باورهاى انسان سده هاى ميانه و انسان دوره رُنسانس (قسمت اول)

نويسنده:داود شيبانى
فرايند آهسته دنياگرايى (Secularisation)، رخنه‌گرى علم اثرگذارى نقد دينى و تاريخى گرايش هرچه بيشتر به جهان بينى انسان مدار و برخورد با اديان ديگر ماجراهايى را مى سازند كه در چند قرن گذشته بر عالم (بويژه عالم مسيحيت) رفته است.
شمارى گمان مى كنند كه اين جريان ويژه مسيحيت است و ناتوانى اين دين را در مهار كردن دگرگوني‌هاى فرهنگ خود و آسيب پذيرى و نارسايى آن را در برابر ضربه ها و زنشهاى فرساينده شك آورى (Scepgicism) نشان مى دهد. امّا بايد توجه داشت كه درس اين جريان بزرگ فكرى فرهنگى و دينى كلى است. برجستگى بزرگ مسيحيت مجال بسيارى است كه براى برخورد و تا اندازه‌اى برابرسازى خود با رويدادها داشته است; حال آن كه فرآيند تجدد براى ديگر فرهنگها چون بسيار فشرده صورت مى پذيرد ناگهانى‌تر پيچيده‌تر و دردناك‌تر است.
امروزه مسافرت‌هاى گروهى و پيوندها و بستگي‌هاى جديد بازارى آشفته از انديشه‌ها تجربه‌هاى گوناگون مذهبى وام‌گيرى و نوآورى به وجود آورده است.
مردم در اين ميان همه جا شاهد اثر ويرانگر دانش نو بر جهان بينى دينى و ارزش‌هاى سنتى اند. از آن جا كه پژوهش‌هاى علمى به ارزش‌ها كارى ندارند و به عقايد سياسى يا مذهبى محلّى هم بى توجه هستند به گونه آسان و يكسان به همه فرهنگ‌ها رخنه مى كنند. علم به شناخت غير مذهبى و به عمل كارآمد توانايي‌هاى فراوان مى دهد و ناخواسته بر مسأله دنياگرايى اثر شايان مى گذارد. روش علمى هميشه و همه جا شكاك است هر چه از بوته آزمايش بگذرد مى ماند و آنچه مردود شود هر چقدر هم مورد اقبال همگان باشد بى امان كنار نهاده مى شود. از اين روى دگرگونى دينى پرهيزناپذير است. امّا بايد با بررسى دقيق آنچه در گذشته رخ داده است در پى آن بود كه ارزش‌ها و حقايق اصيل از بين نروند.
درك دگرگوني‌هاى بزرگ تكان‌دهنده‌اى كه با نهضت رُنسانس آغاز شد و تاكنون ادامه داشته و دارد براى كسانى كه بدان گرفتارند سخت و دشوار است. بررسى شيوه تفكر قوم‌ها و ملت‌هاى جهان درباره امورى مانند خدا فضيلت مرگ ناپذيرى روح قدرت و حدود عقل فلسفه زندگى و صورت آگاهى مذهبى آنان ممكن است از راه يك سلسله پژوهش‌هاى دراز دامن و جدا كه به بررسى برهه اى كوتاه از تاريخ انديشه ويژگى يابد روشن گردد ولى بى گمان به بحث كشيدن و پرتوى هر چند ضعيف بر همه گزاره هاى تاريخ تفكر افكندن آن هم در دورانى بسيار سرنوشت ساز كه همه جا تاريك همه چيز در هم ريخته با هنگامه اى از نواهاى ناهمگون است كارى غير ممكن خواهد بود. اگر به ياد آوريم كه براى شناخت هر دگرگونى ناگزير بايد دست به مقايسه زد اقرار خواهيم كرد كه بررسى مقايسه اى انديشه ها (در دو برهه سده هاى ميانه و رنسانس كه پژوهش حاضر عهده دار آن است) هر قدر هم كه منابع ما در اين باره روشن باشند با كاستى خواهد بود و توانايى صدور هرگونه حكم قاطع را از ما سلب خواهد كرد.
دشوارى اصلى كار ما در اين است كه ناچاريم فرايند ذهنى و روحى بزرگى را به مقوله هايى به ظاهر دلبخواه تقسيم كنيم تا بتواند آن فرايند را به گونه اى باز نمايد.در اين جا لازم است قلمرو زمانى مورد پژوهش را در نوشته حاضر روشن كنيم:
كالين ا . رنان شروع رنسانس را حدود سال 1350 ميلادى اوج آن را در قرن پانزدهم; يعنى حدود سال 1450 و پايان آن را پايانهاى قرن شانزدهم يا سرآغازهاى قرن هفدهم مى داند.
باكنر تراويك در كتاب تاريخ ادبيات جهان رنسانس را از سال 1321 تا 1600 در ايتاليا و از سال 1469 تا 1681 در اسپانيا مى داند.1
تاريخى كه ما براى آغاز و فرجام رنسانس برگزيده ايم با تولد برجسته ترين انسان دنياى جديد يعنى لئوناردو داوينچى در سال 1452 (ميانه هاى قرن پانزدهم) آغاز و با مرگ نخستين فيلسوف بزرگ دنياى جديد; يعنى دكارت در سال 1650 (ميانه هاى قرن هفدهم) همزمان است. امّا از آن جهت كه ريشه انديشه هاى دنياى جديد پس از رنسانس را بايد در تمدن دوره قبلى; يعنى سده هاى ميانه جست نيم نگاهى هم به آشكارترين ويژگيهاى انديشه اين دوران خواهيم انداخت و رگه ها و آبشخورهايى را كه رُنسانس از آن سيراب گرديد روشن خواهيم ساخت.
در پايان مناسب خواهد بود به پاره اى از تعريفهايى كه از رُنسانس ارائه شده اشاره كنيم.
رنان مى نويسد:(در رُنسانس بشر دوستى نشأت گرفته از آموزش كلاسيك در هر جنبه اى از حيات فرهنگى رخنه كرد آن را گسترش داد و مرزهاى آن را بس فراتر از محدوده نمادگرايى مذهبى بُرد سپس شروع به مادى ساختن نگرشهاى آدميان نمود و آنان را تشويق كرد كه زيبايى را در طبيعت بجويند نه فقط در دنياى محدود به تصاوير مقدس.)2
والتر پاتر در تعريف رنسانس مى نويسد:(جنبشى است كه در آن ذهن انسان به شيوه هاى گوناگون قلمرو تازه اى از احساس شور و انديشه را به تصرف خود در مى آورد.)3
و تونى ديويس مى نويسد:(رُنسانس منظومه پيچيده و ترس آورى از تحولات سياسى فرهنگى و فكرى قرن پانزدهم اروپا بود كه بعضى از مورخان قرن بيستم موجوديت آن را نفى كردند و آن را افسانه پنداشتند حال آن كه عده اى ديگر هنوز هم آن را زادگاه دنياى مدرن به شمار مى آورند.)4

سده هاى ميانه

بررسى دقيق و كامل نهضت فكرى فرهنگى و علمى مشهور به رُنسانس بر شناخت ساختار فكرى و عناصر جهان نگرى انسان سده هاى ميانه استوار است. بنيادهاى هر تمدن جديد بى گمان نمى تواند با بريدن كامل از تمدن پيشين و در تهيگاه شكل يابد. رُنسانس چيزى جز بازتاب در برابر جهان قديم نبود; از اين روى لازم است هر چند به گونه فشرده و خلاصه خطوط كلى انديشه انسان را در دوران پيش از رنسانس ترسيم كنيم.
اشتباهى كه بايد از آن بپرهيزيم اين است كه سده هاى ميانه را دوره گذارى آكنده از وحشى گرى بدانيم. درست تر اين است كه آن را عصر آموزش و تجربه اندوزى لازم براى دورانهاى بعدى بدانيم. و در ضمن متوجه اين نكته بسيار مهم باشيم كه تمدن سده هاى ميانه بسيار پيچيده و آشفته و هيچ چيز در آن ساده و آسان نيست.

مفهوم خدا در سده هاى ميانه

بى گمان مهم ترين انديشه در ميان انديشه هاى دينى مسأله خداست. درك آدميان از خداوند و چگونگى اقبال آنان به او و ميزان انتظارهايى كه در نظر و در عمل از خداوند دارند در دوره هاى گوناگون و به برازش و سازوارى انتظارهاشان در واديهاى ديگر فرق كرده و مى كند. دليلهاى ثابت كردن وجود خدا در سده هاى ميانه بسيار مورد توجه بود بر مبناى هستى شناسى نقصانى در عالم استوار بود و از اين راه توانستند راهى به سوى خداوند بگشايند.
دليل‌هاى خداشناسى يا نظم را در عالم باز مى شناخت و مى گفت: نظم نياز به ناظمى دارد و يا امكان را نشان مى داد و مى گفت: ممكن نياز به واجب دارد و يا حركت را نشان مى داد و مى گفت نياز به انگيزاننده و حركت دهنده دارد.
هر يك از اين دليل‌ها خداى ويژه اى را در ذهن بشر به وجود مى آورد. چون مفهوم خدا با برهانى كه برايش مى آوريم سازوار است. براى فيلسوفان سده هاى ميانه انسان نه از آن حيث كه انسان است بلكه از آن حيث كه موجودى است مانند آفريده هاى ديگر نيازمند خداوند دانسته مى شد. در چنين دستگاه هاى فلسفى اى نياز انسان به خداوند; مثل نياز يك سنگ است به خداوند; يعنى از آن حيث كه همه ممكن الوجودند به خدا نيازمندند. اين نگرش عقلانى به خدا كه در آن بر اوصاف انتزاعى هستى شناسى تكيه مى شود توانست ضدّ خود را در درون خويش بپروراند و از اين جاست كه از دوره رنسانس به بعد همين عقل برضد انديشه خدا قيام كرد.
خدا در ذهن انسانِ سده هاى ميانه خير اعلى و كمال مطلوب طبيعت است.5
او كه خير اعلى است همه چيز را به سوى كمال قرار داده شده و تقدير گرديده مى راند. او از راه علتهاى طبيعى و همچنين ميانجى گرى فرشتگان و اجرام فلكى بر جهان حكم مى راند و گاهى هم از راه معجزه عمل مى كند. هر چند آدمى در تمامى دوره ها (درباره خدا به عنوان موجودى انسان وار (Personal) يعنى به عنوان ذهن يا روح آگاه انديشيده است.)6
اما اوج اين نگرش را در سده هاى ميانه مى يابيم.انديشه يادشده كه ذهن خدا بايد چيزى بمانند ذهن انسان باشد يعنى او طرح مى ريزد و هدفهايى دارد.
در مفهوم و تعريفى كه آكويناس از خداوند به دست مى داد محرك نامتحرك ارسطو و پدر انسان وار كتاب مقدس در هم آميخته و يگانه شده بود.

جهان

نظريه درباره جهان در سده هاى ميانه بر فيزيك ارسطو نجوم بطلميوس و عقايد دينى استوار بود كه آشكارها و ديدنيها هم آن نظريه را تاييد مى كرد.
همه مردم بين حركتهاى آسمان و آنچه در زمين مى گذشت فرق مى گذاشتند. به اين معنى كه در اين جا نوعى دگرگونى و گردش حكمفرماست و رويدادها نمو و كاستى مى پذيرند و هر جنبشى سرانجام ساكن مى شود. در صورتى كه در عالم بالا ستارگان بى آن كه دگرگونى درخورى در آنها روى دهد جريان مرتب و معمولى خود را ادامه مى دهند و بدون اين كه سكون و فترتى حاصل گردد همواره حركت دورى خود را پى مى گيرند. ارسطو سيستم خود را درباره عالم بر روى همين اختلاف بين اين ناحيه آسمانى و ناحيه تحت القمر يا زمينى بنا نهاده بود. بدين گونه كه ناحيه زمينى محل كون و فساد و حركت و سكون است در صورتى كه در ناحيه آسمانى حركت بِه سامان است.
بنابراين اين دو ناحيه مى بايد از مادّه هاى گوناگون تشكيل شده باشند بدين گونه كه ناحيه آسمانى از ماده اى ساخته شده است كه حيّز يعنى مكان طبيعى ندارد و به همين جهت پيوسته در حركت است. ماده آسمان همان است كه ارسطو اثير (Ether) مى خواند و فضاى آسمانى پر است از اين ماده و حركت دوريِ دائمى در اين ماده است. تنها حركت دورى است كه ممكن است دائمى باشد چه به دور خود مى چرخد.
در ناحيه زير ماه برعكس هر حركتى دير يا زود به سكون دگر مى شود; يعنى هر متحركى وقتى به مكان طبيعى (حيّز) خود رسيد ساكن مى شود. از اين روى دگرگونيهاى هميشگى ناحيه هاى زمين از اين جا ناشى مى شود كه عناصر در حيّز خود نيستند.

جهان واحد

برابر آنچه گفته شد تنها يك دنيا وجود دارد. اگر هم دنياهاى بسيار و گوناگون بينگاريم كافى است كه در يك آن به دنيايى واحد دگر شوند7; زيرا به طور طبيعى عناصر سنگين همه به يك مركز رومى آورند. زمين همان گونه كه به نظر مى رسد در مركز جهان واقع است. از زمين هر چه بالاتر مى رويم مادّه آن صاف تر و ساده تر مى گردد. كل اين دستگاه از بالا توان مى گرفت و نيروى انگيزاننده آن از سوى خدا نازل مى شد و از راه فرشتگان و افلاك سماوى براى رخنه نهايى در رويدادها به زمين فسادپذير مى رسيد.
افلاك هر كدام با فضيلت پيوسته مى شد. هر سياره با فلزى در زمين نيز پيوند داشت و بر بخشى از بدن انسان اثر مى گذاشت. در اين جهان نجومى بروج دوازده گانه حيات بشر را از راه سيارگان تحت تأثير قرار مى داد. بدين ترتيب كه أسد از راه خورشيد به دل راه مى يافت و آدمى را خوشبين و اميدوار مى كرد.
زمين به اين دليل كه يگانه قسمت فسادپذير و دگرگون شونده عالم بود مى توانست تاريخ داشته باشد. زمين از چهار عنصر: خاك آب هوا و آتش ساخته شده است و هر يك براى يافتن جايگاه طبيعى خود در خطى مستقيم بالا و پايين مى روند. زمين و آسمان چنانكه گفته شد نه تنها از ماده هاى گوناگون و جدا ساخته شده اند بلكه پيرو قانونهاى فيزيكى ناسان و گوناگونند. حركتهاى سماوى دورانى و حركتهاى طبيعى بر روى زمين خطى و افقى اند.

جهان زيرين

جهان زيرين يا دوزخ در دل زمين است كه خود سلسله مراتب وارونه اى دارد و دايره هاى گوناگون آن پله پله پايين مى رود تا به ابليس مى رسد كه در كانون اين دايره ها پاى در بند دارد و اين درست نقطه مقابل جايگاه خداوند در كائنات است.8

نظام ارزشى جهان

بدين صورت جهان هستى در خود ترازوى ارزشى داشت. هر چيز خوب و جاودانى و كامل رده به رده از بالاى سر انسان تا پيش پاى خدا گسترده بود. قدرت و اقتدار يك سره از بالا به پايين مى آمد و چيزهاى بد ويران گر و آشوب گر بسان زلزله و آتشفشان از پايين به بالا مى رفت.
براساس تفكر دينى سده هاى ميانه پيدايش و بروز همه چيز در اين جهان ممكن بود و انسان هر چه را از هر جا مى شنيد شگفت و ناسازگار با قانونهاى طبيعت نمى دانست تا منكر آن شود.
به نظر او جهان از ارواح بى شمار فرشتگان جنيان و باقى مانده خدايان قديم پر بود. ارواح پيوسته آماده بودند كه فرمان خدا يا شيطان را دريافت كنند و براى هدايت يا گمراهى مردم كارهاى شگفت انگيزى انجام دهند.
اين اعتقاد به كارهاى خارق عادت از انديشه و نگرش ويژه اى پديد آمده بود كه در سده هاى ميانه در همه چيز از رويدادهايى كه ناگهان رخ مى داد تا توجه كلى الهى نفوذ داشت. اين گونه فكر علاقه به شناخت چيزها و كشف مفهوم و هدف آن را نشان مى دهد ولى علم كنونى هدفى را در جهان نمى جويد; بلكه مى خواهد بداند رويداد چگونه پديد مى آيد نه اين كه براى چه پديد مى آيد.
خداوند جهان را در زمانى در گذشته آفريده بود. برابر اعتقاد سده هاى ميانه اين زمان تنها چند هزار سال قبل بوده است. از نظر اين مردمان خدا به همان معنايى كه انسان خانه اش را مى سازد جهان را ساخت تنها با اين فرق كه او جان را از عدم ساخته است. در تفكر نوين زمان آفرينش عالم بيليونها سال به عقب رانده شده است.
جهان در ديد انسان قديم رمزى بزرگ بود كه سرّ اساسى آن در هدف بود نه در رويدادها و سببها و علتها. نظامى بود كه بر اساس به هم پيوستگى بالارونده استوار بود كه از ادنى به اعلى مى رفت.
براساس ديدگاه آكويناس روندهاى طبيعى را مى توان كما بيش جدا از كارهاى مستقيم الهى روشن گرى كرد ولى با اين حال كاركرد آنها نه بر اثر حول و قوه اى است كه در ذات آنهاست بلكه از جانب خداوند است و كارسازى الهى در هر امرى كه رخ مى دهد نقش دارد.

جهان به عنوان نظامى اخلاقى

اساسى ترين ناسازگارى بينش مردم سده هاى ميانه و بينش انسان امروزى اين بود كه جهان بينى پيشينيان بيش تر (امرى) بود تا (اخبارى). مى خواست نشان بدهد كه چگونه بايد زندگى كرد. آنان از انبوه فرايافته هاى نظرى كه ما از يونانيان به ارث برده ايم بى بهره بودند و زبان شان براى دين اخلاق تجربه وجدان شخصيت فضيلت تاريخ طبيعت و نظريه (تئورى) واژه اى نداشت. به جاى اين كتاب مقدس كه اساس انديشه مردمان را تشكيل مى داد و سايه آن بر هر مفهومى گسترانيده شده بود همه جا از كلام خدا فرمان خدا قانون خدا حقيقت خدا حكمت خدا عدل خدا رحمت خدا حقانيت خدا تقدّس خدا و جلال خدا سخن مى گفت.9
زبان آنان در همه كاربردهايش خيلى بيش از امروزيها امرى و اخلاقى بود. آنچه ما احكام ده گانه (Tencommandments) مى ناميم در زبان عبرى (ده واژه) خوانده مى شود. چون واژه ها نيروهايى پنداشته مى شدند كه رويدادها را شكل مى دهند و رفتار را راهنمايى مى كنند. انديشيدن هم درنگ اخلاقى بود; يعنى آهنگ و اراده قلبى كه چه بايد كرد راستى استوارى و اعتماد اخلاقى. و شناختن عبارت بود از: به رسميت شناختن بازشناسى خوب از بد همبستگى راز و نياز با آنچه كه شخص برگزيده بود. تفكر كتاب مقدس سراپا عملى و دينى است. بنابراين از شناخت نظرى خدا يا هرگونه هدف يا رويداد ديگر دينى از نوع يونانى اثرى نيست. بينش كتاب مقدس كه جلوه گرى تمام و كمال آن در سده هاى ميانه است بيش تر اراده گراست تا واقع گرا چون اراده را بر هستى مقدم مى دارد. از اين روى خداشناسى همان درستكارى به شمار مى رفت. سه انديشه فلسفى كانونى و غالب در جهان بينى سده هاى ميانه نهفته بودند:
الف. خدا
ب. هدف جهان
ج. جهان به عنوان نظامى اخلاقى.
اين سامانه و منظومه آموزنده و افكننده اين تفكر بود كه تمامى امور مادى و روحانى كه مورد نياز بشر است (از نان روزانه گرفته تا حقيقت روحانى) برگرفته از نظمى است كه انسان وابسته به آن است.
از جمله ويژگي‌هاى مهم جهان نگرى سده هاى ميانه اين است كه اين جهان نگرى سخت زير سلطه دين بود اما جهان نگرى پس از سده هاى ميانه چنانكه خواهيم ديد زير سلطه علم در آمده است. سيطره دين بر نگرش انسان سده هاى ميانه سبب شد تا غايت نگرانه به جهان بنگرد امّا سيطره علم به پيدايش نگرش ماشين انگارانه به عالم انجاميده است.10
البته بايد به ياد داشته باشيم كه نگرش غايت گرايانه به جهان ويژه سده هاى ميانه نبوده است بلكه در بيش از دو هزار سال از عصر سقراط تا دوره ها و عصرهاى جديد بخشى از ميراث فكرى و معنوى بشر غربى بود.
نمادگرايى يكى ديگر از ويژگيهاى جهان نگرى سده هاى ميانه بود. الهيات و فلسفه با مقوله هاى خود چنان رفتار مى كردند كه گويى پديد گان مستقلى هستند به گونه اى كه شعر و هنر به آسانى توانستند آنها را به گونه شخص مجسم نمايند. دنياى انگاره هاى آنان از حيث ساختارها ريختها و نقشها بسيار سرشار بود ولى ويژگيهاى آن نقشها پيكرها و گونه ها به طور معمول نا روشن بودند.11
برابر نظر آگوستين قديس كلّ تاريخ جهان از آغاز آفرينش تا روز داورى نوعى درام دينى است كه در آن مى توان سه بحران بزرگ را بازشناخت:
1. بحران هبوط آدم در اثر گناه
2. كالبدپذيرى پسر خدا در عيسى و مرگ او بر بالاى صليب كه كفاره گناه آدم است
3. پايان درام جهانى و فرا رسيدن روز داورى و رستاخيز.
حقيقت بارز جهان سده هاى ميانه هدف اساسى جهان است. جهان در واقع عرصه نمايش درام بزرگى است كه خداوند براى نوع بشر فراهم آورده است.

انسان

در سده هاى ميانه طبيعت پيرو وجود بشر بود. نقش ساير آفريدگان بيش تر با نقشى كه در برآوردن هدفها و آمال انسان داشتند برآورد و روشن مى شد; چرا كه جهان پيرو وجود بشر و براى خدمت به او آفريده شده بود. طبيعت به منزله صحنه نمايشى بود بين خداوند و انسان.12
او خود را حلقه اى حياتى در سلسله مراتب بزرگ پديدگان زنده كه دامنه آنها از نگرِشأن و رتبه از والاترين فرشتگان در زير عرش خدا در آسمان تا پست ترين صور حيات بر روى زمين سير داشت مى ديد.
زندگى زمينى در اصل و اساس به منزله زمينه سازى براى هستى پس از مرگ نگريسته شده بود و نيك بختى انسان به شكل واقعى آن در اين زندگى به حقيقت نمى پيوست; از اين روى هدف انسان پيوستن به خداوند بود و رستگارى او در اين بود كه هدفهاى خويش را با اراده و فرمان خداوند برابر سازد.
انسان موجودى خردمند و گزينش گر بود كه وظيفه و وفاى عهدش در پيروى از عقل و پيروى از اراده خداوند بود.
در سده هاى ميانه تعريف طبيعت بشر در دست واعظان اخلاقيون و فيلسوفان بود. وجود آدمى به طور كلى برابر پيوندش با معيارها و ترازهاى غير طبيعت گرايانه ـ يعنى برابر معيارهاى اخلاقى دينى و نيز معيارهاى عقلانى ـ تعريف مى شد. انسان خود را از ديدگاهى برتر از طبيعت ارزيابى مى كرد و حقيقت وجودى انسان از سنجش او با معيارهاى بى زمان به دست مى آمد.13
اين گونه نگرش به انسان در سده هاى جديد به طور كلّى برافتاد. داروين كم وبيش در آخرين صفحه (بنياد انواع) اشاره كرده بود كه انديشه هاى تكاملى را مى توان و مى بايد در روان شناسى و شناخت وجود انسان به كار برد.
او در دو اثر ديگر خود (تبار آدمى) 1871 [the descent of man] و (ابراز عواطف) 1873 [The exprsssion of] اين مضمون را گستراند و نظر داد كه رفتار انسان و توانايى ذهنى او ساختارى آسمانى ندارد بلكه همسان جسم انسان و از نظر تاريخى و زيستى توضيح پذير است. داروين حتى گفت: همان گونه كه سپاهيان آزموده آراسته و پيرو دستورها و آيينها بر انبوه جمع آشفته چيره مى شوند معيارها و ترازهاى اخلاقى نيز با پيوند دادن گروه هاى آدمى به يكديگر از راه همكارى و دلسوزى و احترام رو به روى به دست مى آيند. چه بسا كه در زمانهاى نخستين ماندگارى و دوام آنها نتيجه يك گزينش طبيعى بوده باشد. اين همه نشان مى دهد كه انسان و تمامى امور انسانى همچون اخلاق دين و فرهنگ پس از سده هاى ميانه امورى به طور كامل زمينى و پيرو قانونها و آيينهاى دنيوى به حساب مى آيند. همان گونه كه اشاره شد انسان سده هاى ميانه زندگى خويش را در اين دنيا ناپايدار گذرا و كوتاه مدت مى ديد; چرا كه جهان در ذهن او به دو بخش تقسيم مى شد: جهان ناپايدار و مادّى جهان جاودانه اخروى.
شمارى از انديشه وران اكنون بر اين باورند كه انسان سده هاى ميانه از خود بيگانه بوده است; چرا كه او براى خويش جاودانگى و بزرگى مى انگاشته كه در جهان ناپايدار گذراى زندگى دنيوى درخور دستيابى نيست. از اين جهت او دلبسته جهان واپسين شده و از زندگى حقيقى در دنيا محروم گشته است. امّا انسان پس از سده هاى ميانه مى كوشد در همين جهان زندگى كند و نيازى به بيرون از اين جهان نداشته باشد. اين سير حركت به سوى بى نيازى از غير خود و غير جهان حاضر مهم ترين ويژگى انسان جديد است.
يكى ديگر از ويژگيهاى انسان سده هاى ميانه اين بود كه مسؤوليت زندگى خويش را در جاى ديگرى مى ديد. خدا مسؤول زندگى او بود. مفاهيمى چون هدايت خداوند ارسال رسل مفهوم لطف و فيض الهى تمامى زندگى او را زير پوشش خود قرار داده بودند. امّا انسان امروز به دنبال اين است كه خود مسؤوليت زندگى اش را شجاعانه بپذيرد.
انسان سده هاى ميانه همچون بشر هم نوع خود در گذشته به طبيعت تكيه داشت. طبيعت نيز به نوبه خود به خداوند تكيه داشت. انسان طبيعت را گاهواره اى مى دانست كه تمام نيازهاى او را به طور مستقيم برآورده مى كند. امّا انسان امروزى از رُنسانس به اين سوى بايد براى زنده ماندن در طبيعت دست يازى كند و اگر نتواند صورتهاى جديدى در طبيعت پديد آورد ديگر تواناى به ادامه زندگى نيست. از اين روى تكيه گاه انسان جديد همان محاسبه هاى عقلانى و صورتهايى است كه خود او پديد مى آورد.
انسان سده هاى ميانه خود را در كشاكش مابين دو شهر شيطان و خدا مى دانست كه به گوناگون گونه ها نمودار مى شد گاه به گونه كشاكش ميان دو مكتب اخلاقى كه يكى طبيعى و ديگرى الهى است زمانى به گونه كشمكش ميان دو فلسفه عقلى و آسمانى و كشاكش ميان دو گونه جمال جسمى و روحى و سرانجام خود را در كشمكش بين سازمانهاى دنيوى و كليسايى مى ديد.

