اعجاز امامت

نويسنده:داستان عارفان
منبع:کاظم مقدم
نوفل گفت : امام رضا عليه السلام از ماءمون اجازت خواست كه دارو مي خورم و به چشمه آب گرم مي روم . مرا هفت روز معاف دار و رسولان تو به من نيايند. ماءمون وي را اجازت داد. امام رضا عليه السلام به سرچشمه رفت و آنجا خيمه زد. ماءمون روز مي شمرد. روز هشتم برنشست و به سر چشمه رفت . امام رضا عليه السلام آنجا بود. وي را پرسيد و باز آمد. بسي بر نيامد كه از مدينه پيكي رسيد كه امام رضا عليه السلام در فلان روز به اينجا رسيد و از اينجا به مكه شد. عامل مكه نيز نامه نوشت كه امام رضا عليه السلام اينجاست . همين ساعت كه رسيد من تو را اعلام كردم . ماءمون نامه ها بديد، تعجب كرد. برخاست و پيش امام رضا عليه السلام رفت و گفت : از من درخواستي كه دارو مي خورم و به آب گرم مي روم به مدينه و مكه شدي ؟! حق تعالي تو را علمي عظيم داده است ، من برادر و پسر عم توام ؛ از آن حرفي به من آموز كه بدان نفع گيرم . امام رضا عليه السلام گفت : اگر من خضر بودمي بدان قادر نبودمي. ماءمون ملعون بخنديد و گفت : به خداي كه رفتي و باز آمدي و تو حجت خدايي و ولي اين امت.