زنان و دفاعمقدس
زنان + دفاعمقدس + خرمشهر + جنگ تحميلي + سوم خرداد
زنان و دفاعمقدس
زهرا حسيني يكي از زناني است كه از آغاز جنگ تحميلي و در دفاع 35 روزه خرمشهر در برابر دشمن بعثي عراق تا بن دندان مسلح با سن كم،دوشادوش مردان خرمشهر ايستاد و مقاومت كرد تا جايي كه بر اثر شدت جراحات و با اصرار ديگر مدافعان از منطقه خارج شد.
در حال حاضر با وجود مشكلات فيزيكي فراوان با شركت در كارهاي فرهنگي در زمينه ترويج فرهنگ ايثار و شهادت و آشنايي جوانان با مسائل هشت سال دفاع مقدس در مراكز آموزش مختلف فعاليت ميكند.
حسيني ميگويد:حمله عراق در واقع از اوايل فرودين ماه 1359 شروع شد. درگيريهاي مرزي وجود داشت،نيروهاي خودي با نيروهاي دشمن در مرز درگيري داشتند.خردادماه دو تن از نيروهاي سپاه در مرز به شهادت رسيدند. اين درگيريها ادامه داشت. ناوچههاي عراقي به آبهاي جمهوري اسلامي تجاوز ميكردند و درگيريهايي پراكنده رخ ميداد.
خرمشهر حالت دشت دارد. هيچ تپه و در كل مانع طبيعي ندارد، براي همين بيشتر اهالي در شبهاي تابستان بر روي پشت بام ميخوابيدند، بنابراين به وضوح رد و بدل شدن تير بين نيروهاي خودي و دشمن را ميديديم و صدايشان را ميشنيديم. در تيرماه يكي ديگر از نيروهاي سپاه به شهادت رسيد. البته ما اين احتمال را ميداديم كه حملهاي از سوي عراق به ايران صورت بگيرد ولي فكر نميكرديم كه صدام اين قدر وقيح شده باشد كه چنين حمله گستردهاي را انجام دهد. تا روز 31 شهريور كه تقريباً از غروب عراق بمباران مناطق مسكوني را از مرز شروع كرد تا آخر شب كه به مركز شهر رسيد. البته تا قبل از آن تقريباً در مناطق مرزي خانهها تخليه شده بود و به ويژه زنان و كودكان را به مناطق دورتر از مرز فرستاده بودند.
همه مردم در خواب غافلگير شدند و خيليها به شهادت رسيدند و تعداد بيشتري مجروح شدند.
31 شهريور بچهها آماده ميشدند كه به مدرسه بروند. چون دختر ارشد خانواده بودم خواهر و برادرم را آماده كرده بودم كه صبح به مدرسه ببرم.
به علت اينكه عميق خوابيده بودم متوجه سروصدا نبودم و متوجه بمباران نشدم. صبح با خواهر و برادرم به سمت مدرسه رفتم ولي اوضاع را عادي نديدم، خيابانها خلوت بود و اگر ترددي هم بود سريع و غيرعادي بود. به مدرسه كه رسيديم با بسته بودن آن مواجه شديم و هيچ خبري از ديگر دانشآموزان نبود. بعد از برگرداندن خواهر و بردارم به منزل و شنيدن زمزمههايي از همسايهها، خود را به خيابان اصلي رساندم و آنجا جلوي يكي از دوستانم را در حالي كه گريه و زاري ميكرد و به سمت گورستان شهر كه به جنتآباد معروف بود ميرفت گرفتم و خواستم بگويد كه علت منقلب شدنش چيست؟.
در جوابم گفت: تو مگر در اين شهر نبودي؟ در بمباران ديشب توسط عراق دايي من شهيد شده و براي مراسم تدفين او ميروم.
ديدم كه آنجا ماندن جايز نيست و خود را به هر ترتيبي بود به بيمارستان مصدق كه نزديك فلكه فرمانداري بود رساندم. با منظره تكاندهندهاي از انبوه مجروحان و شهدا و خانوادههايي كه عزادار بودند و به سر و سينه ميزدند، روبرو شدم. ازدحام عجيبي بود، در بيمارستان را بسته بودند و مردم با شيون و آه و فغان خواستار ورود به بيمارستان و خبر گرفتن از مجروحان و شهداي خود بودند.
در كه باز شد همه داخل هجوم بردند و هر كسي به طرفي ميدويد. همه جا بوي خون و باروت پيچيده بود و صداي انفجار همچنان به گوش ميرسيد.در اين فاصله، من بدون اينكه دوره امدادگري ديده باشم و يا كوچكترين آشنايي با سلاح داشته باشم براي كمكرساني به جاهاي مختلفي مراجعه كردم ولي جواب درستي نگرفتم. چون همه شديداً مشغول كار در فضاي سنگيني بودند، پرستاران همه با لباسهاي خوني به اتاقهاي مختلف ميدويدند. زماني كه متوجه شدم آنجا كاري از عهده من برنميآيد به سمت جنتآباد خرمشهر برگشتم كه متاسفانه آنجا وضعيتي خيلي بدتري از بيمارستان داشت.
شهدا را از زن و مرد، كوچك و بزرگ، پير و جوان، روي زمين در برابر غسالخانهها گذاشته بودند. روي آنها ملحفهاي سفيدي كشيده بودند و چون از شب قبل آنها را آورده بودند و براي جلوگيري از ايجاد بوي تعفن اجساد روي آنها قالبهاي بزرگ يخ گذاشته بودند و همه كمك ميكردند كه اين شهدا را غسل و كفن كنند و به خاك بسپارند.
با ديدن آن صحنهها حالم بد شد، به طوري كه قدرت ايستادن روي پاي خود را نداشتم، پاهايم ميلرزيدند، بدنم يخ شده بود ولي عرق ميريختم، در حالي كه به ياد كربلا افتاده بودم به ستوني كه پشت سرم بود تكيه دادم، زانوهايم تاب نياوردند و بياختيار نشستم.
حالتي شد كه تقريباً از حال رفتم به خودم نهيب زدم، از حضرت زينب (س) كمك خواستم تا توان از دست رفته را باز يابم تا بتوانم مفيد باشم. سعي كردم و بلند شدم و به هر مشقتي بود با وجود ازدحام زياد جمعيت خود را به داخل غسالخانه رساندم.
هر لحظه هواپيماها ميآمدند و بمباران ميكردند به همين دليل مردم وحشتزده ميخواستند سريعتر شهداي خود را تحويل گرفته و دفن كنند. رعب و وحشت، ناراحتي، نااميدي و غصه، همه دست به دست هم داده بود تا فضاي آنجا را غيرقابل تحمل كند.
در غسالخانه با اجساد انسانهايي مواجه شدم كه انگار در خواب آنها را در چرخ گوشت له كرده بودند، جنينهايي كه بر اثر موج انفجار به طرز وحشتناكي سقط شده بودند و چون اين عمل با فشار بود چهرههاي ناجوري داشتند انگار كه آنها را ساتوري كردهاند، زناني كه باردار و منتظر تولد فرزندان خود بودند.
از آنجا شروع كردم به كمك كردن تا اينكه وضعيت جنتآباد بحراني شد. چون آب قطع شده بود، كفن ديگر نبود، نيروهاي كمكي نبود از آنجايي كه هم توپخانه عراق روي خرمشهر كار ميكرد و هم هواپيماها در روزي حداقل 15 دسته ميآمدند براي بمباران مناطق مسكوني، مردم را از شهر تخليه ميكردند.
پادگان دژ كه نزديك جنتآباد بود شديداً مورد تهاجم قرار گرفته بود. تمام اين شرايط منجر به بحراني شدن اوضاع و اجبار مردم به ترك شهر شده بود و عدهاي را هم كه حاضر به ترك شهر نبودند با زور اسلحه بيرون ميكردند. به هر حال اين باعث شده بود كه با كمبود نيرو مواجه شويم.
من آن زمان 17 ساله بودم، خواهرم يك سال از من كوچكتر بود و از سه نفر غسالهاي كه در جنتآباد بودند دونفرشان مسن بودند و دو تن از آقايان بازنشسته هم به دليل نبود نيرو براي جايگزيني آنجا مانده بودند.
اين وضع ادامه پيدا كرد تا شهدا ماندند. بمباران مكرر به ما اين اجازه را نميداد كه شهدا را دفن كنيم وقتي براي دفن يك شهيد ميرفتيم براي اينكه اتفاقي براي خودمان نيفتد خود در قبرها ميخوابيديم و بلافاصله بعد از رفتن هواپيماها شروع به دفن شهدا ميكرديم آنقدر سريع برميگشتند كه فقط فرصت دفن يك شهيد را داشتيم. وقتي بمبهاي هواپيماها به اتمام ميرسد در ارتفاع پايين پرواز ميكردند و با مسلسل مردم را مورد تهاجم قرار ميدادند.
شهدا انباشته شده بودند. من روزي چند بار به مسجد جامع ميرفتم و حتي با فرياد خواستار رسيدگي به وضعيت جنتآباد و شهدا ميشدم، اما متاسفانه آنقدر زياد بود كه همه به فكر جلوگيري از پيش روي دشمن بودند.
با همه رفت و آمدهايي كه كردم در نهايت توانستم با شهيد جهان آرا تماس بگيرم و از ايشان كمك بخواهم.
پالايشگاه آبادان را زده بودند و وضعيت بنزين وخيم بود، قطعات يدكي ماشين وجود نداشت و بايد از هر چند خودرو يك خودرو را تعمير ميكردند و استفاده ميكردند با تمام اين وجود شهيد جهان آرا قول داد دو دستگاه وانت بفرستد تا ما بتوانيم شهدا را به شهرهاي ديگر از جمله شهرهاي نزديكي چون آبادان و ماهشهر منتقل كنيم. چون عليرغم تهاجم عراق به آبادان وضعيت آن شهر از خرمشهر بهتر بود.
به اين ترتيب ما روز پنجم، شهدا را پشت وانت گذاشتيم و يك وانت با همراهي خواهرم به آبادان رفت و وانت دوم كه تقريباً 18 شهيد در آن بود را به سمت ماهشهر برديم.
پدر من از قبل فعاليتهاي سياسي داشت سال 47 توسط استخبارات عراق در خاك آن كشور دستگير و شكنجه شده بود و چند ماه در زندان استخبارات اسير بود. بعد از آزادي از عراق اخراج ميشود در سال 48 بعد از انفجار يكي از پادگانهاي ايلام توسط انقلابيون، ساواك و پدر و دو برادر مرا در سنين 8 و 7 سالگي به عنوان مظنون دستگير ميكند و ماهها آنها را در زندان در حالي كه ما از آنان بيخبر بوديم نگه ميدارند تا اينكه بعد از حدود چهار ماه و اثبات بيگناهي آزاد ميشوند و به علت شكنجههاي بسيار چهره پدر بعد از آزادي تغيير كرده بود.
پدرم آموزش نظامي ديده بود و با كاربرد سلاحهاي سبك و سنگين آشنا بود. آن زمان كارگر شهرداري بود و با شروع تهاجم عراق مسلح شد و به خطوط درگيري و صف ديگر مدافعان پيوست.
چند خط درگيري از جمله پليس راه خرمشهر، فلكه راهآهن خرمشهر، فلكه كشتارگاه كه بعدها به نام مقاومت تغيير كرد و گمرك يا بندر خرمشهر ايجاد شده بود. در اين چهار خط درگيريهاي شديدي بود نيروهاي خودي متشكل از نيروهاي مردمي، سپاه و ارتشي بودند كه با دست خالي در برابر تانكهاي دشمن ايستادگي ميكردند.
بسياري از مردم همانجا استفاده از سلاحهاي ساده و پيش پا افتاده را آموزش ديده بودند تا به هر شكلي ممكن از ميهن خود دفاع كنند.
پدرم با يك تفنگ 106 در پليس راه مستقر شده بود. روز قبل از رفتن وقتي نيروي دشمن و وضعيت مردم خرمشهر را ديد مسائل را تحليل كرد, او كاملا به مسائل وقوف داشت.
مادر من يك زن عامي بود كه شايد به خاطر رسيدگي به امور ديگر بچهها از عهده تمام امور برنميآمد. برادر بزرگم علي نيز كه 5/18 سال داشت, در بيمارستان شهيد مصطفي خميني(ره) تهران به خاطر عملي انجام داده بستري بود. پس پدر تمام خانوادهام را به من سپرد. ما خانوادهاي بوديم با سنين بين 5/5 تا 5/18 ساله و همه آنها بنا به خواست پدر به من سپرده شدند.
او خداحافظي آخر را از تكتك اعضاي خانواده به عمل آورد و از ما خواست كه در خانه نمانيم و به مسجد جامع برويم, چون دشمن در حال پيشروي بود و ستون پنجم هم فعاليت ميكرد.
من و خواهرم در جنت آباد مستقر بوديم.شهدا را كه با وانت بردم. حال عجيبي داشتم به طوريكه هر لحظه منتظر يك اتفاق بودم. بعد از تحويل شهدا و حدود ساعت 14 به خرمشهر و مسجد جامع برگشتم. گوشهاي از مسجد را با چادر حائل بين نمازگزاران زن و مرد تبديل به اتاقي كوچك كرده بودند و با استقرار تخت, قفسه و دارو , مجروحين سرپايي را آنجا درمان ميكردند. با خانمهايي كه آنجا كمك ميكردند آشنا شدم و به كمك پرداختم.
بعد از برگشتن،شاهد تغيير رفتار خانمها با خود بودم. علتش را جويا شدم اما پاسخ درستي نگرفتم تا اينكه مرا از بلندگوي مسجد صدا كردند و گفتند كه يكي از اقوام شما مجروح شده. من به سمت گلزار شهدا، همان جنتآباد حركت كردم. به آنجا كه رسيدم از دور خواهر و برادر و مادرم را ديدم و فهميدم كه چه اتفاقي افتاده. چيزي را كه انتظارش را داشتم ولي نه به اين زودي.در تمام مسير تا جنتآباد توسلم به اهل بيت (ع) مخصوصاً حضرت زينب (س) بود. فقط از خدا ميخواستم كه اگر كسي از خانواده من شهيد شده به من صبر بدهد تا گريه و زاري من باعث تضعيف روحيه ديگران نشود.
تعدادي از نيروهايي كه همراه پدرم بودند به احترام او آمدند كه در مراسم تدفينش شركت كنند. وقتي مادرم شيون ميكرد ميديدم كه آنها منقلب ميشدند.
به مادرم گفتم كه گريه نكند, ولي او حق داشت چون همسر , ياور , سرپرست خانواده و پدر فرزندانش را از دست داده بود و از ته دل ناله ميكرد. به او نهيب زدم كه چرا گريه ميكني پدر آرزوي شهادت داشت، او به آرزوي خود رسيده, خون او از امام حسين (ع) كه رنگينتر نبود. او هميشه ميگفت جان من فداي امام حسين(ع) و راه او. با اين حرفها قانع نميشد تا اينكه گفتم اگر بخواهي گريه و زاري كني به تو اجازه نميدهم موقع تدفين پدر سرخاكش باشي. آن لحظه آرام شد ولي آتش دلش به اين راحتي سرد نميشد. به هر بهانه آه و ناله ميكرد.
پدرم را غسل و كفن كرده بودند كه من رفتم پيش او و با او از درد دلم سخن گفتم. وقتي بيرون آمدم خواهر و بردارانم اطراف من گرد آمدند، انگار منتظر بودند كسي به آنها بگويد كه پدر زنده است و خبر شهادت او دروغ بوده اما من گفتم كه نه ، پدر ما شهيد شده است.
موقع خاكسپاري، خودم رفتم داخل قبر و به كمك آنهايي كه شهدا را دفن ميكردند پدر را داخل قبر گذاشتم.
اوضاع جنتآباد به دليل نبود آب،كفن و بمباراني كه ميشد هر لحظه بحرانيتر ميشد و عملا كاري نميشد كرد، پس تصميم بر اين شد كه شهدا را از هرجايي كه جمعآوري ميكنند مستقيم ببرند خارج از شهر به بيمارستانهاي طالقاني، شركت نفت آبادن و در كل خارج از خرمشهر كه بيشترشان هم در آبادان دفن ميشدند.
بعد از آن من ديگر در مسجد جامع مستقر شدم كه پايگاهي براي همه نيروهاي نظامي و غيرنظامي شده بود. مركز تمام تصميمگيريها بود. هماهنگي نيروهايي كه قرار بود به خطوط اعزام شوند در مسجد جامع صورت ميگرفت. مواد غذايي ارسالي هم در مسجد جامع تخليه ميشد و فعاليت عمده امدادي در آنجا صورت ميگرفت. علاوه بر كار امداد, تمام كارهاي ديگر اعم از پخت غذا، نظافت سرويسهاي بهداشتي، نظافت مسجد، آرام كردن مردمي كه عزيزان خود را از دست داده بودند به عهده ما بود.
وقتي مجروحين را به مسجد ميآوردند مردم بيشتر وحشت ميكردند, بنابراين تصميم بر اين شد كه بخش امداد از مسجد به مطب يكي از پزشكان به نام دكتر شيباني كه روبروي مسجد بود انتقال داده شود. پزشكاني كه به طور داوطلب به مطب كه حالا ديگر شكل درمانگاه به خود گرفته بود ميآمدند يا همانجا مشغول به فعاليت بودند و يا به خط ديگري اعزام ميشدند.
من در امداد بودم تا درگيريها شدت پيدا كرد. با وجود نفوذ عراقيها در بسياري از مناطق با رفتن زنان به خط درگيري مخالفتهاي زيادي بود. به طور مثال از جمله مسائل پيش آمده اين بودكه عراقيها وقتي پيشروي كردند بيشتر مرزنشينها و روستاهاي اطراف عرب زبان بودند، محلهاي بود نزديك بندر خرمشهر به نام هيزان كه همگي عربنشين بودند. وقتي عراقيها وارد اين منطقه ميشوند، برعكس ادعايي كه ميكردند و اعراب ايران را برادر خود ميخواندند, تمام مردان و زنان را كه حاضر به ترك خانه و زندگي خود نشده بودند در يك جا جمع ميكنند،دست و پاي مردها را ميبندند و در حضور آنان به زنان هتك حرمت ميكنند به طوري كه وقتي نيروهاي خودي توانستند نيروهاي بعثي را عقب برانند زنان با التماس از آنان ميخواستند كه آنها را بكشند.
مسائلي از اين دست باعث شده بود رفتن زنان امدادگر به خطوط درگيري با مشكل مواجه شود و حساسيتهاي شديدي ايجاد كرده بود و ما هم كه ميدانستيم ميتوانيم حداقل جلوي خونريزي مدافعان را بگيريم اصرار به رفتن داشتيم. زيرا ميدانستيم بسياري از مدافعان نه بر اثر شدت جراحات, كه به خاطر خونريزي شديد شهيد ميشدند. اما با وجود تمام مخالفتها به هر ترتيب ممكن ما خود را به خطوط درگيري ميرسانديم.
اما از تاريخ 20 مهرماه به بعد شرايط طوري شد كه سختگيريها كمتر شد و ما تصميم گرفتيم در قالب يك تيم به خط برويم و مستقر شويم.
دكتر داروسازي بود از بهبهان به نام آقاي سعادت كه انسان معتقد،متدين و بسيار صبور و كم حرفي بود. من،دكتر سعادت، يك خواهر و برادر ديگر به سمت خطوط رفتيم.در مطب دكتر شيباني كه انبار مهمات بود كار با اسلحه و حتي چگونگي تعمير آن را آموخته بوديم. در آنجا در ازاي گرفتن شناسنامه، اسلحه به مدافعان تحويل ميداديم.
يك روحاني داشتيم كه از بروجرد به خرمشهر آمده بود به نام «شيخ شريف قنوتي» كه فرد بسيار فعالي بود و مرتب بين خطوط دريگري و مسجد جامع در حال رفت و آمد بود و خود شخصاً ميجنگيد.
شيخ شريف هميشه طرفدار خواهران بود و ميگفت: اگر خواهران به عنوان پشتيبان و كمك نباشند جنگيدن براي مردان سخت است. اگر حمايت زنان نباشد كاري از پيش نميرود.
شيخ شريف موافق ماندن ما در منطقه بود، ولي زماني اوضاع آنقدر بد شد كه او هم گفت خواهران بروند بهتر است و سعي فرماندهان براي راضي كردن زنان به بيرون رفتن از شهر باعث شد تا خواهران مستقر در مطب دكتر شيباني در وسط خيابان تحصن كردند و بعد از چند ساعت نشستن زير آفتاب سوزان و رگبار گلوله رضايت دادند كه ما در منطقه باقي بمانيم. تعداد ثابت خانمها بيش از پنج يا شش نفر نبود.
خانم زهره فرهادي كه بعدها مجروح شد و صباح وطنخواه هم مجروح شد، دو خواهر صباح بودند كه در بيمارستان طالقاني مستقر شدند، خانم مريم امجدي كه كتاب پوتينهاي مريم را به چاپ رساند، خانم اشرف فرهادي دختر عموي زهره , مهرانگيز دريانورد , بلقيس ملكيان و من از نيروهاي دائم و ثابت بوديم.
خانم عابدي در مكتب قرآن بود و همسرشان مربي ايدئولوژي ما بود. در مكتب قرآن به اتفاق دختران عضو مكتب در آنجا مانده بودند و دو تن از آنان به نامهاي شهناز حاجي شاه و شهناز محمدي در حين امدادرساني براثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسيدند.
مژده امباشي هم در خطوط درگيري رفت وآمد ميكرد و از 24 مهرماه كه خرمشهر به خونين شهر تبديل شد در حالي كه در آمبولانس مجروح به بيمارستان منتقل ميكردند در تله دشمن ميافتند و آنقدر به آنها شليك ميشود كه به جز خانم امباشي و يك نفر ديگر همگي به شهادت ميرسند.
بعد از اينكه عراقيها جلو ميآيند , شروع ميكنند به تير خلاص زدن، اما از آنجايي كه مغز راننده به سر و صورت مژده ميپاشد و سرتا پاي خودش هم تير و تركش بود بعثيها با اين فكر كه او مرده به او تيرخلاص نميزنند. بالاخره بعد از چند ساعت درگيري مدافعان, نيروهاي بعثي را عقب ميرانند و فقط دو نفر به نامهاي رضا ليامي و مژده امباشي را زنده به عقب ميآورند.
روز 20 مهر بود كه تيم ما با اسلحه به سمت بندر خرمشهر حركت كرد. عراقيها هم در بندر مستقر بودند و تقريباً تمام فضاي آنجا را در اختيار داشتند. محوطه وسيع بندر از يك طرف به اروند راه داشت و از طرف ديگر به شهر و سه درب بزرگ داشت. جايي كه ما مستقر شديم دو در بسيار بزرگ بود كه يك ستون قطور اين دو در را از هم جدا ميكرد كه يك در خط آهن بود و در ديگر، جاده آسفالته.
شايد به فاصله 500 متر خودروهايي كه وارد كشور شده بودند كنار هم رديف بودند و منتظر ترخيص كه صدام حمله را آغاز كرد و همه را بعثيها به غارت بردند و هرچه را نتوانستند آتش زدند.
ما قبل از آن روز هم به خط درگيري رفته بوديم و علاوه بر امداد و تداركات نظامي كه انجام ميداديم با دشمن درگير ميشديم و زماني كه نيروها ميخواستند جابجا شوند ما خط آتش باز ميكرديم.
اين بار با صحنه وحشتناكي روبرو بوديم چون در هر طرف بندر بعثيها بودند و هر آن احتمال داشت ما در كمين آنها گرفتار شويم.
شهيد اقاربپرست كه آنجا مستقر بود و نيروهايش را هدايت ميكرد وقتي ما دو دختر را ديد كه با نيروها آمديم، گفت: من اجازه نميدهم كه خواهران اينجا بمانند, زيرا احتمال اسارت خيلي زياد است كه ما مخالفت كرديم. من به او گفتم شما فرمانده من نيستي. مسوؤليت من با خودم است و شما هيچ مسوؤليتي در قبال من نداري.
از ساعت 10 كه رسيديم تا بعدازظهر با عراقيها درگير بوديم. گلولههاي آرپيجي ما تمام شدند. كنار ستوني كه بين دو در بود سنگري درست كرده بودند و تمام مهمات را در آن ريخته بودند. در آن سنگر يك سرباز ارتشي به من گفت كه براي او خط آتش باز كنم تا او فاصله در را طي كند تا به در ديگر برسد تا با تسلط بيشتر بتواند موضع مورد نظرش را بكوبد ولي از آنجايي كه آرپيجي دستش بود من به او گفتم كه شما شليك كن در اين فاصله من گلولهها را ميآورم. در فاصله بحث ما با استفاده از رگبار بچههاي ديگر خودم را به سنگر رساندم و داخل آن پرتاپ كردم او هم به تبع من آمد ولي در اين فاصله عراقيها يك آرپيجي به سمت ما شليك كردند.
متاسفانه اين برادر داشت فاصله در ديگر را طي ميكرد تا به محلي كه ميخواست برسد. يكي از تركشها به آرپيجي كه در دست داشت اصابت كرد و در دستش منفجر شد. وقتي نگاه كردم با صحنه پرتاب شدن تكههاي گوشت او به اطراف مواجه شدم. بالاتنه او تكه تكه شد. اين صحنه روي من خيلي تاثير بدي گذاشت به ويژه اينكه خود را مسوؤل شهادت او ميدانستم و تا مدتها از لحاظ روحي وضعيت نامناسبي داشتم.
نيروهاي عراقي چند برابر ما بودند، ما تقريبا 20 نفر بوديم و آنقدر در بندر دوندگي داشتيم كه در حين تمام شدن مهمات توان خود را هم از دست داده بوديم. در اين شرايط عراقيها خمپاره 60 روي سر ما ميريختند. آنقدر حجم آتش دشمن زياد بود كه حتي فكر چگونگي انتقال آن همه مهمات سنگين بود.
خمپاره 60 مثل خمپارهها و توپهاي ديگر صدا و زوزه ندارد و فقط موقع انفجار متوجه اصابتش ميشديم. يكي از نيروها كه روي ديوار بتني و بزرگ بندر مستقر شده بود تفنگ ژ- 3 خود را كه گلنگدنش گير كرده بود به من داد تا مشكل آن را رفع كنم. يك پايم را به عنوان ستون به ديوار تكيه دادم و اسلحه را روي پايم گذاشتم و در حال رفع اشكال تفنگ بودم كه به يكباره حس كردم چيزي محكم خورد به ستون فقراتم و من با صورت بر زمين خوردم و لرزش و ضعف شديدي را در هر دو پاي خود احساس كردم. در همان زمان دكتر سعادت هم كه براثر اصابت تركش به بازويش زخمي شده بود و بر اثر خونريزي زياد كاملا كم توان، از مصدوميت من اطلاع نداشت و وقتي مرا روي زمين ديد به اين گمان كه من در هنگام انفجار خمپاره دراز كشيدم تا مصدوم نشوم كنار من آمد و گفت: خواهر حسيني بازوي من تركش خورده. من هم به او گفتم كه زخمش را پانسمان ميكنم.
دستانم را روي زمين ستون كردم تا بتوانم بايستم ولي نميتوانستم، سنگين شده بودم ، گيج بودم، و كاملا مبهوت. به دكتر گفتم مثل اينكه ديوار خراب شده روي من ريخته نميتوانم بلند شوم در صورتي كه اينگونه نبود. دكتر نگاه كرد و گفت: كمرت خونريزي دارد. دست بردم به سمت كمرم و دستم در يك سوراخ گرم و خيس فرو رفت. دكتر از من خواست كه تكان نخورم چون ممكن بود به نخاعم آسيب برسد.
از تعداد 20 نفري كه در بندر بوديم سه نفر شهيد شدند و ديگران هم آسيبهاي شديد ديده بودند.
نيروها كشان كشان مرا بردند. در طي مسير خمپاره ديگري در نزديكي من منفجر شد و تركشي به دستم اصابت كرد و به خاطر شدت جراحات و خونريزي از حال رفتم تا زماني كه در بيمارستان به هوش آمدم به من گفتند كه از كمر به پايين حركتي ندارم،كليههايم 48 ساعت از كار افتاده بودند.
دو شب در بيمارستان شركت نفت بستري بودم تا زمانيكه دوستانم به عيادتم آمده بودند و مرا مرخص كردند. مرا به زحمت درون وانت گذاشتند و به مطب دكتر شيباني بردند. در آنجا پزشكان گفتند كه من مشكل نخاعي دارم و نبايد در منطقه باشم. از همانجا مرا ابتدا به ماهشهر و سپس شيراز منتقل كردند و به اين ترتيب روز 22 مهرماه از منطقه خارج شدم... .
زماني كه ازدواج كردم يكي از شرايطم زندگي در منطقه بود. ولي در زمان آزادي به علت بحراني بودن شرايط منطقه و اينكه تمام نيروهاي غيرنظامي منطقه را تخليه كردند و من هم كه فرزند اولم را باردار بودم مجبور شدم به تهران عزيمت كنم و تا زمان آزادسازي خرمشهر در تهران بودم. روز آزادسازي خرمشهر روز بزرگي براي همه ايرانيان بود ولي از ارزش بالاتري براي خرمشهريها برخوردار بود، بعد از 20 ماه شهرشان دوباره آزاد شده بود.
مسئله سقوط خرمشهر نه تنها باعث از بين رفتن همه چيز ما در آن شهر شد بلكه روي عزت نفس ما هم تاثير منفي گذاشت. زيرا جنگ زدهها وقتي وارد شهرهاي ديگر ميشدند مورد اذيت و آزار قرار ميگرفتند كه شما ناتوان در حفظ شهرتان بوديد ,حضور شما باعث گراني شده و ... . اين به خاطر ناآگاهي مردم از وضعيت خرمشهر و خيانتهايي بود كه به نظام جمهوري اسلامي ميشد و اجازه نميدادند اخبار جنگ به نقاط ديگر كشور برسد و تمام اين مسائل روحيه مردم را دچار آسيبهاي جدي كرده بود اما هنگامي كه اعلام شد خرمشهر آزاد شد , مردم خرمشهر در بين تمام ايرانيان شادترين بودند.
سال 1368 بعد از پذيرش قطعنامه اعلام كردند تمام كساني كه حتي در مناطق مسكوني مجروح شدهاند به منظور گرفتن غرامت از عراق براي تشكيل پرونده اقدام كنند. من هم مثل ديگران پرونده تشكيل دادم، اما هرگز پيگيري نكردم و هميشه تمام هزينههاي درمان را خودم تقبل كردم. تا اين كه در سال 80 وضعيت مالي و شرايط جسماني من طوري شد كه به اصرار دوستان در بنياد جانبازان تشكيل پرونده دادم و فقط به خاطر تركشي كه در كنار نخاع دارم 30 درصد جانبازي گرفتم و به اين ترتيب در بيمارستان ساسان تحت كنترل پزشكي هستم.
در كميسيون از مشكلات فيزيكي ديگر خود همچون آلرژي شديد كه بر اثر استنشاق غيرمستقيم گازهاي شيميايي در سالهاي 64 و 65 در آبادان به آن مبتلا شدهام و نيز موج گرفتگي، سخني نگفتم. در حال حاضر پزشكان استراحت مطلق براي من تجويز كردهاند و مرا از هرگونه ناراحتي و هيجان حتي گوش دادن به اخبار منع كردهاند.
اميدوارم مسئله خرمشهر محدود به سوم خرداد و هفته دفاع مقدس نباشد. چند سال است كه از آزادسازي خرمشهر ميگذرد؟ شايد به ظاهر كمي وضعيت شهر بهتر شده و تغيير كرده باشد اما از لحاظ مسائل معيشتي، اجتماعي و اقتصادي متاسفانه وضعيت خرمشهر بحراني است.
چند سال ديگر بايد بگذرد تا نخلستانهاي خرمشهر آباد شود؟ زمينهاي كشاورزي احيا گردند؟
مردم خرمشهر از آب آلودهاي كه مصرف ميكنند در رنجند.
هنوز مردم در منازلشان لولهكشي گاز ندارند و اين در حاليست كه خوزستان سرشار از گاز است.
بيكاري باعث شده جوانان وقت خود را به بطالت بگذرانند و به سوي انجام امور نادرست جذب شوند.
نااميدي در چهره بسياري از جوانان آن ديار موج ميزند و نااميدي از آينده آنها را به انحراف ميكشاند.
در حال حاضر با وجود مشكلات فيزيكي فراوان با شركت در كارهاي فرهنگي در زمينه ترويج فرهنگ ايثار و شهادت و آشنايي جوانان با مسائل هشت سال دفاع مقدس در مراكز آموزش مختلف فعاليت ميكند.
حسيني ميگويد:حمله عراق در واقع از اوايل فرودين ماه 1359 شروع شد. درگيريهاي مرزي وجود داشت،نيروهاي خودي با نيروهاي دشمن در مرز درگيري داشتند.خردادماه دو تن از نيروهاي سپاه در مرز به شهادت رسيدند. اين درگيريها ادامه داشت. ناوچههاي عراقي به آبهاي جمهوري اسلامي تجاوز ميكردند و درگيريهايي پراكنده رخ ميداد.
خرمشهر حالت دشت دارد. هيچ تپه و در كل مانع طبيعي ندارد، براي همين بيشتر اهالي در شبهاي تابستان بر روي پشت بام ميخوابيدند، بنابراين به وضوح رد و بدل شدن تير بين نيروهاي خودي و دشمن را ميديديم و صدايشان را ميشنيديم. در تيرماه يكي ديگر از نيروهاي سپاه به شهادت رسيد. البته ما اين احتمال را ميداديم كه حملهاي از سوي عراق به ايران صورت بگيرد ولي فكر نميكرديم كه صدام اين قدر وقيح شده باشد كه چنين حمله گستردهاي را انجام دهد. تا روز 31 شهريور كه تقريباً از غروب عراق بمباران مناطق مسكوني را از مرز شروع كرد تا آخر شب كه به مركز شهر رسيد. البته تا قبل از آن تقريباً در مناطق مرزي خانهها تخليه شده بود و به ويژه زنان و كودكان را به مناطق دورتر از مرز فرستاده بودند.
همه مردم در خواب غافلگير شدند و خيليها به شهادت رسيدند و تعداد بيشتري مجروح شدند.
31 شهريور بچهها آماده ميشدند كه به مدرسه بروند. چون دختر ارشد خانواده بودم خواهر و برادرم را آماده كرده بودم كه صبح به مدرسه ببرم.
به علت اينكه عميق خوابيده بودم متوجه سروصدا نبودم و متوجه بمباران نشدم. صبح با خواهر و برادرم به سمت مدرسه رفتم ولي اوضاع را عادي نديدم، خيابانها خلوت بود و اگر ترددي هم بود سريع و غيرعادي بود. به مدرسه كه رسيديم با بسته بودن آن مواجه شديم و هيچ خبري از ديگر دانشآموزان نبود. بعد از برگرداندن خواهر و بردارم به منزل و شنيدن زمزمههايي از همسايهها، خود را به خيابان اصلي رساندم و آنجا جلوي يكي از دوستانم را در حالي كه گريه و زاري ميكرد و به سمت گورستان شهر كه به جنتآباد معروف بود ميرفت گرفتم و خواستم بگويد كه علت منقلب شدنش چيست؟.
در جوابم گفت: تو مگر در اين شهر نبودي؟ در بمباران ديشب توسط عراق دايي من شهيد شده و براي مراسم تدفين او ميروم.
ديدم كه آنجا ماندن جايز نيست و خود را به هر ترتيبي بود به بيمارستان مصدق كه نزديك فلكه فرمانداري بود رساندم. با منظره تكاندهندهاي از انبوه مجروحان و شهدا و خانوادههايي كه عزادار بودند و به سر و سينه ميزدند، روبرو شدم. ازدحام عجيبي بود، در بيمارستان را بسته بودند و مردم با شيون و آه و فغان خواستار ورود به بيمارستان و خبر گرفتن از مجروحان و شهداي خود بودند.
در كه باز شد همه داخل هجوم بردند و هر كسي به طرفي ميدويد. همه جا بوي خون و باروت پيچيده بود و صداي انفجار همچنان به گوش ميرسيد.در اين فاصله، من بدون اينكه دوره امدادگري ديده باشم و يا كوچكترين آشنايي با سلاح داشته باشم براي كمكرساني به جاهاي مختلفي مراجعه كردم ولي جواب درستي نگرفتم. چون همه شديداً مشغول كار در فضاي سنگيني بودند، پرستاران همه با لباسهاي خوني به اتاقهاي مختلف ميدويدند. زماني كه متوجه شدم آنجا كاري از عهده من برنميآيد به سمت جنتآباد خرمشهر برگشتم كه متاسفانه آنجا وضعيتي خيلي بدتري از بيمارستان داشت.
شهدا را از زن و مرد، كوچك و بزرگ، پير و جوان، روي زمين در برابر غسالخانهها گذاشته بودند. روي آنها ملحفهاي سفيدي كشيده بودند و چون از شب قبل آنها را آورده بودند و براي جلوگيري از ايجاد بوي تعفن اجساد روي آنها قالبهاي بزرگ يخ گذاشته بودند و همه كمك ميكردند كه اين شهدا را غسل و كفن كنند و به خاك بسپارند.
با ديدن آن صحنهها حالم بد شد، به طوري كه قدرت ايستادن روي پاي خود را نداشتم، پاهايم ميلرزيدند، بدنم يخ شده بود ولي عرق ميريختم، در حالي كه به ياد كربلا افتاده بودم به ستوني كه پشت سرم بود تكيه دادم، زانوهايم تاب نياوردند و بياختيار نشستم.
حالتي شد كه تقريباً از حال رفتم به خودم نهيب زدم، از حضرت زينب (س) كمك خواستم تا توان از دست رفته را باز يابم تا بتوانم مفيد باشم. سعي كردم و بلند شدم و به هر مشقتي بود با وجود ازدحام زياد جمعيت خود را به داخل غسالخانه رساندم.
هر لحظه هواپيماها ميآمدند و بمباران ميكردند به همين دليل مردم وحشتزده ميخواستند سريعتر شهداي خود را تحويل گرفته و دفن كنند. رعب و وحشت، ناراحتي، نااميدي و غصه، همه دست به دست هم داده بود تا فضاي آنجا را غيرقابل تحمل كند.
در غسالخانه با اجساد انسانهايي مواجه شدم كه انگار در خواب آنها را در چرخ گوشت له كرده بودند، جنينهايي كه بر اثر موج انفجار به طرز وحشتناكي سقط شده بودند و چون اين عمل با فشار بود چهرههاي ناجوري داشتند انگار كه آنها را ساتوري كردهاند، زناني كه باردار و منتظر تولد فرزندان خود بودند.
از آنجا شروع كردم به كمك كردن تا اينكه وضعيت جنتآباد بحراني شد. چون آب قطع شده بود، كفن ديگر نبود، نيروهاي كمكي نبود از آنجايي كه هم توپخانه عراق روي خرمشهر كار ميكرد و هم هواپيماها در روزي حداقل 15 دسته ميآمدند براي بمباران مناطق مسكوني، مردم را از شهر تخليه ميكردند.
پادگان دژ كه نزديك جنتآباد بود شديداً مورد تهاجم قرار گرفته بود. تمام اين شرايط منجر به بحراني شدن اوضاع و اجبار مردم به ترك شهر شده بود و عدهاي را هم كه حاضر به ترك شهر نبودند با زور اسلحه بيرون ميكردند. به هر حال اين باعث شده بود كه با كمبود نيرو مواجه شويم.
من آن زمان 17 ساله بودم، خواهرم يك سال از من كوچكتر بود و از سه نفر غسالهاي كه در جنتآباد بودند دونفرشان مسن بودند و دو تن از آقايان بازنشسته هم به دليل نبود نيرو براي جايگزيني آنجا مانده بودند.
اين وضع ادامه پيدا كرد تا شهدا ماندند. بمباران مكرر به ما اين اجازه را نميداد كه شهدا را دفن كنيم وقتي براي دفن يك شهيد ميرفتيم براي اينكه اتفاقي براي خودمان نيفتد خود در قبرها ميخوابيديم و بلافاصله بعد از رفتن هواپيماها شروع به دفن شهدا ميكرديم آنقدر سريع برميگشتند كه فقط فرصت دفن يك شهيد را داشتيم. وقتي بمبهاي هواپيماها به اتمام ميرسد در ارتفاع پايين پرواز ميكردند و با مسلسل مردم را مورد تهاجم قرار ميدادند.
شهدا انباشته شده بودند. من روزي چند بار به مسجد جامع ميرفتم و حتي با فرياد خواستار رسيدگي به وضعيت جنتآباد و شهدا ميشدم، اما متاسفانه آنقدر زياد بود كه همه به فكر جلوگيري از پيش روي دشمن بودند.
با همه رفت و آمدهايي كه كردم در نهايت توانستم با شهيد جهان آرا تماس بگيرم و از ايشان كمك بخواهم.
پالايشگاه آبادان را زده بودند و وضعيت بنزين وخيم بود، قطعات يدكي ماشين وجود نداشت و بايد از هر چند خودرو يك خودرو را تعمير ميكردند و استفاده ميكردند با تمام اين وجود شهيد جهان آرا قول داد دو دستگاه وانت بفرستد تا ما بتوانيم شهدا را به شهرهاي ديگر از جمله شهرهاي نزديكي چون آبادان و ماهشهر منتقل كنيم. چون عليرغم تهاجم عراق به آبادان وضعيت آن شهر از خرمشهر بهتر بود.
به اين ترتيب ما روز پنجم، شهدا را پشت وانت گذاشتيم و يك وانت با همراهي خواهرم به آبادان رفت و وانت دوم كه تقريباً 18 شهيد در آن بود را به سمت ماهشهر برديم.
پدر من از قبل فعاليتهاي سياسي داشت سال 47 توسط استخبارات عراق در خاك آن كشور دستگير و شكنجه شده بود و چند ماه در زندان استخبارات اسير بود. بعد از آزادي از عراق اخراج ميشود در سال 48 بعد از انفجار يكي از پادگانهاي ايلام توسط انقلابيون، ساواك و پدر و دو برادر مرا در سنين 8 و 7 سالگي به عنوان مظنون دستگير ميكند و ماهها آنها را در زندان در حالي كه ما از آنان بيخبر بوديم نگه ميدارند تا اينكه بعد از حدود چهار ماه و اثبات بيگناهي آزاد ميشوند و به علت شكنجههاي بسيار چهره پدر بعد از آزادي تغيير كرده بود.
پدرم آموزش نظامي ديده بود و با كاربرد سلاحهاي سبك و سنگين آشنا بود. آن زمان كارگر شهرداري بود و با شروع تهاجم عراق مسلح شد و به خطوط درگيري و صف ديگر مدافعان پيوست.
چند خط درگيري از جمله پليس راه خرمشهر، فلكه راهآهن خرمشهر، فلكه كشتارگاه كه بعدها به نام مقاومت تغيير كرد و گمرك يا بندر خرمشهر ايجاد شده بود. در اين چهار خط درگيريهاي شديدي بود نيروهاي خودي متشكل از نيروهاي مردمي، سپاه و ارتشي بودند كه با دست خالي در برابر تانكهاي دشمن ايستادگي ميكردند.
بسياري از مردم همانجا استفاده از سلاحهاي ساده و پيش پا افتاده را آموزش ديده بودند تا به هر شكلي ممكن از ميهن خود دفاع كنند.
پدرم با يك تفنگ 106 در پليس راه مستقر شده بود. روز قبل از رفتن وقتي نيروي دشمن و وضعيت مردم خرمشهر را ديد مسائل را تحليل كرد, او كاملا به مسائل وقوف داشت.
مادر من يك زن عامي بود كه شايد به خاطر رسيدگي به امور ديگر بچهها از عهده تمام امور برنميآمد. برادر بزرگم علي نيز كه 5/18 سال داشت, در بيمارستان شهيد مصطفي خميني(ره) تهران به خاطر عملي انجام داده بستري بود. پس پدر تمام خانوادهام را به من سپرد. ما خانوادهاي بوديم با سنين بين 5/5 تا 5/18 ساله و همه آنها بنا به خواست پدر به من سپرده شدند.
او خداحافظي آخر را از تكتك اعضاي خانواده به عمل آورد و از ما خواست كه در خانه نمانيم و به مسجد جامع برويم, چون دشمن در حال پيشروي بود و ستون پنجم هم فعاليت ميكرد.
من و خواهرم در جنت آباد مستقر بوديم.شهدا را كه با وانت بردم. حال عجيبي داشتم به طوريكه هر لحظه منتظر يك اتفاق بودم. بعد از تحويل شهدا و حدود ساعت 14 به خرمشهر و مسجد جامع برگشتم. گوشهاي از مسجد را با چادر حائل بين نمازگزاران زن و مرد تبديل به اتاقي كوچك كرده بودند و با استقرار تخت, قفسه و دارو , مجروحين سرپايي را آنجا درمان ميكردند. با خانمهايي كه آنجا كمك ميكردند آشنا شدم و به كمك پرداختم.
بعد از برگشتن،شاهد تغيير رفتار خانمها با خود بودم. علتش را جويا شدم اما پاسخ درستي نگرفتم تا اينكه مرا از بلندگوي مسجد صدا كردند و گفتند كه يكي از اقوام شما مجروح شده. من به سمت گلزار شهدا، همان جنتآباد حركت كردم. به آنجا كه رسيدم از دور خواهر و برادر و مادرم را ديدم و فهميدم كه چه اتفاقي افتاده. چيزي را كه انتظارش را داشتم ولي نه به اين زودي.در تمام مسير تا جنتآباد توسلم به اهل بيت (ع) مخصوصاً حضرت زينب (س) بود. فقط از خدا ميخواستم كه اگر كسي از خانواده من شهيد شده به من صبر بدهد تا گريه و زاري من باعث تضعيف روحيه ديگران نشود.
تعدادي از نيروهايي كه همراه پدرم بودند به احترام او آمدند كه در مراسم تدفينش شركت كنند. وقتي مادرم شيون ميكرد ميديدم كه آنها منقلب ميشدند.
به مادرم گفتم كه گريه نكند, ولي او حق داشت چون همسر , ياور , سرپرست خانواده و پدر فرزندانش را از دست داده بود و از ته دل ناله ميكرد. به او نهيب زدم كه چرا گريه ميكني پدر آرزوي شهادت داشت، او به آرزوي خود رسيده, خون او از امام حسين (ع) كه رنگينتر نبود. او هميشه ميگفت جان من فداي امام حسين(ع) و راه او. با اين حرفها قانع نميشد تا اينكه گفتم اگر بخواهي گريه و زاري كني به تو اجازه نميدهم موقع تدفين پدر سرخاكش باشي. آن لحظه آرام شد ولي آتش دلش به اين راحتي سرد نميشد. به هر بهانه آه و ناله ميكرد.
پدرم را غسل و كفن كرده بودند كه من رفتم پيش او و با او از درد دلم سخن گفتم. وقتي بيرون آمدم خواهر و بردارانم اطراف من گرد آمدند، انگار منتظر بودند كسي به آنها بگويد كه پدر زنده است و خبر شهادت او دروغ بوده اما من گفتم كه نه ، پدر ما شهيد شده است.
موقع خاكسپاري، خودم رفتم داخل قبر و به كمك آنهايي كه شهدا را دفن ميكردند پدر را داخل قبر گذاشتم.
اوضاع جنتآباد به دليل نبود آب،كفن و بمباراني كه ميشد هر لحظه بحرانيتر ميشد و عملا كاري نميشد كرد، پس تصميم بر اين شد كه شهدا را از هرجايي كه جمعآوري ميكنند مستقيم ببرند خارج از شهر به بيمارستانهاي طالقاني، شركت نفت آبادن و در كل خارج از خرمشهر كه بيشترشان هم در آبادان دفن ميشدند.
بعد از آن من ديگر در مسجد جامع مستقر شدم كه پايگاهي براي همه نيروهاي نظامي و غيرنظامي شده بود. مركز تمام تصميمگيريها بود. هماهنگي نيروهايي كه قرار بود به خطوط اعزام شوند در مسجد جامع صورت ميگرفت. مواد غذايي ارسالي هم در مسجد جامع تخليه ميشد و فعاليت عمده امدادي در آنجا صورت ميگرفت. علاوه بر كار امداد, تمام كارهاي ديگر اعم از پخت غذا، نظافت سرويسهاي بهداشتي، نظافت مسجد، آرام كردن مردمي كه عزيزان خود را از دست داده بودند به عهده ما بود.
وقتي مجروحين را به مسجد ميآوردند مردم بيشتر وحشت ميكردند, بنابراين تصميم بر اين شد كه بخش امداد از مسجد به مطب يكي از پزشكان به نام دكتر شيباني كه روبروي مسجد بود انتقال داده شود. پزشكاني كه به طور داوطلب به مطب كه حالا ديگر شكل درمانگاه به خود گرفته بود ميآمدند يا همانجا مشغول به فعاليت بودند و يا به خط ديگري اعزام ميشدند.
من در امداد بودم تا درگيريها شدت پيدا كرد. با وجود نفوذ عراقيها در بسياري از مناطق با رفتن زنان به خط درگيري مخالفتهاي زيادي بود. به طور مثال از جمله مسائل پيش آمده اين بودكه عراقيها وقتي پيشروي كردند بيشتر مرزنشينها و روستاهاي اطراف عرب زبان بودند، محلهاي بود نزديك بندر خرمشهر به نام هيزان كه همگي عربنشين بودند. وقتي عراقيها وارد اين منطقه ميشوند، برعكس ادعايي كه ميكردند و اعراب ايران را برادر خود ميخواندند, تمام مردان و زنان را كه حاضر به ترك خانه و زندگي خود نشده بودند در يك جا جمع ميكنند،دست و پاي مردها را ميبندند و در حضور آنان به زنان هتك حرمت ميكنند به طوري كه وقتي نيروهاي خودي توانستند نيروهاي بعثي را عقب برانند زنان با التماس از آنان ميخواستند كه آنها را بكشند.
مسائلي از اين دست باعث شده بود رفتن زنان امدادگر به خطوط درگيري با مشكل مواجه شود و حساسيتهاي شديدي ايجاد كرده بود و ما هم كه ميدانستيم ميتوانيم حداقل جلوي خونريزي مدافعان را بگيريم اصرار به رفتن داشتيم. زيرا ميدانستيم بسياري از مدافعان نه بر اثر شدت جراحات, كه به خاطر خونريزي شديد شهيد ميشدند. اما با وجود تمام مخالفتها به هر ترتيب ممكن ما خود را به خطوط درگيري ميرسانديم.
اما از تاريخ 20 مهرماه به بعد شرايط طوري شد كه سختگيريها كمتر شد و ما تصميم گرفتيم در قالب يك تيم به خط برويم و مستقر شويم.
دكتر داروسازي بود از بهبهان به نام آقاي سعادت كه انسان معتقد،متدين و بسيار صبور و كم حرفي بود. من،دكتر سعادت، يك خواهر و برادر ديگر به سمت خطوط رفتيم.در مطب دكتر شيباني كه انبار مهمات بود كار با اسلحه و حتي چگونگي تعمير آن را آموخته بوديم. در آنجا در ازاي گرفتن شناسنامه، اسلحه به مدافعان تحويل ميداديم.
يك روحاني داشتيم كه از بروجرد به خرمشهر آمده بود به نام «شيخ شريف قنوتي» كه فرد بسيار فعالي بود و مرتب بين خطوط دريگري و مسجد جامع در حال رفت و آمد بود و خود شخصاً ميجنگيد.
شيخ شريف هميشه طرفدار خواهران بود و ميگفت: اگر خواهران به عنوان پشتيبان و كمك نباشند جنگيدن براي مردان سخت است. اگر حمايت زنان نباشد كاري از پيش نميرود.
شيخ شريف موافق ماندن ما در منطقه بود، ولي زماني اوضاع آنقدر بد شد كه او هم گفت خواهران بروند بهتر است و سعي فرماندهان براي راضي كردن زنان به بيرون رفتن از شهر باعث شد تا خواهران مستقر در مطب دكتر شيباني در وسط خيابان تحصن كردند و بعد از چند ساعت نشستن زير آفتاب سوزان و رگبار گلوله رضايت دادند كه ما در منطقه باقي بمانيم. تعداد ثابت خانمها بيش از پنج يا شش نفر نبود.
خانم زهره فرهادي كه بعدها مجروح شد و صباح وطنخواه هم مجروح شد، دو خواهر صباح بودند كه در بيمارستان طالقاني مستقر شدند، خانم مريم امجدي كه كتاب پوتينهاي مريم را به چاپ رساند، خانم اشرف فرهادي دختر عموي زهره , مهرانگيز دريانورد , بلقيس ملكيان و من از نيروهاي دائم و ثابت بوديم.
خانم عابدي در مكتب قرآن بود و همسرشان مربي ايدئولوژي ما بود. در مكتب قرآن به اتفاق دختران عضو مكتب در آنجا مانده بودند و دو تن از آنان به نامهاي شهناز حاجي شاه و شهناز محمدي در حين امدادرساني براثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسيدند.
مژده امباشي هم در خطوط درگيري رفت وآمد ميكرد و از 24 مهرماه كه خرمشهر به خونين شهر تبديل شد در حالي كه در آمبولانس مجروح به بيمارستان منتقل ميكردند در تله دشمن ميافتند و آنقدر به آنها شليك ميشود كه به جز خانم امباشي و يك نفر ديگر همگي به شهادت ميرسند.
بعد از اينكه عراقيها جلو ميآيند , شروع ميكنند به تير خلاص زدن، اما از آنجايي كه مغز راننده به سر و صورت مژده ميپاشد و سرتا پاي خودش هم تير و تركش بود بعثيها با اين فكر كه او مرده به او تيرخلاص نميزنند. بالاخره بعد از چند ساعت درگيري مدافعان, نيروهاي بعثي را عقب ميرانند و فقط دو نفر به نامهاي رضا ليامي و مژده امباشي را زنده به عقب ميآورند.
روز 20 مهر بود كه تيم ما با اسلحه به سمت بندر خرمشهر حركت كرد. عراقيها هم در بندر مستقر بودند و تقريباً تمام فضاي آنجا را در اختيار داشتند. محوطه وسيع بندر از يك طرف به اروند راه داشت و از طرف ديگر به شهر و سه درب بزرگ داشت. جايي كه ما مستقر شديم دو در بسيار بزرگ بود كه يك ستون قطور اين دو در را از هم جدا ميكرد كه يك در خط آهن بود و در ديگر، جاده آسفالته.
شايد به فاصله 500 متر خودروهايي كه وارد كشور شده بودند كنار هم رديف بودند و منتظر ترخيص كه صدام حمله را آغاز كرد و همه را بعثيها به غارت بردند و هرچه را نتوانستند آتش زدند.
ما قبل از آن روز هم به خط درگيري رفته بوديم و علاوه بر امداد و تداركات نظامي كه انجام ميداديم با دشمن درگير ميشديم و زماني كه نيروها ميخواستند جابجا شوند ما خط آتش باز ميكرديم.
اين بار با صحنه وحشتناكي روبرو بوديم چون در هر طرف بندر بعثيها بودند و هر آن احتمال داشت ما در كمين آنها گرفتار شويم.
شهيد اقاربپرست كه آنجا مستقر بود و نيروهايش را هدايت ميكرد وقتي ما دو دختر را ديد كه با نيروها آمديم، گفت: من اجازه نميدهم كه خواهران اينجا بمانند, زيرا احتمال اسارت خيلي زياد است كه ما مخالفت كرديم. من به او گفتم شما فرمانده من نيستي. مسوؤليت من با خودم است و شما هيچ مسوؤليتي در قبال من نداري.
از ساعت 10 كه رسيديم تا بعدازظهر با عراقيها درگير بوديم. گلولههاي آرپيجي ما تمام شدند. كنار ستوني كه بين دو در بود سنگري درست كرده بودند و تمام مهمات را در آن ريخته بودند. در آن سنگر يك سرباز ارتشي به من گفت كه براي او خط آتش باز كنم تا او فاصله در را طي كند تا به در ديگر برسد تا با تسلط بيشتر بتواند موضع مورد نظرش را بكوبد ولي از آنجايي كه آرپيجي دستش بود من به او گفتم كه شما شليك كن در اين فاصله من گلولهها را ميآورم. در فاصله بحث ما با استفاده از رگبار بچههاي ديگر خودم را به سنگر رساندم و داخل آن پرتاپ كردم او هم به تبع من آمد ولي در اين فاصله عراقيها يك آرپيجي به سمت ما شليك كردند.
متاسفانه اين برادر داشت فاصله در ديگر را طي ميكرد تا به محلي كه ميخواست برسد. يكي از تركشها به آرپيجي كه در دست داشت اصابت كرد و در دستش منفجر شد. وقتي نگاه كردم با صحنه پرتاب شدن تكههاي گوشت او به اطراف مواجه شدم. بالاتنه او تكه تكه شد. اين صحنه روي من خيلي تاثير بدي گذاشت به ويژه اينكه خود را مسوؤل شهادت او ميدانستم و تا مدتها از لحاظ روحي وضعيت نامناسبي داشتم.
نيروهاي عراقي چند برابر ما بودند، ما تقريبا 20 نفر بوديم و آنقدر در بندر دوندگي داشتيم كه در حين تمام شدن مهمات توان خود را هم از دست داده بوديم. در اين شرايط عراقيها خمپاره 60 روي سر ما ميريختند. آنقدر حجم آتش دشمن زياد بود كه حتي فكر چگونگي انتقال آن همه مهمات سنگين بود.
خمپاره 60 مثل خمپارهها و توپهاي ديگر صدا و زوزه ندارد و فقط موقع انفجار متوجه اصابتش ميشديم. يكي از نيروها كه روي ديوار بتني و بزرگ بندر مستقر شده بود تفنگ ژ- 3 خود را كه گلنگدنش گير كرده بود به من داد تا مشكل آن را رفع كنم. يك پايم را به عنوان ستون به ديوار تكيه دادم و اسلحه را روي پايم گذاشتم و در حال رفع اشكال تفنگ بودم كه به يكباره حس كردم چيزي محكم خورد به ستون فقراتم و من با صورت بر زمين خوردم و لرزش و ضعف شديدي را در هر دو پاي خود احساس كردم. در همان زمان دكتر سعادت هم كه براثر اصابت تركش به بازويش زخمي شده بود و بر اثر خونريزي زياد كاملا كم توان، از مصدوميت من اطلاع نداشت و وقتي مرا روي زمين ديد به اين گمان كه من در هنگام انفجار خمپاره دراز كشيدم تا مصدوم نشوم كنار من آمد و گفت: خواهر حسيني بازوي من تركش خورده. من هم به او گفتم كه زخمش را پانسمان ميكنم.
دستانم را روي زمين ستون كردم تا بتوانم بايستم ولي نميتوانستم، سنگين شده بودم ، گيج بودم، و كاملا مبهوت. به دكتر گفتم مثل اينكه ديوار خراب شده روي من ريخته نميتوانم بلند شوم در صورتي كه اينگونه نبود. دكتر نگاه كرد و گفت: كمرت خونريزي دارد. دست بردم به سمت كمرم و دستم در يك سوراخ گرم و خيس فرو رفت. دكتر از من خواست كه تكان نخورم چون ممكن بود به نخاعم آسيب برسد.
از تعداد 20 نفري كه در بندر بوديم سه نفر شهيد شدند و ديگران هم آسيبهاي شديد ديده بودند.
نيروها كشان كشان مرا بردند. در طي مسير خمپاره ديگري در نزديكي من منفجر شد و تركشي به دستم اصابت كرد و به خاطر شدت جراحات و خونريزي از حال رفتم تا زماني كه در بيمارستان به هوش آمدم به من گفتند كه از كمر به پايين حركتي ندارم،كليههايم 48 ساعت از كار افتاده بودند.
دو شب در بيمارستان شركت نفت بستري بودم تا زمانيكه دوستانم به عيادتم آمده بودند و مرا مرخص كردند. مرا به زحمت درون وانت گذاشتند و به مطب دكتر شيباني بردند. در آنجا پزشكان گفتند كه من مشكل نخاعي دارم و نبايد در منطقه باشم. از همانجا مرا ابتدا به ماهشهر و سپس شيراز منتقل كردند و به اين ترتيب روز 22 مهرماه از منطقه خارج شدم... .
زماني كه ازدواج كردم يكي از شرايطم زندگي در منطقه بود. ولي در زمان آزادي به علت بحراني بودن شرايط منطقه و اينكه تمام نيروهاي غيرنظامي منطقه را تخليه كردند و من هم كه فرزند اولم را باردار بودم مجبور شدم به تهران عزيمت كنم و تا زمان آزادسازي خرمشهر در تهران بودم. روز آزادسازي خرمشهر روز بزرگي براي همه ايرانيان بود ولي از ارزش بالاتري براي خرمشهريها برخوردار بود، بعد از 20 ماه شهرشان دوباره آزاد شده بود.
مسئله سقوط خرمشهر نه تنها باعث از بين رفتن همه چيز ما در آن شهر شد بلكه روي عزت نفس ما هم تاثير منفي گذاشت. زيرا جنگ زدهها وقتي وارد شهرهاي ديگر ميشدند مورد اذيت و آزار قرار ميگرفتند كه شما ناتوان در حفظ شهرتان بوديد ,حضور شما باعث گراني شده و ... . اين به خاطر ناآگاهي مردم از وضعيت خرمشهر و خيانتهايي بود كه به نظام جمهوري اسلامي ميشد و اجازه نميدادند اخبار جنگ به نقاط ديگر كشور برسد و تمام اين مسائل روحيه مردم را دچار آسيبهاي جدي كرده بود اما هنگامي كه اعلام شد خرمشهر آزاد شد , مردم خرمشهر در بين تمام ايرانيان شادترين بودند.
سال 1368 بعد از پذيرش قطعنامه اعلام كردند تمام كساني كه حتي در مناطق مسكوني مجروح شدهاند به منظور گرفتن غرامت از عراق براي تشكيل پرونده اقدام كنند. من هم مثل ديگران پرونده تشكيل دادم، اما هرگز پيگيري نكردم و هميشه تمام هزينههاي درمان را خودم تقبل كردم. تا اين كه در سال 80 وضعيت مالي و شرايط جسماني من طوري شد كه به اصرار دوستان در بنياد جانبازان تشكيل پرونده دادم و فقط به خاطر تركشي كه در كنار نخاع دارم 30 درصد جانبازي گرفتم و به اين ترتيب در بيمارستان ساسان تحت كنترل پزشكي هستم.
در كميسيون از مشكلات فيزيكي ديگر خود همچون آلرژي شديد كه بر اثر استنشاق غيرمستقيم گازهاي شيميايي در سالهاي 64 و 65 در آبادان به آن مبتلا شدهام و نيز موج گرفتگي، سخني نگفتم. در حال حاضر پزشكان استراحت مطلق براي من تجويز كردهاند و مرا از هرگونه ناراحتي و هيجان حتي گوش دادن به اخبار منع كردهاند.
اميدوارم مسئله خرمشهر محدود به سوم خرداد و هفته دفاع مقدس نباشد. چند سال است كه از آزادسازي خرمشهر ميگذرد؟ شايد به ظاهر كمي وضعيت شهر بهتر شده و تغيير كرده باشد اما از لحاظ مسائل معيشتي، اجتماعي و اقتصادي متاسفانه وضعيت خرمشهر بحراني است.
چند سال ديگر بايد بگذرد تا نخلستانهاي خرمشهر آباد شود؟ زمينهاي كشاورزي احيا گردند؟
مردم خرمشهر از آب آلودهاي كه مصرف ميكنند در رنجند.
هنوز مردم در منازلشان لولهكشي گاز ندارند و اين در حاليست كه خوزستان سرشار از گاز است.
بيكاري باعث شده جوانان وقت خود را به بطالت بگذرانند و به سوي انجام امور نادرست جذب شوند.
نااميدي در چهره بسياري از جوانان آن ديار موج ميزند و نااميدي از آينده آنها را به انحراف ميكشاند.
منبع:سايت ساجد
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}