دختر کبریتفروش
شب عید کریسمس از راه رسیده بود و سرما بیداد میکرد. شب در حال آمدن بود و هنوز دخترک کبریت فروش در خیابانها راه میرفت تا کبریتهایش را بفروشد. او لباسهای کمی پوشیده بود و از سرما تنش میلرزید و چون دمپاییهای
نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
شب عید کریسمس از راه رسیده بود و سرما بیداد میکرد. شب در حال آمدن بود و هنوز دخترک کبریت فروش در خیابانها راه میرفت تا کبریتهایش را بفروشد. او لباسهای کمی پوشیده بود و از سرما تنش میلرزید و چون دمپاییهای مادرش را که خیلی هم برایش بزرگ بود پوشیده بود، به سختی راه میرفت. دخترک از صبح راه رفته بود و پاهایش بیحس بودند و داشتند از سرما میترکیدند.
او وقتی آمد که از یک سمت خیابان به سمت دیگر برود، کالسکهای با سرعت آمد و باعث شد دخترک هول شود و بدود. وقتی به آن طرف خیابان رسید، دمپاییهای بزرگش از پایش درآمدند و وسط خیابان افتادند. اما هرچه گشت یک لنگهی آن را بیشتر پیدا نکرد؛ و همان یک لنگه را هم پسرک ولگرد بیسر و پایی از دستش قاپید و فرار کرد و با خندهای مسخره گفت: «اینو میبرم باهاش برای یه بچه تاب درست کنم.»
حالا دختر کوچولوی بیچاره مجبور بود که با پاهای لختش روی برفهای سرد راه برود. اما پاهایش دیگر نای راه رفتن نداشتند و از سرمای کشندهی برف گلی شده بودند و باد کرده بودند.
برف همچنان میبارید و موهای بور و بلند دخترک را سفید میکرد. او کلی کبریت در جیبهایش داشت و کلی هم توی دستهایش. اما هیچ کسی حتی یک بسته از آنها را هم نخریده بود. دختر زن و مرد و بچههایی را دید که برای خرید بیرون آمده بودند و جورابهای کلفت و کفشهای بلند و لباسهای حسابی و گرم تنشان بود.
آنها کمکم به خانههایشان رفتند و بوی کباب از سمت پنجرههای نورانیشان بلند شد. پنجرههایی که از پشت آنها درخت کریسمسشان معلوم بود و صدای شادی بچهها هم شنیده میشد.
پس دختر وقتی که پاهایش بیحس شد جلوی خانهای افتاد که از آن صدای شادی میآمد. او داشت از سرما یخ میزد اما میترسید که به خانه برگردد چون هنوز هیچ کدام از کبریتها را نفروخته بود و حتماً پدرش کتکش میزد. البته خانهیشان هم خیلی سرد بود. مثل خانهی بقیهی آدمها نبود. آنها در یک زیر شیروانی حلبی زندگی میکردند. درست است که سعی کرده بودند تمام سوراخهای خانهیشان را با کهنه بپوشانند اما باز هم فایدهای نداشت و باد خودش را هل میداد توی خانه و استخوانهایشان را از سرما میسوزاند.
دخترک تا آن لحظه جرأت نکرده بود که حتی یکی از چوب کبریتها را روشن کند، چون از پدرش میترسید اما نتوانست که طاقت بیاورد و بالاخره یکی از آنها را آتش زد و دستش را دورش گرفت تا کمی گرم شود. آن گرما این قدر به او لذت داد که فکر کرد درون یکی از آن خانههای توی آن خیابان است و دارد جلوی بخاری گرم میشود. در خیالش یک بخاری بسیار گرم و خوشگل و پرنور را میدید اما وقتی چوب کبریت خاموش شد بخاری هم از خیالش رفت.
دختر کبریتی دیگر روشن کرد و در شعلههای آن کبریت خانهی بزرگی را دید که در آن میز بزرگی بود و رویش غذاهای رنگارنگ چیده شده بود. وسط آن میز زیبا یک برهی بزرگ بود که داخل شکمش مخلفات خوشمزهای گذاشته شده بود. دخترک دستش را به طرف بره دراز کرد اما کبریت خاموش شد و بره هم ناپدید شد.وقتی کبریت سوم را روشن کرد، در روشنایی آن یک درخت کریسمس خیلی خیلی بزرگ دید که رویش پر از شمعهای قشنگ و لوازم تزئینی زیبا و جالب بود. او خودش را در لباسهای زیبایی دید که پایین آن درخت نشسته است و دارد لبخند میزند. دخترک غرق این تصویر شده بود که باز کبریت خاموش شد و تصویر از بین رفت. وقتی دخترک به آسمان نگاه کرد شهابی را دید که به سرعت داشت رد میشد. مادربزرگش به او گفته بود که هر وقت قرار باشد کسی بمیرد یک شهاب از آسمان رد میشود.
دخترک کبریت دیگری کشید و مادربزرگ مهربانش در شعلهی آن ظاهر شد و دخترک به او گفت: «مادر بزرگ! فقط تو بودی که من رو دوست داشتی، برای همین ازت میخوام که مرا با خودت ببری اون دنیا.»
او تمام چوب کبریتها را کنار هم گذاشت و روشن کرد تا مادربزرگش ناپدید نشود. چهرهی مهربان مادربزرگش را میدید که خیلی زیباتر از گذشته شده بود. او دستانش را باز کرد و دخترک به آغوشش رفت. او را با خود به جایی برد که نه سرما بود و نه گرسنگی؛ پیش خدا، توی بهشت.
صبح دخترک را دیدند که جلوی خانه افتاده و از سرما یخ زده. او در حالی که دور و ورش و روی لباسش پر از چوب کبریتهای سوخته بود مرده بود.
مردم فکر میکردند که او چهقدر بدبخت بوده که این همه تلاش کرده تا گرم شود اما هیچ کس نمیدانست که دخترک کبریتفروش در آن شعلهها چه رؤیاهای زیبایی دیده و نمیدانستند که او حالا در بهشت است.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}