مخمور مي ديدار

نويسنده:علي اسماعيلي
منبع:ماهنامه موعود

زندگينامه، تشرفات و مكاشفات علامه سيدمحمدحسن ميرجهاني اصفهاني(ره)

بر دل خود كشيده ام، نقش جمال يار را
پيشه خود نموده ام حالت انتظار را
ريخته دام و دانه شَه از پر و بال خويشتن
صيد نموده مرغ دل، برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان به خون دل
تا كه مگر ببينم آن طرّهف مشكبار را1

1. زندگينامه

دوشنبه، بيست و دوم ذيقعده سال 1319ش، مطابق با سال 1279ق. همسر «مير سيد علي محمدآبادي جرقويه اي اصفهاني» فرزندي به دنيا آورد كه اسمش را «محمدحسن» گذاشتند. محمد حسن پنج ساله بود كه به مكتب رفت. قرآن را در هفت سالگي ياد گرفت و بعد شروع به فراگيري صرف و نحو كرد. قسمتي از كتاب سيوطي را هم نزد يكي از علماي محل سكونتشان ياد گرفت.
تحصيل را در حوزه علميه اصفهان و مدرسه صدر بازار ادامه داد. در اصفهان از محضر اساتيدي مثل: شيخ محمد علي حبيب آبادي و شيخ علي يزدي استفاده كرد و فقه، اصول و منطق را ياد گرفت. سطوح عالي را در خدمت مرحوم حجه الاسلام حاج شيخ محمد رضا رضوي خوانساري و مرحوم ميرزا احمد اصفهاني و مرحوم آيت الله شيخ محمد علي فتحي دزفولي و آيت الله حاج سيد ابوالقاسم دهكردي گذراند. در همان حال از دروس خارج آيات عظام حاج ميرزا محمد رضا مسجدشاهي و آخوند ملاحسين فشاركي (ره) هم استفاده كرد.
سال 1305ق. به نجف اشرف رفت و از محضر بزرگاني همچون آيت الله رجالي، حاج شيخ عبدالله مامقاني و آيت الله آقا ضياء الدين عراقي(ره) بهره برد. جنبه هاي والاي روحاني و اخلاقي، او را يكي از ياران خاص آقا سيد ابوالحسن اصفهاني(ره) قرار داد. به حدي كه بعداز مدتي مسئوليت تنظيم و ترتيب نوشته ها؛ و امور مالي آيت الله اصفهاني به علامه ميرجهاني واگذار شد.
در اين زمان بود كه پدرش اصرار كرد به اصفهان بيايد. او هم همه چيز را گذاشت و به اصفهان آمد. اما پس از مدتي پدرش را از دست داد و راهي شهر مشهد شد. و هفت سال در جوار حضرت علي بن موسي الرضا(ع) از انوار آن مضجع شريف بهره ها برد.
علامه ميرجهاني در اين ايام فعاليت هاي علمي اش را ادامه داد. در كتابخانه آستان قدس رضوي نسخ خطي قديمي را تصحيح مي كرد. بقيه اوقاتش را هم به تدريس و نوشتن مي گذراند. محل اصلي فعاليت هايايشان در مشهد، دو حجره در صحن عتيق بود. بعد از هفت سال به تهران نقل مكان كرد و در آنجا نيز به تبليغ و تأليف مشغول شد كه حاصل اين تلاش بي‌وقفه، آثار ارزشمند بسياري است. برخي از اين تأليفات با خط خوش آن مرحوم به زيور طبع آراسته شده‌اند و از آن جمله: كتاب نوائب الدهور في علائم الظهور است كه طي چهار جلد مجموعه‌اي مفصل، بي‌نظير و گرانقدر را از نشانه‌هاي ظهور به تفكيك بيان ائمه(ع) و برخي ديگر از مطالب مهدوي به همراه بخشي اشعار پر از سوز و گداز ايشان در فراق حضرت مهدي(ع)، در چند نوبت چاپ شده است. اين اثر همواره كارگشا براي اهل تحقق و كتابي جذاب براي اهل مطالعه به شمار مي‌آمده و از زمان انتشار اوليه مورد استفادة بسياري قرار گرفته است..
سال هاي آخر عمر گهربارش به شهر اصفهان بازگشت و به آن ديار بركت ديگري داد. با وجود پيري و كهولت سن به منبر مي رفت و صحبت هاي شيرينش مردم را به اهل بيت(ع) جذب مي كرد. روز سه شنبه بيستم جمادي الثاني سال 1413 ق. مصادف با سال 1371ش. چراغ عمر اين عالم بزرگ رو به خاموشي رفت. مردم اصفهان پيكر مطهر علامه ميرجهاني را پس از تشييعي پرشكوه و در خور شأن، در بقعه علامه مجلسي(ره) در مسجد جامع اصفهان به خاك سپردند.

2. تشرفات و مكاشفات

مي فرمودند: به دستور استادم آقا سيد ابوالحسن اصفهاني(ره) براي اصلاح برخي از امور و كارها از نجف اشرف رفتم به سامرا پول هم زياد با خود برده بودم. اول پول ها را بين اهل علم و خدام حرم عسكريين(ع) تقسيم كردم. مخصوصاً براي آسايش و امنيت بيشتر زائران، به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بيشتري دادم. به همين دليل آنها براي من احترام بيشتري قائل بودند. يك بار كليددار حرم گفت: آقا اگر در اين مدت كه اينجا تشريف داريد، امري داشتيد، من در خدمت حاضرم. من هم از او خواهش كردم كه اجازه بدهد شب ها در حرم عسكريين(ع) بمانم و دعا كنم. آنها هم قبول كردند. ده شب در حرم مطهر عسكريين(ع) مي  ماندم و آنها در را به روي من مي بستند و مي رفتند. اذان صبح مي آمدند و در را باز مي كردند. شب دهم شب جمعه بود. توي حرم خيلي دعا كردم و زيارت و تشرف به خدمت مولايم حضرت صاحب الامر(عج) را خواستم. موقع صبح كه در را باز كردند، بعد از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم. چون هنوز آفتاب نزده بود و هوا تاريك بود، شمعي در دست گرفتم و از پله هاي سرداب پايين رفتم. وقتي به صحن سرداب رسيدم، ديدم بدون اينكه چراغي باشد آنجا روشن است. آقاي بزرگواري هم نزديك صفّه مخصوص نشسته بود و ذكر مي گفت. از جلوي او گذشتم. سلام كردم و مقابل صفّه ايستادم. زيارت آل ياسين را خواندم و ايستادم به نماز و زيارت، در حالي كه جلوتر از آن آقا بودم. بعد از نماز «دعاي ندبه» را خواندم وقتي به جمله «و عرجت بروحه إلي سمائك» رسيدم، آن آقا گفتند:اين جمله از ما نرسيده بگوييد «و عرجت به إلي سمائك» بعد گفتند:«هيچ وقت بر امامت تقدم نكن».دعا را تمام كرده و به سجده رفتم. در سجده بود كه چيزهاي ديگري به ذهنم آمد. اينكه سرداب بدون چراغ روشن بود، اينكه آن »آقا« گفت اين جمله دعاي ندبه از ما نرسيده، اينكه تذكر داد چرا بر امامت مقدم شده اي؟ فهميدم چيزي كه در حرم مطهر حضرت عسگري(ع) از خدا خواستم، نصيبم كرده است. از سجده كه سر برداشتم، خواستم دامن حضرت را بگيرم و با ايشان صحبت كنم، حاجاتم را بخواهم، اما ديگر دير شده بود. سرداب تاريك بود و هيچ كس هم جز من آنجا نبود. وقي بيرون مي آمدم، با خود زمزمه كردم:

من كه مخمور از مي سرشار ديدارم هنوز
باز مشتاق فروغ روي دلدارم هنوز
گر طبيب از بهر درمانم شراب وصل داد
ليك حق داند كه من از هجر بيمارم هنوز
جان حيران بر لب آمد در تمناي وصال
فخرم آن باشد كه پيش گل رخان خارم هنوز2

تشرف به محضر مقدس حضرت صاحب الامر(ع) و ديدن لايه هاي پنهاني خلقت يا باطن هستي اگر چه آسان نيست اما در تاريخ سير و سلوك علماي شيعه نادر نيست. چه بسيار از علماي خاص يا حتي عامه كه به محضر مبارك حضرت صاحب الزمان(ع) راه يافته اند و يا در اثر زهد، تقوي و خلوص عارفانه اي كه داشته اند، چشم دلشان چيزهايي را ديده كه با چشم سر قابل ديدن نيست. علامه ميرجهاني از اين دسته مردان خدا بوده است.آقاي معادي از علامه پرسيده بود:«آيا شما با امام زمان(ع) مراوده داشته ايد؟».
فرموده بود:«يك شب تا صبح، يك صبح تا شب و يك بار هم به صورت تلفني».
مي گويد:

هر نظرم كه بگذرد جلوه رويش از نظر
بار دگر نكوترش بينم از آنچه ديده ام

انگار ديدارهاي او و آقايش بيش از يكي دوبار بوده است.
علامه در رؤيا ديده بود كه امام زمان(ع) مي خواهند يك بسته اسكناس بيست توماني به او هديه بدهند. علامه گفته بود:آقا من پول نمي خواهم اما درخواست ديگري دارم... .بعد از آن في البداهه درخواستش را در قالب يك رباعي گفته بود:

اي مهر سپهر آسمان اجلال
اي دفرّ گرانبهاي درياي جلال
از درگه جود تو نخواهم چيزي
الاّ گه ارتحال زين دار وبال

حضرت هم در جواب تبسمي مي كنند و درخواستش را قبول، اسكناسها را هم داده بودند3.
دختر علامه خواب ديده بود. سيد جليل القدري روز جمعه به خانه آنها مي آيد و در حوض خانه غسل مي كند. دختر، صبح خواب را براي پدرش تعريف كرده بود.
دو ساعت بعد در خانه به صدا درمي آيد. علامه در را باز مي كند. سيد جليل القدر و بزرگواري پشت در خانه بوده است. سيد اجازه ورود مي خواهد. علامه او را به داخل منزل راهنمايي مي كند. احوالپرسي مي كنند. سيد مي گويد: آب حوض تميز است. اگر اجازه بدهيد در آن غسل كنيم (غسل جمعه). بعد حوله و لنگ مي خواهد. مي گويد: «تعبير خواب صبيه (دختر) شما هم شد.»
علامه پيش خودش فكر مي كند: «ايشان هم از خواب دخترم اطلاع دارند.»
سيد از علامه اجازه مرخصي مي خواهد. وقت رفتن از علامه مي پرسيد: «شما درباره سيد حسني هم چيزي نوشته ايد؟»
علامه مي گويد: «بله!»4
سيد مي گويد: «من همان سيد هستم... به زودي زود.»
علامه ميرجهاني گفته بود: از حرم امام هشتم(ع) بيرون آمدم كه باران گرفت. ياد روايتي افتادم كه مي گفت: «هركس موقع رفتن به زيارت يك قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشيده مي شود». خوشحال شدم. تصميم گرفتم دوباره برگردم حرم و زيارت كنم. داخل صحن عتيق كه شدم، ديدم داخل صحن را مثل صحراي عرفات چادر سفيد زده اند و با طنابهاي محكم آنها را بسته اند. انگار تمام صحن را چادر زده بودند. آخر صحن هم ديواري سياه رنگ مثل دود بود. گنبد و ضريح هم بين زمين و آسمان معلق بود. تعجب كردم. از پيرمردي كه كنارم بود، پرسيدم: «چرا صحن اينطوري است؟»
تبسم كرد. گفت: «اينجا هميشه اينطوري است: اين چادرها مال دوستداران و محبان ائمه است كه به زيارت مي آيند. آنها هم كه ولايت آقا را قبول ندارند، در آن ديوار سياه محو مي شوند5.علامه ميرجهاني به بيماري نقرس و سياتيك مبتلا شده بود. مدتها براي معالجه اين بيماري در اصفهان، مشهد و تهران دكتر رفت و دارو مصرف كرد. هم به روشهاي قديمي و هم به روشهاي جديدتر. اما نتيجه اي نداشت. روزي دوستانش آمدند و بردندش به شيروان. وقتي برگشتند پايش خوب شده بود.
گفت: «به قوچان كه رسيديم، توقف كرديم. رفتيم زيارت امامزاده ابراهيم كه خارج شهر قوچان است. آنجا هواي لطيف و منظره جالبي داشت. رفقا گفتند كه نهار را همين جا بمانيم. آنها مشغول تهيه غذا شدند و من خواستم براي تطهير به رودخانه نزديك آنجا بروم. دوستان گفتند كه راه دور است و براي پايتان مشكل به وجود مي آيد. گفتم آهسته مي روم. آهسته آهسته رفتم تا رسيدم به رودخانه. تجديد وضو كردم. كنار رودخانه نشسته بودم و به مناظر طبيعي اطراف نگاه مي كردم كه ديدم كسي با لباسهاي نمدي چوپاني آمد نزديك من. سلام كرد.
گفت: «آقاي ميرجهاني شما با اينكه اهل دعا و دوا هستي، هنوز پاي خود را معالجه نكرده اي؟!»
گفتم: «تا الان كه نشده است گفت:»
دوست داريد من درد پايتان را معالجه كنم؟!
گفتم: «البته».
چوپان آمد و كنار من نشست. از جيبش چاقوي كوچكي درآورد. نام مادرم را برد و سر چاقو را گذاشت اول موضع درد. بعد چاقو را كشيد پايين آورد تا پشت پا. بعد محكم فشار داد. از شدت درد ناله ام بلند شد: « آخ». چاقو را برداشت و گفت: «بلندشو! خوب شدي».خواستم مثل هميشه با كمك عصاب بلند شوم. ديگر پايم درد نداشت.
گفتم: شما كجا هستيد؟
گفت: من در همين قلعه ها هستم.
دستش را به اطراف گرداند. گفتم: پس من كجا خدمتتان برسم؟!
گفت: تو آدرس مرا نمي تواني ياد بگيري ولي من خانه شما را بلدم.
بعد آدرس ما را گفت:
گفت: «هر وقت لازم باشد، خودم مي آيم پيشت.» و بعد هم رفت.
چند لحظه بعد رفقايم رسيدند. گفتند: «آقا عصايتان كو؟« گفتم: »برويد و آن مرد نمدپوش را پيدا كنيد.» رفتند و هر چه جست وجو كردند، اثري از او پيدا نكردند6.
رفت به مشهد، آن هم پياده. از اصفهان تا مشهد را دوباره پياده رفته بود.
سفر اول روزي رفت شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني(ره) را ببيند. جمعيت زياد بود، نشد. روز دوم دوباره رفت. صبر كرد تا خلوت شد. نشست در پيش شيخ حسنعلي نخودكي.
شيخ گفت:بفرماييد! چكار داريد؟
سيد جواب داد:همه درد جسمي دارند و من درد روحي... .
اين ديدار نقطه عطفي شد در سير و سلوك علامه. بعد از اين ديدار بود كه رفت نجف اشرف خدمت حضرت اميرالمؤمنين(ع).
عراق كه حمله كرد به كويت و جنگ خليج فارس شروع شد، خيلي ها سرگردان شده بودند. نمي دانستند ايران بايد چكار كند؟! بعضي ها هم راهكارهاي غلطي را نشان مي دادند.
در بحبوحه جنگ، علامه در خواب حضرت بقيه الله الاعظم(عج) را ديده بود. پرسيده بود كه تكليف ما در اين امر چيست؟ حضرت فرموده بودند:دخالت نكنيد!.
هنوز جنگ ايران و عراق تمام نشده بود. با دوستان زيادي دور علامه جمع شده بوديم. علامه گفت:ديشب خواب ديدم كه در تمام آسمان چيزي نوشته شده.
عده اي پرسيدند:آن مطالب چه بود؟
علامه توريه كردند و گفتند:نتوانستم بخوانم.
بعد از جلسه از علامه پرسيدم:اگر من كه آدم بي سوادي هستم اين عذر را مي آوردم قابل قبول بود. ولي شما چگونه مي گوييد كه نتوانستيد بخوانيد؟
بالاخره علامه خوابشان را تعبير كردند:جنگ تمام مي شود، بعد عراق به كويت حمله مي كند. بعد هم آمريكا به بهانه حمايت از كويت وارد جنگ مي شود و عراق را از كويت بيرون مي كند.
هنوز جنگ ايران و عراق تمام نشده بود7.
گفت: «از باغ شيخ العراقين مي آمدم كه يك نفر جلو آمد. گفت كه بياييد براي ما روضه بخوانيد. روضه را كه خواندم، بيست تومان داد. آن روزها براي خودش پولي بود. بعد گفت:«مي خواهم شما را برسانم». تا دم در مدرسه صدر با همديگر پياده آمديم.
گفتم: شما چه كاره اي؟
گفت: كاري با ما نداشته باشيد. ما اجنّه هستيم.
علامه مي خنديد و مي گفت:
من براي اجنه هم روضه خوانده ام.
بچه كه بودم، خانه مان محله خواجوي اصفهان بود. مي آمدند دنبال حاج آقا مي بردندشان براي منبر و سخنراني. يك شب گفتم: «بابا من هم مي آيم». رفتم دنبالشان.
