داستانی از داستان های منطق الطّیر
پند گرفتن پادشاه
... در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش میخواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمیتوانست آنطور که دلش میخواست باشد. او هر وقت حرفی میشنید که برخلاف میلش بود
سروده ی فریدالدین عطار نیشابوری
بازنویسی: مهرداد آهو
بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستان های منطق الطّیر
... در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش میخواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمیتوانست آنطور که دلش میخواست باشد. او هر وقت حرفی میشنید که برخلاف میلش بود بسیار عصبانی و ناراحت میشد و بلافاصله هم دستورهای تند و تیزی میداد و کمی بعد از اعمال خود پشیمان میشد و به فکر عذرخواهی میافتاد. او چنان عادت کرده بود که در موقع عصبانی بودن اگر نمیتوانست خشم خود را به سر کسی فرو بریزد، قلبش میگرفت و دنیا را تیره و تار میدید مثل اینکه به پایان دنیا رسیده است. اما هر موقع که از چیزی و یا سخنی و یا کاری خوشش میآمد، دست و پای خود را گم میکرد و حرفهای ناسنجیده و سبک سرانه و یا شوخی های دور از شان خود میگفت و دیگران را مسخره مینمود و بعداز چند لحظه متوجه میشد که دیگران را از خود رنجانده و دل آزرده کرده است و دوباره از گفته خود پشیمان میشد و شیوه رفتاری او بدین گونه بود که گفته شد.او مدت ها با این گونه رفتارها زندگی کرده و عمر گذرانیده بود تا اینکه روزی به خود گفت: این خوی و خاصیتی که من دارم خیلی زشت و ناپسند است. پس بهتر است من اخلاق و رفتار خودم را اصلاح کنم. من که به سن میان سالی رسیده ام چرا از هر چیز کوچکی عصبانی میشوم و داد و فریاد میکنم و یا وقتی از چیزی خوشم میآید، خودم را گم میکنم و پرت و پلا میگویم. این گونه رفتار و گفتار از من خیلی بعید و نامربوط است. پس باید خودم را هر چه زودتر اصلاح کنم و چون با هر چیز حتی کوچک نیز احساساتی میشوم باید به طبیب مراجعه کنم که شاید این ناراحتی من قابل علاج باشد.
او طبیب بزرگ و مشهور شهر را دعوت کرد و پس از خوش و بش کردن حال خود را به او شرح داد و از طبیب خواست که او را معالجه کند.
طبیب پس از شنیدن سخنان پادشاه گفت: تا آنجا که من از گفته تو میفهمم، در بدن تو عیب و ایرادی نیست که بتوان آن را با دارو و درمان معالجه کرد. شکی نیست که این یک نوع بیماری است که تو احساساتی میشوی و زود از کوره در میروی. اما باید بگویم که این بیماری تو داروی خوردنی ندارد. بلکه این امر مربوط است به اخلاق و روحیه شما. تو از دوران کودکی لوس و خودپسند بارآمده ای و رفتار و حرکات و سکنات تو خام و نپخته است. البته برای اینکه فکر و گفتار و رفتارت اصلاح شود و تو پخته تر و با تجربه تر گردی، باید یک شعار اخلاقی را مد نظر قرار بدهی که صبر و حوصله و بردباری و تحمل را در وجود تو تقویت و تربیت کند و تو هم به صبر و تحمل و خویشتن داری عادت میکنی و در برابر هر گونه ملایمات و ناملایمات به زودی دست و پایت را گم نکنی و خود را نبازی. چون که بیماری روحی را دوای روحی علاج میکند.
پس پادشاه ضمن تایید سخنان طبیب گفت: اینکه تو گفتی کاملاً درست است و من خودم هم این را میدانستم. پس برای معالجه روحی من یک نفر واعظ و یک نفر روان پزشک لازم است سپس او دستور داد تا یک نفر واعظ و یک نفر روان پزشک را دعوت کردند. سپس پادشاه وضع خود را به آنها گفت و از آنها کمک خواست.
در ابتدا واعظ به سخن آمد و گفت: در این گونه موارد دستورات اخلاقی زیاد است. یکی از آنها این است که گه گاهی به گورستان بروی و قبرها را ببینی و مرگ را به یاد بیاوری تا از عاقبت و نتیجه کارهایت غافل نباشی و بدانی که آدمی دیر و زود در گورستان به خاک سپرده میشود و در زیر خروارها خاک مدفون میگردد و یقین حاصل کنی که غم ها و غصه ها و نیز شادی ها و خوشحالی ها همیشگی و دائمی نیست. آن وقت دلت آرامش مییابد.
پادشاه گفت: این چه معالجه کردنی است؟ زمانی که اوقاتم بهم میخورد و زمانی که شاد و خوشحال میشوم، این راهنمایی تو هرگز به یادم نمیآید. تا در اسرع وقت خود مرا به گورستان برسانم و از قبرها درس عبرت بگیرم. من یک دستور پزشکی ساده و آسان میخواهم که همیشه در دسترسم باشد. پس در آن وقت از روانپزشک راه و روش معالجه اش را پرسید.
روانپزشک گفت: من بر این عقیده هستم که شما چند نفر از اشخاص دانا و با تجربه را پیش خود نگاه داری و به آنها بگویی در مواردی که عصبانی میشوی و یا خوشحالی به تو روی میدهد، از آنها مشورت بگیری تا بر خودت تسلط داشته باشی و افراط و تفریط روی ندهد و دستورات صادره از طرف شما عاقلانه و منطقی باشد.
پادشاه که با دقت به سخنان او گوش میداد گفت: تو چه میگویی؟ این حرفها یعنی چه؟ من تا کی شخص حکیمی را در پیش خود نگه دارم و هر چه او گفت: من آن را دستور خواهم داد و هر چه او نگفت، من دستور نخواهم داد. پس خود من چه کاره هستم؟ وقتی که من عصبانی میشوم و یا زمانی که خوشحال میشوم، همه چیز از یادم میرود. من چیزی میخواهم که آن را در روی نگین انگشترم بنویسم و هر ساعت به آن نگاه کنم تا مرا از تند روی و افراط نگاه دارد.
اگر حرف بدی شنیدم و یا چیزی برخلاف میل و سلیقه ام اتفاق بیفتد عصبانی نشوم و از غصه دق نکنم و یا اگر از چیزی خوشم آمد و یا از پیش آمدی خوشحال شدم در گفتار و کردارم خود را نگاه دارم. خلاصه برای من پندی باشد که در همه جا به دردم بخورد و مرا آرامش دهد.
پس واعظ و روانشناس به روی یکدیگر نگاه کردند و کمی با هم آهسته گفتگو نمودند و به پادشاه گفتند: پیدا کردن یک عبارت که همه کاره باشد مشکل است.
سخنان حکمت آمیز و کلمات پندآمیز و اندرزهای اخلاقی زیاد است که هر یک از آنها برای مناسبتی است و جایگاه مخصوص به خود را دارد.
اما برای اینکه بهتر و زودتر این پند اخلاقی پیدا شود، باید همه علما و دانایان را در یک مجلسی گردآورد و هر کدام از آنها هر چه را که میداند و یا از دیگران شنیده است و یا در کتابها خوانده است، بگوید تا آن عبارتی را که تو میخواهی پیدا شود. پس پادشاه رای و نظر آنها را تایید کرد و گفت: آری، این صحیح است. همین کار را میکنیم.
بدستور پادشاه به ایالات و ولایات نامه ها نوشتند و عده زیادی از دانایان و عالمان را به انجمن بررسی سخنان آرام بخش دعوت کردند.
در آن حال دانشمندان و بزرگان علم و ادب در انجمن حاضر شدند و به مدت چند روز هر یک از آنها درباره صبر و تحمل و بردباری و خویشتن داری و امثال اینها سخن ها میگفتند و قصه ها نقل میکردند.
پادشاه هیچ یک از گفته های ایشان را قبول نمیکرد و آنها رد کرد و به هر کدام ایرادی میگرفت. آخرین روز بود که یک مرد ساده و دهاتی که از ده خبری برای پادشاه آورده بود موضوع سخنان حاضرین را که در چه ارتباط است فهمید و جوابش را حاضر کرد و از پادشاه اجازه خواست تا حرف خود را بزند.
پادشاه گفت :آخر تو چه سخنی برای گفتن داری؟
مرد دهاتی گفت: ما یک چیزی بلد هستیم که از همه این حرفها بهتر و قابل قبول تر است.
پادشاه گفت: تو هم حرفت را بگو. اهل انجمن گفتند: پادشاه به سلامت، این مرد تازه از ده آمده و این گونه حرفها را از کجا خواهد دانست؟
پادشاه گفت: اشکالی ندارد، بگذارید که او هم سخن خود را بگوید.
پس مرد دهاتی گفت: اجازه بدهید من هم حرفم را بگویم، اگر خوب بود بپذیرید و اگر بد بود به ریش من بخندید.
پادشاه گفت: او حرف بدی نمیزند. بگذارید او هم دانسته های خود را بگوید. مرد دهاتی گفت: تا آنجا که من از صحبت های شما بزرگان علم و ادب فهمیدم، پادشاه از شما خواسته که یک عبارت کوتاه و مختصر بگویید تا او روی نگین انگشترش بنویسد و آن عبارت باید خواننده و شنوننده را از ناامید شدن و مغرور شدن باز دارد. به نظر من این عبارت فقط از سه کلمه تشکیل یافته که رساتر و کوتاهتر از آن عبارت دیگری پیدا نمیشود. روی نگین انگشتر پادشاه باید نوشت: این هم بگذرد.
وقتی که اعضاء انجمن این عبارت مفید و مختصر را از زبان مرد دهاتی شنیدند، در بین آنها غلغله افتاد. بعضی گفتند: این شعار کسالت آور است. برخی گفتند: این حرف مانع کار و کوشش کردن است. بعضی گفتند: این حرفها وقتش گذشته است و امروزه به درد نمیخورد.
اما پادشاه گفت: این عبارت خیلی مختصر و آرام بخش است. و من با خواندن آن در روی نگین انگشترم بیاد خواهم آورد که حال آدمی یکسان نمیماند و غم ها و شادی ها در حال گذر هستند.
و هر وقت من نگین انگشترم را ببینم، دلم آرام خواهد شد و فرصت خواهم یافت که در مورد هر چیزی بهتر فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم ولی دلم میخواهد که انجمن این حرف را تایید و تصویب نمایند. پس هیچ کدام این حرف را تایید نکردند و همه از مجلس بیرون رفتند.
پس پادشاه همان روز جواهرساز را طلب کرد و به او گفت: که روی نگین انگشترش با قلم الماس بنویسد: این نیز بگذرد.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}