برگی از آسمان
فرشتهای که گلی زیبا در دستش بود و داشت در آسمان پرواز میکرد اما همین که فرشته آمد آن گل را بو کند، یکی از برگهایش به بالش گرفت و کنده شد. آن برگ از آسمان سقوط کرد و روی زمین، درست وسط یک جنگل افتاد.
نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
فرشتهای که گلی زیبا در دستش بود و داشت در آسمان پرواز میکرد اما همین که فرشته آمد آن گل را بو کند، یکی از برگهایش به بالش گرفت و کنده شد. آن برگ از آسمان سقوط کرد و روی زمین، درست وسط یک جنگل افتاد.
برگی که از گل فرشته در میان گیاهان افتاده بود، شروع به رشد کردن کرد. گلها و گیاهان دیگر که دیدند او چهقدر تند رشد میکند و چهقدر زیباست، حسودی کردند و هر کدام متلکی بار او میکردند:
یکی میگفت: «چه نهال خندهدار و مسخرهایه!» دیگری میگفت: «فکر میکنه خیلی قشنگه!» گیاهی دیگر میگفت: «نگاه کنید چطوری رشد میکنه، انگار داره مسابقه میده!»
هر گیاهی چیزی میگفت، بقیهی گیاهان میخندیدند و همه یک جوری گیاه فرشته را مسخره میکردند. آنها با این کارشان میخواستند که او اعتماد به نفسش را از دست بدهد و دیگر رشد نکند یا حداقل آهستهتر رشد کند اما او اصلاً به حرفهای حسادتآمیز آنها توجهی نمیکرد و با همان سرعت رشد میکرد و بالا میرفت.
بعد از این که زمستان آمد و همهی گیاهان و درختان را پر از برف کرد و آنها را خواب کرد تا کمی استراحت کرده باشند، بهار آمد و دوباره گیاهان سبز شدند. گیاه فرشته هم سبز شد و کلی گلهای قشنگ قشنگ داد.
این گیاه در کل جنگلهای جهان تک شده بود و هیچ گیاهی زیباتر از آن پیدا نمیشد، به طوری که یک گیاهشناس خیلی خبره آوردند که تشخیص بدهد که آن چه گیاهی است. او هرچه دربارهی آن گیاه تحقیق کرد متوجه نشد که اسم آن گیاه چیست. گیاهشناس گفت: «مطمئن باشید که همچین گیاهی توی دنیا نیست!»
وقتی این خبر به گوش گیاهان دیگر رسید خیلی تعجب کردند. خبر به گوش درختها هم رسید اما آنها از روی تنبلی و نادانی نظری ندادند که هیچ، حتی یک تعجب خشک و خالی هم نکردند.
دختری خیلی زیبا که دل خیلی پاکی هم داشت آمد توی جنگل و زیر آن گیاه زیبا ایستاد و شروع به خواندن کتاب مقدس کرد. او دختر یک خانوادهی فقیر بود و از تمام دار دنیا فقط همان یک کتاب را داشت. اما آن کتاب برایش این قدر ارزشمند بود که هیچ وقت از خواندنش سیر نمیشد. در آن قصهی حضرت یوسف (علیه السلام) که برادرانش به او خیانت کردند و او را در چاه انداختند و رفتند و حضرت عیسی (علیه السلام) که به او ظلم کردند و به صلیبش کشیدند نوشته شده بود. خدا در آن کتاب مقدس حرف میزد و بندگانش را نصیحت میکرد و به آنها امیدواری میداد.
دخترک آنقدر غرق خواندن کتاب مورد علاقهاش شده بود که تا آن موقع زیاد متوجه آن گیاه زیبایی که زیرش ایستاده بود نشده بود. وقتی کتاب را بست تازه توجهش به گلهای رنگارنگ و برگهای خوشبوی آن جلب شد. او جلوتر رفت تا بهتر بتواند آن گیاه را نگاه کند. برگهای لطیف گیاه را یکی یکی با دستهای کوچکش ناز کرد و گلها را بو کرد و از بوی برگها و گلهای رنگی مست شد. دوست داشت که یکی از گلها را بکند اما دلش نیامد و به جایش یک برگ کند و لای کتاب مقدس گذاشت.
مدتی بعد دخترک مریضی سختی گرفت و از دنیا رفت. وقتی میخواستند او را دفن کنند کتاب مقدسش را که هنوز آن برگ لایش بود را زیر سرش گذاشت و به همراه آن خاکش کردند.
هنوز آن گیاه در جنگل بود و همچنان رشد میکرد. حالا دیگر اینقدر بزرگ شده بود که تبدیل به یک درخت شده بود. حالا بیشتر موجودات جنگل، مخصوصاً پرندگان به او احترام میگذاشتند. اما هنوز بعضی از گیاهان به او حسودی میکردند و میگفتند: «نگاه کنید چهقدر مسخره رشد میکنه!»
روزی یک دهقان برای جمع کردن چوب به جنگل آمده بود که آن درخت زیبا و استثنایی را هم کند و با خود برد.روزی شد که پادشاه آن مملکت حالش خراب شد. او که افسردگی گرفته بود و هر کاری میکردند که خوب شود فایدهای نداشت؛ برای او تئاترهای مختلف و متنوع اجرا میکردند، شعر میخواندند، داستان و قصههای خندهدار میخواندند، موسیقی مینواختند و آواز میخواندند اما فایده نمیکرد که نمیکرد. آنها سراغ طبیبهای مختلف هم رفتند اما یادشان رفته بود که سراغ ماهرترین طبیب بروند. آنها او را خبر کردند و او هم پادشاه را معاینه کرد. بعد گفت: «درختی توی جنگل هست که باید چند برگ اون رو بکنید و آبش رو بگیرین و هر شب به پادشاه بدید.»
وقتی گیاهشناسان مشخصات دقیق آن درخت را از او گرفتند فهمیدند که آن گیاه، همان گیاه زیبایی است که رویش تحقیقات کرده بودند.
چند تا از افراد پادشاه به همراه گیاهشناسان به آنجا رفتند. اما هرچه گشتند دیدند که از آن گیاه هیچ خبری نیست. آنها سراغ آن را از دهقان جنگل گرفتند. او گفت که برای این که خانهاش گرم شود آن را توی اجاق خانهاش انداخته و الآن هم خاکسترش باقی مانده.
آنها وقتی این حرف را از دهقان شنیدند عصبانی شدند و سر او داد و بیداد راه انداختند.
در حالی که هیچ احدی از برگی که لای آن کتاب مقدسی که توی قبر، زیر سر آن دخترک گذاشته بودند خبر نداشت.
حالا که دیگر گیاه از بین رفته بود، پادشاه دلش میخواست که حداقل به جایی که یک روز آن گیاه آنجا بوده برود. پس به دستور خود ایشان او را به آنجا بردند. او آن محل را مقدس میدانست و دستور داد که دور آن محل را حصار بکشند، تزئینش کنند و به خوبی از آنجا نگهداری کنند. خلاصه آنجا را به شکل یک زیارتگاه درآورده بودند.
پادشاه به یک استاد گیاهشناس هم دستور داد که یک کتاب برای یادگاری از آن گیاه بنویسد. او وقتی کتاب را تمام کرد، پادشاه پول خیلی خوب و زیادی به او داد که وضع خودش و خانوادهاش را از این رو به آن رو کرد. شاید تمام فایدهی این قصه این بود که آن گیاهشناس و خانوادهاش به یک نوای درست و حسابی رسیدند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}