نویسنده: محسن حبیبی




 

 

"از لای برگ‌های پاپیتال، فانوسی خیابان سنگفرش را که تا دم در می‌رفت روشن کرده بود. آب حوض تکان نمی‌‌خورد، درخت‌های تیره فام کهنسال در تاریکی این اول شب ملایم و نمناک بهار به هم پیچیده، خاموش و فرمانبردار به نظر می‌آمدند.»" (شب‌های ورامین - سایه روشن؛ همچنین هدایت، ص 383). تأکید بر تیره فام بودن درختان کهنسال شهر را تاریک و بی‌رنگ می‌نمایاند و ذهنیتی از فضا را در ذهن بیننده و خواننده ایجاد می‌کند. گیاه، چراغ و سنگفرش، همه از تظاهر شهر نوپردازی شده‌اند که بی‌رنگ و خاموش به نظر می‌آیند. یا در داستانی دیگر: "هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشه‌های پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانه‌ی همسایه دیده می‌شد که یک ورقه برف رویش نشسته بود... سید خانم امروز توی برف و سرما از پاچنار عصا زنان آمده بود، سراغ خانه بهرام را می‌گرفت تا برود از حلوی مرده بخورد." (گرداب - سه قطره خون، صص 24 تا 31).
شهر نوپرداز کماکان سرد است و تیره و تار. "در خیابان اسلامبول، نور سفید رنگ‏پریده‌ی چراغ‌های برق، آسمان را تاریک‌تر جلوه می‌داد. ابرهای سفید و کبود در آسمان پراکنده بودند و سوز سردی، بینی و برگه‌ی گوش مرا می‌خراشاند." (بزرگ علوی، چشم‌هایش، ص 68).
به نظر می‌رسد اگر بنا باشد متناظر با هر مقطع تاریخی، رنگی در نظر گرفت، این دوران را می‌توان بیشتر به رنگ خاکستری منسوب دانست. (1) خاکستری رنگ سایه‌هاست. رنگ ایهام است و ابهام. رنگ ابر است و مه. نه سفید است و نه سیاه، هم سفید است و هم سیاه. رنگی است که نه تداعی‏کننده‌ی گذشته است و نه آینده و هم در گذشته است و هم آینده. خاکستری رنگی است که در عین سادگی، رازآلود است. چون خاکستر است که در خود از آتشی پرحرارت حکایت می‌کند که اکنون به سردی گراییده است. خاکستری رنگ کوبیسم است. رنگ سیمان و معماری مدرن. از این روی در توصیف شهر تهران در نوشته‌های مختلفی به حضور سایه‌ها، مه و سه رنگ، سفید، سیاه و خاکستری تأکید شده است. موارد زیر همگی از داستان بوف کور (صادق هدایت) استخراج شده‌اند:
"در کوچه‌های خلوت افتادم، سر راهم خانه‌های خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجیب و غریب: مکعب، منشور، مخروطی با دریچه‌های کوتاه و تاریک دیده می‌شد." (بوف کور، ص 67).
"اینجا گوشه‌ی اتاقم وقتی که چشمهایم را به هم می‌گذارم سایه‌های محو و مخلوط شهر: آنچه که در من تأثیر کرده با کوشک‌ها، مسجدها و باغ‌هایش همه جلو چشمم مجسم می‌شود." (همان، ص 49).
«از دریچه‌ی اتاقم به بیرون نگاه کردم، یک درخت سیاه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند، پیدا بود - سایه‌های تاریک، درهم مخلوط شده بودند. حس می‌کردم که همه چیز تهی و موقت است. آسمان سیاه و قیراندود مانند چادر کهنه‌ی سیاهی بود که به وسیله‌ی ستاره‌های بیشمار درخشان سوراخ سوراخ شده باشند.»" (همان، ص 80).
"شب آخری که مثل هر شب به گردش رفتم، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ‌ها و بی‌حیایی خطوط اشیا می‌کاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس می‌کردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می‌شست. در این شب آنچه نباید بشود، شد - من بی‌اراده پرسه می‌زدم ولی در این ساعت‌های تنهایی، در این دقیقه‌ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت‌تر از همیشه صورت هول و محو مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بی‌حرکت و بی‌حالتش مثل نقاشی‌های روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود. وقتی که برگشتم گمان می‌کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، به طوری که درست جلو پایم را نمی‌دیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه‌ام رسیدم.." (همان، صص 20 و 21).
شهر نوپرداز مکانی می‌شود برای پرسه‌زدن، امری که در شهر ماقبل مدرن واقعه‌ای نادر بود، بن‌مایه شهر نوپرداز می‌شود، پرسه‌زنی بی‌اراده که نشان از تنهایی فرد مدرن دارد. هدایت در داستان گرداب نیز نمونه‌ای از فضاسازی را بدین شکل مطرح می‌کند:
"هوا ابر بود، بخار کمرنگی روی شیشه‌های پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانه همسایه دیده می‌شد که یک ورقه برف رویش نشسته بود... سید خانم امروز توی برف و سرما از پاچنار عصا زنان آمده بود، سراغ خانه بهرام را می‌گرفت تا برود از حوای مرده بخورد." (گرداب - سه قطره خون، صص 24 تا 31). شهر کماکان خاکستری است و بی‌رنگ، که می‌تواند حکایت از زندگی شهری آن دوران نیز داشته باشد.
داستان "دُن ژوان کرج" هدایت نیز نمونه‌ای از دیگر از فضاهای شهر نوپرداز را عرضه می‌کند، شهری با نظم مدرن و مفهومی از "فوردیسم". حسن با زنی متجدد آشنا شده است و در تلاش است تا خود را با او همگام کند. اما در نهایت تلاش او بی‌نتیجه می‌ماند و در سفری که حسن ترتیب داده است تا به کرج بروند، دخترک با مرد دیگری آشنا می‌شود و حسن را ترک می‌کند. فضای داستان شهری نوپرداز را نشان می‌دهد: "... خانم مثل نازنین صنم توی کتاب بود. لاغر، کوتاه... لباسش از روی آخرین مد پاریس بود. همین که خانم اتومبیل فورد کهنه را دید وحشت کرد و گفت: من به خیالم اتومبیل شخصیس. من تا حالا با اتومبیل کرایه سفر نکرده بودم. بالاخره سوار شدیم و اتومبیل به طرف نهر کرج روانه شد... جلو مهمانخانه‌ی "عصر جدید" پیاده شدیم... مهمانخانه ظاهراً عبارت بود از یک باغچه‌ی گر گرفته، با درخت‌های تبریزی دراز سفید و یک ایوان دراز که یک رج اطاق سفید کرده‌ی متحدالشکل داشت، مثل اینکه از توی کارخانه فورد درآمده باشد." (دن ژوان کرج - سگ ولگرد، صص 39 و 40). لباس و آرایش زن، رفتار او، حضور اتومبیل فورد و اتاق‌های یک شکل آن، نام مهمانخانه و ... همه و همه عناصر جدیدی هستند از فرد و شهر نوپرداز، همه حکایت از روابط و ارزش‌های جدید در زندگی شهری که آن نیز خود نو است دارند. و باز رنگ شهر و مکان، خاکستری است. "باغچه گر گرفته، سپیدارها و اتاق‌های ردیفی سفید." رنگ شهر، رنگ شهر نوپرداز است.
صدای شهر، همهمه‌ی آن و سکوت آن، نیز در شهر نوپرداز متفاوت می‌شود، این بار علاوه بر صداهایی که از شهر ماقبل مدرن شنیده می‌شود، هیاهوی شهر نوپرداز نیز رخ می‌نماید: "در همین وقت صدای اذان بلند شد... صدای ناله‌ی سگی از لابه‌لای اذان صبح شنیده می‌شد... در این وقت صدای یک دسته گزمه‌ی مست از توی کوچه بلند شد که می‌گشتند و شوخی‌های هرزه با هم می‌کردند. بعد دسته جمعی زدند زیر آواز و ... " (بوف کور، صص 80 و 81).
افزون می‌شود بر این هنگامه، هیاهوی عبور اتومبیل‌ها و اتوبوس‌ها، درشکه‌ها و گاری‌ها. گذشته و آینده در شهر نوپرداز حضور دارند و هر یک ساز خود را می‌زنند و نغمه‌ی خود را سر می‌دهند. به همان اندازه که صدای اذان فرد مدرن را به خود می‌خواند، گسست از گذشته و انقطاع با آن، رفتارهای شهری تازه‌ای را سبب می‌شوند.
شهر نوپرداز حواس پنجگانه‌ی فرد را به خود معطوف می‌کند، از زبری و نرمی راه و در و دیوار تا چم و خم کوچه‌های قدیمی و راست و مستقیم بودن خیابان‌های جدید، از نرمی خطوط طبیعی تا راست‏گوشه بودن و مکعب بودن ساختمان‌های جدید، از صدا تا زنگ، تا طعم و بوی شهر، همه دگرگون می‌شوند.
"... خانه‌ی آنها عبارت بود از دو دست ساختمان که یکی از آنها قدیمی و دیگری کوشک دو مرتبه‌ی زیبایی بود که خود فریدون ساخته بود و فرنگیس هر دو این خانه‌ها را سرو صورت پاکیزه و آبرومندی داده بود. وارد باغ که می‌شدند بوی گل در هوا پیچیده بود، سبزه ها تر و تازه، همه جا شسته و روفته و پاپیتال روی دیوارها خزیده بود." (شب‌های ورامین - سایه روشن؛ همچنین هدایت، ص 385).
خانه و شهر همه‌ی حواس را به خود معطوف کرده است و گذشته و آینده، نو و کهنه را همنشین ساخته و باز: "اگر می‌توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتماً در زندگی من آرامشی تولید می‌شد. ولی افسوس به جز خاشاک و شن داغ و استخوان‏دنده‌ی اسب و سگی که روی خاکروبه‌ها بو می‌کشید چیز دیگری نبود." (بوف کور، ص 20) حضور خاکروبه و استخوان در فضا، بوی این فضا را در هوا می‌پراکند. این بار شهر نوپرداز در گسترش خود و در عبور از خندق شهر (تهران) تعریف می‌شود، بوی ناخوش شهر تعریف می‌شود.
در توصیف دیگری که هدایت از ورامین ارائه می‌کند، برخلاف رایحه‌ای از گل و سبزه که در داستان "شب‌های ورامین" آمده است، در داستان "سگ ولگرد" به حضور زباله در یکی از کوچه‌های نزدیک به میدان ورامین اشاره می‌شود." سرپیچ کوچه، دست راست جایی را سراغ کرده بود که آشغال و زبیل در آنجا خالی می‌کردند و در زبیل بعضی تکه‌های خوشمزه مثل استخوان، چربی، پوست، کله‌ی ماهی و خیلی خوراکی‌های دیگر که او نمی‌توانست تشخیص بدهد پیدا می‌شد. و بعد هم باقی روز را جلو قصابی و نانوایی می‌گذرانید." (سگ ولگرد - سگ ولگرد؛ همچنین هدایت، ص 291).
شهر نوپرداز بی‌هیچ قصد از پیش اندیشیده شده‌ای، ساکن شهر را درگیر خود می‌کند، او را در فضاهای خود می‌گرداند و از او رفتارهایی تازه را طلب می‌کند، رفتارهایی که در بسیاری موارد هنجارشکنانه به نظر می‌رسند. هر خشتی از شهر که فرو می‌ریزد، صدای فروریختن باورها و هنجارهای کهن شنیده می‌شود و هر بنایی که بالا می‌رود و خیابان تازه‌ای که کشیده می‌شود، رفتارها و کردارهای جدیدی را تحمیل می‌کند. به همان اندازه که رنگ شهر تغییر می‌کند، زندگی شهری رنگ می‌گیرد و به همان شدتی که صدای شهر دگرگون می‌شود، طعم و بوی شهر دگردیسی می‌یابد. شهر نوپرداز در ذهن "فرد مدرن"، نویسندگان و داستان‏سرایان این عصر، حضور پیدا می‌کند و اینان آن را در همه‌ی ابعادش به نظاره می‌نشینند و باز تعریف می‌کنند. شهر نوپرداز داستان نوشته شده‌ای است که نویسنده در میانه نیست و هر کس آن را به گونه‌ای خاص باز می‌خواند، گو اینکه مضمون اصلی داستان خود را تحمیل می‌کند.

پی‌نوشت‌:

1. "خاکستری نه دارای رنگ است، نه تیره است و نه روشن. خاکستری خنثی است، نه ذهنی است، نه عینی، نه درونی است، نه برونی، نه اضطراب آفرین است و نه آرام‌بخش. خاکستری فاقد حیطه و قلمرو بوده و فقط یک مرز است، مرزی مانند "سرزمین هیچ کس"، در حکم یک منطقه غیرنظامی میان مناطق متضاد دو طرف. خاکستری همچون خفاش با جذب قدرت، رنگ‌های متضاد را وادار به سازش می‌کند؛ تا بدین وسیله برای خود زندگی بیافریند. کنتراست (تباین) تیره - روشن را تنها در زنجیره سیاه، سفید و خاکستری می‌توان دید. زمینه خاکستری بین سیاه و سفید گسترده است. درست همچنان که دنیای رنگ‌ها مابین روشنایی و تاریکی تلألو می‌کند." (سید صدر، سیدابوالقاسم (1386)، معماری، رنگ و انسان، آثار اندیشه، تهران : صص 261 - 196).

منبع مقاله :
حبیبی، سیدمحسن؛ (1391)، قصه‌ی شهر؛ تهران، نماد شهر نوپرداز ایرانی، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم