نویسنده: ظهیری سمرقندی
بازنویسی: مهرداد آهو



 

 داستانی از داستان های سندباد نامه

در روزگاران قدیم، سه شریک بودند که با سرمایه ای مشترک به تجارت می‌پرداختند و از سود آن تجارت زندگی خود را می‌گذراندند.
این سه شریک پولهایشان را جمع می‌کردند و سودها را با هم تقسیم می‌کردند. اما یکدفعه که هر سه برای تجارت مقداری از اجناس مختلف را فروختند هزار دینار سود کردند و نتوانستند آن را بین خودشان به تساوی قسمت کنند. چرا که هزار بر سه قابل قسمت نیست. پس تصمیم گرفتند که بار دیگر که برای تجارت رفتند سود آن را روی این هزار دینار گذارده تا راحت تر بتوانند آن را بین خود تقسیم کنند و اگر هم نشد اینقدر به تجارت می‌روند تا قسمت عادلانه ای از مجموع سودشان به هر یک برسد.
پس بعد از آن که چنین فکری کردند به سمت خانه یک پیرزن که به امانتداری در آن شهر مشهور بود رفتند و هزار دینار را به امانت نزد او سپردند و گفتند تا هر سه نفر ما حاضر نشدند این پول را بازپس نده و اگر حتی دو نفر از ما نیز آمدند، باز آن را تحویل نده. مگر اینکه هر سه با هم باشیم و پول را از تو طلب کنیم. پس آنها بعد از سپردن نزد پیرزن، هر کدام به سوی کار خویش رفتند.
بعد از چند روز که این سه شریک، بعد از تجارتشان، می‌خواستند به حمام بروند و در نزدیکی خانه پیرزنی که پولهایشان را پیش او گذاشته بودند نیز حمامی قرار داشت و آنها نیز به آن حمام رفتند. پس آنها بعد از وارد شدن به حمام متوجه شدند که حوله و شانه نیاورده‌اند.
پس یکی از آنها که از همه باهوشتر و حیله گر تر بود نقشه ای در سر کشید و گفت: بیایید به خانه پیرزن برویم و از او شانه و حوله بگیریم.
پس هر سه به خانه پیرزن رسیدند، شریک حیله گر گفت: شما دو نفر اینجا باشید تا من بروم و حوله و شانه را بگیرم و بعد از در زدن، وارد خانه شد و به پیرزن گفت: پول ما را بده و پیرزن شرطی را که هر سه در روز اول با هم گذاشته بودند به او یادآور شد. اما شریک حیله گر به او گفت: شریکهای من دم در خانه تو ا یستاده اند. پس تو می‌توانی به بالای پشت بام خانه‌ات بروی و آنها را ببینی و از آنها بپرسی که آیا آنچه را که شریکتان می‌خواهد به او بدهم یا نه.

پس پیرزن به پشت بام رفته و آن دو نفر را دید و گفت: آقایان، آیا من آنچه را که شریک شما می‌خواهد به او بدهم؟ و آنها به گمان این که شریکشان شانه و حوله را می‌خواهد، گفتند، بله، ای پیرزن! هر چه می‌خواهد به او بده و پیرزن رفت و هزار دینار را آورد و به او داد. پس شریک حیله گر از در دیگری بیرون رفت و گریخت.

اما هنگامی که دو شریک دیگر دیدند شریکشان دیر کرده، ناچار در زدند و از پیرزن درباره شریک خود پرسیدند، پس پیرزن گفت: او پولها را گرفت و رفت. آنها ناراحت شده و گفتند تو دروغ می‌گویی و می‌خواهی پولهای ما را بالا بکشی. پس زودباش بیا تا پیش قاضی برویم. و بدین ترتیب آنها نزد قاضی رفتند و تمام آنچه را که از ابتدا اتفاق افتاده بود برای قاضی تعریف کردند و پیرزن هم آنها را تصدیق کرد. اما در آخر حرفش گفت: من پولها را به شریک آنها دادم و خودم برنداشتم.
پس قاضی به ناچار گفت: ای پیرزن تو اشتباه کردی و باید پولها را زمانی به آنها می‌دادی که هر سه نفر حاضر بودند و پول را از تو طلب می‌کردند، نه آنکه به یک نفر پولها را بدهی. پس پیرزن گفت: این دو شریک نیز آمده بودند و وقتی من از آنها سوال کردم که آنچه شریکتان می‌خواهد به او بدهم یا نه، گفتند: آری هر چه می‌خواهد به او بده. قاضی گفت: اما تو باید می‌گفتی: آیا پولها را به او بدهم یا نه. یعنی او ترا گول زده و با این دو شریک قرار دیگر گذاشته و در نزد تو چیز دیگری خواسته، پس تو فریب خورده ای و اشتباه کرده ای. پس باید پولشان را به آنها بازگردانی.
پس پیرزن ناراحت شد و به سوی خانه اش حرکت کرد. در بین راه کودکی او را دید که بسیار ناراحت و پریشان است. پس کودک گفت: ای پیرزن چه شده که اینقدر ناراحتی. پیرزن به او گفت: آخر از تو چه کاری ساخته است ای کودک؟ اما کودک به اصرار از پیرزن خواست که مشکلش را به او بگوید.
پس پیرزن ناچار همه چیز را گفت. بعد از شنیدن ماجرای پیرزن، کودک گفت: چاره کار این است که تو به دادگاه و نزد قاضی بروی و بگویی شرط ما این بوده که تا هر سه نفرشان حاضر نشوند پول را تحویل ندهم. پس به آنها بگو پولتان پیش من است و تا هر سه نیایید پولی در کار نیست. پیرزن نیز همین کار را انجام داد و هر چه کودک گفته بود به قاضی گفت . قاضی که دید سخن پیرزن بسیار منطقی و عاقلانه است گفت ای پیرزن تو نمی توانی این فکر را کرده باشی، پس بگو ببینم چه کسی به تو این را گفت. پیرزن جواب داد: کودکی به من آن را یاد داد و قاضی از پیرزن خواست که کودک را نزدش بیاورد.
در آن وقت پیرزن رفت و کودک را با خود آورد و قاضی هوش او را امتحان کرد و دید که او بسیار باهوش است و به او جایزه هایی داد و بسیار تحسین و احترامش کرد.
قاضی به کودک گفت: پس هر وقت به مشکلی برخوردم با تو مشورت خواهم کرد. کودک نیز قبول کرد و از آن پس آنها با کمک هم به حل مشکلات مردم می‌پرداختند و این کودک باهوش زیادش به همه مسائل می‌پرداخت.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم