بازنویسی: مهرداد آهو




 

 داستانی از داستان‌های کلیله و دمنه

گذشتگان روایت می‌کنند زاهدی در زمانهای دور زندگی می‌کرد که فردی بسیار عابد بود و به درگاه خدا بسیار زیاد نیایش می‌کرد، این زاهد، روزی، نذری کرده بود که اگر خواسته مورد نظرش برآورده شود، باید نذرش را ادا نماید و از قضا خواسته اش برآورده شد و زاهد هم گوسفندی را برای بجا آوردن نذر خود، در نظر گرفته بود.
پس زاهد به بازار رفت و به دنبال گوسفندی خوب و سالم و چاق می‌گشت و بعد از مدتی آن را پیدا کرد و بعد از توافق با فروشنده بر سر قیمتش، سرانجام گوسفند را خرید تا آن را به جهت برآورده شدن خواسته اش قربانی نماید و گوشتش را به صدقه و نذری دهد. پس از آن زاهد به طرف خانه خود حرکت کرد، در مسیر بازار تا خانه زاهد، بیابانی بود که او می‌بایست آن را طی می‌کرد و همیشه در آنجا تعدادی دزد و راهزن وجود داشت که در آن بیابان پنهان شده بودند، اما مسلحانه کار نمی‌کردند، و اغلب با مکر و فریب و حقه بازی اموال و دارایی دیگران را به دست می‌آوردند.
از بخت بد این زاهد، عده‌ای از این راهزنان او را همراه با گوسفندش دیدند و هوای دزدیدن گوسفند به سرشان افتاد. آنها با هم نقشه‌ای کشیدند، تا گوسفند را از چنگ زاهد درآورند، پس تمام راهزنان با نقشه‌ای که یکی از آنها طرح کرده بود موافقت کردند و برای اجرای آن پراکنده شدند. یکی از آن دزدان در جایی ایستاد و همین که زاهد و گوسفند از آنجا عبور کردند به زاهد گفت: ای مرد خدا، سگ را برای چه می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی به شکار بروی؟ زاهد شک زیادی در دلش افتاد ولی اعتنا نکرد و هیچ اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که یک نفر دیگر از آن دزدان، که چند قدم پایین تر از نفر اول ایستاده بود با دیدن زاهد به او گفت: ای برادر مومن، تو که فردی پارسا و زاهد هستی! چرا سگ داری؟ تو که بهتر از همه می‌دانی که سگ نجس است و در اسلام باید از نگهداری آن پرهیز کرد، پس چرا سگ را به خود می‌مالی و خود را نجس می‌کنی؟
مرد زاهد باز هم شکش بیشتر شد، ولی باز به راهش ادامه داد، و کمی جلوتر، دزد سوم با دیدن زاهد به او گفت: ای مرد زاهد، سگ داری؟ آیا تو زاهد و نمازخوان نیستی؟ پس بدان که غسل بر تو واجب شد و باید تمام بدنت را بشویی و تطهیر کنی، چون سگ در شرع اسلام نجس است و نباید به آن دست زد، در حالیکه تو آن را به همه جای بدن و لباست مالیده ای. مرد زاهد شکش بسیار زیاد شد، اما باز هم راه خود را ادامه داد.
نفر چهارم و پنجم و ششم هم همین حرفها را به او گفتند. در این لحظه زاهد پیش خود گفت: لابد آن فروشنده که این سگ را به جای گوسفند به من داده، جادوگر و ساحر بوده و آن را به چشم من گوسفند جلوه داده، من باید این سگ را رها کنم و هر چه زودتر به خانه خود بروم.
پس زاهد سگ را رها کرد و به خانه خود برگشت. سپس دزدان گوسفند را برداشتند و آن را ذبح کردند و کباب کردند و همگی با هم خوردند و به سادگی زاهد بسیار خندیدند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم