نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در گذشته‌های دور مرد جوانی بود كه داستان خیلی دوست داشت. و دائم كتاب می‌خواند تا بتواند نویسندگی را یاد بگیرد و از این راه درآمد كسب كند. او قصد داشت بعد از نویسنده شدن ازدواج كند و با آرامش زندگی كند. اما یك اشكال بزرگ در كار بود و آن اشكال این بود كه او هرچه فكر می‌كرد تا چیزی بنویسد موضوعی به نظرش نمی‌آمد. چون او روی هر موضوعی دست می‌گذاشت یك نفر دیگر قبلاً آن موضوع را نوشته بود.
او فكر می‌كرد حالا كه تمام موضوع‌ها نوشته شده‌اند باید چه كار بكند. مرد جوان آرزو می‌كرد كه ای كاش چند صد سال قبل به دنیا می‌آمد تا می‌توانست مثل مردم آن زمان موضوعی را انتخاب كند كه هنوز كسی آن را ننوشته. به هر حال او دست از كار نمی‌كشید و همیشه كتاب می‌خواند تا موضوعی جالب به نظرش برسد اما هیچ فایده‌ای نداشت؛ به این دلیل تصمیم گرفت كه به سراغ پیرزنی كه می‌گفتند خیلی باهوش است برود و آن پیرزن در یك كلبه‌ی كوچك زندگی می‌كرد.
پس، مرد از میان مزارع و جنگل‌های مختلف گذشت تا این كه به خانه آن پیرزن كه خانه‌ای حقیر بود رسید. دور و ور آن خانه زیاد درخت نبود و فقط چند بته و یك کندوی عسل در كنار آن دیده می‌شد. وقتی مرد جوان آنجا را دید در دلش گفت كه آنجا چه‌قدر غریب است و همین اولین موضوعی بود كه به ذهنش رسید و این خیلی چیز با ارزشی بود.
پیرزن كه داشت او را نگاه می‌كرد چون خیلی باهوش بود فهمید كه آن مرد یك نویسنده است و دنبال موضوع می‌گردد. او كه متوجه شده بود مرد جوان دارد به نوشتن چه موضوعی فكر می‌كند گفت: «این موضوعی كه به فكرت رسیده موضوع خیلی خوبیه. همین رو بنویسش.»
اما مرد جوان با ناامیدی گفت: «نه... همه‌ی موضوع‌ها رو قبلاً نوشتن.» پیرزن گفت: «نه، خیلی چیزها هست كه هنوز نوشته نشدن. تازه الآن اوضاع خیلی بهتر از قدیمه. چون قدیما نویسنده‌ها رو توی آتیش می‌سوزوندن اما الآن اصلاً این طوری نیست و نویسنده‌ها می‌تونن از راه نویسندگی خیلی پولدار بشن. اما مشكل تو اینه كه چشمات خوب نمی‌بینن و گوشات خوب نمی‌شنون. اون وقت تو از هر چیزی می‌تونی یه سوژه‌ی جالب دربیاری. حتی می‌تونی از آب و آفتاب و درخت و خاك و گل و از هر چیز دیگه‌ای كه تو دنیا می‌بینی یك موضوع درآری. اما تو این راه فقط باید به خدا توكل كنی.»
پس، مرد جوان سمعك و عینك پیرزن را زد و در میان بوته‌های سیب‌زمینی ایستاد. پیرزن یك سیب‌زمینی كند و به دست مرد جوان داد. او هم وقتی آن را در دستش گرفت ناگهان سیب‌زمینی شروع به حرف زدن كرد. و یك قصه را برای او تعریف كرد. وقتی قصه‌ی سیب‌زمینی تمام شد حدود یك صفحه شده بود.
قصه‌ای را كه سیب‌زمینی گفته بود یك قصه‌ی كاملاً معمولی بود. او ابتدا تعریف كرد كه چه ظلم‌هایی به او شده است. او می‌گفت كه مردم اول فكر می‌كردند سیب‌زمینی‌ها موجودات بی‌ارزشی هستند اما بعداً فهمیدند كه آنها خیلی ارزش دارند؛ به همین دلیل آنها را خاك كردند و از محصولات آنها استفاده كردند اما آنها تا آن موضوع زجرهای بسیار زیادی كشیده بودند.
بعد از این كه قصه‌ی سیب‌زمینی به پایان رسید، پیرزن یك آلوی جنگلی كند و آن را به مرد جوان داد. بعد به آلو گفت: «حالا تو هم قصه خودت رو برای این مرد جوون تعریف كن.»

آلوها تعریف كردند كه درست است آنها در میان سیب‌زمینی‌ها هستند، اما علاقه‌ی زیادی به سرما و یخبندان دارند. آنها كمی دورتر از سیب‌زمینی‌ها و در شمال مزرعه زندگی می‌كردند. در آن حال وقتی بیشتر به سمت شمال مزرعه می‌رفتی به درخت‌های انگور و بته‌های توت می‌رسیدی. بعد آلوچه‌ها گفتند كه وقتی فصل سرما شروع می‌شود ما رسیده و خوشمزه می‌شویم.

مرد جوان از شنیدن داستان‌های جالب آلوچه‌ها خوشش آمده بود و پیرزن به او گفت: «حالا دنبال من بیا تا داستان‌های بهتری هم پیدا كنی.» پیرزن جوان را به طرف یك كندو برد. او مرد جوان را جلوتر برد تا داخل كندو را به او نشان بدهد. جوان وقتی داخل كندو را دید، توی آن خیلی شلوغ و تو در تو بود. آنجا پر از سالن‌های تنگ بود كه زنبورها برای جاری شدن هوا در آن تند تند بال می‌زدند.
بعضی از زنبورها ظرف‌هایی توی دستشان بود كه آنها را پر از گرده‌های گل می‌كردند و به كندو برمی‌گشتند. بعد زنبورهای دیگر می‌نشستند و گرده‌ها را تبدیل به موم و عسل می‌كردند. در ضمن زنبورها یك ملكه داشتند كه هرجا پرواز می‌كرد آنها هم دنبالش راه می‌افتادند و می‌رفتند.
پس همان طور كه مرد جوان محو تماشای لانه‌ی زنبورها شده بود پیرزن به او گفت: «حالا دیگه بهتره بریم لب جاده و مسافرها رو نگاه كنیم.» مرد جوان اول خیلی خوشحال شد و گفت: «چه قدر عالی! حتماً هر كدوم از مسافرا هم برای خودشون یه داستان جالب دارن.» بعد كه كمی فكر كرد گفت: «البته دیگه خیلی داستان زیاد می‌شه و من اصلاً از پس همه‌ی اونا برنمی‌آم.»
پیرزن گفت: «نه... چیزی نیست؛ مطمئن باش تو از پس شون برمیای. فقط باید بری بین‌شون و هرچی كه می‌گن گوش كنی. اون وقت تو باید حرف‌هایی رو كه اونا می‌زنن بنویسی. فقط یادت نره كه قبل از رفتن عینك و سمعك من رو بهم پس بدی.»
پس، مرد جوان عینك و سمعك را به پیرزن داد به طرف جاده راه افتاد. او هرچه سعی كرد به حرف مردم گوش دهد چیزی نشنید. او اصلاً چیزی هم نمی‌دید. پس به پیرزن التماس می‌كرد و گفت كه چه كار كند؟ پیرزن او را نصیحت كرد و گفت بازهم سعی كن وگرنه هیچ وقت نویسنده نمی‌شوی. جوان باز هم سعی كرد اما موفق نشد. پس پیرزن كه دید او نمی‌تواند موفق بشود به او گفت: «حالا كه می‌بینی نمی‌تونی، به جاش هر كس رو كه دیدی یه اثر خیلی خوب نوشته براش ادا در بیار و مسخرش كن تا موفق بشی و پول زیادی به دست بیاری.»
پس جوان كه می‌خواست از راه ادبیات پول درآورد این كار را كرد و بسیار هم موفق شد.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم