود را حفظ کنند.
زمان دهقان، کشیش و فرمانروا هنوز هم شانه به شانه ی هم به زندگی ادامه می دهند، گرچه طبقات مختلف راجع به وقت تابستانی و بازبودن فروشگاه ها در روز مقدس یکشنبه به مخالفت با هم برمی خیزند. اما امروز هم زمان دهقانان و کشیش و هم زمان حاکمان جز به صورت عتیقه ای تاریخی نمی تواند به زندگی خود ادامه بدهد. زمان مُدرن و پسامُدرن تفاوتهایی کیفی را که در زمان کشاورز و فرمانروا وجود داشت، رد می کند. نخست تصورات زمان مکانیک، ریاضیات و علوم طبیعی بود که رهبری را به عهده داشت. در عصر ما همزمانی فوق العاده دقیق، بی مفهوم و ناپیدا در تدارک است که هم مقولات مُدرنیته و هم مقولات پیشامُدرن را منحل کند. در مسیحیت هفته تکراری از هفت روز خلقت بود، و یکشنبه را به خاطر به پایان رسیدن آفرینش و رستاخیز دوباره ی مسیح استراحت می کردند. زمانی که قیصر روم کنستانتین کبیر مسیحیت را به رسمیت شناخت، رومی ها هفته را از هشت روز به هفت روز کاهش دادند، که احتمالاً به تقلید از کشورهای شرقی بود. مسیحیان پذیرفتند که روزهای هفته را با نام قدیم هفت سیاره بنامند. با وجود این، تقویم دینی خود را به عنوان یک الگو بر تقویم ژولیایی ترجیح دادند. تصویر مسیح به عنوان خورشید در حال طلوع که هر صبح یکشنبه نیروهای اهریمنی را می راند، تفسیر تقویم را از تغییر بنیادی آن ممکن تر می کرد.
کلیسا نام سیارات را برای روزهای هفته حفظ کرد. با وجود این، پدران کلیسا با چنگ و دندان بر علیه نجوم قدیم جنگیدند. از ترتولیان گرفته تا اگوستین همیشه دو استدلال علیه ستاره شناسان ارائه می دادند: یکی این بود که آنها تلاش می کنند آینده را پیش بینی کنند، که این کار در دست خدا و وابسته به اراده ی اوست. ثانیاً ستاره شناسی از فرد در قبال اَعمال خود سلب مسئولیت می کند. اما مدتی بعد یعنی در پایان قرن وسطی و دوران نوزایی بار دیگر نجوم و ستاره شناسی مورد توجه قرار گرفت، طوری که الهیات نیز به آن توجه کرد.
آنها بار دیگر به طرح پُرسش هایی از این قبیل پرداختند: آیا خردمندان مشرق زمین ستاره شناس نبودند؟ آیا درخشش یک ستاره نبود که تولد مسیح رهایی بخش را مژده داد؟ با تمایز نهایی میان دین و دانش در قرن 16 میلادی برای نخستین بار نجوم قدیم نیز به دو جزء علمی و دینی تقسیم شد و همین تقسیم زمینه ی انحلال آن را فراهم کرد. انحلال نجوم قدیم یکی از حوادث سرنوشت ساز در گذار از درک مفهوم زمان پیشامُدرن به مُدرنیسم بود.
انضباط مذهبی در استفاده کردن از زمان، انضباط اجتماعی را سبب شد. در زندگی زاهدانِ تارکِ دنیا استفاده از شبانه روز نظم یافته ابزاری مهم در بسیج مردم برای انجام وظایف بود. هفت وقت شرعی در روز- که در قرن پنجم میلادی لودس، پریما، ترتیا، مردی دی. اِس، نونا، و سپرالیس و کومپله توریوم نامیده شدند- طبق کلام پروردگار جسم و روح ما را در اختیار داشت. بعدها برج کلیسا با ناقوسها و ساعت های خود تلاش کرد که به پیروی از زاهدان دیرنشین بازمانده ی جامعه را تجهیز کند.
پروتستانیسم و فردانگاری دینی در قرن 15 میلادی همزمان با استفاده ی همگانی از ساعت های طاقچه ای و مچی، گسترش چشمگیری یافت. سالها پیش از این، یعنی در 1377 میلادی به وسیله ی "نیکولاس دو رسم" خدا به عنوان ساعت ساز از افلاک توصیف شد و ساعت نیاز اقتصادی و دینی جامعه ی جدید را به مردم گوشزد می کرد. پس از اشارات توماس آکوئیناس و دانته، نیکولاس نخستین فردی است که به طور روشن هستی را به ساعت مکانیکی تشبیه می کند. خدا ساعت سازی آسمانی بود و بشر نمی باید وقتش را به بیهودگی تلف کند. این شعار برای زاهدان همان قدر اهمیت داشت که برای سرمایه داری جدید.
ناقوس احتمالاً با تأثیر از ابزار نجومی که تقلیدی از حرکات فلکی بود، تکامل یافت، ساعت یک آسمان پُرستاره کوچک بود. کمی بعد قضایا معکوس شد، زیرا از آن پس آسمان را به ساعت تشبیه می کردند؛ هم کپلر و هم بویل استعاره ی ساعت را برای افلاک به کار می بردند. در این عصر درست مانند دوران پیشامُدرن، قرینگی و نظم هستی دلیل در اثبات خدا بود. در دوران پیشامُدرن خدا به معجزه گری که به تمام قوانین طبیعت بی توجه بود، توصیف می شد. در عصر مُدرنیته ناگهان به استادی ماهر تبدیل شد که تمام کارهایش از روی دقت و قانون صورت می گرفت، کسی که برای عقل آفریننده به دنبال دلیل می گشت، مؤمنان فوراً با آوردن آیه ای از علم مکانیک دهانش را می بستند. پیشتر گفته می شد که خداوند ممکن است هر لحظه دست به معجزه بزند، اما اکنون به حضور خدا نیاز چندانی نبود، زیرا تمام چیزها از روی حساب و کتاب طراحی شده بود.
پس از مدتی که ساعت رواج بیشتری در بین مردم یافت، استعاره ی نیکولاس بیشتر از پیش تکرار می شد. این تکرار به خاطر آن بود که بر عقل شگفت انگیز خدا و نظارتش بر دستگاه آفرینش تأکید شده باشد، بلکه به این خاطر که از این پس جهان نیاز چندانی به پروردگار ندارد، گرچه تمام این نظام را از او به حرکت درآورده بود. بهبود و دقت ساعت ها مضمون استعاره ی فوق را نیز عوض کرد. آنچه که در گفته های نیکولاس به عنوان سندی برای اثبات خدا بود، نزد یوهانس کپلر به طغیان بشر برای اعلام خودمختاری تبدیل شد. او می گفت: "قصد من این است که نشان دهم ماشین افلاک دیگر شبیه موجودی الهی نیست، بلکه به ساعت شباهت بیشتری دارد. "

مالیخولیا به خاطر پایان یک قرن

اصطلاح "پایان یک قرن" در سال 1880 سر زبانها افتاد و در همان موقع برای تمام چیزهایی که بیانگر همزمانی بود به کار برده شد. بشر خیال می کرد که دارد علّت خسته بودن از زندگی را کشف می کند. او به خود دلگرمی می داد که از امروز زمانی نو، شاداب و جوان فراخواهد رسید. ورود به قرن جدید چون آستانه ای بود که بشر از طریق آن وارد اتاقی جدید می شد. بشر فکر می کرد هنر، فرهنگ و سیاست ویژگی های یک قرن بودند و به همان قرن خاص تعلق داشتند. وقتی که زمانی معین می گذشت ویژگی ها و اشکال بیان هم تغییر می کرد.
حتی سالها پس از آنکه اعتقاد مردم به قیامت ضعیف شده بود، تقویم کماکان به نوعی باور ماوراء الطبیعه اشاره داشت. به همین خاطر یک قرن می توانست به عنوان طول عمر یک فرد تصور شود. وقتی قرنی به پایان و قرنی تازه فرا می رسید، بشر در نیروهای شاداب آن قرن شرکت می کرد.
اندیشه ای که بنیان این باورها را می سازد، همان اندیشه ای است که زیربنای جشن و سال نو در کشورهای خاورمیانه در 4000 سال پیش بوده است. طول وقت شخصیت خود را از یک جسم، از یک موجود زنده می گیرد که در قاب زمانی معین پیر می شود و باید از نو احیاء شود تا همه چیز دوباره از سر گرفته بشود. جشن ملی رومی در عهد قیصر اگوستوس از این گونه بود، و اولین ژانویه ی کلیسا در سال "1300" معنای خود را از نمادی عددی به دست آورده بود که تقویم عرضه کرده بود. ورود به آستانه ی یک سده ی جدید چیزی است که بشر تنها یک بار آن را تجربه می کند. اولین باری که بشر از عبارت قرن "ما" استفاده کرد، سال 1500 میلادی بود. اینکه منظور مردم در آن عصر از عبارت قرن "ما" چه بوده است، برای ما هنوز مبهم است. اما می توانیم حدس بزنیم که ضمیر ملکی "ما" مدت زمان معینی را نشان می دهد. این مدت زمان معین همان نقشی را بازی می کند که یک سرزمین مادری. زمان "ما" به این معناست که بشر همان گونه که به مکان معینی تعلق دارد، به زمانِ معینی نیز وابسته است.
بحث در این باره که آیا از سال 1999 به سال 2000 و یا از سال 2000 به 2001 گذار نهایی و تعیین کننده است، تاریخ خاص خودش را دارد. حدوداً در سرآغاز قرن 18 میلادی روشنفکران به دو گروه تقسیم شده بودند، گروه اول آنان که طرفدار گذار به 1700 و دسته ی دوم طرفداران گذار به 1701 بودند. از نظر تجریدی گروه دوم حق داشتند، با وجود این، تلاش آنها بی فایده بود. از نظر زیبایی شناسی گذار از 1999 به 2000 بود که سبب شد سه عدد پایانی عوض بشود و طبعاً مردم همین ویژگی را ترجیح دادند.
حوادثی که به طور عمده در تخیل اتفاق می افتد، از قرینگی زیبایی شناسانه ای که در اعداد رُوند وجود دارد، متأثر می شود. به ما بار دیگر یادآوری می شود که زمان سنج ها تنها وسیله ای برای سنجش نیستند، بلکه آنها زمان را نیز شکل می دهند. نمایشگاه جهانی پاریس در سال 1900 میلادی هم نقطه ای نهایی بر پایان یک قرن بود و هم مهد هنر تزئینی. اگر به تاریخ گذشته ی هنر بنگریم، مجسمه ی حکاکی شده ی بشری را می بینیم که دو چهره دارد. این بشر دو چهره که اروپاییان آن را ژانو "janu" می نامند- و واژه ی ژانویه یعنی اولین ماه سال میلادی از آن ریشه گرفته است- نماد گذار از یک قرن به قرن دیگر بود.
در آغاز سال 2000 به طور غیرمنتظره ای ما با سلسله ای از جنبش های اجتماعی رودر رو هستیم که از اعتقادات اُخروی و روز قیامت تأثیر گرفته اند. این تنوع دینی پدیده هایی فرقه ای و خودویژه هستند که ریشه در گذشته های دور دارند و امروزه مانند کمونیسم (2)، فاشیسم (3) و نازیسم (4) چهره ای زمینی به خود گرفته اند، و به انبار مُهماتی برای جنبش های سیاسی استحاله یافته اند. شباهت نوعی آنها دقیقاً همان دم زدن از "زمان نو" خواب دین از "بشر جدید" است. شباهت دیگر، چهره ی اهریمنی دادن به تمام مخالفان است. چهره ی شیطانی دادن به تمام کسانی که به زعم آنها با تحقق بهشت به مخالفت برمی خیزند. برای نابود کردن این مخالفان طبعاً استفاده از هر وسیله ای مجاز است. آنها سزاوار نابودی و محو شدن از صفحه ی روزگار هستند. شباهت دیگر این دو جریان قدیم و جدید این ادعاست که برای حلّ مشکلات امروز هیچ نوع راه حلّ سیاسی دیگر جز اجرای اعتقادات آنها وجود ندارد.
آنان که با برنامه های لنین (5)، موسولینی و هیتلر مخالف بودند، سرنوشتی جز نابودی نداشتند. تمام این جنبش های سیاسی متأثر از برداشتی از تاریخ بودند که می پنداشت تمام خطاها به وسیله ی حزب آنها اصلاح خواهد شد، و اَعمال آنها چیزی جز اجرای موجبیت و ضرورتهای تاریخ نبود. آنها فقط خود را پرچمدار آزادی می دانستند. توصیفات نازیسم راجع به رایش سوم در تحلیل نهایی از کتاب دانیال (6) نبی کلیمیان ریشه گرفته است؛ و چهره ی اهریمنی به دشمن دادن مدیون تصویری از مکاشفه ی یوحنا درباره ی نبرد نهایی میان مسیح و دجال (7) است.
اهریمنی جلوه دادن به این معناست که مخالفان از بنیاد خبیث اند و این مفسدان فی الارض هدفی جز آشفتگی و ویرانی بهشت را ندارند. به علاوه به این معناست که مخالفان با نیروهای مافوق طبیعی هم پیمانند، طوری که تمام اَعمال آنها هم سیاسی و هم ماوراء الطبیعی است. جنبش هایی چون کمونیسم، فاشیسم و نازیسم بیشتر از آنکه ایدئولوژیهای سیاسی بوده باشند، به جنبش های اُخروی و عقیدتی نزدیکترند. صحنه پردازیها، نحوه ی اجرای نشست ها، کارگردانان و دست اندرکارانی که پشت این احزابند به رهبران "جنبش های صلح الهی" ی سال 1000 میلادی اروپا، به ویژه فرانسه شبیه اند که برای نابودی این جهان و فرا رسیدن روز قیامت لحظه شماری می کردند.
اینکه این جنبش های سیاسی از خدا دَم نمی زنند، به این معنا نیست که آنها غیر دینی اند. آنها از آن جهت از کلیسا حمایت نمی کنند که طرفدار شکل دیگری از دین اند. در این جنبش های به اصطلاح غیر الهی محرکهایی دینی چون معصومیت، گناه، گروه برگزیده، حق و عدالت و پاداش نهایی به صورتی کمرنگتر دیده می شود. آنچه کلیسا نیروهای اهریمنی می نامید، برای استالین (8) همان طبقه ی سرمایه دار و برای هیتلر دین یهود بود.
شاید کمترین بُرهه ای از تاریخ بشر پیدا بشود که به اندازه ی قرن بیستم متأثر از اندیشه های اخروی و الهی بوده باشد. در این قرن نفوذ و دامنه ی جنبش های اخروی و الهی بوده باشد. در این قرن نفوذ و دامنه ی جنبش های دینی بسیار بوده است، اگرچه همواره خود را به عنوان جنبش های سیاسی- اجتماعی معرفی کرده اند. در پایان قرن بیستم از بمب اتم و تهدید محیط زیست یک بار دیگر بر آتش مرده ی قیامت دمید. یقیناً دلیل واقعی برای بیم از صنایع اتمی و آلودگی محیط زیست وجود دارد. در عین حال این تهدید اغلب تأثیری از جنبش های معتقد به آخرت در خود دارد. آسودن با چنین صحنه سازیهای اُخروی از آنجا ناشی می شود که این تفکر جهان پیچیده را به دو دسته ی قهرمان و ضدّ قهرمان تبدیل می کند و مردم را در برابر انتخابی ساده قرار می دهد که در حقیقت هیچ نوع انتخابی هم نیست: "چه چیزی را آرزو می کنید، صلح یا محو شدن از پهنه ی زمین؟ "

