آدم برفی
آدم برفی با خودش میگفت: «آخ که این سرما چه کیفی داره. وقتی باد سرد توی صورتم میخوره و غرچغرچ صدا میکنه، من کیف میکنم.» خورشید که داشت غروب میکرد زل زده بود به آدم برفی اما چون زمستان بود و زور زیادی
نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
آدم برفی با خودش میگفت: «آخ که این سرما چه کیفی داره. وقتی باد سرد توی صورتم میخوره و غرچغرچ صدا میکنه، من کیف میکنم.» خورشید که داشت غروب میکرد زل زده بود به آدم برفی اما چون زمستان بود و زور زیادی نداشت نمیتوانست او را آب کند. به جای چشم آدم برفی دو تکه زغال، به جای دماغش یک هویج و به جای دهانش یک شاخهی شکسته و کهنه گذاشته بودند که انگار آدم برفی داره میخنده و دندانهایش پیداست. وقتی هم بچهها او را ساختند برای او تولد گرفتند و با هم شادی کردند.
هنگامی که خورشید کاملاً غروب کرد و شب شد سر و کلهی ماه در آسمان پیدا شد. اما آدم برفی خیال کرد که او خورشید است و از نگاه او خیلی ترسید. آدم برفی با خودش گفت: «باز هم سر و کلهاش پیدا شد اما هیچ اشکالی نداره. حالا که نور سفید و قشنگی پیدا کرده. کاش میتونستم که زیر این نور برم کنار دریاچه و روی یخها سرسرهبازی کنم.»
سگنگهبان که در لانهاش بسته بود با صدای گرفتهای پارس کرد چون چند وقتی میشد که صاحبش او را از خانهی گرم و نرمشان بیرون کرده بود. او قبل از آن، در کنار بخاری دوران خوب و راحتی را میگذراند. اما از آن زمان یک کمی دیوانه شده بود و مدام میان حرفهایش حرفهای نامربوطی را تکرار میکرد؛ مثل: «برو بیرون! برو گم شو! گم شو بیرون!» سگ نگهبان به این دلیل اینها را میگفت چون وقتی که میخواستند بیرونش کنند به او این حرفها را زده بودند.
سگ نگهبان که دیده بود آدم برفی بیخودی چهقدر خوشحال است و دوست دارد برود کنار دریاچه به او گفت: «یک روز بالاخره خورشید آبت میکنه و میبردت کنار دریاچه، تو هم مثل آدم برفیهای سالهای پیش آب میشی. برو بیرون! بیرون!»
آدم برفی که فکر میکرد ماه همان خورشید است با غرور زیادی گفت: «اون چطوری میتونه منو آب کنه، من که یک خرده نگاهش کردم به این روز افتاد. اون دیگه جون نداره که منو آب کنه. اون سرد سرد شده.»
سگ نگهبان گفت: «اشتباه نکن، اون خورشید نیست. اون ماهه. خورشید که شبها توی آسمون نمیآد. اون فقط روزها میآد. فردا حتماً دوباره پیدایش میشه. برو بیرون! برو گم شو بیرون! اون همهی آدم برفیها رو آب میکنه. تو رو هم آب میکنه و میبره توی دریاچه. برو، برو بیرون!»
آدم برفی زیاد متوجه منظور او نشده بود اما از حرفهایش کمی نگران شد. صبح، بعد از یک مه غلیظ زیبا بادهای سردی وزید و برفها را بر سر و روی درختان ریخت. انگار که درختان عروس شده بودند و بید مجنونها از بس فضا را زیبا کرده بودند، انگار که یک نقاش ماهر آنها را کشیده بود. کمکم باد قطع شد و هنگامی که خورشید در آسمان درخشید انگار یک تکه جواهر بزرگ خرد میشد و بر روی برفها میریخت.
دختر و پسری که با هم نامزد بودند وارد آن باغ شدند و دختر به پسر گفت: «چه قدر این باغ قشنگ شده! حتی از تابستانها هم قشنگتر شده». عکس باغ در چشمهای زیبای دختر افتاد و چشمهایش را زیباتر کرد. پسر هم وقتی چشمش به آدم برفی افتاد گفت: «چه قدر این آدم برفی زیباست!»
دختر با خنده به آدم برفی تعظیم کرد و دست نامزدش را گرفت و با هم در برفها دویدند. آن دو میدویدند و برفها زیر پاهایشان غرچغرچ میکرد. آدم برفی از سگ سؤال کرد: «تو که خیلی وقته اینجا هستی به من بگو قبلاً هم این دختر و پسرو اینجا دیدی؟» سگ پیر گفت: «آره که دیدم. تازه اون دختر چند تکه استخوان جلوی من گذاشت اما من لب به استخونا نزدم.»
آدم برفی خیره شده بود به آن دوتا و با تعجب پرسید: «چرا اونا دست همدیگر رو گرفتند؟» سگ جواب داد: «چون اونا با هم نامزدند. اون دختر و پسر چند وقت دیگه میرن زیر یک سقف تا با هم زندگی کنند» آدم برفی پرسید: «اونا بیشتر ارزش دارند یا ما؟»
سگ نگهبان جواب داد: «خوب معلومه که اونا با ارزشترند. اونا فامیلای اربابند. البته حق داری که این چیزها رو ندونی چون تو تازه به اینجا اومدی اما من خیلی وقته که اینجام و حالا دیگه پیر و با تجربه شدم. اگر الآن منو این جا توی این یخ بندون نبسته بودند خیلی اوضاع بهتری داشتم.»
آدم برفی گفت: اما من برعکس تو دوست دارم که یخ ببندم. سگ پیر! یک خرده از جوونیهات برای من حرف میزنی؟ فقط خواهش میکنم وقتی حرف میزنی این قدر زنجیرت رو تکون نده. صداش کلافم میکنه.» اون آه غمناکی کشید و گفت: «اون موقعها که کوچک بودم توی خونهی ارباب زندگی میکردم. من خیلی ناز و قشنگ و توی ناز و نعمت بودم و به من غذای خوب میدادند. وقتی زمستون میشد من رو در لانهام میگذاشتند و از پنجره بارش برف رو تماشا میکردم. دیگه از اون روزها خیلی وقته که گذشته. برو بیرون! برو گم شو! برو!»
آدم برفی پرسید: «بخاری به من شباهت داره؟» حیوان نگهبان همراه با هاپهاپش خندهای کرد و گفت: «نه، اتفاقاً اصلاً شکل تو نیست. بخاری مثل زغال سیاهه اما تو چون از جنس برفی سفید سفیدی. گردن اون درازه و گردن تو خیلی کوتاهه. غذای تو یخ و سرماست اما غذای اون آتیش و هیزمه. آخ که چه آتیشی از دل اون بیرون میزنه. وقتی پیشش میشینی تازه میفهمی که راحتی یعنی چی. تو میتونی از همین جا نگاهش کنی، از پشت پنجره ببینش تا حظ کنی.»آدم برفی او را از پشت پنجره دید که روشن است و آتشش زبانه میکشد و خانه را گرم و نرم میکند. با این که از یک آدم برفی بعید بود که به یک بخاری علاقهمند شود اما او عاشق بخاری شده بود. آدم برفی از سگ پرسید: «تو چرا از یک چنین جای قشنگ و راحتی دل کندی؟»
او با افسوس جواب داد: «من که نمیخواستم از اون جا برم. اونها من رو بیرون انداختند چون من بچهی کوچکشون رو گاز گرفتم. میدونی چرا؟ چون من داشتم استخوان میخوردم که اون بچه سر به سرم گذاشت و چند بار استخوان را از جلوی دهنم برداشت. من هم عصبانی شدم و یکدفعه پاش رو گاز گرفتم. ارباب و همسرش کار زشت بچهی خودشان رو ندیده گرفتند و همهی تقصیرها گردن من افتاد. این شد که یک قلاده دور گردنم انداختند و پرتم کردند بیرون و گفتند: «برو! برو گم شو! برو گم شو بیرون! بیرون!» بعد هم من را بستند توی این سگدانی که براشون نگهبانی بدم. حالا ببین چهقدر پیر و شکسته شدم، ببین چهقدر صدایم از سرما گرفته. برو بیرون! برو! برو گم شو!»
وقتی آدم برفی چشمش به بخاری کوچک و سیاه سرایدار که در زیرزمین خانه بود افتاد ذوق زده شد و دیگر به حرفهای سگ نگهبان توجهی نکرد. سگ پیر که فهمیده بود او چهقدر از دیدن آن بخاری ذوق زده شده به او گفت: «تو چرا این قدر ذوق زده شدی؟ میدونم که دوست داری پیش اون بخاری بری اما این رو بدون که اگه تو پیش اون بری آب میشی. برو بیرون! بیرون!»
شبها جذابیت و زیبایی بخاری سرایدار بیشتر میشد. این بخاری نور ملایمی داشت که از پنجره روی سر و تن آدم برفی میافتاد و او را به رنگ سرخ زیبایی درمیآورد. نور آن بخاری برای او زیباتر از همه چیز بود حتی زیباتر از نور خورشید. بعضی وقتها که هیزمش را بیشتر میکردند، آتشش زبانه میکشید و آدم برفی از قشنگی او حیرت زده میشد.
شبهای زمستان بلند و طولانی بودند اما برای آدم برفی که عاشق شده بود و دایم در فکر و خیال رفتن پیش بخاری بود زود میگذشت. یک روز صبح که هوا خیلی سرد شده بود و همه جا یخ بسته بود، شیشهی پنجرهی سرایدار هم یخ زده بود و دیگر آن بخاری معلوم نبود. آدم برفی باید خوشحال میشد چون آدم برفیها خیلی هوای سرد و یخبندان را دوست دارند اما او ناراحت بود چون دیگر نمیتوانست آن بخاری را تماشا کند.
سگ نگهبان که دیگر مطمئن بود او به بخاری علاقهمند شده گفت: «این خیلی بده که یک آدم برفی عاشق بخاری بشه. خودت میدونی که من هم یه روز عاشق بخاری بودم اما یه جوری با این قضیه کنار اومدم. الآن هم دیگه به همین جا عادت کردم. برو بیرون! برو! اما ناراحت نباش چون بالاخره دوباره هوا گرم میشه.»
بالاخره یک روز هوا گرم شد و کمکم آدم برفی از هم وا رفت تا این که کاملاً آب شد و پخش زمین شد اما یک میلهی بلند از او به جا مانده بود که بچهها در او گذاشته بودند تا آدم برفی محکمتر بایستد. آن یک سیخ بخاری بود که از او به جا مانده بود. سگ نگهبان پیر که آن سیخ را دید گفت: «حالا میفهمم که او چرا این قدر عاشق اون بخاری بود و آرزو داشت که کنارش باشه. برو! گم شو! برو بیرون! برو! برو! برو!»
زمستان که تمام شد بهار از راه رسید و دیگر تمام برفها آب شدند و کمکم درختان و گلهای زیبا خودنمایی کردند. دیگر بچهها آدم برفی را فراموش کرده بودند و در هوای بهاری بازی میکردند و شاد بودند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}