جامعه و فرد

مردم به وسيله الگوهاى پيچيده نماد و باور دينى به جهان كائنات مى نگريستند; در نتيجه به گمان آنان گونه اى هماهنگى ميان نظم كيهانى و نظم اجتماعى وجود داشت.
چيرگى انديشه هاى ارسطو بر سده هاى ميانه سبب پديد آمدن دو مكتب تسميه گرايى و حقيقت گراى گرديده بود. يكى از جهتهاى كشاكش بين دو مكتب ياد شده نزاع فرد باجامعه اى بود كه در آن زندگى مى كرد. مشكل در اين پرسش خلاصه مى شد كه: آيا نوع انسان با ويژگيها و وظيفه هاى انسانى كه دارد مهم تر است يا افرادى كه نوع از آنها به وجود مى آيد؟ جامعه و كليسا يا كسانى كه اين سازمانها از آنها به وجود مى آيد كدام يك مقام والاترى دارند؟
چون سده هاى ميانه گرايشهاى افلاطونى داشت جواب مى داد كه انسان مجرّد و كليسا مهم تر و والاتر است و اعتقاد داشت: نوع يا كلى كه خود به خود صرف نظر از افراد وجود دارد از نظر زمان بر آنها پيشى دارد و از آنها حقيقى تر است چون پديد آورنده و مايه هستى آنهاست. به طور طبيعى اين نظريه با نظم اجتماعى آن روزگار كه رده ها و دسته هاى سامان مند و مرتبه هاى داراى اعتبار داشت سازگارتر بود.
كليسا نظم را مى ستود و تثليث مقدس را شرح مى داد و معلوم مى داشت كه چگونه خدا مى تواند در اقانيم سه گانه باشد و چگونه افراد مى توانند در انسان كلى ذوب شوند و نجات خويش را از مسيح بگيرند.
اين نظريه همچنين مقام انسان را اوج داده بود و او را به گونه منطقى از طبقه اى به طبقه ديگر برده تا به موجود اعلا رسانده بود. اين نظريه هدف انسان را رهايى از بندگى فردى و بازگشت به حقيقت ترديدناپذير يا كل اعظم كه خداوند بود قرار داده بود. در برابر اين نظريه (مذهب لفظى) به وجود آمد. اين مذهب اعلام كرد كه انواع كليات تنها كلمه و رمز است. نتيجه مذهب جديد اين بود كه به جهان پيداها و آشكارها كه در آن به سر مى بريم و به كارهاى نيك و زندگى هموطن شايسته علاقه اى بيش تر ابراز مى شد. در واقع اين مذهب به گرايشهاى فردى بيش تر از چيرگى جامعه و به دموكراسى بيش تر از فكر جهانى و به آزادى بيش تر از اتحاد اهميت مى داد. كليسا نمى توانست هيچ يك از اين دو مذهب را بپذيرد. بنابراين كوشيد تا به وسيله توماس اكويناس راه حل ميانه ارسطويى را كه مكتب واقعى معتدل يا مكتب (مفهوم گرايى) نام داشت بپذيرد.
پيروان اين مذهب مى گويند: كلى موجود است و اهميت آن پذيرفته و ثابت شده است ولى وجود آن انحصار يافته به وجود جزئيهاست. وجود جماعت به خاطر وجود افراد است و جدايى از آنها وجود ندارد و جماعت خود به خود هدف و نتيجه نيست. باوجود اين به معناى درست قوام افراد به جماعتى است كه جزء آن هستند. اين ديدگاه با گرايشهاى مكتب تسميه گرايى كه انديشه وران دوران اخير اسكولاستيك پيرو آن بودند و حكومت جماعت را براى مصلحت افراد انكار مى كردند فرق دارد و نتيجه آن پيدايش گرايشهاى فردى است كه جنبش اصلاح و مذهبى پروتستان از آن پديد آمد.14
كليسا در راستاى هدفهاى خود هر حرفه را رنگ دينى داد و آموزه هاى دانشگاهى را براى رسيدن به هدفهاى دينى به كار انداخت و بدين سان جامعه را به طور كامل زير چتر يك نيروى معنوى بسامان درآورد كه همه مردم در همه مرحله هاى زندگى كارهاى مهمى نسبت به آن بر دوش و عهده داشتند و بر عهده آن جامعه بود كه كوششهاى عادى مردم را سامان دهد.
در حقيقت افتخار معنوى سده هاى ميانه از اين جا مايه مى گيرد كه با قدرت بسيار و غيرعادى گرايش‌هاى گوناگون و پيچيده جامعه را زير نظر مى گيرد و به وسيله يك نظام كامل همه را براى به حقيقت پيوستن يك هدف همگانى رهبرى مى كند. اين فكر نيروى معنوى يگانه سده هاى ميانه را به طور كامل از دوران جديد جدا مى سازد و برجستگى مى دهد. سده هاى ميانه آزادى فرد را در راه همين وحدت قربانى كرده بود.
تمدن سده هاى ميانه چنانكه ديديم بر يك خاستگاه و سرچشمه اساسى يعنى هماهنگى كامل فرد و جامعه استوار بود. بناى جامعه همچون سلسله مراتب هستى بر پيوستارى مرتبه ها و پايه ها بود كه هر كس در آن نقشى داشت كه خدا براى وى در نظر گرفته بود و وظيفه ها و كارهاى روشنى داشت و از حقوق و مزاياى ويژه اى بهره مند بود.
روح افلاطونى بر سده هاى ميانه نفوذ داشت. رده هاى سه گانه افلاطون: زمامداران جنگاوران و كارگران با تقسيم جامعه سده هاى ميانه كه رجال كليسا و اشراف و عوام باشد برابر است. هرچه درباره تمدن سده هاى ميانه بيش تر دقت كنيم گوناگونى غيرعادى ارزشها و تكليفهاى آن را در عين يگانگى هدف به هستى باز مى شناسيم. بنابراين ارزش عمل هيچ كس را به خودى خود و بدون توجه به ديگر اعضاى جامعه تعيين نمى كنيم. در مَثَلْ نماز و عبادتى كه راهب انجام مى دهد تنها به سود خود او نيست بلكه به سود هر يك از اعضاى جامعه است. او به جبران گناهان همه مردم جهان نماز مى گزارد و به وسيله نماز در به پا داشتن هدف جهان يعنى رسيدن به رهايى شركت مى كند.

دين و تقدّس

در سده هاى ميانه شكاف ژرفى ميان مردم و روشنفكران وجود داشت. كم وبيش همه دانشجويان از مردان دين بودند و از اجتماع جدا مى زيستند و با مردم كم تر حشر و نشر داشتند; زيرا عقيده داشتند كه دانش قلمرو ويژه آنهاست.
كتاب مقدس كه اساس زندگى معنوى سده هاى ميانه بود تنها ترجمه لاتينى آن وجود داشت. ترجمه آن با زبان عامه پس از نهضت اصلاح دين صورت گرفت و يكى از ايرادهايى كه در قرون چهاردهم و پانزدهم به محصلان نخستين مانند (وايكليف) مى گرفتند همين بود كه آنها كتاب مقدس را در دسترس عوام نهاده اند.15
تا آغاز قرن سيزدهم كه پدران فقير دومينيكى و فرانسيسى با زبانى درخور فهم عامه شروع به موعظه كردند وعظ مذهبى مفهوم نبود.
دراساس در سده هاى ميانه دوگونه جهان وجود داشت: جهان انسانهاى عادى و جهان انسانهاى دينى.
جهان نخست جهان دنيوى بود و عبارت بود از عالم واقعيتهاى زندگى روزانه.جهان دوم عبارت بود از جهان راهبها و راهبه ها; انسانهايى كه خودشان را وقف دين كرده بودند.
البته اين دو جهان جهانهايى ذهنى بودند; يعنى عالمهاى زندگى درونى اشخاص. عالم اول نامقدس بود و عالم دوم مقدس. عالم اول همان (شهر خدا) بود و ديگرى (شهر زمينى).
ساكنان دنياى مقدس حتى آنان كه گرايشى به تقدّس نداشتند آن را مى ستودند و مهم مى شمردند. در آن جا زندگى همراه با تفكر ممكن بود و شايسته ترين جا براى زندگى به شمار مى رفت.
قضيه انتخاب پاپ كلستينوس پنجم نمونه تفكر انسانهاى عالم دينى آن دوران را بهتر از هر شاهد ديگرى نشان مى دهد. كرسى پاپ خالى شده بود و انجمن كاردينالها براى برگزيدن پاپ جديد تشكيل شد و دو سال پياپى انجمن درباره برگزيدن كسى كه سخت ترين و پيچيده ترين وظيفه جهان مسيحى گرى را به شايستگى بتواند انجام دهد گفت وگو مى كرد. در آن روزگار مقام پاپى با دشواريهاى بزرگى روبه رو بود كه دورانديش ترين رجال دولت از حل آنها ناتوان بودند.
كاردينال‌ها پس از گفت‌وگو پيرمردى هشتاد ساله را كه همه عمر خويش را به عنوان يك راهب گوشه گير در غارى به سر برده بود به پاپى برگزيدند. آنان اعتقاد داشتند: نيروى نهانى عظيمى كه در زندگى قديس هست مى تواند معجزه كند.16
امور زندگى دنيوى براى همه انسان‌هاى سده‌هاى ميانه نامقدس به شمار مى آمد. البته بايد توجه داشت كه امور نامقدس ضدّ مقدس به شمار نمى‌آمدند. در نتيجه انسان اين دوره زهد را نمونه غايى زندگى مى شناخت و تفكر و تنهايى را به كوشش و كار برترى مى داد. بدين جهت همه رده ها و لايه هاى اجتماعى حتى جنگجويان توانا و كشاورزان خشن بر اين باور بودند كه زاهد گوشه گير در صومعه با وجود آن كه ترتيب زندگى او با زندگى عادى ناسانى و فرق بسيار دارد راه درست زندگانى را دنبال مى كند. حتّى مردم امروز با اين كه از كار يا لذت جويى چشم نپوشيده اند ولى هرگز نتوانسته اند از اين فكر كه اشتباهى در اين روش وجود دارد رهايى يابند. اينان ميان لذت و سرمستى و پرده پوشى و ريا سرگردانند.مغرب زمين اين چيزها را از ميراث نوافلاطونى (زهدگرايى و جدايى روح و بدن) دارد.17