نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در سالیان دور و در یک مرداب، مرغابی‌های زیادی زندگی می‌کردند آنها بسیار پر سر و صدا بودند و بیشتر مواقع بدون این که اتفاقی بیفتد سر و صدا می‌کردند. هیچ کس نمی‌دانست آنها چه کار می‌کنند، چون گاهی خوشحال و سر زنده بودند و گاهی غمگین.
یک روز مرغابی‌ها داشتند آرام توی مرداب شنا می‌کردند که یکباره، بی‌دلیل سر و صدا کردند و با سرعت به سمت خشکی شنا کردند. جای پای همه‌ی مرغابی‌ها روی خاک و کنار مرداب دیده می‌شد که خیلی جالبی بود. دوتا از پرهایشان هم روی آب شناور بود که هر دوی آنها مال یک مرغابی نر بود. چون او تندتر از همه آمده بود و دو تا از پرهایش افتاده بود. آنها حسابی آب را گل آلود کرده بودند. آبی که تا آن موقع شفاف و زلال بود و تصویر منظره‌ی آنجا در آن افتاده بود. آنجا یک کلبه بود که تصویر قسمتی از آن بر روی آب می‌افتاد. در گوشه‌ای از پشت بام این کلبه یک لانه‌ی پرستو بود که چند گنجشک به جای آنها آمده بودند و در آن زندگی می‌کردند چون خود پرستوها از آنجا کوچ کرده بودند و رفته بودند. یک بته‌ی گل سرخ بسیار زیبا هم جلوی مرداب بود که هر وقت آب، زلال بود عکسش کاملاً توی آن می‌افتاد.
هنوز آب مرداب به خاطر مرغابی‌ها گل آلود و تار بود و دو پر مرغابی نر داشت روی آب این طرف و آن طرف می‌رفت و آب مثل زمانی بود که داشت باد می‌وزید اما باد نمی‌آمد و به خاطر شلوغ کاری مرغابی‌ها بود که هنوز پرها آرام و قرار نگرفته بودند.
اما بالاخره آب آرام گرفت و دوباره صاف و زلال شد. دوباره عکس مناظر در آن پیدا شد و عکس قسمتی از کلبه و لانه‌ای که گنجشک‌ها در آن بودند و عکس بته‌ی گل سرخ زیبا و عکس خورشید و چیزهای دیگر در آن افتاد.
خود گل سرخ‌ها نمی‌دانستند که چه‌قدر قشنگ هستند چون تا به حال کسی این را به آنها نگفته بود. و زمانی که نور خورشید روی آنها می‌تابید خوشبوتر می‌شدند و در رؤیاهای خودشان غرق می‌شدند و از آفتاب حسابی لذت می‌بردند.
گل سرخ‌ها خودشان را در آب می‌دیدند و می‌گفتند که چه موجودات زیبایی آنجا هستند! اما آنها خبر نداشتند که آن گل‌ها خود آنها هستند. یک بار یکی از آنها که عکس بته‌ی خودش را در آب زلال دیده بود گفت: «چه موجود زیبایی! دوست دارم ببوسمش. کاش می‌تونستم خورشید را هم ببوسم. آن پرنده‌ها را هم همین‌طور. آن جوجه‌ها هم با این که هنوز پر در نیاوردن اما دوست دارم ببوسمشان. چه‌قدر زندگی زیباست! من خیلی زندگی را دوست دارم! من همه را دوست دارم!»
بچه گنجشک‌ها توی مرداب سرک کشیدند و از مادرشان پرسیدند: «چرا مرغابی‌ها این شکلی شدن؟!» مادرشان جواب داد: «آنها که مرغابی نیستند. فقط دو تا از پرهای مرغابی‌ها هستند. شما هم پر در می‌آرید، حتی قشنگ‌تر از آن پرها. اما در عوض پر مرغابی‌ها بزرگ است. کاش الآن آن دو تا پر توی لانه‌ی ما بود تا شب‌ها می‌کشیدیم روی خودمان و حسابی گرم می‌شدیم. اما من هنوز نمی‌دانم آن مرغابی‌ها چرا یک دفعه آن طور شنا کردند! فکر کنم از چیزی ترسیده بودند. شاید من ترساندمشان. آخه همان موقع من هوس کردم بزنم زیر آواز و خیلی بلند بلند جیک‌جیک کردم. شاید بشود از گل سرخ‌ها سؤال کنیم، اما نه، آنها هم چیزی متوجه نمی‌شوند، آنها فقط می‌توانند خودشان را توی آب ببینند و دیگر هیچ کاری غیر از این بلد نیستن و بعضی وقت‌ها خیلی کلافه‌ام می‌کنند.»
اما برعکس گنجشک‌ها، گل‌ها داشتند از آنها تعریف می‌کردند و می‌گفتند: «چه صدای قشنگی دارند این پرنده‌های همسایه‌ی ما. خیلی خوب است که اینها همسایه ما هستند و این خودش برای ما یک شانس است.»
گل‌ها مشغول گفت و گو بودند که یک پسر دهقان که لخت بود و یک کلاه سرش بود با اسب به کنار مرداب آمد. او داشت سوت می‌زد و حال خوشی داشت. همانجا ایستاد تا اسب کمی آب بخورد. بعد یکی از گل‌ها را کند و به کلاهش زد. گل‌های دیگر به آن گلی که چیده شده بود حسودی کردند و گفتند: «خوش به حالش. حالا او به مسافرت می‌رود. اما کجا می‌رود؟... زیاد مهم نیست که کجا می‌رود، مهم این است که بالاخره به سفر می‌رود.»
اما بعضی از آن گل‌ها هم می‌گفتند: «همین جا از همه جا بهتر است، روزها زیر آفتاب گرم می‌شویم و شبها هم آسمان سوراخ سوراخ را تماشا می‌کنیم.»
گل‌ها نمی‌دانستند که آسمان سوراخ سوراخ نیست، چون از ستاره‌ها چیزی نشنیده بودند.
مادر گنجشک‌ها دوباره شروع به بدگویی از گل‌ها کرد: «گل‌ها هیچ سودی ندارند. آنها اگر کنار دیوار یک خانه باشند، آن دیوار را نمناک می‌کنند، برای همین صاحب خانه آنها را از ته می‌برد و بعضی وقت‌ها اگر گل‌هاش را نسوزانند، می‌ریزند در آتش تا خانه کمی خوشبو شود. بعضی‌ها هم آنها را می‌چینند و با آنها دارو می‌سازند. بعضی مواقع آدم‌ها گل‌ها را به کلاهشان و یا به موهایشان می‌زنند. آنها فقط به درد همین مسائل می‌خورند اما ما چی؟! ما همه را با آوازمون شاد و سرزنده می‌کنیم و همه را دچار نشاط می‌کنیم.»
شب شده بود و پشه‌ها روی آب مرداب در رفت آمد بودند. پس بلبلی از دور آمد و دور گل‌ها چرخید و زد زیر آواز. او ساعت‌ها دور گل چرخید و درباره‌ی او خواند و خواند؛ درباره‌ی رنگ و بو و زیبایی گل سرخ اما گل‌ها زبان او را نمی‌فهمیدند و نمی‌دانستند که او برای آنها می‌خواند. ولی با این حال خیلی از آواز بلبل لذت بردند و شاد شدند. گل‌ها با خودشان گفتند: «یعنی می‌شود جوجه گنجشک‌ها هم وقتی بزرگ شدند مثل بلبل‌ها شوند و به این قشنگی آواز بخوانند؟!»
وقتی آواز بلبل تمام شده بود، جوجه گنجشک‌ها از مادرشان سؤال کرده بودند: «این کلمه‌ی «زیبا» که بلبل می‌گفت یعنی چی مادر؟»

مادرشان جواب داد: «ببینید بچه‌های من! به هر آن چه که ظاهرش خوب باشد زیبا می‌گویند. من می‌تونم یک پرنده‌ای را به شما نشان دهم که خیلی زیباست. آن پرنده توی قصری است که می‌روم آنجا تا دانه بخورم. وقتی شما هم کمی بزرگ شدید می‌برمتان آنجا دانه بخورید و هم آن پرنده‌ی زیبا را ببینید. اسم او طاووس است. پرهای خیلی زیبایی دارد اما اگر پرهایش را بکند شبیه ما می‌شود و شاید زشت‌تر از ما. پس زیبایی زیاد مهم نیست.»

