نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در کشور دانمارک یک رودخانه وجود دارد که اسمش گودنا می‌باشد. گودنا به معنی الهه است و معنی رودخانه‌ی گودنا می‌شود رودخانه‌ی الهه. یک تپه‌ی بزرگ کنار این رودخانه وجود دارد که از یک جنگل رد می‌شود و تا دور دست‌ها ادامه پیدا می‌کند. آن طرف تپه یک مزرعه است که گندم‌های کمی در آن می‌روید. بر، روی این زمین کشاورزی کار می‌کرد که چند مرغ و گاو و گوسفند داشت و زندگی‌اش را از راه آن زمین می‌گذراند. او پول کمی به دست می‌آورد و آنرا با خانواده‌اش می‌خورد. آن خانواده سعی می‌کردند کمی از پولشان را هم پس‌انداز کنند تا یک اسب بخرند ولی بعد از آن به این نتیجه رسیدند که خریدن اسب هیچ فایده‌ای برایشان ندارد چون هرچه پول از کار کردن اسب درمی‌آورند باید خرج خود اسب کنند.
مرد کشاورز چون زمستان‌ها نمی‌توانست از مزرعه‌اش پولی به دست بیاورد سراغ کفاشی می‌رفت و کفش می‌دوخت. او کارگری هم داشت که کمکش می‌کرد و غیر از کفش، قاشق و وسایل لازم دیگر خانه را می‌ساختند و می‌فروختند.
مرد کشاورز یک پسر کوچک به نام ایب داشت که همیشه یک جا می‌نشست و کار نجاری پدرش را نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم که هوس می‌کرد کمی نجاری کند؛ کار دست خودش می‌داد و دستش را زخمی می‌کرد.
ایب کوچولو یک روز موفق شد که یک جفت کفش کوچولو درست کند و تصمیم گرفت که او را به دختری بدهد که اسمش کریستینه بود. کریستینه کوچولو دختر یک مرد قایقران بود که هر کس او را می‌دید فکر می‌کرد دختر یک آدم پولدار است چون خیلی خوشگل بود.
کریستینه بیشتر وقت‌ها مجبور بود با پدرش این ور و آن ور برود چون هیچ کس در خانه‌ی کوچک آن‌ها نبود تا از او نگهداری کند. فقط گاهی که پدرش مجبور بود به جاهای خیلی دور برود و به آن جاها هیزم ببرد او را پیش خانواده‌ی مرد کشاورز می‌گذاشت. ایب و کریستینه که همدیگر را می‌دیدند خیلی خوشحال می‌شدند و دائم با هم‌بازی می‌کردند. آنها به خیال خودشان به دنبال گنج می‌رفتند و زمین را می‌کندند و بعضی وقت‌ها هم یک چیزهایی گیرشان می‌آمد. آنها یکسره با هم بازی می‌کردند.
یک روز پدر کریستینه از ایب دعوت کرد که وقتی آنها خواستند با قایق بروند او هم همراهشان برود. ایب که تا حالابا قایق سفر نکرده بود خیلی خوشحال شد و قبول کرد.
ایب از شب قبل به خانه‌ی آنها رفت و صبح حرکت کردند. کارگر مرد قایقران هم همراه آنها آمد. بعد ایب کوچولو و کریستینه کوچولو هر دو در کنار هم روی هیزم‌ها نشستند و مرد قایقران به همراه کارگرش پارو به دست گرفته بودند و پارو می‌زدند و تند تند می‌رفتند چون در مسیر جریان آب بودند. آنها یکی‌یکی دریاچه‌ها را در می‌کردند و به دریاچه‌های بعدی می‌رسیدند. و هر موقع که یک دریاچه تمام می‌شد ایب کوچولو فکر می‌کرد که دیگر بن‌بست است اما این طور نبود، میان دریاچه‌ها درختان فراوانی سبز شده بود که آدم خیال می‌کرد جلویش بسته است اما وقتی جلوتر می‌رفت و از لابه‌لای آن درختان و گیاهان فراوان رد می‌شد می‌دید که یک دریاچه‌ی دیگر هم جلوی آن هست.
آن‌ها همان‌طور که داشتند می‌رفتند به یک آبشار خیلی قشنگ رسیدند که ایب و کریستینه به آن زل زدند چون خیلی برایشان جذاب بود و تا به حال چنین چیزی ندیده بودند.
آن‌ها به شهر رسیده بودند و مرد قایقران به همراه کارگرش هیزم‌ها را خالی کرد و همه با هم به بازار رفتند و پدر کریستینه از آنجا چند تا ماهی خرید و موقع برگشتن آنها را در قایق گذاشتند. حالا که داشتند برمی‌گشتند قایق برخلاف جهت آب حرکت می‌کرد و باید بیشتر پارو می‌زدند اما کمی که جلو رفتند باد شروع به وزیدن به سمت شهر خودشان کرد و آنها بادبان‌های قایق را باز کردند و قایق به خوبی جلو رفت.
آن‌ها همان‌طور که داشتند می‌رفتند به یک کلبه در کنار دریاچه رسیدند که آن کلبه خانه کارگر قایقران بود. او می‌خواست به خانه‌اش برود بنابراین پدر کریستینه همراه او از قایق پیاده شد و به طرف خانه‌ی او رفت و به بچه‌ها گفت: «همین جا بمانید و هیچ جا نرید تا من برگردم.»
بچه‌ها که دیدند او دیر کرده حوصله‌یشان سر رفت و می‌خواستند کاری بکنند. آنها به کیسه‌ای که در آن ماهی بود نگاه کردند. دوست داشتند کمی با ماهی‌ها بازی کنند اما وقتی داشتند این کار را می‌کردند از دستشان افتاد توی دریاچه و جریان آب آن را به سرعت با خودش برد. حالا آنها نمی‌دانستند چه کار کنند چون اتفاق خیلی ناجوری افتاده بود.
ایب به نظرش رسید که بهتر است از آنجا فرار کند. او از قایق به خشکی پرید و کریستینه هم به دنبالش دوید. آنها از ساحل دور شدند و فکر کردند که خانه‌هایشان کمی جلوتر است اما هرچه جلوتر می‌رفتند خانه را پیدا نمی‌کردند. به چپ می‌رفتند، به راست می‌رفتند، عقب می‌رفتند، جلو می‌رفتند؛ آنها کاملاً گیج شده بودند و شهرشان را گم کرده بودند. آنها گم شده بودند و در آنجا هیچ صدایی غیر از صدای خرد شدن برگ‌های خشکی که زیر پاهایشان می‌رفت نمی‌آمد.

آن‌ها همان‌طور که داشتند در جنگل ساکت به راه خودشان ادامه می‌دادند یکدفعه صدای عجیبی شنیدند. آن صدای عجیب صدای یک عقاب بود که داشت به سمت آنها می‌آمد. پس دو پا داشتند و دو پا هم قرض کردند و فرار کردند. و آن قدر رفتند تا به درخت‌های زیادی رسیدند و لابه‌لای آنها قایم شدند. آن درختانی که بین آنها قایم شده بودند، درخت تمشک بودند. وقتی که از بین آنها نگاه کردند و دیدند عقاب رفته، خیالشان راحت شد و شروع به خوردن تمشک کردند. آنها آن‌قدر خوردند که دل درد گرفتند و تمام دست‌ها و دهانشان تمشکی شد.

بعد راه افتادند و مدتی بعد دوباره صدای آن عقاب را از دور شنیدند. کریستینه حسابی ترسیده بود اما ایب او را دلداری می‌داد و می‌گفت: «خونه‌ی ما اون ور جنگله، وقتی رسیدیم می‌ریم اون جا.» آنها دنبال جاده‌ای می‌گشتند که به خانه‌یشان برسند. اما وقتی جاده را پیدا کردند دیدند که آن جاده‌ای که دنبالش بودند نیست. و حالا واقعاً گم شده بودند. شب شد و بچه‌ها از ترس گریه می‌کردند و راه می‌رفتند. صداهای عجیب و غریب حیوانات در جنگل می‌پیچید و بیشتر آنها را می‌ترساند.
شب شده بود و جنگل تاریک تاریک بود. و از بس که هوا تاریک بود دیگر نمی‌توانستند راه بروند؛ بنابراین زیر یکی از درختان نشستند و همانجا از خستگی خوابشان برد. وقتی صبح شد و آفتاب توی چشم آن دو زد از خواب پریدند. هر دو سرحال شده بودند. پس یک تپه بلند آن اطراف بود که بچه‌ها تصمیم گرفتند بروند روی آن و از آنجا خانه‌یشان را پیدا کنند. اما وقتی آن بالا رفتند هیچ خبری از شهرشان نبود. آنها راه را اشتباه آمده بودند اما یک منظره‌ی بسیار زیبا آن پایین بود. آنجا پر از درخت‌های میوه‌ی زیبا و یک چشمه‌ی کاملاً زلال بود که در آن ماهی‌های رنگارنگ و خیلی زیبایی دیده می‌شد. پس آنها جلوتر رفتند و مقداری فندق چیدند و با هم خوردند.
وقتی که مشغول کندن میوه بودند پیرزنی را دیدند که با عصایش داشت به طرف آنها می‌آمد. او سه فندق در دستش بود. پس فندق‌ها را به آنها نشان داد و گفت: «این‌ها فندق‌ها آرزو هستند و هرچی بخواهید توی اونا پیدا می‌شه.» آنها به او گفتند که آیا فندق‌هایش را به آنها می‌دهد و او بدون هیچ حرفی سه فندقش را به آنها داد و خودش دوباره چند فندق از درخت‌های همانجا چید.
ایب کوچولو از پیرزن پرسید: «اگه ما یه کالسکه بخواهیم که دو اسب هم بهش وصل باشه توی این فندق گیر می‌آد؟!» پیرزن گفت: «بله که گیر می‌آد، تازه اگه دلتون بخواد اسب‌های طلایی هم از توش درمی‌آد.» ایب پرسید: «ممکنه همه چی هم توش پیدا بشه. مثل جواهرات برای کریستینه؟»
پیرزن جواب داد: «معلومه که پیدا می‌شه. هرچی بخوای توشون هست. طلا، نقره، جواهرات و لباس‌های مختلف. هر چی که بخواهید تو این‌ها هست.» ایب یکی از فندق‌ها را به پیرزن نشان داد و پرسید: «پس توی این یکی چیه؟» پیرزن جواب داد: «اون چیزی که دوست داری باشه.»
پیرزن به بچه‌ها گفت که دنبالش بیایند تا راه خانه‌هایشان را به آنها نشان بدهد، اما او داشت آنها را به جای دیگری می‌برد، نه به سمت خانه‌یشان و در حقیقت آنها داشتند از خانه‌یشان دورتر می‌شدند.
اما وقتی که هر سه داشتند از جنگل می‌گذشتند یک جنگلبان آنها را دید. او بچه‌ها را می‌شناخت. و آنها را از پیرزن گرفت و به خانه‌هایشان برد. وقتی پدر و مادر ایب و پدر کریستینه بچه‌ها را دیدند خیلی خوشحال شدند چون فکر نمی‌کردند که آنها دوباره پیدا بشوند. بنابراین آنها دیگر به کار بد آن دو تا فکر نکردند و آنها را بخشیدند.
شب شد و هر دوی آنها از هم جدا شدند. و به خانه‌های خودشان رفتند. ایب وقتی به خانه رسید فندق را از جیبش درآورد و به حرف‌های پیرزن فکر کرد. او می‌خواست آنها را بشکند تا ببیند توی آن چه چیزی هست. اما وقتی آن را شکست دید که توی آن خالی است و هیچ چیزی در آن نیست.
ایب با خودش گفت: «حتماً توی فندق کریستینه هم هیچی نیست. ما اصلاً نباید حرف اون پیرزن رو باور می‌کردیم. ما باید می‌فهمیدیم که این چیزای بزرگی که ما می‌خوایم توی فندق به این کوچیکی جا نمی‌شه. پس چطور ممکنه لباس و کالسکه و اسب و این جور چیزها توی یه فندق به این کوچیکی جا بگیره؟!»
هوا سرد شد و زمستان از راه رسید. پس وقت آن رسیده بود که ایب عضو کلیسا بشود چون دیگر کاملاً بزرگ شده بود. او بعد از این که عضو کلیسا شد هر یک شنبه به کلیسا می‌رفت و به نصیحت‌های کشیش گوش می‌کرد. یک روز پدر کریستینه به خانه‌ی خانواده‌ی ایب آمد و با خوشحالی به آنها گفت که دخترش می‌خواهد برود سر کار. و گفت که می‌خواهد توی هتلی که در شهر است کار کند. او گفت که هتلدار گفته تا آن زمان که کریستینه قرار است به عضویت کلیسا درآید می‌تواند در آنجا کار کند، بعد اگر از او خوششان آمد او را همانجا استخدام می‌کنند. او یک سال دیگر عضو کلیسا می‌شد چون که یک سال از ایب کوچک‌تر بود و تا آن موقع قرار بود که زیر دست زنی که در آنجا کار می‌کرد کار کند و هتلداری را یاد بگیرد.
وقتی ایب و کریستینه می‌خواستند از هم خداحافظی کنند، کریستینه فندق‌ها و کفش‌های کوچکی را که از ایب گرفته بود به او نشان داد و گفت که هنوز هم آنها را دارد و با دیدن آنها دائم به یاد اوست. بعد آنها از هم خداحافظی کردند و هر کدام از آنها به یک سمت رفت. بعضی وقت‌ها که ماهی گیر به سمت خانه‌ی خانواده‌ی ایب می‌آمد، ایب از او خبری در مورد کریستینه می‌گرفت و ماهی گیر هم می‌گفت که او وضع و حال خوبی در آن هتل دارد.
بعد از یکسال کریستینه عضو کلیسا شد و هُتلدار و زنش به او لباس‌های زیبا و رنگارنگی دادند. بهار که شد، کریستینه به همراه پدرش به خانه‌ی خانواده‌ی ایب رفتند. و ایب از دیدن او زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست صحبت کند. کریستینه فکر کرد که ایب او را نشناخته اما در حقیقت ایب تعجب کرده بود. چون کریستینه با آن لباس‌های واقعاً زیبا خیلی عوض شده بود و ایب را بسیار متعجب کرده بود.
بعد، پدر و مادرهای آنها بیرون رفتند که آن دو تا کمی با هم تنها باشند و بعد از مدت‌ها بتوانند راحت‌تر همدیگر را ببینند. وقتی تنها شدند بالاخره ایب توانست به سختی شروع به حرف زدن کند. او به کریستینه گفت: «تو چه‌قدر عوض شدی! برای خودت یه خانم شدی!»
چون خود ایب با لباس کارگری بود گفت: «اما سر و وضع من هنوز همون طوریه!»
آن‌ها از خانه بیرون رفتند و در حالی با هم راه می‌رفتن و قدم می‌زدند و از خاطرات بچگیشان حرف می‌زدند. ایب از بچگی دوست داشت که با کریستینه ازدواج کند اما هیچ وقت به او چیزی نگفت. حالا هم دلش می‌خواست که با او ازدواج کند اما خجالت می‌کشید که در این مورد به او چیزی بگوید. اما کریستینه هم زیاد نمی‌توانست در آن شهر بماند چون باید برمی‌گشت به همان شهری که در آن کار می‌کرد. و آن روز وقتی او می‌خواست برود ایب و مرد قایقران که همان پدر کریستینه بود او را تا هتل رساندند. تا وقتی هم که کریستینه می‌خواست به مقصد برسد ایب همراه او بود و حتی یک لحظه هم از هم دور نشدند.
آن‌ها وقتی می‌خواستند از هم خداحافظی کنند ایب طاقت نیاورد و آن چیزی را که سال‌ها در دلش بود به کریستینه گفت: «من از تو می‌خوام که با من ازدواج کنی! البته شاید الآن که تو برای خودت یه خانمی شدی حاضر به ازدواج با من که یه آدم معمولی هستم نشی. چون اون وقت مجبور می‌شی که توی کلبه‌ی قدیمی ما زندگی کنی. برای همین فکر می‌کنم که احتیاج به فرصت داری تا روی این مسئله فکرکنی.» کریستینه کمی خجال کشید و به ایب گفت: «من تو رو خیلی دوست دارم اما باید در مورد ازدواج با تو فکر کنم.»
پس، وقتی که از هم جدا شدند ایب سمت پدر کریستینه رفت و به او گفت که ممکن است با دخترش ازدواج کند. پدر کریستینه هم وقتی این حرف را شنید خیلی خوشحال شد و به ایب گفت که از اول هم حدس می‌زده که یک روزی بالاخره آن دو تا با هم ازدواج می‌کنند.
یک سال گذشت و در این یک سال ایب و کریستینه هر کدام یک نامه برای هم نوشته بودند. آنها در آن نامه از علاقه‌ای که به هم داشتند نوشته بودند و کریستینه در نامه‌اش نوشته بود که با هیچ کس غیر از او ازدواج نمی‌کند.
بعد از مدتی که از نامه‌ی کریستینه گذشت، روزی مرد قایقران به خانه‌ی خانواده‌ی ایب آمد که مطلب بسیار مهمی را بگوید. او اول حرف اصلی‌اش را نزد و یک کم از کریستینه و حالش گفت که بسیار خوب است اما ایب فهمیده بود که او می‌خواهد مطلب مهمی را بگوید؛ به خاطر همین از او پرسید که چه شده است، او سرش را پایین انداخت و جواب داد: «کریستینه می‌خواد با یه نفر ازدواج کنه اما چون گفته که به تو قول داده این کارو نمی‌کنه.» ایب که رنگ و رویش را باخته بود، با ناراحتی پرسید: «با کی می‌خواد عروسی کنه؟» مرد قایقران گفت: «با پسر هتلدار. اون خیلی پسر خوبیه و از کریستینه هم خوشش اومده. البته کریستینه هم از اون خوشش اومده اما فقط به خاطر این که با تو قرار بوده ازدواج کنه نمی‌خواد فعلاً با اون ازدواج کنه.»
ایب با حال بدی که داشت به آرامی گفت: «نه... اون نباید به خاطر من از این موقعیت خوب بگذره. اون باید با همون پسر خوب و پولدار عروسی کنه و خوشبخت بشه.» پدر کریستینه گفت: «پس من یه خواهشی ازت دارم!» ایب گفت: «بفرمایین!» او گفت: «یه نامه براش بنویس و بهش بگو که با خواستگاری اون پسر موافقت کنه.» ایب قبول کرد و از شب نشست که یک نامه برای او بنویسد اما هرچه می‌نوشت پاره می‌کرد و دوباره می‌نوشت. تا این که بالاخره صبح توانست یک نامه برای او بنویسد. متن آن نامه چنین بود:
کریستینه‌ی عزیزم! شنیدم که پسری از تو خواستگاری کرده که اگر به او جواب مثبت بدهی و با او ازدواج کنی خوشبخت می‌شوی. این را بدان که تو نباید احساساتی تصمیم بگیری. تو اگر با من ازدواج کنی شاید خوشبخت نشوی چون من آه در بساط ندارم اما تو الآن موقعیت خوبی داری که نباید آن را به سادگی از دست بدهی. از نظر من تو می‌توانی این کار را انجام دهی. مطمئن باش که من هم خدا را دارم و خدا کمکم می‌کند. برای تو هم آرزوی خوشبختی می‌کنم کریستینه‌ی عزیز!
به خدا می‌سپارمت، ایب
پس نامه به کریستینه رسید و همان سال قرار شد که او ازدواج کند و قرار شد که عروسی آنها در بزرگ‌ترین کلیسای آن شهر برگزار شود. حالا خبر به گوش ایب هم رسیده بود اما ایب هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نمی‌داد.
ایب همچنان ساکت بود و حرفی نمی‌زد. اما مادرش خیلی نگران بود و به همه می‌گفت که پسرش افسرده شده. بعد از آن ایب دائم با خودش فکر می‌کرد و بیشتر وقت‌ها به فکر آن فندق‌ها می‌افتاد. او فکر می‌کرد که آن پیرزن راست می‌گفت که یک چیزهایی توی فندق‌هاست چون همان دو تا فندق کریستینه را صاحب همه چیز کرد. البته فکر می‌کرد که برای خودش هم چیزهایی داشته؛ (بدبختی). او به خودش می‌گفت که این فندق برای من هم بدبختی داشت.
چند سال گذشت. اما زمان برای ایب خیلی بیشتر از چند سال گذشته بود. و حالا پدر شوهر و مادر شوهر کریستینه مرده بودند و همه‌ی ثروت آنها به کریستینه و شوهرش رسیده بود و آنها بسیار پولدار شده بودند و کریستینه هرچه می‌خواست می‌توانست داشته باشد. بعد از چند سال یک نامه از طرف کریستینه به پدرش رسید. که در آن نامه نوشته بود همه‌ی پول‌هایشان را از دست داده‌اند و بی‌چاره شده‌اند و پدرش هم وقتی این نامه را خوانده بود با خودش گفته بود «باد آورده رو باد می‌بره.»

اما، ایب که به سختی کار می‌کرد تا درمانده نشود. یک روز که داشت روی مزرعه کار می‌کرد و آن را شخم می‌زد یک وسیله‌ی فلزی خیلی بزرگ پیدا کرد و آن را برد و نشان کشیش داد. پس کشیش به او گفت که آن چیزی که او پیدا کرده عتیقه است و خیلی ارزش دارد. پس کشیش به او گفت که حتماً برود پیش قاضی. او وقتی پیش قاضی رفت، قاضی به او گفت که آن را حتماً باید تحول موزه دهد. و گفت که اگر آن را تحول بدهد پول آن را به او می‌دهند.

ایب خیلی خوشحال شده بود و فکر کرد همان‌طور که آن پیرزن گفته بود او هم صاحب چیز با ارزشی شده است. پس سوار قایق شد و آن شیء عتیقه را در قایق گذاشت و از دریا گذشت. ایب وقتی آن عتیقه را به موزه تحویل داد پول خیلی زیادی گرفت و بعد از این که کمی در آن شهر برای خودش گشت به شهر خودشان برگشت.
اما ایب موقع برگشتن راه را گم کرد و به یک شهر دیگر رفت و آنجا سرگردان شده بود و دنبال کسی می‌گشت که راه را به او نشان دهد. از دور دختر بچه‌ای را دید و به طرف او رفت تا راه را از او بپرسد. اما وقتی دختر را دید می‌خواست از تعجب شاح درآورد. چون آن دختر شبیه بچگی کریستینه بود و داشت گریه می‌کرد.
ایب دلش برای او سوخت و جلو رفت و دستش را گرفت و دختر را برد در خانه‌ی‌شان. خانه‌ی آنها بسیار فقیرانه بود. و هنگامی که از پله‌های باریک بالا رفتند و به اتاق رسیدند، زنی آن گوشه خوابیده بود که مریض بود. پس دخترک گفت که مادرش مریض است و زن رویش به سمت دیوار بود. ایب به او گفت: «خانم من خودم توی این شهر غریبم اما اگه کاری از دستم برمی‌آد بفرمایید تا براتون انجام دهم.»
زن که صدای او را شنید برگشت و او را نگاه کرد. اما ایب با تعجب بسیار دید که آن زن کریستینه است. که سرنوشت بدی پیدا کرده است. چون وقتی با شوهرش که یک ثروت باد آورده رسیده بود او مغرور شد و به خارج رفت و آنجا تمام پول‌هایش را خرج کرد. او به جای این‌که کار کند یکسره پول‌هایش را خرج می‌کرد تا این که بالاخره پول‌هایش که تمام شد هیچ، کلی هم بدهی بالا آورد و آخر سر هم جنازه‌ی او را گوشه‌ی خیابان پیدا کردند.
حالا کریستینه که در حال مردن بود یک بچه هم داشت و او همان دختری بود که ایب را به خانه آورده بود. البته بعد از او یک بچه‌ی دیگر هم به دنیا آورد که بعد از چند وقت از مریضی و گرسنگی مُرد. اگر کریستینه در آن زمان در خانه‌ی پدرش بود و مریض می‌شد کمتر زجر می‌کشید اما الآن خیلی بیشتر اذیت می‌شد چون به خوشگذرانی و راحت‌طلبی عادت کرده بود و این شرایط خیلی برایش سخت بود.
ایب نفهمیده بود که آیا کریستینه او را شناخته یا نه اما سعی می‌کرد که رفتار بسیار خوبی با او داشته باشد چون دلش بیشتر به حال آن دخترک می‌سوخت. پس ایب یک شمع روشن کرد و در میان نور شمع بیشتر به دخترک نگاه کرد و از این همه شباهتی که به بچگی کریستینه داشت تعجب کرده بود. کریستینه با آه و ناله گفت: «نمی‌دونم وقتی من بمیرم سر بچه‌ی بی‌چاره‌م چی می‌آد؟!»
چند سالی گذشت و پاییز شد و برگ‌های زرد درختان بر روی زمین ریخته بودند. یک خانه‌ی خیلی زیبا کنار مزرعه‌ی خانواده‌ی ایب قرار داشت که ایب در آن زندگی می‌کرد. اما او تنها نبود بلکه دختر کوچولوی کریستینه هم کنارش بود. او داشت بچه را به خوبی بزرگ می‌کرد چون کریستینه مرده بود و او سرپرستی کودک را به عهده گرفته بود. آنها بسیار با هم شاد بودند و ایب سعی می‌کرد که از پس بزرگ کردن دخترک که تنها یادگار کریستینه بود درست بربیاید.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم