چرا آفريده شدم؟
نويسنده: حبيب اللّه بابايى‏
منبع:مجله پرسمان

سؤال شما از جمله پرسش‏هايى است كه طرح و پى‏گيرى دغدغه‏مندانه آن، در روشن ساختن افق زندگى و ايجاد اميد و نشاط، امرى اساسى به شمار مى‏رود. بزرگان فرموده‏اند - حق نيز چنين است - غرض خداوندى از خلقت انسان و كل نظام آفرينش، هرگز سود شخصى نبوده، بلكه منظور جود بر ديگران و بندگان بوده است .1 اگر خدا خدا باشد، خدايى خدا اقتضا مى‏كند كه همواره، بر ديگران جود داشته باشد. اگر جودى از ناحيه خداوند صورت نمى‏گرفت، مقام خداوندى قابل شك و ترديد مى‏بود. البته اين جودى كه خداوند ما را به خاطر آن آفريده، نه يك جود مادى، بلكه جودى خدايى و بلكه خود خدا است؛ يعنى خداى متعال انسان را آفريد تا خود را با تمام كمالاتى كه دارد، به انسان ارزانى بدارد. اين كه خداى متعال فرمود «كسى كه مرا بطلبد، مى‏يابد و كسى كه مرا يافت، در نهايت عاشقم مى‏شود و كسى كه عاشق من شد، من نيز به او عشق مى‏ورزم و كسى كه من عاشق او شدم او را مى‏كُشم و بالاخره كسى كه من او را كشتم، ديه او بر گردن من است، كسى هم كه ديه او برگردن من باشد، من خود ديه‏اش خواهم بود.»2 نشان از همين رابطه عشقى ميان خدا و آفرينش هستى و خلقت انسان دارد. بر اين اساس، بايد گفت كه سهم ما از هستى، همه هستى(خداى لايتناهى) است.
استاد مطهرى در اين باره كه هدف از خلقت خود خدا است، چنين نوشته است:
«ما هرگز در قرآن به اين منطق برخورد نمى‏كنيم كه انسان آفريده شده است كه هر چه بيش‏تر بداند و هر چه بيش‏تر بتواند، تا اين كه انسان وقتى دانست و توانست، خلقت به هدف خود رسيده باشد. بلكه انسان آفريده شده است كه خدا را پرستش كند و پرستش خدا، خود هدف است. اگر انسان بداند و هر چه بيش‏تر بداند و بتواند و هر چه بيش‏تر بتواند، ولى مسأله شناخت خدا كه مقدمه پرستش است، و عبادت خداوند در ميان نباشد، به سوى هدف خلقت گام برنداشته است. و از نظر قرآن سعادتمند نيست. طبعاً به اين معنا در منطق اسلام هدف اصلى از زندگى، جز معبود چيز ديگرى نمى‏تواند باشد. يعنى قرآن مى‏خواهد انسان را بسازد و مى‏خواهد به او هدف و آرمان بدهد، و هدف و آرمانى كه اسلام مى‏خواهد بدهد فقط خدا است و بس، و هر چيز ديگر جنبه مقدمى دارد نه جنبه اصالت و استقلال و هدف اصلى.»3
ولى نكته مهمى را بايد متذكر شد و آن اين كه اولاً جودى كه از ناحيه خداوند به ما مى‏رسد قابل سنجش با سنجه‏هاى دنيوى و مادى صرف نخواهد بود. هر چند بخشى از جود و فيض الاهى شامل همين نعمت سلامتى براى برخى، نعمت رفاه براى برخى ديگر، نعمت علم براى ديگران و نعمت‏هاى ديگرى كه براساس حكمت الاهى توزيع شده است، نيز مى‏شود. اگر ما هدف از آفرينش را خود خداوند به عنوان سرچشمه و غايت همه كمالات (علم، توانايى، زيبايى‏و...) بدانيم، آنگاه سنجه‏هايى كه براى ارزيابى نعمت‏هاى الاهى بايد به كار ببريم، بايد در همين راستا و با همين منطق بوده باشد.
نكته بعدى كه بايد در سنجش جود الاهى و فهم هدف آفرينش مورد توجه قرار بگيرد، تلاش و استفاده از نيروى اراده و عزمى است كه خداوند در نهاد هر فردى گذاشته است؛ يعنى بدون آن كه ما انسان‏ها از اين نيروى الاهى استفاده كنيم، نمى‏توانيم در مورد جود الاهى بر ما و ثمره آفرينش خود، قضاوت كنيم. ابتدا بايد تلاش لازم را به انجام رساند و از عجايب و توانايى‏هايى انسان آنگاه تا بتوان هدف از آفرينش را مورد سؤال قرار داده، در آن مورد به قضاوت نشست. غرض از آفرينش الاهى هرگز اين نبوده است كه آدمى بدون هيچ تلاش و كوششى به هدف و غايت هستى خود برسد. مراد از آفرينش اين بوده كه انسان در بسترى قرار گيرد كه با تلاش و كوشش خود، افق زندگى خود را روشن‏تر ساخته، خودش را به غايت كمال شخصيتى خود برساند. كسى كه در زندگى به دنبال راهى هموار مى‏گردد، بايد اطمينان داشته باشد هرگز چنين راه هموارى يافت نمى‏شود و به فرض يافت شدن، انسان را به كمال نمى‏رساند.فردى كه در امر خود شكوفايى دچار سستى و كاهلى است، به موجب ناكامى‏هاى فراوان در زندگى، همواره حياتى تيره و تار خواهد داشت و چه بسا به نوعى اندوه روحى گرفتار خواهد شد. غالباً اين گونه از افراد به جاى آن كه درصدد رفع نقاط كور زندگى خود برآيند، با جزع و بى‏قرارى، زندگى را پيچيده‏تر و دشوارتر ساخته، اصل حيات و هستى را مورد ترديد و انكار قرار مى‏دهند.
مردانى مى‏توانند زندگى را باور كنند، كه عشق به حيات را حس كرده، فلسفه زنده بودن را درك كنند كه همواره از كارزار در زندگى خاطرى آسوده نداشته باشند و پيوسته در كشاكش روزگار و دشوارى‏هاى زندگى، در حال كشف گوهرِ نابِ انسانى‏شان هستند:
زندگى در صدف خويش گهر ساختن است‏
در دل شعله فرورفتن نگداختن است‏
بنابراين، ميان تلاش، عمل، عرق ريختن در زندگى از يك سو و شناخت گوهر نفس انسانى ارتباطى مستقيم وجود دارد و بدون تلاش عملى با قناعت به تفكر و بعضاً خيالات آشفته، نمى‏توان هدف خلقت را درك و باور كرد. بنابراين، جودى كه خداوند در اين نظام هستى گذاشته، گنجى آماده و سهل الوصول نيست كه با ديدن آن، معماى زندگى، براى ما آسان شود؛ بلكه گنجى پنهان است، كه اولاً بايد آن را شناخت و آنگاه با تلاشى طولانى، در صدد كسب آن برآمد.
با توجه به همين بحث، مى‏توان نتيجه گرفت كه نبايد ميان مشكلات و مصيبت‏هاى زندگى و هدف كمالى انسان، رابطه معكوس وجود داشته باشد. بايد باور كرد هدف كمالى انسان، وقتى تحقق پيدا مى‏كند كه انسان در درون سختى‏ها غور كرده، تضادهاى زندگى را آزموده باشد تا بتواند خود را شكوفا ساخته و توانايى‏هايى لازم را براى سير سفر زندگى كسب كند. فيلسوف آلمانى هگل چنين گفته است:
«نزاع و شر، امور منفى ناشى از خيال نيستند؛ بلكه امور كاملاً واقعى هستند و در نظر حكمت، پله‏هاى خير و تكامل مى‏باشند. تنازع، قانون پيشرفت است. صفات و سجايا در معركه هرج و مرج و اغتشاش عالم، تكميل و تكوين مى‏شوند و شخص فقط از راه رنج و مسؤوليت و اضطرار به اوج علو خود مى‏رسد.»4

«اين خصوصيت، مربوط به موجودات زنده، بالاخص انسان است كه سختى‏ها و گرفتارى‏ها مقدمه كمال‏ها و پيشرفت‏ها است. ضربه‏ها جمادات رانابود مى‏سازد و از قدرت آن‏ها مى‏كاهد ولى موجودات زنده را تحريك مى‏كند و نيرومند مى‏سازد... آدمى بايد مشقت‏ها تحمل كند و سختى‏ها بكشد تا هستى لايق خود را بيابد. تضاد و كشمكش، شلاق تكامل است. موجودات زنده با اين شلاق راه خود را به سوى كمال مى‏پيمايند. اين قانون، در جهان نباتات، حيوانات و بالاخص انسان صادق است... . سختى و گرفتارى هم تربيت كننده فرد و هم بيدار كننده ملت‏ها است. سختى، بيدار سازنده و هوشيار كننده انسان‏هاى خفته و تحريك كننده عزم‏ها و اراده‏ها است. شدائد همچون صيقلى كه به آهن و فولاد مى‏دهند. هر چه بيش‏تر با روان آدمى تماس گيرد او را مصمم‏تر و فعال‏تر و برنده‏تر مى‏كند؛ زيرا خاصيت حيات اين است كه در برابر سختى مقاومت كند و به طور خودآگاه و يا ناخودآگاه آماده مقابله با آن گردد. سختى همچون كيميا، خاصيت قلب ماهيت كردن دارد جان و روان آدمى را عوض مى‏كند. اكسير حيات دو چيز است: عشق و آن ديگر بلا. اين دو نبوغ مى‏آفرينند و از موارد افسرده و بى‏فروغ گوهرهايى تابناك و درخشان به وجود مى‏آورند.»5
چه بسا در انتها اين پرسش به ذهن دانشجوى محترم بيايد كه شايد كسى اساساً نمى‏خواهد به سعادت و نيكبختى برسد، آنگاه آيا اين نوعى جبر نخواهد بود كه خداى متعال او را - با آن كه خود از خلقت خودناراضى است - آفريده و او را در مسير پردردسر زندگى قرار داده است. به نظر مى‏آيد چنين اعتراضى پرسشى غيرطبيعى و به خاطر آميخته بودن ذات انسانى به كمال‏طلبى و سعادت، اعتراضى خطا و بى‏تناسب با وجود فطرى انسان است و نشان از نبود آگاهى و معرفت كامل به خداى متعال به عنوان كمال مطلق دارد. محال است كسى اللّه را «اللّه» شناخته باشد، در عين حال نخواهد خود را به آن سرچشمه فيض و هستى نزديك گرداند و نيستى را بر هستى ترجيح دهد.6

پى‏نوشت:

1. ر.ك: فرازهايى از اسلام، علامه طباطبايى، ص‏194-192.
2.قره العیون.فیض ص 369
3. تكامل اجتماعى انسان، مرتضى مطهرى، ص‏76.
4. عدل الاهى، استاد مطهرى، ص‏150.
5. همان، ص‏156و152.
6. تكامل اجتماعى انسان، مرتضى مطهرى، ص‏154.