توی آن کلبه‌ای که قسمتی از تصویرش در آب می‌افتاد، زن و شوهر جوانی زندگی می‌کردند که خیلی همدیگر را دوست داشتند. آنها آدم‌های با نشاطی بودند و زیاد به دنبال پول نبودند، اما همیشه در حال کار کردن بودند. خانم خانه، کلبه را خوب مرتب و تمیز می‌کرد که روح هر دو جان می‌گرفت. روزهای یکشنبه که تعطیل بود خانم خانه یک دسته گل می‌چید و در یک ظرف آب می‌گذاشت. یک صندوق لباس گوشه‌ی کلبه بود که زن آن گلدان را روی آن می‌گذاشت و توی آن صندوق پر از لباس‌های زمستانی بود.
وقتی چشم مرد جوان به گل‌ها می‌افتاد با خنده به همسرش می‌گفت: «باز هم یک شنبه شد!» بعد او را می‌بوسید و از کتاب مقدس برایش می‌خواند. آن دو در بعد از ظهرهای گرم، با هم زیر آفتاب گرم می‌خوابیدند و از پنجره مناظر زیبای بیرون را تماشا می‌کردند.
وقتی مادر گنجشک‌ها آنها را می‌دید طبق معمول غر می‌زد و می‌گفت: «کارهای آنها خیلی بی معنی است.»
یک بار دیگر یک شنبه شده بود و زن جوان می‌خواست گل بچیند. در همان روز بود که دیگر بال و پر جوجه گنجشک‌ها درآمده بود و دوست داشتند که پرواز بکنند اما مادرشان به آنها گفت: «الآن زود است. شما از جایتان تکان نخورید تا من بروم و برگردم.»
او داشت می‌رفت که برای بچه‌هایش غذا بیاورد که بین راه توی یک تله که پسربچه‌ها کار گذاشته بودند گیر افتاد. پاهایش گیر کرده بود و هرچه سعی می‌کرد نمی‌توانست خودش را نجات دهد. انگار داشت پاهایش از کجا کنده می‌شد. هرچه بال بال می‌زد فایده نداشت و بند به پایش سفت‌تر و محکم‌تر می‌شد. پس وقتی گنجشک داشت تلاش می‌کرد پسر بچه‌ها از راه رسیدند و یکی از آنها پرنده را در دستش گرفت و گفت: «فایده ندارد، گنجشک است.»
با این که گنجشک زیاد به کارشان نمی‌آمد اما او را با خودشان بردند. آن گنجشک توی راه به خاطر بچه‌هایش بی‌تابی می‌کرد اما پسر بچه‌ها توجهی نمی‌کردند و هربار که می‌دیدند دارد زیاد جیک‌جیک می‌کند نوکش را با دست می‌گرفتند و فشار می‌دادند.
پس او را به حیاط بردند و شروع کردند به آزار دادنش. یک پیرمرد صابون ساز هم آنجا بود که داخل آن حیاط صابون می‌ساخت. او خیلی آدم پرنشاط و خوش اخلاقی بود و با بچه‌ها جور بود و حتی بعضی وقت‌ها هم با آنها بازی می‌کرد. پس پیرمرد وقتی دید آن گنجشک زیاد برای آنها ارزش ندارد به آنها یک پیشنهادی داد. آن پیرمرد به آنها گفت: «بچه‌ها این گنجیشکه را به من بدهید تا براتون خوشگلش کنم.»
وقتی بچه‌ها داشتند او را به پیرمرد می‌دادند، رنگ و روی گنجشک از ترس مثل گچ شد. پیرمرد به بچه‌ها گفت که بروند و چند تا تخم مرغ بیاورند. بعد مقداری گرد طلایی رنگ را برداشت و با سفیده‌ی تخم مرغ که چسبندگی داشت مخلوط کرد و به تن گنجشک چسباند. بعد یک تکه چرم قرمز هم مثل کاکل خروس به سر گنجشک چسباند و توی هوا رهایش کرد. بچه‌ها پرنده را در هوا دیدند و از خنده ریسه رفتند اما پیرمرد که فکر می‌کرد هنری به خرج داده پرنده را با ذوق و شوق و دقت تماشا می‌کرد که در حال دور شدن بود.
گنجشک پرواز می‌کرد و پرنده‌های دیگر با تعجب به او نگاه می‌کردند. گنجشک‌ها از دستش فرار می‌کردند. حتی کلاغ‌ها از او می‌ترسیدند چون تا به حال همچین پرنده‌ی عجیبی ندیده بودند.
او پرواز کرد تا بالاخره به لانه‌یشان رسید اما بچه‌ها از دیدن او وحشت کردند و پشت سر هم جیک‌جیک کردند. بعد در حالی که کمک کمک می‌گفتند، او را نوک زدند. آنها فکر می‌کردند که او جوجه طاووس است. گنجشک مادر این قدر ناراحت شده بود که بغضش گرفته بود و نتوانست بگوید که من مادرتان هستم. چند تا از پرندگان دیگر هم آمدند و او را نوک باران کردند.
مادر بی‌چاره‌ی گنجشک‌ها آن قدر نوک خورده بود که تمام هیکلش غرق خون شده بود. او توانش را از دست داد و از آن بالا افتاد روی بته‌ی گل سرخ. گل سرخ‌ها به او گفتند: «چه بلایی سرت آوردند؟!»
اما پرنده نمی‌توانست صحبت کند. گل‌ها گفتند: «خیالت راحت باشه، این جا امن است، ما نمی‌گذاریم کسی به تو آسیبی بزند.»
گنجشک آرام بال‌هایش را به نشانه‌ی تشکر برای آنها تکان داد و بعد جیک آخر را زد و مرد. جوجه گنجشک‌ها توی لانه‌شان بلند بلند جیک‌جیک می‌کردند و نگران بودند که مادرشان دیر کرده. یکی از آنها گفت: «نکنه او رفته که ما رو پاهای خودمان بایستیم!» یکی دیگر از آنها گفت: «اگر رفته باشد، این لانه به کدام یکی از ما چهار تا می‌رسد؟» گنجشکی که از همه کوچولوتر بود گفت: «این جا مال من می‌شه. من می‌خوام زن بگیرم و همین جا زندگی کنم. هیچ کدام از شما رو هم نمی‌توانم راه بدهم.» گنجشکی که بچه‌ی دوم خانواده بود گفت: «من می‌خواهم بچه‌های زیادی بیاورم، برای همین من خیلی به این لانه احتیاج دارم.» گنجشکی که از همه بزرگ‌تر بود گفت: «اما من از همه‌ی شما بزرگ‌ترم. این لانه باید به من برسد.»
آنها بحثشان به جاهای باریک کشید و بعد از آن کتک‌کاری کردند. آن قدر به همدیگر نوک زدند که سه تا از آنها توانشان را از دست دادند و آن که هنوز سرحال‌تر بود، هر سه تا را از لانه پایین انداخت و آنجا را مال خودش کرد.
آن سه پرنده روی زمین افتاده بودند و نفس نفس می‌زدند و تا چند دقیقه ساکت بودند. سپس یکی از آنها پیشنهاد داد که هر سه تایشان پرواز کنند و بروند برای خودشان یک زندگی جدید دست و پا کنند. آنها قرار گذاشتند که اگر یک وقتی همدیگر را دیدند چون قیافه‌یشان عوض می‌شود و ممکن است که همدیگر را نشناسند رمزشان این باشد که یک بار بگویند جیک و سه بار پای چپشان را روی زمین بکشند تا همدیگر را بشناسند.
پس هر کدام از سه گنجشک به یک طرف پرواز کردند و گنجشکی که لانه را برای خودش تصرف کرده بود، آنجا راحت برای خودش خوابیده بود و استراحت می‌کرد. اما از بخت بد او همان شب کلبه‌ی آن زن و مرد جوان آتش گرفت و لانه هم همراه آن سوخت. گنجشک چون خواب بود همراه لانه‌اش در آتش کباب شد، اما آن زن و شوهر توانسته بودند که خودشان را نجات بدهند.
وقتی که صبح شد، مرد جوان بالا سر خانه‌ی سوخته‌یشان آمد. هنوز از تکه چوب‌های زغال شده دود بلند می‌شد. اما با این که بته‌ی گل سرخ زیاد از کلبه دور نبود هیچ طوری نشده بود و همچنان سبز و خرم بود و گل‌هایش تر و تازه بود.
روز آفتابی بسیار قشنگی بود و عکس بته‌ی گل سرخ توی آب افتاده بود و منظره‌ی خیلی زیبایی از کنار هم بودن آن کلبه‌ی سوخته و گل‌های سرخ به وجود آمده بود. مرد جوان چون کارش نقاشی بود، خیلی از آن منظره خوشش آمد و تصمیم گرفت که آنجا را نقاشی کند.
نقاش بومش را آنجا گذاشته بود و مشغول نقاشی کشیدن بود. که گنجشک‌ها آنجا آمدند و وقتی دیدند که لانه‌یشان آتش گرفته جیک جیکشان به هوا بلند شد و یکی از آنها با ناراحتی گفت: «برادر بدبخت ما در این آتش خاکستر شده.»
یکی از آنها هم گریه می‌کرد و آن یکی هم با بغض گفت: «این هم لانه‌ای که به خاطرش دعوا کردیم حالا ببین به چه روزی افتاده است!»

آن‌ها بته‌ی گل سرخ را دیدند که صحیح و سالم است و اصلاً هم ناراحت نیست. گنجشک‌ها از گل‌ها توقع داشتند که با آنها همدردی کنند یا حداقل ناراحت باشند اما آنها عین خیالشان نبود. گنجشک‌ها از این رفتار گل‌ها ناراحت شدند و با اخم و عصبانیت از آنجا پرواز کردند و رفتند.

مدتی گذشت و در همان قصری که مادر گنجشک‌ها به آنجا می‌رفت و غذا می‌خورد، پرندگان دور هم جمع بودند و غذا می‌خوردند و تفریح و پرواز می‌کردند. مادر کبوترها دایم به بچه‌هایش می‌گفت که با هم پرواز کنند تا یک دسته‌ی زیبا را تشکیل بدهند.
چند گنجشک توی حیاط قصر داشتند غذا می‌خوردند. یکی از جوجه کبوترها از آنها خوشش آمد اما هنوز اسمشان را نمی‌دانست. کنار مادرش نشست و سؤال کرد که اسم این پرنده‌ها چیه. مادرش هم جواب داد: «اسم این پرنده‌ها گنجشک است، آنها خیلی پرنده‌های بی‌آزاری‌اند. سرشان را پائین می‌اندازند دانه می‌خورند و می‌روند».
همان روز بود که دو گنجشک دیگر از راه رسیدند و یک جیک گفتند و پای چپشان را روی زمین کشیدند، یک گنجشک از لابه‌لای دیگر گنجشک‌ها این کار را کرد و هر سه فهمیدند که از یک خانواده هستند.
کبوترها که پرندگان پرحرفی بودند و دایم بغ‌بغو می‌کردند، دور هم پرواز می‌کردند و با غرور با هم حرف می‌زدند و غیبت پرندگان دیگر را می‌کردند و مدام آنها را مسخره می‌کردند. مثلاً یکیشان می‌گفت: «او را نگاه کن! چه با حرص دانه می‌خورد، می‌ترسم این همه می‌خورد شب از دل درد خوابش نبرد!»
بقیه که می‌شنیدند هرهر می‌زدند زیر خنده و دوباره یک کبوتر دیگر می‌گفت: «او چه پرنده مسخره‌ای است! او کچل شده یا اصلاً از اول پر نداشته!»
آنها کارشان این بود که مدت‌ها به این مسخره کردنشان ادامه بدهند. آنها همیشه وقتی که داشتند به این کارشان ادامه می‌دادند میان صحبت‌هایشان به بچه‌هایشان می‌گفتند: «به صورت دسته‌ای پرواز کنین! زود باشین به صورت دسته‌ای پرواز کنین تا زیباتر شوید.»
گنجشک‌ها هم می‌خواستند از کبوترها تقلید کنند و دسته‌ای حرکت کنند اما زیاد نمی‌توانستند این کار را خواب انجام بدهند. آن سه گنجشک از آنجا دور شدند و آن قدر رفتند که خسته شدند و روی دیوار یک خانه نشستند. آنجا خانه‌ی یک انسان بود. یکی از آنها گفت: «من از شما شجاع‌ترم، نگاه کنید، الآن از شما جلوتر می‌رم»
او کمی جلوتر رفت اما گنجشک دومی جلوتر از او پرواز کرد و گفت: «من دل و جرأتم از شما دو تا هم بیشتره.» اما گنجشک سوم هم پرواز کرد و بالاخره هر سه‌ی آنها وارد خانه شدند و با تعجب توی آن را تماشا کردند چون تا به حال داخل خانه‌ی یک انسان را ندیده بودند.
هیچ کس آنجا نبود. آنها آن بته گل سرخی را که کنار مرداب بود را در یکی از اتاق‌های خانه دیدند و با تعجب از همدیگر پرسیدند: «چه کسی این بته را این جا آورده؟!»
بعد با تعجب بیشتر آن کلبه‌ی سوخته و مرداب را هم همانجا دیدند. مانده بودند که چطوری این‌ها سر از گوشه‌ی این خانه درآورده‌اند. گنجشک‌ها هر سه با هم تصمیم گرفتند که روی بته‌ی گل سرخ بنشینند اما وقتی به آنجا رسیدند به تابلوی نقاشی برخورد کردند. چون این همان تابلویی بود که مرد نقاش کشیده بود. حالا خانه‌ی آنها این جا بود و او تابلو را به آن خانه آورده بود.
گنجشک‌ها باز هم تعجب کرده بودند و متوجه منظور نقاش از آن تابلو نشدند. همان زمان که داشتند به آن نگاه می‌کردند صدای پای یک انسان آمد. از ترس بال زدند و از آنجا فرار کردند.
روزها، هفته ها، ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت و گنجشک‌ها بزرگ‌تر می‌شدند. آنها آن قدر بزرگ شدند که هر کدام برای خودشان زن گرفتند و بچه‌دار شدند. گنجشک اول که از همه بزرگ‌تر بود این قدر پیر شد که همه‌ی بچه‌هایش ازدواج کردند و رفتند و همسرش هم مرد و او را تنها گذاشت.
اوایل هرسه گنجشک زیاد همدیگر را می‌دیدند اما چند وقتی بود که دیگر گرفتار شده بودند و نتوانسته بودند دنبال هم بروند و همدیگر را پیدا کنند. گنجشک بزرگ خانواده که حوصله‌اش از تنهایی سر رفته بود به سمت شهر رفت تا حال و هوایی عوض کند.
در آن شهری که گنجشک پیر وارد آن شده بود، یک قصر بزرگ بود که روی دیوارهایش نقش و نگارهای رنگارنگ و بسیار زیبایی کشیده شده بود. یک نهر آب هم توی آن شهر دیده می‌شد که روی آن قایق‌هایی رفت و آمد می‌کردند و مردم با این قایق‌ها ظروف گلی و میوه‌های گوناگون به شهر می‌آوردند.
گنجشک به سمت پنجره‌های آن قصر زیبا رفت و از پشت شیشه توی قصر را قشنگ دید زد و از دیدن آن همه قشنگی لذت برد. هر کدام از اتاق‌ها به یک رنگ بود و توی هر کدام از آنها مقداری مجسمه‌ی سنگی و گچی بود. اما او چون یک گنجشک بود نمی‌فهمید که کدام یکی از آنها جنسشان بهتر است. فقط آنها را می‌دید و از دیدنشان لذت می‌برد. یک مجسمه‌ی بزرگ هم بود که به شکل یک کالسکه بود که چندین اسب آنها را می‌راندند. این کالسکه را مجسمه‌ی مردی می‌راند که به او می‌گفتند «خدای قهرمان». جنس این مجسمه‌ی بزرگ از فلز برنز بود و با ارزش‌ترین مجسمه‌ی آنجا بود.
گنجشک پیر بدون این که خودش خبر داشته باشد داشت خانه‌ی یک مجسمه‌ساز بزرگ را می‌دید که حالا تبدیل به یک موزه شده بود. او وقتی این مجسمه‌ی بزرگ را دیده بود گفته بود: «چه زیبا و بزرگ است. چقدر براق است! فکر می‌کنم این از آن طاووسی که مادرم گفته بود بزرگ‌تر و قشنگ‌تر است.»
او هنوز یادش مانده بود که مادرش از آن طاووس گفته بود و گفته بود که او زیباست. و یادش بود که مادرش درباره‌ی زیبایی چه گفته بود. وقتی که گنجشک حسابی آنجا را دید به سمت حیاط خانه رفت. وسط حیاط، روی یک قبر که قبر مجسمه‌ساز بود یک بته گل سرخ درآمده بود. او سه گنجشک را در آن جا دید که دنبال غذا می‌گشتند. گنجشک پیر توی دلش گفت: «شاید اینا خانواده‌ی من باشن. اگر اونا باشن چه‌قدر خوب می‌شه چون چند ساله که هیچ کدامشان را ندیدم.»
او با این که خیلی بعید می‌دانست که آنها خودشان باشند اما جلو رفت و یک جیک گفت و سه بار پایش را زمین کشید. برای او باور کردنی نبود چون آنها هم همین کار را کردند. آنها خانواده‌اش بودند. دو تا از آنها برادرهایش بودند و یکی از آنها هم بچه‌ی یکی از برادرها.

همه‌ی آنها از دیدن هم خوشحال شدند و از حال و احوال هم سؤال کردند. آنها از این که همدیگر را در یک چنین جای زیبایی می‌دیدند خیلی خوشحال بودند. یکی از آنها گفت: «من فکر می‌کنم آن قصر زیبا که مادر آن روز گفت همین جا باشد.»

مردم که برای دیدن مجسمه‌های زیبا آمده بودند، دسته دسته بیرون می‌رفتند و از مجسمه‌ها و از کسی که آنها را ساخته بود تعریف می‌کردند. آنها با چهره‌های شاد به سمت مزار مجسمه‌ساز می‌رفتند. روی مزار چند تا از گلبرگ‌های آن بته‌ی گل سرخ افتاده بود. بعضی‌ها برای تبرک یک دانه از آن برگ گل‌ها را برمی‌داشتند و با خود می‌بردند. آنها از راه‌های دور و دراز و کشورهای مختلفی به آنجا آمده بودند و دوست داشتند که یک چیزی برای خودشان یادگاری ببرند، برای همین هر کسی یک دانه از برگ گل‌ها را برمی‌داشت و با خود به سرزمینش می‌برد.
یک زن جوان یک گل از بته‌ی گل کند و به موهایش زد و رفت. گنجشک‌ها به آن بته با حسادت نگاه کردند. چون فکر می‌کردند که مردم از همه بیشتر به آن بته گل اهمیت می‌دهند.
آن گنجشک‌ها وقتی جلوتر رفتند و خوب به بته گل نگاه کردند متوجه شدند که او همان بته گل سرخی است که قبلاً، توی بچگی همسایه‌ی آنها بوده. از قرار معلوم آن مرد نقاشی که آن را نقاشی کرده بود از دولت اجازه گرفته بود که آن را از ریشه بکند و بیاورد روی مزار این مجسمه‌ساز بزرگ بکارد. گل‌ها هم فضا را زیبا کرده بودند و هم بسیار خوشبو.
گل‌ها هم وقتی چشمشان به گنجشک‌ها افتاد آنها را شناختند و خیلی خوشحال شدند.
یکی از گل‌ها گفت: «چه‌قدر زیباست شکوفه دادن بته‌ی ما! چه‌قدر زیباست غنچه‌های ما! چه‌قدر زیباست باز شدن ما! چه‌قدر زیباست این که بعد از چند سال همسایه‌های قدیمیت رو ببینی!»
یکی از گنجشک‌ها گفت: «آخه اینا کجاشون زیباست؟! اون وقت که اونا لب مرداب بودند اصلاً کسی به آنها اهمیت نمی‌داد، حالا ببین چه‌‌قدر بهشون توجه می‌کنند و احترام می‌گذارند. آخه اینها کجاشون زیباست؟!»
یکی دیگر از گنجشک‌ها گفت: «ولی یک گل پژمرده روی بته هست که فکر می‌کنم اون زیباش کرده.»
گنجشک‌ها فکر می‌کردند که آن گل پژمرده آن بته را زیبا کرده در حالی که او فقط آن را کمی زشت کرده بود. برای همین تصمیم گرفتند که آن را از روی بته بکنند. همه‌ی آنها با نوکشان به سمت آن گل حمله کردند و آن گل پژمرده را کندند و تکه تکه‌اش کردند، اما بته‌ی گل سرخ از اولش هم زیباتر و جذاب‌تر شد.
آن بته همان‌طور شکوفه می‌داد و گل می‌داد. گل‌های سرخی که مشام همه‌ی آدم‌هایی را که آنجا می‌آمدند خوشبو می‌کرد.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم