داستانی از داستان های مثنوی معنوی
زاهد و امتحان الهی
... در زمانهای بسیار دور کوهی و در نزدیکی شهری، زاهدی زندگی میکرد که از دنیا بریده بود و در کوهها مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال بود. او از همه چیز و همه کس دل کنده و از شهرنشینی و همنشینی با مردم و در
سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستان های مثنوی معنوی
... در زمانهای بسیار دور کوهی و در نزدیکی شهری، زاهدی زندگی میکرد که از دنیا بریده بود و در کوهها مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال بود. او از همه چیز و همه کس دل کنده و از شهرنشینی و همنشینی با مردم و در اجتماع بودن گریزان شده بود و بر روی یکی از کوههای اطراف مشرف به شهر مشغول راز و نیاز با خداوند عالم بود.در نزدیکی آنجایی که این زاهد زندگی میکرد درختانی بودند که همگی میوه های شیرین و لذیذ داشتند و این زاهد از این میوه ها امرار معاش میکرد و پیش خود و خدای خود قسم خورده بود که از میوه هیچ درختی نچیند و اگر هم دیگری چید، او نخورد مگر اینکه باد، میوه را به زمین بیاندازد و او ناچار آن را بردارد و بخورد و نیز با خدای خود عهد بسته بود که به جز با افتادن میوه از درخت به وسیله باد، به صورت دیگری آن را بدست نیاورد و چیز دیگری نخورد.
روزها میگذشت و باد میوزید و میوه ها را برای این زاهد به زمین میانداخت و او برمی داشت و میخورد و زندگی را میگذراند. اما روزی خداوند خواست تا این زاهد را امتحان کند و او را در سختی ها و بلاها و مشقتها بیازماید پس فرمان داد تا باد کمتر از قبل بوزد و اگر هم بوزد میوه ای از آن درخت نیفتد و زاهد در گرسنگی بماند تا به این وسیله تاب و طاقت زاهد را بسنجد.
پس زاهد هفت شبانه روز چیزی نخورد چون بادی نمیوزید و اگر هم میوزید باعث افتادن میوهای از درخت نمی شد. زاهد در این حال بسیار درمانده و ضعیف شده بود طوری که قادر به راه رفتن نبود و عنقریب فکر میکرد که دیگر جانی در بدنش نمانده و باید با این جهان وداع کند.
پس زاهد پیش درختان آمد و با رنج و سختی بسیار خود را به نزدیک یک درخت رسانید و از شاخه درختی که شکسته بود میوهای چید و خورد و عهد و پیمانش را با خداوند شکست و از خدا نیز طلب عفو و بخشش نکرد و توبه نیز ننمود.
بعد از آن باد میوزید و میوه ها را برای زاهد به زمین میانداخت و زاهد هم از ان استفاده میکرد زاهد آن موضوع را کم کم فراموش کرد و امتحان الهی را از یاد برد و اصلاً هم از خدا بابت اینکه عهد و قسمش را با او شکسته بود عذرخواهی و توبه نکرد.
چند روزی از آن ماجرا میگذشت که یکی از روزها عده ای دزد و راهزن که کاروانی را سرقت کرده بودند با اسبهایشان بطرف آن کوه تاختند و در آنجا ماندند و این دزدان که بیست نفر بودند در نزدیکی محل اقامت زاهد به تقسیم اموالی که سرقت کرده بودند مشغول بودند. اما داروغه و کارگزاران حاکم که از این قضیه مطلع شده بودند و به کمک عده ای، دزدان را محاصره کرده بودند و آماده حمله به آنها بودند، آنها پس از چند مدت که از وجود دزدان در آن جا مطمئن شدند به آن مکان حمله کردند و همه دزدان را دستگیر کردند و اتفاقاً زاهد را هم که در همان نزدیکی ها بود اشتباهاً با دزدان، دستگیر کردند و بردند.
آنان دستها و پاهای همه دزدان را بریدند و دست زاهد را هم که به اشتباه آورده بودند، قطع کردند و زاهد هر چه که میگفت من دزد نیستم، کسی باور نمی کرد تا اینکه زاهد بعد از مدتی فکر علت آن را فهمید و از خداوند طلب آمرزش و بخشش نمود. پس خواستند که پای چپ زاهد را هم قطع کنند ولی شخصی که آنجا بود و آن زاهد را میشناخت به آنجا رسید و گفت وای بر شما، این شخص که شما میخواهید پایش را قطع کنید زاهد و عارفی وارسته است و شما چگونه او را با دزدان اشتباه گرفتید.
پس داروغه از او عذر بسیار خواست و به او دیه دستش را پرداخت و طلب بخشش نمود. زاهد بعد از آن به طرف کوه به راه افتاد و در آنجا زندگی خود ادامه داد و فهمید که نقض عهد و پیمان با خدا چه پیامد و عاقبتی دارد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}