راز آنتروپی ها

عکاسی و فیلمبرداری حول انتزاع هنری بحث می کند. این امر زمانی فهمیده می شود که ما یک فیلم را به عقب برگردانیم. زمان واقعی بازگشت ناپذیر است و با زمان چرخش یک فیلم به عقب- که زمانی تجریدی است- همانند نیست. وقتی پای نور و زمان به میان می آید، بشر حتی به چشم خود هم نمی تواند اعتماد کند. با نگاه به کهکشانهایی که میلیونها سال نوری از ما دوراند، درمی یابیم که چشم هم فریبمان می دهد. این نشان می دهد که ما عینیت هایی را می بینیم که سالهاست موجودیت خود را از دست داده اند، و یا سالهاست که شکل و مکان خود را عوض کرده اند.
مسائل مربوط به واقعیت و سرعت زمان با آنچه که به سمت و سوی زمان مربوط است، کاملاً تفاوت دارند. به راستی چرا ما نمی توانیم زمان را به همان صورت که در فیلم عمل می کنیم، در واقعیت نیز به عقب برگردانیم؟ چرا زمان واقعی فقط یک سمت را می شناسد؟
در قرن گذشته لورد کِلوین (9) (1907-1824) و رودولف کلوسیوس (10) (1888-1822) قانون دوم ترمودینامیک را به دست آوردند، که می گوید: "تمام اختلافات انرژی در یک سیستم بسته پس از مدتی گرایش به بی نظمی و هرج و مرج دارند. " و درجه ی این بی نظمی را "آنتروپی" می گویند. مخلوطی از آب سرد و گرم باعث به وجود آمدن آب ولرم خواهد شد. این حادثه بدون صرف انرژی اتفاق می افتد. اما بدون استفاده کردن از انرژی نمی توانیم آب ولرم را دوباره سرد یا گرم کنیم. در کنار حرکات مکانیکی که اساساً همیشه می توان بدون تخطی از قوانین حرکت به عقب بازگرداند، فرآیندهای فیزیکی بازگشت ناپذیری یافت می شود.
طبیعت تنها سرشار از تپش ها و زمان سنج ها نیست، فیزیک ظاهراً می تواند توضیح بدهد که چرا زمان تنها به یک سمت حرکت دارد. قانون آنتروپی "یعنی درجه ی بی نظمی در یک سیستم بسته" مانند نوعی ثقل و جاذبه در نظام طبیعت است. بدون دخالت تأثیری بیرونی تمام تفاوتهای حرارتی و حرکتی به طور پیوسته به سمت صفر میل می کنند و یکسان می شوند. طبعاً همیشه بخش هایی از یک سیستم طبیعی پیدا می شود که انرژی، سازمان و تفاوتهایی را تولید می کند. با این حال تفاوتهای یک سیستم در نهایت به سمت صفر میل می کند.
فرض بر اینکه هستی حول انرژی مصرفی خود محدود و محصور شده است. یک چنین "توضیحی" برای بازگشت ناپذیری زمان بیشتر از آنکه موثق و قابل اعتماد باشد، تخیّلی است. این در آخرین مرحله راجع به شباهت زمان با حرکت های طبیعی معین بحث می کند. سالها پیش، ارسطو با انگشت نهادن بر این موضوع که زمان نمی تواند خود را اندازه بگیرد، چنین همگون سازی را مردود دانست. ارسطو می گفت: ما از زمان از آن جهت استفاده می کنیم که حرکت را توصیف کنیم. به همین خاطر حرکت و زمان نمی توانند یکسان باشند. تنها چیزی که کِلوین و کلوسیوس نشان دادند، این بود که فرآیندهای بازگشت ناپذیر، بازگشت ناپذیرند. قانون دوم ترمودینامیک مفهوم زمان را به فرآیندهای نظام مند مشروط می کند و تنها این عرصه را شامل می شود. به همین خاطر بشر به طور قطع نمی تواند آموزشهای فلسفی راجع به زمان را در این قلمرو جای بدهد.
قانون دوم ترمودینامیک که می گوید: انتروپی "یعنی درجه ی بی نظمی" در یک سیستم بسته ی پیوسته، بیشتر و بیشتر می شود. فاصله ی بزرگی میان فیزیک و زیست شناسی به وجود می آورد، همان فاصله ی بزرگی که بشر قبلاً حدس می زد، میان دانش طبیعی و علوم نظری وجود داشته است. زندگی که همیشه مرگ و افسردگی را تهدید می کند، به آن توضیحی نیازمند است که به طور قاطع و روشنی مرز خود را هم از مکانیک قدیم و هم از قانون آنتروپی جدا کند. فرضیه ی تکاملی داروین و پیروان او توانست هم در بین جمع وسیعی از فیزیکدانان و هم میان اساتید رشته ی الهیات جنجال برانگیزد، زیرا در این نظریه از سلسله ای از حوادث بازگشت ناپذیر بحث می شود که به شکل غریبی تفاوتها و پیچیدگی ها را به وجود می آورد.
اسرار زندگی با اشاره به نحوه ی نقل و انتقال انرژی آشکار نمی شود. هم استعداد زاد و ولد و هم پیچیدگی های رشد از تکامل به عنوان شاهدی برای اثبات غیر بسته بودن نظام زندگی کمک می گیرد و تصویر متقارن زمان را در ذهن ما درهم می شکند، عرصه ای که به دنبال یافتن تعادل در زمان نیست، بلکه در هر گام در بی تعادلی سکندری می خورد. جهان اُرگانیک نوعی رابطه با زمان دارد که نه تنها با جهان فیزیکی فرق می کند، بلکه در بعضی از عرصه های اساسی کاملاً نقطه ی مقابل آن است. هرگز کسی سیبی را ندیده است که از زمین به سمت شاخه های درخت بالا برود و به شکوفه و جوانه استحاله یابد، در حالی که درخت بعد از مدتی خود را در یک بذر پنهان می کند.
قطعاً "فلشِ زمان" در جهان اُرگانیک همان معنی را نمی دهد که در حرکات منظومه ی شمسی معنی می دهد. سخن گفتن از زمان بی سمت در زیست شناسی و تاریخ هم فهم ناپذیر و هم بی معنی است. به علاوه مثال بالا نشان می دهد که زمان به مثابه صور شهودی- چنانکه کانت مدعی بود- یا باید متنوعتر از آن باشد که کانت تصور می کرد و یا اینکه در مه ای تجریدی محو می شود. با وجود این به نظر می رسد آن چنان که ارسطو لایب نیتس می گویند، زمان علی رغم هر چیزی به اشیاء وابسته است و به گفته ی کتاب جامعه ی سلیمان: "برای هر چیز زمانی است. "
اصل دوم ترمودینامیک به وسیله ی مبحثی در ریاضی احتمالات تقویت شد که نشان می دهد تصادف یک احتمال قوی در کاهش آنتروپیایی است. ولی در هر صورت برای آنکه تصادفات در مواردی معین بتوانند تفاوتها، نظام و انرژی را تولید کنند، یک امکان نظری وجود دارد. در عین حال این بدان معناست که برای بازگشت زمان به عقب شانس فوق العاده ناچیزی وجود دارد.
آنگاه بشر باید از خود بپرسد که آیا بازگشت ناپذیری زمان ضرورتی از نوع دیگر نیست؟ آن نوع ضرورتی که از طریق محاسبه ی احتمالات نمی توان عقلانی اش کرد؟ پُرسش دیگر آن است که آیا زمان عام که باید از سردشدن و انجماد هستی به مثابه سیستم به وجود آمده باشد، می تواند بازگشت ناپذیری فرآیندهای تنوع آفرین را توضیح بدهد؟ آن زمانی که به تاریخ یعنی تکامل انواع و زندگی اُرگانیک گره خورده است، بیشتر تنوع آفرین و به همان نسبت بازگشت ناپذیر است.
اگر سمت حرکت زمان به فرآیندی آنتروپی گره خورده باشد، آن وقت تکامل زندگی می توانست به عنوان سیر قهقرایی زمان عام فهمیده بشود که همه چیز را به سمت مرگ و انجماد ناشی از برودت می کشد. به علاوه آن توضیح علی الظاهر راجع به بازگشت ناپذیری زمان کاملاً به عکس می شود، چرا که اساساً زندگی واقعی در طبیعت و تاریخ- که ما خود جزئی از آن هستیم- پیش از اینکه یک نوع "زمان پسرونده" را از زاویه ی دید آنتروپیایی تصویر می کند. آیا بازگشت ناپذیری زمان بیولوژیکی را می توان به شیوه ی بازگشت ناپذیری در حرکت کاملاً متضاد آن توضیح داد؟ یا آنکه فرآیند سازنده ی زندگی و روند ویرانگر مرگ به دو مسیر زمانی متفاوت تعلق دارند؟
پایان زمان در قانون آنتروپی و مرز زمان در سرعت نور می تواند چون اصلاح اصلی فیزیکی بر اساس فرضیه ی مذهبی اگوستین قدیس بازنویسی شود، فرضیه ای دینی که می پندارد زمان با جهان آفریده شد و با آن نیز به پایان می رسد. آیه ی معروف داستان آفرینش "گفت نور شو"، هم مرز میان شب و روز را تعیین می کند و هم مرز میان "در زمانی" و بی مُنتهای الهی. با این حال رابطه ی بین اندازه های متنوع فیزیکی نمی تواند در فرآیند تکاملی بیولوژیکی و تاریخی- که تفاوتها و پیوستگی ها را می سازد- یک نوع قانونمندی باشد. یک قانونمندی که به طور همزمان هم آفریننده و هم ویرانگر است.
بحث از نظریه های فیزیکی درباره ی "سمت زمان" و آنتروپی در انحصار اهل فن است. اما این بدان معنا نیست که این مسائل بسیار پیچیده و ژرفند، بلکه به این دلیل است که این فرضیه ها در مقابل دانش عمومی مردم که برای بیان و نگرش به تمرین طولانی و عادت نیازمند است، بارویی می سازند. آنچه که به طور ناگهانی و شهودی به فهم فرد بی طرف درمی آید، این است که فلسفه نیز جواب نهایی برای تناقض درک زمان عام در دست ندارد.

ادراک زمانی پُست مُدرنیسم

از دیدگاه مُدرنیسم استفاده از زمان بی شک در جهت توسعه و تکامل صنعتی و تأثیر آن بر زندگی روزمره است. از سویی صرفه جویی زیاده از حد وقت به دلیل استفاده از وسایل پیشرفته ی صنعتی، که فرآیندهای ضروری زندگی را شتاب می بخشد و از سویی دیگر کمبود وقت که بر روح و روان بشر معاصر اثر می گذارد، از تناقض های مستتر در این عصر است.
شکوه از شتابزدگی موضوعی کهنه شده است. از دوران رُمانتیک ها به بعد چنین شکوه و شکایت هایی به منزله ی انتقاد از مُدرنیسم به حساب می آید. مردم از هر نوع امکانی که ظاهراً باعث صرفه جویی زمان می شود، با ولع استفاده می کنند، غافل از اینکه صرفه جویی فزاینده- و در عین حال ظاهری- کمترین اثری از آرامش و تسکین خاطر در خود ندارد. امروزه شاید خودِ صنعت هم در این تناقض آفرینی مقصر نیست. تکنیک نوعی کارکرد و نظام زمان را ممکن می کند که احساسی از کم وقتی مزمن را پیش می کشد. بشر معمولاً وقتی از زمان حرف می زند که می خواهد کمبود آن را گوشزد کند. این موضوع در دوران هومر نیز به همین صورت بود! زمینه های عینی برای ایجاد فضای آزاد، و ذخیره ی زمان در عصر مُدرن به مراتب بهتر از گذشته شده است، اما برای اغلب مردم پیوسته دشوارتر احساس می شود. با افزایش پیچیدگی های اجتماعی این حصار نیز تنگتر می شود.
بعضی با اشتیاق به ابزار فنی تازه پناه می برند، طوری که گویی همگام بودن با تحولات، یگانه راه رهایی است. گروه دیگر از هر چیزی که رنگ و بوی تجدد دارد، روی می گردانند و هر نوع دستاورد تازه ای را به سُخره می گیرند. اما یک امکان سوم هم وجود دارد. آنکه می تواند با دستچین کردن وجوه مفید از تکنولوژی جدید بهره ببرد، بدون آنکه بَرده و اسیرش بشود، امکان بیشتری دارد که استفاده از وقت را با فکر خود سازمان بدهد. این امکان سوم بدون مبارزه با مشکلات بی شمار تحقق نمی یابد، زیرا فشار از جانب محیط کار و کارفرما- که اغلب راه گریزی از آن نیست- و سرایت آن به وقت آزاد و زندگی خصوصی کارکنان حائز اهمیت و گریزناپذیر است. به علاوه همآهنگی این ابزار جدید صورتبندی و نظامی را ایجاد می کند که مصرف کننده را به اجبار وامی دارد. نیاز نظام جدید از طریق ایده آلهای زندگی و آرمانهای فردی خود را در خودآگاهی مردم این عصر مطرح می کند. تصویرهای تبلیغاتی که شیوه ی زندگی و مفهوم سعادت را به نمایش می گذارند، منبعی مؤثر و نیرومند است که ارزشهای اخلاقی این دوران را به مردم تحمیل می کند.
نخستین تهاجم به ارزشهای سنتی با اختراع تلویزیون که شکل همزیستی به شیوه سنتی را ویران می کند، آغاز شد. اینکه ابزار و رسانه های گروهی جدید چه پیامدی برای مردم خواهند داشت، هنوز به دقت معلوم نیست، اما یقیناً کمبود وقت مشکلی نیست که به خودی خود و بدون دخالت فعال ما حلّ بشود. استفاده ی صحیح از وقت- به عنوان حلقه ای خود ویژه در زندگی- به تصمیمی عاقلانه هم از جانب فرد و هم نظام جمعی که مسئولیت آن به عهده ی رهبران سیاسی است، نیازمند است.
تکنیکی شدن زندگی روزمره به آرامی و اغلب بدون هیچ گونه جنجالی اتفاق افتاده است. نیروی عادت این تغییرات جدید را که در آغاز برای عموم ترسناک بود، کم کم به حالت عادی درمی آورد. جنبه های بیگانه ی مُدرنیسم محو و رؤیت ناپذیر می شود و تنها نیروهای بهانه جو رغبت دارند تا در مسیر اخباری که جایگاه خود را بدون سر و صدا در زندگی روزمره پیدا می کنند، سنگ اندازی کنند. چگونه ابزار فنی فرآیندهای تولید را کوتاه تر و نظارت ما بر زمان را ساده تر می کنند بدون آنکه نتیجه ی این تغییرات سودی به حال ما داشته باشد. بعضی درست به عکس فکر می کنند که مجموعه ی این موفقیت های کوچک جز شکستی جدی نیست.
جامعه شناسان صنعتی معاصر می گویند که صنعت در ارتباط با مُعضلات مربوط به استفاده و سازماندهی زمان چند پهلو و یا خنثی است. ابزار به خودی خود مشکلی ایجاد نمی کنند، مشکل اصلی مربوط به شیوه ی استفاده از آنهاست. با تغییر شیوه ی استفاده ی بشر می تواند همین شکست را تبدیل به پیروزی کند. یکی از نقاط حساس، خودِ ایدئولوژی پیشرفت است که اخبار فنی را با چارچوبی فکری که به آنها معنای نمادین معینی می دهد، احاطه می کند. ایدئولوژی، اختراعات جدید را نشانه ی انقلابی بی وقفه می داند که هیچ عرصه ای از زندگی را دست نخورده باقی نمی گذارد.
دسترسی بی حد و مرزی که دستگاه ویدئو، تلفن سیار و شبکه ی اینترنت ایجاد می کند، به عنوان گامی به سمت آزادی و پیروزی اجتماعی جشن گرفته می شود بدون آنکه بشر شروطی برای استفاده از این ابزار قائل بشود. تکنولوژی ارتباطات در عصر جدید فاصله های زمانی و مکانی را محو می کند. در حالی که فاصله ها خود نوعی آزادی را خلق می کنند که مردم آن را به حدّ کافی جدی نگرفته اند. دسترسی بی حدّ و حصر به امکانات تسهیل کننده نه تنها مرز میان وقت کار و ساعات آزاد را محو می کند، بلکه همچنین مرز ضروری و سلامت بخش میان خود و دیگران را از بین می برد.
حتی فاصله ی میان تخیّل و واقعیت از دستبرد این تنگنای زمانی مصون نمانده است. محو و پاک شدن فاصله ی میان گذشته، حال و آینده نظم نمادین خاص خودش را ایجاد می کند که جهان ملموس را تا قلمرو وضعیتی مبهم و سیّال پیش می برد. جایی که نیروی ثقل طبیعی دیگر اعتباری ندارد، دستگاه های خبررسانی به مثابه یک نظام جاذبه "اینرشیال سیستم" به صحنه می آیند و تمام فاصله ها را فسخ می کنند.

آن نوع همزمانی که فن و تکنیک نمایشش می دهد، مرز میان فرستنده و گیرنده را نیز محو می کند. مصرف کنندگان با بی توجهی به بخشی از حوادث و متمرکزشدن بر تواتر معینی از تصاویر مقبول روز، اخبار و فاجعه های معین را خودشان تولید می کنند. اگر بشر زمان را در استعاره های دیگری جز خط و جریان بیان می کرد، شاید برخی از گره های ناگشوده باز می شد. زمان وجوه عاطفی و ادراکی بسیاری دارد، و به خاطر ایجاد آزادی و تنوع، بعضی از این سطوح را می توان متوقف کرد، به کناری نهاد و دوباره به عقب برگرداند و دوره کرد. بی گمان تکنیک تلاش کرده است که زمان اجتماعی را هرچه بیشتر هم سنگ و شبیه زمان مجرد مکانیکی بکند که زمانی ارقامی، توصیف شدنی و برگشت ناپذیر است.

زمان ادراکی و عاطفی با چنین ویژگی هایی همیشه فاصله ای معین داشته است. اما اکنون به کمک ماشین ها تجریدات خود را بر زندگی روزمره ی جهانیان تحمیل کرده است. مدتهاست که ایدئولوژی پیشرفت نقش رهبری زمان را به رسمیت شناخته و خود را در برابر جبر بازگشت ناپذیر آن تسلیم کرده است. وقتی که سیمای متنوع و هزار توی زمان تا حدی کاهش می یابد که بشر معاصر می تواند آن را چون نقدینه ای سرمایه گذاری، ذخیره و محاسبه کند، باید گفت که زمان ادراکی- عاطفی تمام استقلال خود را از دست داده است و به حاکمیت تجریدانگاری گردن نهاده است.
زمان مجرد مکانیکی تنها یکی از اَشکال و جلوه های زمان است، گرچه همین گونه از زمان خود را در خودآگاهی بسیاری به عنوان ذات زمان ثبت کرده است. البته آن زمانی که بشر می تواند آن را تحت نظارت خود درآورد، تا مرز میان گذشته، حال و آینده را به عنوان پایگاهی برای فاصله ی اضطراری و آزادی عمل حفظ کند، نیز به همان اندازه دارای اهمیت است. در پدیدارشناسی خویشتن، زمان برای تأمل و با خود اندیشیدن فضایی را می گشاید. این فضا را نباید چون یک خط و یا یک جریان به عنوان مرحله ای مقدماتی فهمید، بلکه آن را به مثابه گونه ای خودآگاهی باید فهمید که در آنجا می توان به طرح پُرسش از گذشته و آینده پرداخت. زمان به عنوان شناخت اولیه به نوعی در ارتباط با آزادی است. زیرا در اینجا زمان شرطی برای عمل آگاهانه و تحقق هدف است. زمان به عنوان عین همیشه نظمی است که بر اشیاء تحمیل شده است، اما به عنوان ادراک و شناخت با آزادی- به قصد انتخاب- و رها شدن- به وسیله ی فراموشی- خویشاوند است.
جز "نیکلاس لومان" و "هرمان لوبه" (11) بسیاری بر این نکته انگشت نهاده اند که دقیقاً همین فضا با مکانیکی کردن زمان ادراکی تهدید می شود. لحظه که تا حد نقطه ای بدون امتداد درهم فشرده می شود، محدود کردن همان زمان ادراکی- عاطفی به خاطر رعایت رابطه های فنی است، لحظه ای که درهم فشرده می شود، به مرگِ آزادی و محو تأمل و ژرفیدن منجر می شود. زیرا نقاط زمان تهی و عاری از ساختار هستند، در حالی که زمان ادراکی- عاطفی همیشه دارای مضمون و ساختار است.
معاصربودن با همدوره های خود آرزوی هر کسی است. از قافله ی عصر خویش به جا ماندن، خوشایند نیست. اما این بدیل ها مشروط به آن است که زمان- مثل زمان ساعت مکانیکی- خطی، عینی و بازگشت ناپذیر باشد. درک وسیع از ابعاد گوناگون زمان امکانات بیشتری به بشر می دهد. امکاناتی بیشتر از آنکه با آن همگام بشویم و یا از آن دنباله روی کنیم. ترس از جا ماندن، بیم از دست دادن فرصت و استقبال از هر چیزِ تازه، زمان مکانیکی را به مثابه یک معیار در ادراک فرد پایه گذاری می کند. جایی که پیشرفت تنها صورت ممکن زمان است، تغییر و احیای مجدد، از شروط واقعیت می شود. به طور پیوسته زمان را قاپیدن و پیروزی در آن یکی از ویژگی هایی است که بشر هویت خود را با آن توضیح می دهد. ما در عصر الکترونیک زندگی می کنیم، پس استفاده نکردن از زمان به شیوه ی پیشرفته مثل خیمه زدن در بیرون از واقعیت های زندگی است.
شیفتگان پیشرفت صنعتی، آهنگ شتابنده ی تکامل ابزار را به رسمیت می شناسند و از آن به عنوان نیاز همه ی جامعه دَم می زنند. به خاطر آنکه از قافله ی پیشرفت اجتماعی جا نمانیم، باید از آخرین دستاوردهای روز بهره بگیریم. وقتی زمان پول است، بشر به حدّ کافی از آن به دست نخواهد آورد. وقتی زمان پول است بشر هرگز لذتی از آن نخواهد برد، اگر آن را خرج نکند. رخوت و رکود در تولید به هیچ وجه مجاز نیست؛ حتی وقت رفتن به مستراح هم باید تلفن همراه با خود داشته باشیم. بشر از این پس جای خالی برای لحظه ای آرامیدن و دمی که خالی از مزاحمت باشد، ندارد.
پس حال که او برای صرفه جویی وقت وظیفه ی خود را با ظریف ترین شیوه ی ممکن به پایان رسانده، تمایلی به تردید کردن، صبر نمودن و یا لحظه ای مکث و تأمل ندارد. دیگر نه زمان بلکه این سرعت است که خویشتن را پُر می کند و او را تا آستان هر آنچه که رو به سمت آینده دارد، حمل می کند. دنباله روان پیشرفت شکل دیگری از زمان را نمی شناسند، جز آن نظمی که قصدش ذخیره ی هرچه بیشتر زمان است.
به عکس موارد بالا، زمان ادراکی- عاطفی چیزی است که بشر خود به آن شکل و صورت می دهد. این زمان چیزی نیست که به سادگی موجود باشد و یا بشر بخواهد به شکلی خود را با آن همراه کند. زمان ادراکی با آزادی اش شاید تنها سنگری باشد که ما در برابر زمان به مثابه جبر طبیعت داریم. بشر در تاریخ در کنار اهلی کردن حیوانات رام کردن زمان را نیز آغاز کرد. این اقدام به قصد استفاده ی بهتر از زمان بود. امروزه نیز به عهده ی نسل ماست که در کنار نیروهای نیک جامعه این مُعضل اساسی را یک بار دیگر برای خود حلّ کنیم.

مدینه ی فاضله ای درباره ی لحظه

زمان حرکتی است ژرفتر از آن حرکتی که ما با حواس بیرونی خود می توانیم بفهمیم. زمان حرکتی است که خویشتن ما را به مثابه ناظر از یک وضعیت به وضعیت دیگر حمل می کند. آن چیزی که در ارتباط با زمان گذشته و زمان آینده منم، چون نقطه ای نورانی در راستای یک خط می گریزد. همان لحظه ای که من می خواهم چیزی درباره ی این لحظه به عنوان یک شیء بگویم، تیرم به خطا می رود، زیرا آن نقطه در فاصله ی نتیجه گیریها تا اقدام من تغییر مکان داده است. سَیَلان زمان به آنجا می انجامد که ما هرگز نمی توانیم بفهمیم که کی هستیم، تنها می دانیم که چه کسی بوده ایم. ما نمی توانیم لحظه را به عنوان شی ای بیرونی و یا وضعیتی درونی دریابیم، زیرا او پیش از آنکه به دام توجه ما بیفتد، محو شده است.
ارسطو و لایب نیتس هرگونه فکری درباره ی زمان تهی و بی محتوا را رد می کنند. آنها می پنداشتند که زمان نظمی است برای چیزهایی که به ترتیب و پشت سر هم روی می دهد، به همان صورت که مکان نظمی است برای چیزهایی که به طور همزمان موجودند. پیش از اَینشتین مردم فکر می کردند که همزمانی یک رابطه ی عینی و در عین حال مستقل از ناظر بود. در وضعیتی معین اَینشتین به نظرات ارسطو و لایب نیتس نظر داشت، زیرا آنها به زمان و مکان خالی باور نداشتند، اما مادامی که لایب نیتس و ارسطو زمان و مکان را وابسته به چیزها می دانستند، اَینشتین همین اندازه ها را وابسته به نظام جاذبه "اینرشیال" می دانست که ناظر به آن وابسته بود. برای اَینشتین زمان اساساً یک وهم و پندار است، اگر در مرز معینی مثلاً در محدوده ی سرعت نور به آن نظر بشود. لحظه در زمان سنج مکانیکی به مثابه نقطه ای بی بلندا و پهنا بود، صرف نظر از اینکه این زمان سنج یک ساعت شنی باشد یا یک ساعت مچی. اما در زمان ادراکی- عاطفی، فرد همیشه وسعتی معین برای آنچه که به عنوان لحظه احساس می شود، وجود دارد. شرط آنکه بتوانیم امواج صوتی را به صورت یکنواخت، یک گفتار و یا یک معنا بخوانیم، آن است که دریافت در محدوده ی لحظه ای اتفاق بیفتد که زیاد تنگ و کوچک نباشد. به زبان دیگر ما به تداوم نیازمندیم، همان تداوم که فهمیدن هویت شیء محسوس در گرو آن است. قوه ی تصور ما باید بتواند لحظات را به صورت یک خوشه به هم گره بزند.
رواقیان که یکی از پیشتازان آن زنون الئایی بود، لحظه را یک وهم و گمان می دانستند. آنها مدعی بودند وقتی بشر آنچه را که وابسته به گذشته و آینده است، حذف می کند، چیزی باقی نخواهد ماند. اما اگوستین می گفت اگر می خواهیم که زندگی و جهان تا حد پاره های خُرد از هم نپاشد، فضای لحظه باید وسعتی معین داشته باشد. برای اگوستین، این لحظه است که اسرار زمان را در خود جای می دهد. آن زمانی که به لحظه ی ادراکی عاطفی تعلق دارد، بی شک با لحظه ای که ریاضیات و مکانیک آن را به عنوان نقطه ای بر یک خط مستقیم و یا دایره فرض می کند، متفاوت است. پس می بینیم که سالها پیش زمان سنج مکانیکی مرز خود را از ادراک پدیدارشناسانه جدا می کند، زیرا لحظه ی ادراکی- عاطفی همیشه دارای مضمونی مشخص و ساختاری معین است.
وقتی فیلسوفی چون هرمان لوبه عصر ما را "انجماد نوآوری" توصیف می کند، منظورش عصری است که اخبار یکدیگر را با شتابی فزاینده باطل می کنند. به همین خاطر آن لحظه یا آن همزمانی که بشر در آن زندگی می کند پیوسته کوچکتر و تنگتر می شود. پیش از آنکه بشر بخواهد به شیء یا چیزی فکر کند، عُمده ترین بخش آن چیز به گذشته های دور پیوسته است، طوری که به سرعت خویشاوندی میان فرد شناسنده و شیء مورد شناخت محو می شود.
مادام که نوآوری آهنگ دیگری می یابد، بشر می تواند تصمیم بگیرد آیا می خواهد در لحظه زندگی کند، به گذشته برگردد و یا به آینده چشم بدوزد. سرعت نوآوری این امکان را از ما گرفته است که با ابعاد زمان رابطه داشته باشیم. آزادی لحظه ناپدید می شود، و زمان گذشته با سرعتی از ما فاصله می گیرد که مرز ما را به جانب آنچه که می آید، نزدیک می کند؛ به جانب همان مکان برتر و بهتر. اهل فن درباره ی علوم معاصر با زبان استعاری از "جبهه ی تحقیق" حرف می زنند. به نظر آنها این جبهه به مثابه مکانی است که در آنجا بینش های آینده نگرانه علی الظاهر نخست به صحنه می آیند. در آینده ای نزدیک همگی در بخشی از جهان فنی زندگی خواهیم کرد که یا باید به سرعت آخرین دستاوردهای اجتماعی و فنی را بقاپیم و یا برای همیشه از صحنه بیرون رانده می شویم. تمدن پویا که در آن دمی برای آرمیدن وجود ندارد، بر زمان ادراکی ما نیز حاکمیت دارد. آن نظم اجتماعی که میشل فوکو (12) در کتاب "مراقبت و تنبیه" به آن می پردازد، در مطالبه های نوآوری وجهی تازه به دست آورده است. در تجارت و مدیریت تغییرات چنان سریع انجام می شود که به توجه کامل کارکنان و مصرف کنندگان نیاز دارد. مدارس و دانشگاه ها برنامه های خود را هر دو سال یکبار عوض می کنند تا بر دهان مخالفان مُهر سکوت بزنند. یکی از عُمده ترین ابزار رهبری و مدیریت سرعت عمل است. پویایی، عام و همه گیر شده است و کُندی در این عصر معادل مرتکب شدن به کاری ننگ و شرم آور است. به همین خاطر زمان گذشته نیز دیگر برای زندگان این عصر توضیحی ندارد.
هنوز رنگ مُبل های خانه خشک نشده، از آن چون شی ای عتیقه یاد می شود. نقاشی به طور فزاینده ای به قصد فروش به موزه هایی تولید می شوند که می خواهند نمونه ای از سبک عصر خود را داشته باشند. در قدیم مردم بخشی از تاریخ را به عنوان نمونه هایی پندآموز برجسته می کردند که چراغ راه آیندگان باشد، اما امروز تعداد انگشت شماری پیدا می شوند که بخواهند از گذشته درسی بیاموزند. دیگر گذشته "نزدیکی" یافت نمی شود. آنچه نام گذشته دارد، از صحنه بیرون رانده می شود و سپس برای موزه ها بسته بندی می گردد.
سرعتِ نوآوری، آینده را به همین دلیل مسدود می کند. آن زمانی که آرزو و آینده عمر بیشتری داشت و آدمی احساس می کرد که تا مسافت دورتری می توانست در پهنه های ناشناخته بنگرد، سپری شده است. در عین حال کوتاه شدن آینده و گذشته به هم ارتباط دارد. سرعت نوآوری بر زمان ادراکی تأثیر تازه ای می گذارد، که همان محاسبه ناپذیری است. آنچه که ما در لحظه درک می کنیم، به سرعت بی مصرف می شود. در سرآغاز تجدد در اروپا، مردم قوانین دوران باستان، شیوه ی کار ارتش در گذشته، و تاریخ قدیم روم را مطالعه می کردند، طوری که انگار با رومی ها معاصر بودند. تجسم رُنسانس به عنوان امکانی برای تولد دوباره ی تمدن و فرهنگ به آن است که فاصله ی میان گذشته و حال تا این حد عبورناپذیر نباشد. نویسندگان اَعصار گذشته در اصول نگرش با معاصران خود شباهت داشتند.
در عصر ما تکنولوژی ارتباطات بر فاصله های مکان و زمان پُلی احداث کرده است. نوشته ها، عکس، فیلم و نوار ضبط صدا گذشته را طوری ثبت می کنند که با میراث فرهنگی شفاهی که خاص جامعه ی عشیره ای بود، فرق می کند. ثبت آهنگ ها و تاریخ سینما به بهترین شیوه های دیجیتالی در دسترس همگان است. شکسپیر پا به پای نویسندگان معاصر برای مردم این عصر قابل فهم است. همه ی مقولات درباره ی گذشته از طریق فنونی که می تواند شکل آن آداب و رسوم را دوباره زنده کند و پرداخت بدهد، تغییر کرده است. اما دسترسی به آنها به این معنا نیست که ما در یک مکان مشترک زندگی می کنیم. دقیقاً به عکس، این دسترسی زیاده از حدّ به گذشته ها محتوی آن است که سراسر تاریخ بشر تبدیل به اَسناد موجود در یک بایگانی شده است. طول عمر کسی کفایت نمی کند که با عُمده ترین دستاوردهای دانش بشری آشنا بشود. به علاوه این دسترسی فاصله و سانسوری جدید ایجاد می کند.
البته نوآوری و تکامل همیشه وجود داشته است، اما دامنه ی تغییرات چندان بزرگ و سریع نبوده است که بتواند میان دو نسل تا این حد شکاف ایجاد کند. هرمان لوبه می گوید: پدیده ی تازه در عصر ما این است که "انجماد نوآوری" آن قدر تأثیرگذار شده است که به طور پیوسته به توجه کامل ما نیازمند است.
مصرف زدگی فزاینده باعث آلودگی بیشتر محیط زیست خواهد شد. این قانون در مورد مصرف زمان نیز صادق است. "انجماد نوآوری" به فرایند کهولت و کهنگی شتاب می بخشد. به همین خاطر صحبت تنها از کوتاه شدن لحظه و همزمانی نیست، بلکه مسئله اینجاست که همزمانی حقیقی و پویا هم سهم خود را جدا می کند. حتی آنهایی که به طور واقعی هم نسل و همعصرند، در یک زمان مشترک زندگی نمی کنند. گروه های سنی مختلف، طبقات و لایه های اجتماعی و گروه های متخصص با تمام توان در این نوآوری پویا شرکت می کنند، با این حال همین گروه های هم عصر به دلیلی تاریخی توانایی فهمیدن و ارتباط با یکدیگر را ندارند! میان آنان که از تجدد می گریزند و آنان که مشتاقانه آن را در آغوش کشیده اند یک پرتگاه تاریخی به وجود آمده است. شهر و روستا، کودک و والدین، متخصصانی که با ابزار کار می کنند و مددکاران اجتماعی که سروکارشان با آدمی است، اغلب میان حرف یکدیگر می دوند، زیرا هر کدام از این گروه ها مرز معینی از زمان تاریخی زندگی می کنند که نهایتاً همزمانی حقیقی را پند پاره و در نتیجه تفاهم و ارتباط را ناممکن می کند.
معمای هویت در عصر مُدرن همچنین مربوط به کنار نهادن تاریخ است. دیگر مانند گذشته پیوند به میراثهای به جا مانده از آتن، اورشلیم و روم بنیاد هویت مردم غرب نیست، آنچه امروز هویت مردم غرب را بیان می کند، رابطه ی آنها با جبهه ی نوآوران است. نقش هویت بخش تاریخ، خودش تبدیل به تاریخ شده است. برای آنها که دیگر هیچ نوع رابطه ی شهودی با میراث هویت بخش فرهنگی خود ندارند خلأیی به وجود آمده است که مطالعات تاریخی آن را جبران می کند. تحقیق تاریخی به عنوان پدیده ای مُدرن و "علمی" دقیقاً در آن لحظه ای رشد می کند که بشر درمی یابد که قدرت مشورت دهنده و تنظیم کننده ی گذشته در معرض ناپدیدشدن است.

آرمانشهرها در جامعه ی مُدرن، گذرا و مشروط به زمان شده اند. در گذشته آرمانها رؤیاهایی بودند درباره ی مکانی دیگر. زمانی که به سرعت نزدیک می شود همان چیزی را به معاصران ارائه می دهد که مکانی دور به نویسندگان و خوانندگان پیشامُدرن ارائه می داد. اما آرزوها دیگر برآورده نمی شوند. آنها به سرعت از کنار ما می گذرند و به موزه ها و بایگانی های تاریخ می پیوندند. بشر نمی تواند چند صباحی با آنها اَنیس بشود، زیرا به زودی باید رنجی قدیمی شدن را به جان بخرد. هرمان لوبه در جایی می گوید: "حتی آنان که در زمره ی پیشگامان امروزه باشند، به سرعت بیشتری به گذشته ها خواهند پیوست، " زیرا هیچ چیزی سریعتر از پدیده های نو قدیمی نمی شوند.

اینکه هم عصری، در هم فشرده و مُنجمد شده است، به این معناست که لحظه ی ادراکی- عاطفی که بالقوه با مضمون و سازمند است، به طور پیوسته ای شبیه نقطه های گریزنده ی زمان مکانیکی می شود. برای جهان مُدرن تقریباً چیزی تازه و منحصر به فردی وجود ندارد. زیرا برای آرزوهای ما نسبت به لحظه سنّت طولانی مدتی وجود دارد. اگر زندگی در دوران قدیم آن قدر لطیف و آرمانی بود که منتقدان عصر رُمانتیک توصیف می کردند، بشر نیازی به چنین آرمانهایی نداشت. اما آنها بسیار قدیمی تر از آن لحظه ی باریک شده ای هستند که هرمان لوبه توصیف می کند.
در قیاس با فیلسوفان یونان قدیم آگوستین درون بشر را تا حد فضایی پهناور و ملوّن وسعت می دهد. تمام اندیشه ی اگوستین درباره ی آن ژرفایی است که در یک لحظه ی ادراکی عاطفی وجود دارد و می توان به دنبالش رفت. برای او اَبدیت یک خط بی مُنتها نیست، بلکه چیزی است که هم برای ما و هم برای پروردگار به لحظه گره خورده است. البته پروردگار از تغییرات زمانی مستثنی است. حیات او یگانه لحظه ی دگرگون ناپذیری است که سراسر هستی در آن می گنجد. اگوستین می پنداشت اگر ما از پرسه زدنهای بیهوده چشم بپوشیم و خود را بر حول اینجا و اکنون خود را گرد آوریم، می توانیم پرتو خردی از این لحظه را در همین جهان به دست آوریم.
برای اگوستین آرمانشهر و یا آن لحظه ی سرشار به الغاء و پشت پا زدن به آن زمانی گره خورده است که از وظیفه ای به وظیفه ی دیگر لَه لَه می زند. او به خوبی می دانست که لحظه را می شود تا حدّ نقطه ای بی مضمون فشرده و منجمد کرد. به همین خاطر او نظارت بر متلاشی کردن ذرات زمان را به عهده می گیرد و مدعی می شود که لحظه- در آن حالتی که بشر به تمرکز کامل می رسد- می تواند تمام جهان را در خود جای دهد. شکی نیست که اگوستین خود چنین لحظه هایی را تجربه کرده است. بارها او به دلیل بلندپروازیهای افراطی اش نقش زمین می شود، با وجود این، دوباره با تجربه ای نو و دانشی ژرفتر، در این باره که معنای بشر چیست، برمی خیزد.
در تاریخ پس از مسیح نیز هم فاوستِ گوته و هم اُپرای آخرین روزهای "دون ژون" ساخته ی موتسارت (13) به دنبال همان لحظه ی رهایی بخشی می گردند که اگوستین از آن سخن می گوید. تجربه و حس اَبدیت اگوستین هنوز فراموش نشده، اما به آینده ای نامعلوم محول شده است. عشق بی پایان دون ژون به ماجراجویی و عطش پایان پذیر فاوست برای کسب دانش دقیقاً به این دلیل است که آنچه آنها به دنبالش می گردند- نخست زن و سپس تجربه- از دور به چیزی شباهت دارند که همیشه آرزویش را دارند، اما هر بار که به آنها دست می یابند، سرخورده و مأیوس می شوند. این دو قهرمان بارها این خطا را تکرار می کنند زیرا به جای فروشدن در لحظه در مسیر خطی مستقیم حرکت می کنند. به نظر می رسد که درک عبارت "لحظه را دریاب" دشوارتر از آن است که فکر می کردند.
در قفای دون ژون روزها به ترتیب و تواتر صف بسته اند، به همان صورت که معشوقه هایش فریب خورده و ترک شده اند. این قهرمان همیشه به دنبال آن لحظه ای می گردد که نفرت و ملال را از خود بر جای نگذارد. همین که در آغوش یکی از زنان می خوابد، دلش هوای دیگری می کند. او صدها کشته و مرده دارد بی آنکه یکی را عقد کند. وقتی او "دونا الویرا" را می بیند، می پندارد همان زن دلخواه اوست. با وجود این جرأت نمی کند گام بردارد، زیرا او ناکامی را بر ملال احتمالی برتری می دهد.
در شرط بندی درباره ی روح فاوست، مفیستو فکر می کند که او آدمیان را می شناسد. او تصمیم گرفته است که با فراهم کردن لذتها و دلخوشی های زندگی فاوست را به دام بیندازد تا اهداف نهایی خود را از یاد ببرد. اما مفیستو نمی داند که زندگی می تواند چیزی برتر از زن و شراب و ترانه باشد. وقتی فاوست با تمام اینها می خواهد زیرزمین «اورباخ» را ترک کند، به این معناست که برداشت او از «لحظه را دریاب» چیزی است ورای منظور مفیستو. آن لحظه ای که فاوست می خواهد تا زورق فکرش پهلو بگیرد، چیزی است اَبدی که مفیستو قادر به ارائه دادن آن نیست. پس او باید همیشه در سفر باشد تا دمی که آن لحظه فرا برسد.
نتیجه ای که از شرح این هجریت تاریخی برمی گیریم، این نیست که برای فتح لحظه ی شیوه ی زیستن اگوستین، دون ژون و یا فاوست را پیشنهاد کرده باشیم، بلکه یادآوری این نکته است که آنچه در عصر ما به عنوان مسئله ای تازه و خود ویژه مورد بحث است، ریشه ای کهن و تاریخی دارد. عامترین مسئله این است که بشر همیشه به عصر خود به عنوان عصری یگانه و خودویژه نگریسته است.
معجزه ی شگفت در تاریخ این بود که خداوند خورشید را از حرکت بازداشت طوری که «یوشع بن نون» نتوانست بر دشمنان خود در «اریحا» پیروز شود. به او مدت زمانی معین هدیه شد که افزون بر طول زمان معمولی بود: «ای آفتاب بر جبعون بایست و تو ای ماه بر وادی اَیَلون. پس آفتاب در میان آسمان ایستاد و قریب به تمام یروز به فرورفتن تعجیل نکرد و ماه توقف کرد. «هر پاییز که زمستان یک ساعت عقب کشیده می شود، من به آن فرصت کوتاهی می اندیشم که به یوشع بن نون هدیه شد. این یک ساعت آرمیدن و صرف یک فنجان قهوه ی گرم شبیه به تأخیرانداختن حکم اعدام است. بشر زمانی را در آغوش می کشد که هرگز انتظار آمدنش را نداشت.
در تمام آرزوهای بشری صحبت از بازگشت زمان شده است. تا زمانی که هر حادثه ای بدون لحظه ای توقف، با حادثه ی دیگر افشاء می شود، زمان چیزی است که ما آن را به هدر می دهیم. وقتی که آفتاب زمانی مکث می کند، ساعت به عقب برمی گردد و یا فرمان اعدام به تأخیر می افتد، زمان به خودی خود به سمت ما می آید. برای بشر آرزوی چنین لحظه ای تازه نیست، این آرزو از زمان یوشع بن نون با بشر همراه بوده است.
آدمی می تواند تمام سال بدون نتیجه دوندگی کند، اما زمانی که از ذخیره ی وقت به این شیوه خسته می شود، اغلب چیزی به خودی خود اتفاق می افتد. عرفاً می گوید که تدارک دقیق برای فرا رسیدن آن دَمِ بی نظیر بستگی به تلاش و کوشش ما دارد، با این حال لحظه خودش سَر می رسد، اگر موعد سررسیده باشد. بشر نمی تواند به عرش صعود کند، همچنان نمی تواند با اجبار و زور به آن لحظه ی والا برسد، زیرا به گفته ی کتاب جامعه ی سلیمان، «برای هر چیز زمانی هست.»

پی نوشت ها:

1. charles Lindbergh
2. kommunisme
3. Facisme
4. Nasizme
5. Lenin
6. Daniel
7. Antichrist
8. Joseph stalin
9. Lord kelvin
10. Rudolf J. E. Clausius
11. Hermann Lubbe
12. Michel Foucault
13. wolfgang A. Mozart

منبع مقاله :
اِریکسن، تروند برگ؛ (1385)، تاریخ زمان، ترجمه ی اردشیر اسفندیاری، تهران: نشر پرسش، چاپ اول