از محله خودمان كه خارج شديم از مسيري گذشتيم كه كوچه ها و گذرهايي داشت. در حالي كه آن موقع بيرون از محله خواجو خانه و آبادي وجود نداشت. من آن وقت اين قضيه را نفهميدم. بالاخره وارد يك باغ شديم. جمعيت زيادي بودند. حاج آقا رفت منبر و سخنراني اش را شروع كرد. اما من چيزي از سخنراني اش نفهميدم. كساني كه آنجا بودند پاهايشان شبيه سم بود. ترسيده بودم. منبر هم كه تمام شد، ديگر هيچ اثري از جمعيت نبود. انگار همه ناپديد شدند. وقتي برمي گشتيم از كسي هم كه فانوس دستش بود مي ترسيدم. بعدها فهميدم آنجا جلسه گروهي از مؤمنان و شيعيان اجنه بوده است8.
از بچه گي خطش خوب بود. جوان كه بود يكي از ثروتمندان جرقويه از او خواست يك قرآن برايش با خط زيبا بنويسد. قرار شد براي اين كار 30 تومان كه آن روزها پول زيادي بود بگيرد.قرآن را نوشت برد تحويل سفارش دهنده داد. اما سفارش دهنده بدقولي كرد. جاي 30 تومان فقط مقدار زيادي گندم و جو داد به محمدحسن.
بعد از مدتي قحطي منطقه جرقويه را گرفت. قيمت غله بالا رفت. بعضي ها تصميم گرفتند غلاتشان را به قيمتهاي خيلي زيادتري بفروشند و يا با طلا و نقره مردم عوض كنند.محمد حسن گفت: «هر كس به گندم و جو احتياج دارد، بيايد وسيله اي، چيزي امانت بگذارد و غلات مورد احتياجش را ببرد.» اسم آنها را هم يادداشت كرد.
بعد از سه ماه كه شرايط قحطي گذشت، محمدحسن اعلام كرد كساني كه چيزي امانت گذاشته اند بيايند و امانتي شان را بگيرند. در مقابل غلات هم هيچ پولي نگرفت.مسجد بزرگ و خوبي بود. موقع نماز هم شلوغ مي شد. آمدند پيش علامه تا امام جماعت آن مسجد شوند. قبول نكرد. خواستم نصيحتش كنم. گفتم: «چرا امامت نماز جماعت را قبول نمي كنيد. اگر قبول كنيد مردم هم به فيض مي رسند. براي شما هم كه زياد مشكل نيست».
علامه گفت: »وقتي امام جماعت وارد مسجد مي شود و صفهاي آماده جماعت را مي بيند و خادم براي ورود آقا صلوات مي فرستد، مردم هم سلام مي كنند و احترام مي گذارند، امام جماعت يك حالت خوشي پيدا مي كند. همين خوشي باعث زياد شدن هواي نفسش مي شود. شما كه امامت جماعت را مي پذيريد، افراد نفس كشته اي هستيد، اما من مي ترسم«.
همان روز از امامت جماعت مسجدي كه در آن نماز مي خواندم كناره گيري كردم9.
آمد، گفت كه كتابهاي علامه ميرجهاني را مي خواهد. غريبه بود. تعجب كردم كه مرا از كجا پيدا كرده است. گفت:من كتابهاي زيادي داشتم ولي از علامه كتابي نداشتم. آشنايي هم كه كتابهاي آقا را ازش بگيرم پيدا نكردم. يك شب رفتم سر مزار علامه. آنجا از خودشان درخواست كردم كتابهايشان را به من برسانند. شب خواب علامه را ديدم كه آدرس شما را داد.10
آمده بود به خواب دوستانش. به يكي گفته بود: «سر قبرم زيارت جامعه بخوان». به ديگري گفته بود: «سوره ياسين بخوان».
وقتي زنده بود، عيدها مي رفتيم ديدنشان، عيدي مي گرفتيم. وقتي فوت كردند، شب عيد به يادشان افتادم. فكر كردم اگر زنده بودند مي رفتم ديدنشان، عيدي مي گرفتم. شب خواب ديدم كه مي گويند: «بيا عيدي بگير! عيدي ات هست، بيا بگير!».
در يكي از سخنرانيها گفته بودند: »من زمان ظهور حضرت ولي عصر(ع) زنده هستم و آن زمان را درك مي كنم».
بعد از مرگ كسي خوابشان را ديده بود. سؤال كرده بود: «مگر شما نفرموديد موقع ظهور زنده هستيد و آن زمان را درك مي كنيد؟»
گفته بودند: «من خودم خواستم كه بروم. زمان آقا امام زمان برمي گردم، ان شاءالله».
رفته بوديم خدمت علامه، هنوز انقلاب نشده بود. پرسيديم: «از حضرت مهدي(ع) چه خبر؟» گفتند: «سه چهار روز قبل يكي از اصحاب حضرت را ديدم. لباسش شبيه روستاييان خراسان بود. مي گفت كه در ايران كويري هست به اسم كوير طبس كه اين منطقه ارتباط خاصي با حضرت مهدي(ع) دارد. اگر هواپيماهاي دشمن بيايند آنجا شنهاي روان به سويشان فرستاده مي شود و هواپيماها از كار مي افتند.بعد از انقلاب و قضيه طبس يك بار ديگر رفتيم خدمت علامه. خواهش كرديم يك بار ديگر قضيه طبس را بگويند. علامه دفتري كه به دستخط خودشان بود و بعضي قضايا را در آن نوشته بودند، دادند به من گفتند:همين الان بخوان و دفتر را نبر.
تا جايي كه قضيه طبس در آن توضيح داده شده بود را خواندم. دفتر سالها قبل نوشته شده بود11.
دعوتش كرده بودند يكي از باغهاي اطراف مشهد. صاحب باغ موقع شام ديده بود علامه در ميان ميهمانها نيست. تمام باغ را به دنبال علامه مي گردد. ايشان را در ميان يك جوبه انگور پيدا مي كند. اما مي ترسد جلو برود. علامه نشسته بوده روي زمين و دورش انواع و اقسام حيوانات ايستاده بودند يا خوابيده بودند. شير و مار و حيوانات اهلي. علامه آنها را نوازش و دعا مي كردند. به صاحب باغ مي گويد:نترس! اينها هم مخلوق خدا هستند. بي خودي به كسي آسيب نمي رسانند.
صاحب باغ مي گويد:بياييد برگرديم.علامه قبول نمي كند، مي گويد:هنوز يك مار باقي مانده كه راهش دور است. هنوز نرسيده.صبر مي كنند تا آن مار هم برسد. او را هم نوازش و دعا مي كنند و برمي گردند.
شنيده بودم يكي از كرامتهايي كه به بزرگان اعطا مي شود باز شدن دربهاي حرم اهل بيت به روي آنهاست. يك روز مقدمه چيني كردم و از آقا پرسيدم: «اين ماجرا براي شما هم رخ داده».
گفتند:به جاي اين حرفها، بلندشو يك جاي بريز، قليان بياور!.
هم چاي آوردم، هم قليان. دوباره پرسيدم.
گفتم:اين قليان هم عجب صداي قشنگي دارد.
اينقدر اصرار كردم تا بالاخره اعتراف كردند كه درب حرم ائمه(ع) براي ايشان هم باز شده12.
يكي از تجار اصفهان آمده بود خدمت علامه، از علامه چيزي را خواست كه علامه به او گفتند:چهل روز بايد مشهد بماني.
بعد از چهل روز همان تاجر را در حرم ديدم. از خوشحالي انگار روي پايش بند نمي شد. هر چه اصرار كردم علتش را بگويد، نگفت. بالاخره علامه به او اجازه دادند به من بگويد.
تاجر گفت:آقا ثامن الحجج(ع) را ديدم كه در يك لحظه در دو نقطه از حرم ايستاده اند و به كساني كه داخل مي شوند گلاب مي دهند.

پي نوشتها:

× برگرفته از: درياي نور، سازمان فرهنگي تفريحي شهرداري اصفهان.
1 . علامه ميرجهاني(ره)، ديوان اشعار.
2 . گنجينه دانشمندان، آقاي رازي، ج2، صص411-415.
3 . به نقل از حجت الاسلام حاج عبدالجواد شريعتي (نوه علامه) و آيت الله سيدابوالحسن مهدوي، امام جمعه محترم موقت اصفهان.
4 . علامه ميرجهاني در كتاب نوائب الدهور في علائم الظهور مطالبي در اين باب نوشته اند.
5 . به نقل از آقاي معادي. همين مضمون از آيت الله مهدوي هم نقل شده است.
6 . گنجينه دانشمندان، ج2.
7 . به نقل از آقاي معادي.
8 . به نقل از فرزند علامه ميرجهاني.
9 . به نقل از حجت الاسلام محمدحسن شريعتي.
10. به نقل از آقاي معادي.
11. به نقل از آيت الله عبدالقاسم شوشتري.
12. به نقل از حجت الاسلام شريعتي كرماني.