داستانی از داستان های مثنوی معنوی
کرامات حضرت محمد(صلی الله علیه و اله و سلم)
... در زمان پیغمبری حضرت محمد(صلی الله علیه و اله و سلم)، روزی کاروانی از مکه به مدینه میآمد، اما در راه آب و آذوقه اش تمام شد و از قضا در وسط صحرای بی آب و علف هم گیر کرده بودند و تا آبادی هم راه زیادی بود و در
سروده ی مولوی
بازنویسی: مهرداد آهو
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستان های مثنوی معنوی
... در زمان پیغمبری حضرت محمد(صلی الله علیه و اله و سلم)، روزی کاروانی از مکه به مدینه میآمد، اما در راه آب و آذوقه اش تمام شد و از قضا در وسط صحرای بی آب و علف هم گیر کرده بودند و تا آبادی هم راه زیادی بود و در آنجا بیم هلاکتشان میرفت. به همین دلیل ناامید شده بودند، چرا که مشکهای آب همه خالی بود و قطره ای آب هم در آن صحرا وجود نداشت.پس از دور کسی را دیدند که به آن سمت میآمد، و او رسول گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و اله و سلم) بود که به آنجا میآمد، پس حضرت نزد آنها آمد و به آنها گفت: ای در راه ماندگان، شما غلام سیاه خود را به همراه شتران و مشکهای آب به نزدیک آن تپه که میبینید بفرستید تا من به شما آب بدهم، پس کاروانیان به غلام گفتند: ای غلام سیاه! با این مرد بزرگوار به هر کجا که میگوید، برو، تا آب به ما برساند، عجله کن که وقت تنگ است و همه ما از تشنگی رو به مرگ هستیم.
پس غلام گفت: من او را نمیشناسم و شاید او بخواهد ما را فریب دهد، پس همگی کاروانیان به دنبال آن حضرت به نزدیک آن تپه رفتند، و حضرت مشکش را که آنجا بود، برداشت و تمام مشکهای آنها و هر چه ظرف داشتند، پر کردند، سپس همه آنها شتران و اسبان خود را سیراب نمودند و هنوز مشک پر از آب بود و غلام سیاه متعجب ماند و همه از این کرامت حضرت در شگفتی بودند، پس غلام سیاه پیش حضرت ماند و کاروانیان به راه خود ادامه دادند.
غلام که شیفته حضرت محمد(صلی الله علیه و اله و سلم) شده بود او را درود و سلام گفت و اسلام را پذیرفت و حضرت دستی به روی او کشید و در دم چهره او سفید شد و یک سفیدپوست شد، پس او به نزد کاروانیان برگشت، و صاحب آن غلام دید، که شتر و مشک همان است. ولی شخص سفیدپوستی بر آن سوار است، پس به او گفت: ای مرد سفیدپوست، غلام سیاه پوست مرا چه کردی؟ شاید او را کشته ای و غلام به او گفت: ای خواجه، من خود او هستم و این کرامت آن پیغمبر خدا بود که به ما آب داد و ما را از تشنگی نجات داد. پس همه در شگفت شدند، اما خواجه و صاحب غلام قبول نکرد و غلام ادامه داد: ای خواجه من اگر غلام تو را کشته بودم چرا نزد تو آمدم، بهتر نبود که فرار میکردم؟ من همان غلام هستم، به آن نشان که خالی در بازوی چپ من است و آن را نشان داد و گفت: ای خواجه تو مرا دو سال قبل از یک مرد ثروتمند اهل مصر به یکصد دینار زر خریداری کردی و تمام قضایا را از سیر تا پیاز برای او بازگو کرد تا خواجه قبول کرد ولی هنوز نمیتوانست باور کند که او سفید شده است و معجزه او را قبول نمیکرد و از سخت دلی و تیرگی دل نسبت به نبوت و پیامبری به اسلام ایمان نیاورد، ولی تعدادی از کاروانیان با آن معجزات مسلمان شدند.
بعد از آن حضرت خواست که وضو بگیرد، پس حضرت کفشهایش را درآورد تا مسح کند و پاهایش را بشوید، اما وقتی خواست که آنها را بپوشد، عقابی از آسمان آمد و یک لنگه کفشهای حضرت با خود برد و به آسمان رفت، در آسمان ماری بزرگ و سیاه از داخل کفش به زمین افتاد و عقاب برگشت و کفش را به زمین انداخت و رفت، پس تمام کاروانیان مسلمان شدند و دریافتند که آن حضرت به واقع فرستاده خداست و دارای معجزات بسیار میباشد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}