بررسي ضرورت و ماهيت جنبش نرم افزاري(حجت الاسلام پیروزمند)

منبع:http://modern3.blogfa.com
ابتدا در خصوص چيستي و چرايي اين جنبش، مطالب بيشتري در اختيار شما قرار مي گيرد ودر صورت امكان، به مباني نيز اشارتي خواهد شد. لذا در آغاز به صورت خلاصه، به «چرايي» اين جنبش، در قالب يك تحليل تاريخي، پرداخته مي شود و سپس تعريف دقيق تري از آن، ارائه مي گردد.
«جنبش نرم افزاري» بمعناي جنبش توليد علم است. اما چرا به جاي «جنبش توليد علم»، به آن جنبش «نرم افزاري»، اطلاق مي شود؟ آيا اين مقوله، تنها به توليد «علم»، محدود است؟ اينها، سؤالاتي است كه پس از تحليل تاريخي به آن پاسخ دقيق تري داده مي شود.
اگر از «جنبش نرم افزاري» به «جنبش توليد علم»، تعبير مي شود به معني آن است كه تحصيل كردگان، محققان و نخبگان جامعه، نبايد صرفاً وارد كننده و مصرف كننده علوم ديگران باشند. لذا بايد تدبيري در اين خصوص، انديشيده شود. اصلاً مصرف كننده بودن در علوم دانشگاهي، به معناي ترجمه كتب ديگران و ارائه آن به عنوان مسائل علمي وجديد است. اين مسئله درباره حوزويان نيز صدق مي كند. چه اينكه در حوزه هاي مقدس علميه، اگر صرفاً به دريافت مفاهيم اسلاف گذشته وانتقال آن به نسلهاي بعد اكتفا شود، به معناي مصرف كننده بودن و استفاده از ذخيره هاي قبلي است؛ گرچه اين كار نيز بايد صورت گيرد و به آن اهتمام ورزيده شود. بخصوص در گذشته، در حوزه علميّه شيعه تلاشهاي خالصانه، عالمانه و مستمرّي براي فهم، احياء و ترويج فرهنگ ناب اسلام، صورت گرفته است كه قطعاً دقت نظرهاي آنان، ستودني و قابل استفاده است. البته اين سخن بدين معنا نيست كه گذشتگان ، حرف اول و آخر را زده اند ما رسالتي جز انتقال آن معارف به نسلهاي بعد نداريم. چون اين سخن به معناي خاموشي «نهضت توليد علم» در حوزه است. اگر از اين جنبش در حوزه هاي علميه نيز ياد مي شود بدين معناست كه علاوه بر حفظ دستاوردهاي علمي گذشته، مي توان دستاوردهاي علمي جديدي را متناسب با نيازهاي عصر خويش، دنبال نمود.

تبيين ضرورت (چرائي) جنبش، از طريق تحليل تاريخي

گذشته از اين تعريف اجمالي در خصوص "جنبش نرم افزاري" براي آنكه پاسخ روشن تري به «چرايي» اين بحث، داده شود يا به عبارت ديگر نيازمندي و ضرورت اين موضوع در اين مقطع تاريخي و رابطه آن با انقلاب اسلامي تبيين گردد، ضروري است به يك تحليل تاريخي از سده هاي گذشته پرداخته شود. اين تحليل در چند مقطع كه مربوط به موضوع بحث ماست، بيان خواهد شد.
البته اين مقاطع تاريخي، كاملاً خط كشي شده نيست، زيرا تحولات علمي، قابل مرزبندي به روز و ساعت نمي باشد. اصولاً تحولات علمي در ظرف تاريخي، بصورت طيف و جرياني است كه از يك نقطه آغاز شده و سپس قوت مي گيرد. به بيان ديگر اين امر، در يك فرآيند اتفاق مي افتد. اما اجمالاً براي راحتتر شدن گفتگو پيرامون اين بحث براي آن مرز تاريخي، قرار مي دهيم وآنرا در چند مقطع بيان مي كنيم:
1 ـ از رنسانس تا قبل از انقلاب مبارك اسلامي
2 ـ از پيروزي انقلاب تا پايان جنگ در سال 1368
3 ـ از سال 68 تا 1374
4ـ از سال 1374 تا سال 1381
5 ـ از سال 81 به بعد
مقطع اول (از رنسانس تا قبل از انقلاب اسلامي و عدم انفكاك علوم ديني از تجربي)
دليل توجه به مقطع قبل از انقلاب، بدان علت است كه براي تحليل تحولات علمي درون كشور، آشنايي با محيطي كه صدها سال بر جامعه ما تأثير گذار بوده است امري ضروري است. در حقيقت به دليل آنكه شرايط داخلي جامعه (بويژه قبل از انقلاب) به ميزان زيادي از شرايط جهاني تأثير پذيرفته است لذا براي درك شرايط بايد جامعه جهاني را بيشتر شناخت. در سده هاي قبل از رنسانس، كليسا بر جامعه، حكومت مي كرد. در ابتدا تفكيكي بين علوم جديد و قديم يا علوم ديني وتجربي، وجود نداشت. كليه علوم،در دل كليسا تعريف و همه علوم بايد به علم اعلي و مبدأ الهي، متصل مي شد. به همين دليل موافقت يا عدم مخالفت علوم آن عصر بايد بر اساس اعتقادات مسيحي به اثبات مي رسيدتا مورد قبول واقع شود. و اين امر ناشي از سيطره سياسي كليساي كاتوليك و نگرش علم شناسي بر جامعه آن زمان بود كه اصولاً علم بايد با علم اعلي يا متافيزيك ، ارتباط داشته باشد. اين روند تا مقطعي ادامه يافت كه از قرن 17 شروع مي شود و در قرن 19 به اوج خود مي رسد. از اين دوران، به «رنسانس» يا عصر روشنگري ياد مي شود. در اين زمان به تدريج جامعه علمي ، خود را از سيطره كليسا و جامعه مذهبي خارج كرد. البته اين حركت در ابتدا به هيچ وجه درصدد دين گريزي نبود. بانيان اوليه عصر روشنگري، افراد موحدي چون نيوتون و .. بودند و شايد بعد مذهبي و معنوي آنان بر بعد علمي ايشان غلبه داشت. اما اين جنبه مورد توجه ما نيست. آنچه مهم است اتفاقاتي است كه در اين زمان رخ داده و مبدأ حركاتي شده است . از اتفاقاتي كه در اين مقطع رخ داد فروپاشي اقتدار سياسي كليسا وتغيير نگرش علم شناسي در آن زمان بود. علت فروپاشي اين اقتدار، مبتني بر شكل گيري فلسفه هاي جديد بود.

تكيه بر «عقل خود بنياد جمعي» شاخصه مهم رنسانس علمي

به عبارت ديگر عقل گرايي و انديشه مبتني بر آن، جاي «دين محوري» را و خود اتكائي بشر، جاي وابستگي بشر به دين را و اينكه تعاليم الهي بايد وضع معشيت را تعيين كند گرفت. «اومانيسم». مبدأ خود اتكايي بشر شد و او احساس كرد اولاً با كمك عقل خويش قادر است به بسياري از مسائل پاسخ گويد. او به اين نتيجه رسيده بود كه قبلاً به ظرفيت بهره گيري از عقل به اندازه كافي توجه نشده است و از ديگر سو بشر بايست در اين عقل ورزي، مستقل باشد.
زيرا انسان يك موجود خود اتكاست. اين امر، تا دوران مدرن، كاملاً به اوج خود رسيد و تفكر تكيه بر«عقل خود بنياد جمعي»، غلبه پيدا كرد و توانست پشتوانه فكري علم جديد را به وجود آورد.
اولاً ـ عقل، «خود بنياد»، مستقل و خود جوش است و مي تواند بدون وابستگي به منبعي ديگر، مسائل خود را حل نمايد.
ثانياً «جمعي» است لذا بايد افكار بشري را با هم جمع كرد تا بتوان طرحي نو درانداخت. صورت شكل گيري و تئوريزه شده اين نگرش باعث شد رفته رفته مشروعيت كليسا در سلطه بر جامعه علمي، مورد ترديد جدّي قرار گيرد و به تدريج منزوي شود. اين حركت حتي باعث ايجاد يك نوگرايي در جامعه مذهبي مسيحيت گرديد. بدين ترتيب گرايشهاي پروتستان، به عنوان رقيب تفكرات سنتي كاتوليك، پا به ميدان گذاشت؛ گرايشاتي كه سعي مي كرد همنوائي بيشتري با اين نوع تحولات، داشته باشد. البته اين بخش را مي توان با وضعيت فعلي جامعه خويش نيز تطبيق داد وگفتمانهايي كه بين نخبگان زمان ما وجود دارد و برخي مبتني بر همان تجربه حاكميت مسيحيت است مشاهده نمود؛ يعني همان اعتراضات و انتقاداتي كه به جامعه مسيحيت وارد مي شد در زمان ما به حوزه هاي علميه و روحانيت شيعه، وارد مي شود. گرچه اين نوع رفتارها در زمان كنوني، امري قابل تأمل است. چون بسياري از انحرافات در تحليل ها همواره ناشي از بي توجهي به تفاوتهاي جامعه مسيحي و جامعه شيعي است.

جايگزيني انديشه سكولار بجاي انديشه ديني

در هر حال در اين مقطع، اقتدار سياسي فرو ريخت و علم شناسي جديدي (كه معيار علميّت نظريه هاي علمي را در اتصال به مبدأ اعلي نمي دانست) پا به عرصه ظهور گذاشت. در واقع انديشه سكولار، جايگزين انديشه ديني شد. «سكولاريزم» بمعني كنار گذاشتن دين يا به عبارت ديگر، عدم لزوم دخالت دين ـ و نه ضديّت با آن ـ در عرصه عيني است. اين انديشه در جامعه علمي، كاملاً ريشه دواند و مدعي بود، ضرورتي ندارد تحولات علمي، ربطي به دين داشته باشد بلكه همين اندازه كه به عقل و تجربه بشر مربوط است كافي است. چون بشر متكي بر عقل و تجربه، مي تواند نيازهاي خود را شناسائي و مرتفع سازد. اين علم شناسايي، مبدأ ظهور علوم جديد گرديد. ظرفيت فكري بشر، مانند فنري كه متراكم شده باشد آزاد شد و به همين دليل است كه در قرن نوزدهم، مي توان هر 20 سال يكبار شاهد يك تغيير مقياس در تكنولوژي بود. در حال حاضر، عصر تكنولوژي 20 ساله است. مثلاً عمر صنعت نساجي، تنها 20 سال است و بعد از آن، صنعت نساجي پيشين نمي تواند از قدرت رقابت در عرصه جهاني برخوردار باشدو عملاً باعث ايجاد ضرر مي گردد. زيرا مطمئناً تا 20 سال ديگر سبك تكنولوژي تغيير مي كند. اين امر، محصول همين حركت است. اين اتفاق در غرب رخ داد. اما بايد بدانيم به موازات اين تغييرات، چه اتفاقي افتاده است؟ اين در حالي است كه در جامعه ايران، ريشه يك جامعه شيعي و كاملاً مذهبي با آداب و رسوم محلّي، وجود داشته و دارد.

ورود علوم جديد به ايران، آغاز جدائي «حوزه از دانشگاه»

به تدريج مسئله تجدّد و تجدد خواهي در جامعه ايران از دوران قاجار آغاز شد. «دارالفنون» در اين زمان تأسيس گرديد و دانشگاهها به عنوان نهادهاي تعليم دهنده و توليد كننده علم كه از چنين خاستگاهي برخوردار بودند شروع به ريشه دواندن كردند. اين مسئله باعث شد، روحانيت شيعه بعد از دوران صفويه نسبت به نفوذ سياسي، كاملاً در محدويت قرار گيرد. اين محدويت، با ورود موج تجددخواهي در جامعه، خصوصاً با نهادينه شدن دانشگاهها، شكل علمي بخود گرفت وباعث شد عملاً به صورت نوشته يا نانوشته بين حوزه هاي علميه و دانشگاهها نوعي تقسيم مسئوليت و جدايي به وجود آيد. در حوزه هاي علميّه گذشته ، علوم جديد مانند رياضيات و نجوم وجود داشت. اما با آمدن دانشگاهها، اين نوع علوم، به تدريج از حوزه ها رخت بربست وحوزه هاي علميه، تنها مسئول پاسخگويي به نيازهاي شرعي وحل مسائل اعتقادي و فردي مردم شدند. به تبع پاي حوزه، از مسائل سياسي ـ اجتماعي ، قطع شد؛ از نظر علمي نيز رابطه آنان با مسائل اجتماعي و علوم نيز از بين رفت و دانشگاه، به نهادي پاسخ دهنده به همه نيازهاي كارشناسي و تخصصي جامعه بدل گرديد.
بنابراين همان تفكيكي كه در رفتار سياسي و در انديشه مسيحيت، در دوران رنسانس اتفاق افتاد و كليسا در پاسخگويي به نيازهاي معنوي مردم، محدود شد، به نوعي در جامعه ايران نيز اين انفكاك رخ داد. علت هم اين بود كه سير علوم جديد به سرعت جاي خود را باز كرد. البته ما تحولات تاريخي را از موضع بحث خود يعني ـ تحولات علمي ـ آن مورد بررسي قرار مي دهيم و جنبه هاي ديگر، مورد نظر نيست.

مقطع دوم (از پيروزي انقلاب تا پايان جنگ در سال 68)

به هر حال اين پديده مهم ، روي داد و مردم براي تحقق آرمانهاي خويش، نظام سياسي جامعه ايران را متحول ساختند. اين تحول در نظام سياسي، با محوريّت دين و آرمانهاي ديني صورت گرفت و باعث شد روحانيت و حوزه هاي علميّه نسبت به گذشته، از جايگاه ممتازي برخوردار شوند. در واقع انزواي سياسي دين و روحانيت، به اقتدار سياسي تبديل شد و ايشان توانستند، قدرت را به دست گيرند. اكنون پرسش مهم اين بود كه اقتدار سياسي ، چه ارمغاني را به بار خواهد آورد؟ آيا عدالت اجتماعي تحقق پيداخواهد كرد؟ آيا فاصله فقير وغني كم خواهد شد؟ آيا توسعه يافتگي به شكل صحيح در جامعه تحقق خواهد يافت؟ و ...
مدت زيادي از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد. دوران جنگ، شرايط خاص خود را داشت. طبعاًمسئله اصلي كشور، حفظ مرزهاي جغرافيايي و بيرون راندن دشمن بود كه بحمد الله با سرافرازي، اين مسئله به پايان رسيد. لذا در اين برهه، به دليل جنگ بسياري از مسائل، تحت الشعاع قرار گرفت. همه توجهات به اين نكته بود كه پيروزي چگونه اتفاق مي افتد؟ مردم را چگونه بايد راضي نگه داشت تا اين فشارها را بهتر و راحتتر تحمل كنند؟ ازاينرو به مسائل جدي تر و عميقتر، فرصت فكر كردن داده نشد.

مقطع سوم (دوران بازسازي وچالش فرهنگ سياسي ـ اقتصادي در جامعه)

در سال 68 دوران بازسازي، آغاز شد. بر اثر جنگ، ويرانيهايي به بار آمد و لطمه هاي اقتصادي فراواني وارد و زير ساختهاي كشور تخريب شده بود كه البته همگي آنها نياز به بازسازي داشت. به همين دليل، سازندگي توسعه اقتصادي، محور قرار گرفت. در اينجا يك سئوال مطرح شد كه بعدها به تدريج برجسته تر گرديد به اينكه «توسعه اقتصادي» با چه روش، مكانيزم و هزينه اي بايد انجام شود؟ تبعاً مسئولين نظام اسلامي در اين زمان، با يك نيمه ويرانه و منابع محدودي روبرو بودند و بايد تصميم مي گرفتند از ظرفيتهاي موجود علمي و مقدورات مادي موجود استفاده نمايند. اين كار نيز انجام شد و بدين ترتيب، الگوهاي اقتصادي جامعه سرمايه داري به تدريج وارد جامعه گرديد. علت آن نيز روشن بود؛ زيرا وقتي گردش سرمايه عظيمي در جامعه صورت مي گيرد بدون نظم و برنامه نمي توان اين كار را انجام داد. بلكه بايد كارشناسانه، تصميم گرفت كه منابع مالي از كجا تأمين و چگونه هزينه شود؟ به اين سؤالات بايد به صورت اقتصادي پاسخ داده مي شد. در عين حال يك روحاني يا مسئول ارشد نظام نيز نمي توانست اين محاسبات را انجام دهد. چون اين مسئله مربوط به بدنه كارشناسي نظام مي شد و اين بدنه نيز متصل به علومي بود كه بصورت وارداتي، در اختيار برنامه ريزان قرار داشت.
بدين ترتيب، پس از مدتي، آثار سوء فرهنگي در جامعه نمايان و عملاً در اين مقطع، مسئله «تهاجم فرهنگي»، مطرح گرديد. در مواجهه و مقابله با پياده شدن الگوهاي سرمايه داري، به تدريج فرهنگ اقتصادي جامعه، مورد چالش قرار گرفت. از اين رو اين مقطع را مي توان «مقطع به چالش كشيده شدن فرهنگ اقتصادي جامعه» ناميد؛ يعني يك فرهنگ اقتصادي با تدابيري خاص به وجود آمد و بعضي عكس العمل ها در مقابل آن صورت گرفت. اين رويكرد ادامه پيدا كرد و هنوز نيز اين چالش وجود دارد.