نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در گذشته‌های دور در کشوری پهناور ملکه‌ای بود که یک باغ بزرگ در خانه‌اش داشت. او دستور داده بود که در آن باغ، گل بکارند. تمام باغ پر از گل رز بود چون ملکه به گل رز خیلی علاقه داشت.
انواع و اقسام گل‌های رز وجود داشت؛ از کوچک و بزرگ و رنگ‌های مختلف و بوهای متفاوت. رزها دور ساختمان قصر پیچ خورده بودند و بالا رفته بودند. از جلوی پنجره‌ها رد شده بودند و عطر خوش گل‌های رز، مشام ساکنان قصر را نوازش می‌کرد.
ملکه از این همه زیبایی و بوی خوش لذت می‌برد. تا این که یک روز اتفاق بدی افتاد. ملکه مریض شد و همه به خاطر ملکه غصه می‌خوردند و دوست داشتند کاری کنند که او زودتر خوب شود.
پس طبیبی را بالای سرش آوردند تا او را درمان کند. طبیب که او را معاینه کرد، گفت: «ملکه به گل رز علاقه زیادی دارند و داروی درد ایشان گل رز است. اما نه از این گل‌های رز که در قصر است بلکه یک گل رُزی که نشانه‌ی پاک‌ترین و بهترین عشق باشد و مطمئن باشید به محض این که آن را ببینند بهبودی خود را به دست می‌آورند.»
همه به جنب و جوش افتادند که آن گل رزی را که طبیب می‌گفت پیدا کنند. هر کس، از کوچک و بزرگ و مرد و زن و پیر و جوان از باغ‌هایشان گل رزی می‌کند و برای طبیب می‌آورد اما او می‌گفت که این‌ها گل عشق نیستند.
بعد از آن شاعران شهر به فکر افتادند که برای ملکه شعر بگویند. شعری که در آن گل رز آمده باشد. آنها بهترین شعرها را در وصف گل رز گفتند اما باز هم طبیب گفت که بی‌فایده است.
پس طبیب برای این که مردم به زحمت نیفتند و به سراغ گل‌هایی که نتیجه ندارند نروند به همه گفت: «ببینید دوستان من! خیلی از گل‌ها گل‌های عشق هستند؛ مثلاً گلی رزی که روی گور عاشق و معشوق‌ها می‌روید گل عشق‌اند، گل رزی که روی گور کسانی که در راه دفاع از میهنشان کشته شده‌اند می‌روید گل عشق است یا گل رزی که از روی گور یک دانشمند می‌روید هم گل عشق است، اما آن گل رز باید از همه‌ی این‌ها بالاتر و بهتر باشد.»
یک زنی آنجا بود که با ذوق و شوق گفت: «من فهمیدم اون چه گل رزی است. وقتی بچه‌ی من از خواب بیدار می‌شود و به صورت من لبخند می‌زند بهترین گل رز عالم رو توی صورتش می‌بینم.»
طبیب گفت: «درست است خیلی زیبا است. اما اگر جستجو کنید باز هم گل‌های رُز زیباتری خواهید دید.»

یکی از خدمتکارهای قصر گفت: «من فهمیدم اون چه گلی است! گاهی که فرزند ملکه ناخوش می‌شوند، ملکه تاجش رو برمی‌دارد و خودش آن را دور قصر می‌چرخاند. توی آن لحظه‌ها ملکه چهره‌ی غمگینی پیدا می‌کنه اما غم ایشون خیلی زیباست. من فکر می‌کنم این بهترین گل رز دنیا باشه.»

طبیب گفت: «خب این گل رز سفید هم به آن گل رز غم می‌گویند خیلی زیباست اما باز باید از این هم زیباتر باشه.»
کشیش پیری که آنجا بود با آب و تاب گفت: «من فهمیدم اون چه گلی است؟ یک روز که توی کلیسا مراسم مذهبی برگزار می‌شد و مردم برای دعا و نیایش آنجا آمده بودند، یک دختری را میان آدم‌ها دیدم که سرش را بالا گرفته بود و از ته دل دعا می‌کرد. توی چشمان آن دخترک می‌شد قشنگ‌ترین گل رزی که تو دنیا، هست را دید!»
طبیب گفت: «این گل رزی که شما گفتید هم خیلی زیباست اما باز هم اونی که باید باشه نیست.»
همان موقع پسر ملکه وارد اتاقی که شهربانو آنجا بستری بود و همه بالا سرش بودند شد. پس او با کتابی که توی دست‌هایش بود کنار تخت مادرش نشست و بعد از این که سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد به مادرش گفت: «مادر! می‌دانی توی این کتاب چه چیز نوشته شده؟! می‌دونی از چه کسی نوشته؟! از کسی که بالای صلیب رفت و جونش رو فدای تمام آدم‌ها کرد تا آدم‌ها به راه راست هدایت بشن.»
آن گل رز پاک از روی آن کتاب رویید و ملکه آن را دید و بویید. همین شد که ملکه سرحال شد و توانست همان لحظه از جایش بلند شود و به پشت پنجره برود. اما او این بار به جای این که به گل‌های رز توی باغ نگاه کند به آسمان خیره شد.»
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم