مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون


 

وقتی صدای مرکز کنترل ایستگاه برخاست و مرا خواند، توی آبزرویشن بابل (دفتر شیشه¬ای و گنبدی شکلی مانند قالپاق ماشین و درست خارج از محور ایستگاه فضایی) نشسته بودم و گزارش پیشرفت کارهای روزانه را می¬نوشتم. اتاقک شیشه¬ای که از هر سو به اطراف دید داشت، برای دفتر کار واقعا جای مناسبی نبود. فقط صد متر آن¬سوتر گروه¬های کارگران ساختمانی را می¬دیدم که با حرکات آهسته و باله مانندشان سرگرم اتصال قطعات ایستگاه بودند. آن¬ها قطعات ایستگاه را همانند تکه¬های پازلی بزرگ کنار هم می¬چیدند. آن سوی آن¬ها و در فاصلة سی و دو هزار کیلومترپایین¬تر از ما، در پهنة توده¬های ابر مانند ستارگان راه شیری، کرة باشکوه و سبز و آبی زمین دیده می¬شد.
به صدای مرکز کنترل پاسخ دادم: «سرپرست ایستگاه صحبت می¬کند، چی شده؟»
ـ رادار ما در فاصلة سه هزار و دویست متری و حدود پنج درجه در جهت غرب شعرای یمانی (Sirius) پژواک تقریبا ثابتی را نشان می¬دهد. می¬توانید گزارشی عینی از آن در اختیار ما بگذارید؟
به ندرت شهابی وارد مدار ما می¬شد، بنابراین شیء مورد نظر می¬بایست از دست خود ما در فضا رها شده باشد. شاید قطعه¬ای نامناسب از وسایلی بود که برای محکم کاری و حمایت قطعات ایستگاه به کار می¬رفت. حداقل من این¬طور فکر می¬کردم اما وقتی دوربینم را برداشتم و آسمان اطراف صورت فلکی جبار (orion) را به دقت نگاه کردم به سرعت متوجه اشتباه خودم شدم. آنچه در مقابل خود می¬دیدم رهروی فضایی بود که به دست بشر ساخته شده بود و هیچ ربطی هم به ما نداشت.
به کنترل ایستگاه گفتم: «پیدایش کردم. شیء مورد نظر ماهوارة آزمایشی و مخروطی شکلی است با چهار آنتن که ظاهرا در قاعدة آن هم دوربین فیلم برداری نصب شده است. از ظاهرش احتمال می¬دهم یکی از ماهواره¬های اوایل دهة 1960 نیروی هوایی امریکا باشد. آن¬ها تعدادی از این ماهواره¬ها را هنگام از کار افتادن فرستنده¬هایشان گم کرده¬اند. تلاش¬های آن¬ها پیش از دست¬یابی به این مدار، بارها بی¬نتیجه مانده بود.»
مرکز کنترل پس از جست و جوی کوتاهی در میان پرونده¬ها حدس مرا تایید کرد. مدت زیادی طول نکشید که فهمیدیم واشنگتن کوچک-ترین علاقه¬ای به کشف ماهوارة سرگردان بیست و یک ساله¬اش ندارد و بسیار خوشحال خواهد شد اگر ما دوباره آن را برایش در فضا گم و گور کنیم.
مرکز کنترل گفت: «نمی¬توانیم دست به این کار بزنیم و در فضا به حال خود رهایش کنیم. بهتر است یک نفر از ایستگاه خارج شود و آن را به ایستگاه بیاورد.»
فهمیدم که آن یک نفر باید خود من باشم. جرأت نداشتم هیچ یک از افراد گروه¬های ساختمانی را به این ماموریت بفرستم چرا که ما هم اکنون هم از برنامه عقب بودیم و هرروز تاخیر در این مورد، یک میلیون دلار هزینه برمی¬داشت. شبکه¬های رادیویی و تلویزیونی کرة زمین بی-صبرانه انتظار لحظه¬ای را می¬کشیدند که بتوانند برنامه¬هایشان را از طریق ما به سراسر جهان پخش کنند و بدین ترتیب نخستین سرویس جهانی واقعی که از قطب جنوب ت قطب شمال را زیر پوشش قرار می¬داد، به وجود آورند.
نواری لاستیکی دور کاغذهایم بستم تا جریان هوایی که از دریچة دستگاه تهویه داخل اتاق می¬شد، آن¬ها را به اطراف پراکنده نکند و به کنترل جواب دادم: «از ایستگاه بیرون می¬روم و آن را با خودم می¬آورم.» گرچه سعی می¬کردم لحن سخنم حاکمی از منت بزرگی باشد که به گردن دیگران می¬گذارم، در دل خوش¬حال بودم. حداقل دو هفته می¬شد که از ایستگاه خارج نشده بودم؛ کم کم داشتم از این جدول¬های انبارداری، گزارش¬های ذخیره¬سازی و تمام خرده¬ریزهای فریبندة زندگی سرپرست یک ایستگاه فضایی به ستوه می¬آمدم.
هنگام رفتن به اتاقک تخلیة هوا، تنها موجودی را که سر راهم می¬دیدم تامی بود. ما این گربه را به تازگی، مانند یکی از اعضای گروه، به ایستگاه پذیرفته بودیم. برای افرادی که هزاران کیلومتر از سطح کرة زمین دورند، جانوران دست¬آموز اهمیت ویژه¬ای دارند. با این همه حیوانات معدودی قادرند خود را با شرایط بی¬وزنی هماهنگ کنند. هم¬چنان که به داخل لباس فضایی¬ام فرو می¬رفتم، تامی با لحنی غم¬انگیز میومیو می¬کرد، اما من بیش از آن عجله داشتم که بتوانم با او بازی کنم.
شاید بد نباشد همین¬جا یادآوری کنم لباس¬هایی که ما در ایستگاه می¬پوشیم با لباس¬های نرمی که فضانوردان به هنگام حرکت در اطراف ماه می¬پوشند، کاملا تفاوت دارد. لباس¬های ما در واقع مثل سفینه¬ای بسیار کوچک است، اما سفینه¬ای که فقط یک نفر در آن جای می¬گیرد. این لباس¬ها در واقع استوانه¬های کوتاه و کلفتی هستند به ارتفاع دو متر و سیزده سانتی¬متر که به موشک¬های جلوبرنده مجهزند. یک جفت آستین آکاردئون مانند، در قسمت بالای آن¬ها وجود دارد. کسی که این لباس را می¬پوشد با دست¬هایش ـ که داخل این آستین¬ها فرو می¬روند ـ دستگاه¬های کنترل روی سینه¬اش را برای حرکت به اطراف به کار می¬اندازد.
به محض این¬که داخل سفینة یک نفری¬ام شدم، دستگاه را روشن کردم و به بررسی درجه¬های صفحة بسیار کوچک دستگاه مشغول شدم. فضانوردان به هنگام پوشیدن این لباس، کلمة سحرآمیز سرب را زیر لب زمزمه می¬کنند؛ این کلمه به یاد آن¬ها می¬آورد که سوخت، اکسیژن، رادیو و باتری¬های لباس را قبل از حرکت آزمایش کنند. عقربة تمام درجه¬ها وضعیت عادی را نشان می¬دادند. بنابراین کلاه نیم¬کره مانند و شفافم را روی سرم پایین آوردم و آن را از داخل بستم. ما برای سفرهای کوتاهی مثل این سفر، زحمت وارسی محفظه¬های داخلی لباس¬هایمان را که برای حمل غذا یا وسایل ویژه در سفرهای طولانی، مورد استفاده قرار می¬گرفتند به خود نمی¬دادیم.
هم¬چنان که کمربند انتقال، مرا به داخل اتاقک تخلیة هوا می¬برد، احساس کودک سرخ پوستی را داشتم که مادرش او را به پشت خود بسته باشد. پس از آن تلمبه¬ها فشار هوا را به صفر پایین آوردند. در بیرونی باز شد و آخرین آثار هوا مرا هم¬چنان که به آرامی معلق می¬زدم به بیرون و به میان ستارگان راند.
ایستگاه چند متر بیشتر با من فاصله نداشت، با این حال، اکنون دیگر من سیاره¬ای مستقل بودم؛ دنیای کوچکی که فقط به خودم تعلق داشتم. من درون استوانة کوچک و متحرکی قرار گرفته بودم که دیدی فوق¬العاده بر تمام جهان هستی داشت. با این همه، درون این لباس عملا هیچ گونه آزادی عملی نداشتم. گرچه با دست¬ها و پاهایم به تمام دکمه¬های کنترل محفظه¬های دسترسی داشتم، صندلی نرم و کمربندهای اطمینان هم مانع چرخیدنم به اطراف می¬شد.
در فضا بزرگ¬ترین دشمن، خورشید است. نور خورشید می¬تواند در مدت چند ثانیه انسان را کاملا کور کند. در نهایت احتیاط فیلترهای تیرة سمت «شب» لباسم را باز کردم و سرم را چرخاندم تا ستارگان را ببینم. در همان هنگام سایبان خودکار بیرونی کلاهم را به کار انداختم تا لباس به هر طرف که چرخید، چشم¬هایم از اشعة غیر قابل تحمل خورشید در امان باشد.
هدف، یعنی لکة روشنی از نقره را که پرتو فلزی¬اش آن را کاملا از ستارگان اطراف متمایز می¬کرد، به سرعت تشخیص دادم. پدال کنترل موشک را با پا فشردم و همین که موشک¬های کم قدرت لباسم مرا از ایستگاه دور می¬کردند، تکان ملایمی را که بر اثر این حرکت ایجاد شده بود، احساس کردم. پس از ده ثانیه سرعتم را کافی تشخیص دادم و پایم را از روی پدال برداشتم. اکنون پنج دقیقه طول می¬کشید تا بقیة راه را طی کنم و برای بازگشت نیز همین مقدار وقت کافی بود.
و درست در همین لحظه بود که متوجه شدم اشکالی وحشتناک پیش آمده است.
توی لباس فضایی هرگز سکوت کامل برقرار نیست. آدم همیشه می¬تواند صدای هیس هیس آرام اکسیژن، غژغژ ضعیف پرّه¬ها و موتورها، خس خس نفس¬هایش و حتی اگر به دقت گوش کند، صدای ضربان موزون قلبش را هم بشنود. این صداها که نمی¬توانند وارد فضای اطراف شوند، درون لباس فضایی انعکاس می¬یابند. آن¬ها زمینه¬های نامشهود زندگی در فضا هستند. چرا که تنها به هنگام تغییر آن¬هاست که انسان متوجه وجودشان می¬شود.
اکنون این صداها تغییر کرده بود، صدایی به این صداها افزوده شده بود که نمی¬توانستم آن را تشخیص بدهم. صدا که از ضربه¬های خفه و متناوبی تشکیل می¬شد، گاهی با صدای کشیده شدن چیزی به چیزی دیگر، مثلا آهن به آهن، همراه می¬شد.
من که کاملا جا خورده بودم سعی می¬کردم نفسم را در سینه نگه دارم تا بتوانم جای صدای ناآشنا را با گوش¬هایم تعیین کنم. درجه¬های صفحة کنترل، هیچ اشکالی را در لباس نشان نمی¬دادند. تمام عقربه¬ها سر جایشان ثابت ایستاده بودند و هیچ لامپ چشمک¬زنی به نشانة اعلام خطری قریب الوقوع به چشم نمی¬خورد. این برای من قوت قلب بود اما نه چنان که شاید و باید. مدت¬ها پیش آموخته بودم که در چنین مواردی به غرایز ذاتی خودم اعتماد کنم. اکنون علایم هشداردهندة این غریزه¬ها به کار افتاده بود و به من می¬گفتند پیش از اینکه دیر شود به ایستگاه برگردم...
حتی حالا هم دلم نمی¬خواهد آن چند دقیقة آخر را به یاد آورم. در آن لحظات، هراس مثل موجی فزاینده، آهسته سراسر مغزم را دربرمی-گرفت و بر موانع منطقی ـ موانعی که هر انسانی باید در اختیار داشته باشدـ چیره می¬شد. آنگاه احساس کردم به سرحد دیوانگی نزدیک می-شوم؛ جز این هیچ توضیح دیگری به واقعیت نزدیک نبود.
دیگر نمی¬توانستم وانمود کنم صدایی که باعث تشویشم شده بود ناشی از ایرادی بود که در دستگاه¬های لباسم به وجود آمده بود. من گرچه دور از هر انسان یا در واقع هر شیء مادی دیگر و در تنهایی کامل به سر می¬بردم، در فضا تنهای تنها نبودم. خلأ خاموش، هیجان¬هایی ضعیف اما مسلم حیات را به درون گوش¬هایم هدایت می¬کرد.
در آن نخستین لحظة تکان¬دهنده، به نظرم می¬آمد چیزی غیر قابل رؤیت ـ چیزی که در خلأ ستمگر و بی¬رحم فضا به جستجوی پناهگاهی بود ـ سعی می¬کرد به درون لباس فضایی¬ام رخنه کند. روی صندلی¬ام دیوانه¬وار چرخیدم و جز به مخروط ممنوعه و کورکنندة نوری که به سمت خورشید می¬رفت، به تمام نقاط دیگری که در نیم¬کرة دیدم قرار داشت، به دقت نگاه کردم. هیچ چیز دیده نمی¬شد. هیچ چیز در مقابل من نبود. با این حال، آن خراش¬های عمدی اکنون از قبل هم آشکارتر شده بود.
بر خلاف مزخرفاتی که دربارة ما نوشته¬اند؛ خرافاتی بودن فضانوردان به هیچ وجه صحت ندارد. با وجود این آیا شما می¬توانید مرا از آن¬چه به هنگام خشک شدن سرچشمه¬های دلیل و منطقم به یاد آوردم سرزنش کنید؟ من ناگهان به یاد چگونگی مرگ برنی سامرز افتادم. او نیز به هنگام مرگ فاصله¬ای بیشتر از فاصلة کنونی من با ایستگاه نداشت.
این حادثه یکی از آن حوادث «غیر ممکن» بود، همیشه همین¬طور است. سه چیز در آنِ واحد از کار افتاده بود. رگلاتور اکسیژن برنی در رفته بود و اکسیژن را با فشار به بیرون فرستاده بود، دریچة اطمینان به موقع عمل نکرده بود و یکی از مفاصل معیوب لباسش هم از هم باز شده بود. آنگاه در کمتر از یک ثانیه لباس او در فضا از هم گشوده شده بود.
من هرگز برنی را ندیده بودم اما ناگهان سرنوشت او در مقابل چشمانم ظاهر شد. اکنون فکر هراس آوری به مغزم هجوم آورده بود. نباید دربارة این چیزها حرف زد اما لباس¬های فضایی معیوب را به دلیل قیمت بسیار زیاد آن¬ها ـ حتی اگر موجب مرگ کسی هم شده باشد ـ نمی¬توان دور انداخت. این لباس¬ها را تعمیر و بازسازی می¬کنند و آن را به فضانوردان دیگری می¬دهند.

بر سر روح انسانی که دور از دنیای محل تولد خود و در میان ستارگان می¬میرد چه می¬آید؟ برنی، هنوز هم این¬جایی؟ هنوز هم به آخرین شیء که تو را به خانة گم¬شده و دوردستت پیوند می¬دهد، چنگ انداخته¬ای؟

هم¬چنان که کابوس¬ها مرا در روح خود می¬فشردند، به نظرم می¬رسید خراش¬ها و حرکت¬های کورمال کورمال و نرم از هر طرف مرا دربرمی¬گیرد. من به آخرین امیدی که در برابرم بود متوسل شدم. باید برای اثبات سلامتی عقلی خودم هم که شده بود ثابت می¬کردم لباسی که پوشیده بودم لباس برنی نیست؛ باید ثابت می¬کردم لباسی که اکنون دور تا دور بدنم را دربرگرفته بود، هرگز تابوت انسان دیگری نبوده است.
چند بار تلاش کردم تا سرانجام موفق شدم دکمة فرستنده¬ام را روی طول موج و ضعیف اضطراری قرار بدهم. نفس نفس زنان گفتم: «ایستگاه! من دچار مشکل شده¬ام! از بایگانی من دربارة سابقة لباس من سؤال کنید و...»
هرگز موفق به تمام کردن جمله¬ام نشدم. آن¬هایی که ر ایستگاه بودند می¬گفتند صدای فریاد من میکروفون را به لرزه درآورده بود. اما چرا انسان تنهایی که در جدایی کامل از دیگران و درون لباسی فضایی است، هنگامی که چیزی به نرمی به پشت و گردنش ضربه می¬زند، نباید فریاد بکشد!
با وجود کمربندهای اطمینان باید در آن لحظه به سمت جلو خیز برداشته باشم و در نتیجه سرم به لبة بالایی صفحة کنترل خورده باشد. چند دقیقه بعد وقتی که گروه نجات خودشان را به من رسانده بودند، مرا با جراحت بزرگی روی پیشانی بی¬هوش یافته بودند.
بدین¬ترتیب من آخرین نفر از افراد سیستم رلة ماهواره¬ای بودم که فهمیدم چه بر سرم آمده بود. یک ساعت بعد وقتی به هوش آمدم تمام کارکنان گروه پزشکی ایستگاه در اطراف تختم جمع شده بودند. اما مدت درازی طول کشید تا دکتر زحمت معاینة مرا به خود بدهد. آن¬ها همگی سرگرم بازی با سه بچه گربة کوچک و بامزه¬ای بودند که تامی، گربة بی¬حیای ما، توی محفظة شمارة پنج لباس فضایی من جا داده بود!