تاریخ داخلی کشورهای اروپایی بعد از انقلاب فرانسه
برگردان: احمد بهمنش
انگلیس:
جنگ با فرانسه در زمان انقلاب، توسط پیت رهبری شد ولی او به علل سیاسی داخلی از مقام خود استعفا کرد. توریها همچنان زمام اختیار را به دست داشتند و پیمان صلح آمیز را منعقد کردند. اساس این پیمان با آنکه حزب ویگ، به رهبری فوکس (1)، روی کار بود، بزودی درهم ریخت. جنگ با فرانسه هر روز شدت مییافت، ولی پت درسال 1806 ، و رقیب اوفوکس هم در همان سال از دنیا رفتند. دولت انگلیس از محاصرهی بری رنج فراوان برد، لیکن بدون آنکه تزلزلی به خود راه دهد، با آنکه رابطهی خوبی با ایالات متحد امریکا نداشت، جنگ با فرانسه را ادامه داد و با بدی وضع مالی او در همین ایام، ناپلئون شکست یافت. حکومت انگلیس در این موقع به دست توریها (کاسل ره)، که توجه زیادی به ناراحتیهای مردم نداشت، افتاد. دامنهی فقر و تنگدستی وسعت گرفت و شورشهائی که بروزکرد بشدت خاموش شد. ژرژ سوم که کاملاً عقل و ادراک خود را ازدست داده بود تا سال 1820 زنده ماند و نیابت سلطنت به دست پسر او بود (ژرژ چهارم).آلمان:
پیش از این به تأثیرات انقلاب فرانسه در آلمان که شامل: بیداری روح آزادیخواهی، الغاء بردگی، جنگهای خانمانسوز، ازدست رفتن ساحل چپ رن، مصادرهی املاک کلیسا، بود، اشاره کردیم. غلبهی ناپلئون اول موجب انهدام امپراتوری مقدس رم و ژرمنی، و تجزیه آلمان به سه قسمت، یعنی اتریش، پروس و سایر کشورها، شد.
در اتریش، فرانسوای دوم در سال 1792 به امپراتوری رسید؛ وی که معلومات کافی داشت فاقد تجربه بود و با ترس و بی اعتمادی با انقلاب روبرو شد و در این ماجرا شکستهای سختی خورد. او از عنوان امپراتور انتخابی آلمان دست کشید و در سال 1806 عنوان امپراتور موروثی اتریش بر خود گذاشته، مردان متوسطی را به وزارت برگزید که معروفترین آنها، مترنیخ، رهبر ارتجاع بود. امپراتور قدرت مطلقه داشت ولی در اصلاح اوضاع قدرتی از خود نشان نداد با این حال بردگی (سرواژ) لغو و قوانین مدنی و جزائی تدوین شد. امور مالی وضع خوبی نداشت، پول، با وجود مالیاتهائی که گرفته میشد، کم بود، بازرگانی و صنعت پیشرفت نمیکرد و پلیس و روحانیان که قدرت فراوان داشتند به استبداد حکومت میکردند.
در پروس، در سال 1797 فردریک سوم بر تخت سلطنت نشست؛ وی مردی دیندار، صرفه
جو، آزاد مشرب، ولی سخت محافظه کار بود. پس از صدماتی که در سال 1806 ، در نتیجه شکست از فرانسه بر پروس وارد آمد روح ملی و میهن پرستی مردم این سرزمین بیدار شد. انجمنهای مخفی تشکیل یافت، نظام ارباب و رعیتی (سرواژ) ملغی شد و در وضع ادارات، بخصوص ارتش اصلاحاتی انجام گرفت. کوششهای اصلاحی اشتاین (2) وهاردن برگ (3)، وزرای پروسی، با مخالفت نجبا که در صدد حفظ امتیازات خود بودند، روبرو شد، با این حال در نتیجه زحمات آنها، وضع مالی بهبود یافت، به بورژواها حق ارتقا به مقام افسری داده شد، و فقر و تنگدستی روستائیان تا حدی از بین رفت.
سایرکشورهای آلمانی، که ممکن بود مورد ادعای اتریش، پروس و فرانسه واقع شوند، روزگار بدی داشتند؛ پس از معاهده لونویل و بر اثر مصادره املاک کلیسا و از بین رفتن اغلب شهرهای آزاد، تعداد این کشورها تقلیل یافت. ایجاد اتحادیه رن در سال 1806موجب تغییرات مهمی شد و نفوذ فرانسه را در مقام اول اهمیت قرار داد؛ کشورهای قدیم از بین رفت و کشورهای جدیدی ایجاد شد (کشور سلطنتی وستفالی، گراندوشه برگ (4))، برخی دیگر از این کشورها توسعه یافت و فرانسه اراضی هلند را تالوبک، ضمیمه خاک خود کرد. امرا و شاهزادگان به تقلید از فرانسه دست به اصلاحاتی زدند (الغاء بردگی، توسعه و تعمیم تعلیمات، تقلیل نفوذ روحانیان) منتهی خود آنها، تا جائی که ناپلئون اجازه میداد، به صورت زمامداری مستبد حکومت کردند. افراد ناراضی در صدد توطئه و شورش برآمدند و تنها اقدام عملی آنها در این زمینه شورش تیرول علیه سپاهیان باویر بود که مواجه با شکست شد. با شکست ناپلئون در لیپزیگ این اتحادیه از بین رفت.
روسیه:
پل اول که به جای مادر خودکاترین دوم به سلطنت رسید، مردی عجیب، هوس ران و خشن، و دشمن سرسخت انقلاب بود؛ وی علیه فرانسه وارد جنگ شد، سپس با انگلیس به هم زده خود را به بناپارت نزدیک کرد منتهی عده زیادی از استبداد و خشونت او ناراضی بودند و او در سال 1801 به قتل رسید.پسر او، الکساندر اول که به وسیله یکی از سیاستمداران سویسی به نام لاهارپ (5) پرورش یافته و بنابراین تمایلات آزادیخواهانه داشت با اقدامات پدر مخالفت کرد و دست به اصلاحاتی زد و در آغاز کار وزارتخانهها و آموزشگاههائی تأسیس کرد منتهی این اصلاحات به علت گرفتاری او در جنگ با فرانسه متوقف ماند. پس از صلح تیلسیت و اتحاد با فرانسه، الکساندر به سوئد و ترکیه حمله برد و فنلاند و بسارابی را از آنها گرفت؛ در قفقاز، ناحیهی گرجستان در سال1801 به تصرف روسها درآمده بود و دولت ایران، داغستان و شیروان را به روسیه واگذاشت.
تیرگی روابط فرانسه و روسیه به اردوکشی ناپلئون به روسیه و شکست فرانسه منجر شد؛ از این تاریخ الکساندر اول خود را نجات دهندهی اروپا میانگاشت و طی چند سال، نفوذ و شهرت فوق العاده ای به دست آورد، ولی در عین حال، او از افکار آزادیخواهانه خود دست کشیده به عرفان و اشراق متمایل شد و سرانجام راه استبداد در پیش گرفت. در کنگرهی وین، قسمت بزرگی از لهستان به روسیه رسید.
اسپانیا و پرتغال:
سیاست اسپانیا در حال تحول و تغییر بود، چون به طوری که میدانیم این دولت ابتدا با فرانسه انقلابی به جنگ پرداخت و سپس با این دولت علیه انگلیس متحد شد و سرانجام هنگامی که ناپلئون میخواست برادر خود، ژوزف را به عنوان پادشاه بر اسپانیا تحمیل کند (1808)، از فرانسه روی گرداند. در نتیجهی این اقدام فرانسه، شورش هولناکی به وقوع پیوست و انگلیسیها در اسپانیا مداخله کردند و چون شارل چهارم استعغا کرده و پسرشی فردیناند هفتم در فرانسه زندانی بود، حکومت به دست مجالس قانونگذاری (Cortes) افتاد و در سال 1812 قانون اساسی جدیدی بر اساس رعایت اصول آزادی، به وسیله آنها وضع شد. در سال 1813 فرانسویان سراسر خاک این شبه جزیره را تخلیه کردند و دولت اسپانیا از جنگ زیان فراوان دیده برد.پرتغال که همیشه متحد انگلیس بود، سرنوشتی شبیه اسپانیا داشت چون این کشور هم به دست فرانسویان افتاد و به وسیله انگلیسیها از خطر آنها نجات یافت. پرتغال هم وضع اقتصادی بسیار بدی داشت.
ایتالیا:
ایتالیا یکی ازکشورهائی است که از جنگهای دوره انقلاب و جنگهای زمان ناپلئون صدمات فراوان دید. افکار جدید بآسانی در این سرزمین انتشار یافت لیکن غرامتهای سنگین جنگ و غلبهی فرانسویان موجب نومیدی و یأس مردم گشت،آزادیخواهان از این حوادث، سخت متغیر شدند و نجبا و روحانیان بر حکام و شاهزادگان مخلوع افسوس میخوردند. دامنه نفوذ و قدرت فرانسه هر روز وسعت میگرفت؛ با نواحی که به خاک فرانسه ملحق شده بود مانند سایر شهرستانهای فرانسه رفتار میشد و کشور سلطنتی ایتالیا هم تقریباً همین وضع را داشت؛ اوژن دوبوهارنه، نایب السلطنه ایتالیا، کاملاً مطیع ناپلئون بود ولی با این حال پیشرفتهائی حاصل شد چنانکه در اوضاع مالی اصلاحاتی صورت گرفت، جادهها، پلها، کانالها و بناهای عمومی ساخته شد، آموزشگاههائی تأسیس گردید و بخصوص تعداد نفرات ارتش افزایش یافت.
سویس:
هجوم فرانسه در سال 1719، اتحادیهی سیزده کانتون سویس را به یک جمهوری متحد و متمرکز (جمهوری هلوتیک) که از آزادی مذهبی و برابری سیاسی برخوردار بود مبدل ساخت. دیگر کشور متحد یا تابعی وجود نداشت بلکه سویس دارای نوزده کانتون بود که هر یک به وسیله حاکمی (Prefet) اداره میشد. قدرت و حکومت مرکزی به یک هیأت مدیره (دیرکتوار)، پنج وزیر، یک سنا و یک شورای بزرگ سپرده شده بود. ولی به محض اجرای قانون اساسی جدید که جنبهی مدنی و غیرمذهبی داشت و طرفدار وحدت سیاسی بود شورشهائی درشوایتس، واله علیا (6) ونیدوالد (7) به وقوع پوست که با مداخله فرانسویان آرام شد. در سال 1799، سویس به صورت میدان جنگ میان نیروهای فرانسوی، اتریشی و روسی درآمد و از این بابت خسارات زیادی به این کشور رسید.بزودی منازعات سختی، میان کسانی که طرفدار وحدت سیاسی و اوضاع جدید بودند (Unitaires) و فدرالیستها که میخواستند سویس را به کانتونهای قدیم تجزیه کنند درگرفت و این منازعات در سال 1802 به جنگ داخلی شدیدی منجر شد. طرفداران وحدت شکست خوردند و اعضای دولت به لوزان گریخته از فرانسه کمک خواستند، بناپارت به مداخله پرداخت و در سال 1803 فرمانی به عنوان وساطت و میانجی گری صادر کرد؛ به موجب این فرمان قانون اساسی جدیدی طرح شد که قانون اساسی سابق و قانون جمهوری هلوتیک را سازش میداد: سویس به نوزده کانتون تقسیم شد یعنی سیزده کانتون قدیم به اضافه سن گال (8)،گریزون (9)، آرگووی (10)، تورگووی (11)، وو (12)، تسن (13)؛ قدرت قانونگذاری به دست دیت و قدرت اجرائی به دست شورای حکومتی که در یکی از کانتونها تشکیل مییافت (14) بود، محل تشکیل این شورا هر سال تغییر میکرد و رئیس آن عنوان لاندامن (15) سویس را داشت و فقط شش کانتون برای تشکیل شورای حکومتی تعیین شده بود. فرمان وساطت بناپارت البته صلح و آرامش را در سویس برقرار ساخت ولی وظایف نظامی سنگینی بر عهدهی سویس که متحد فرانسه بود گذاشت. ژنو یک شهر فرانسوی شد، نوشاتل را ناپلئون به مارشال برتیه (16) داد وواله (17) ضمیمه خاک فرانسه گردید.
در سال 1813 اتریشیها وارد سویس شدند و فرمان وساطت ملغی گشت. کنگرهی وین، ژنو را که با تصرف اراضی دیگر وسعت یافته بود، واله، و همچنین اسقف نشین سابق بال و نوشاتل را که امارت آن در دست پادشاه پروس باقی ماند، به سویس داد. دیت سویس شروع به کار کرد و منازعات شدیدی میان طرفداران اتحادیهی قدیم، و هواخواهان اصلاحات درگرفت. این منازعات در نتیجه مداخلهی متحدین تخفیف یافت و سرانجام با فرمان 1815 ، سویس دارای قانون اساسی تازه ای شد؛ به موجب قانون جدید، سویس تا حدی به وضعی که قبل از سال 1798 داشت بازگشت؛ تعداد کانتونها به بیست و دو رسید، و از میان آنها فقط سه کانتون به نوبت و به مدت دو سال وورور شناخته میشد؛ اختیار قانونگذاری در دست دیت بود؛ یک قشون فدرال تشکیل گردید و هر نوع اتحاد جداگانه ای ممنوع شد.
سوئد و دانمارک:
پس از قتل گوستاو سوم، پسرش گوستاو چهارم، که مانند پدر مستبد ولی کم هوش تر از او بود، به سلطنت سوئد رسید. این پادشاه در نتیجه جنگهائی که با فرانسه و روسیه کرد، پومرانی و فنلاند را از دست داد و مردم ناراضی سوئد پس از خلع وی از سلطنت، شارل سیزدهم، عم او را به تخت سلطنت نشاندند (1809 ) و دیت و سنا که اختیارات خود را در زمان گوستاو سوم از دست داده بودند، مجدداً صاحب قدرت شدند. چون شارل سیزدهم فرزندی نداشت، عده ای از سوئدیها برای جانشینی او، مارشال برنادوت فرانسوی را در نظرگرفتند و او که در این کار توفیق یافته بود به اداره امور پرداخته، برخلاف آنچه انتظار میرفت سیاستی ضد فرانسوی در پیش گرفت و با متحدین، علیه ناپلئون اول همدست شد. وی نروژ را از تصرف دانمارک خارج کرد و این دو کشور حکومت خود را حفظ کردند، ولی دارای یک پادشاه و یک سیاست خارجی بودند.دانمارک، ابتدا در جنگهای ناپلئونی بیطرف ماند، ولی حملات انگلیسیها و دو بار بمباران کپنهاک او را به اتحاد با فرانسه واداشت. فردریک ششم که از سال 1808 به پادشاهی رسیده بود با تدبیر خاصی به ادارهی مملکت پرداخت و مردانی کاردان به کارها گماشت ولی محاصره بری صدمات زیادی به این کشور وارد ساخت و در سال 1814 برای مجازات اتحادی که با ناپلئون بسته بود نروژ را از او جدا کردند و فقط ایسلند و گروئنلند در دست دانمارک باقی ماند.
ترکیه:
اردوکشی بناپارت به مصر، روابط ترکیه و فرانسه را تیره کرد. چندی بعد این دو کشور با هم مصالحه کردند و ترکیه در جنگهای ناپلئونی شرکت نجست با این حال همیشه در معرض تهدید اتریش و روسیه قرار داشت و انگلیسیها برای آنکه ترکیه را به جنگ با فرانسه وادارند به داردانل و اسکندریه حمله بردند لیکن از اقدامات خود نتیجه ای نگرفتند. سلطان سلیم سوم که در فکر اصلاح وضع ارتش و نیروی دریائی بود کوشید تا خدمت نظام اجباری را رواج دهد و قوای نظامی ترکیه را با تمرینات اروپائی آشنا سازد، منتهی بر اثر شورش سربازان که به خلع سلطان منجر شد (1807 ) از فعالیتهای اصلاحی خود دست کشید.در زمان سلطان محمود دوم، جنگ با روسیه از سر گرفته شد و روسها که فاتح شده بودند از دانوب گذشته با عقد مصالحه بخارست (1812 ) بسارابی را از ترکها گرفتند. امپراتوری عثمانی بسیار ضعیف به نظر میرسید: فرمانداران (بی) الجزیره و تونس مستقل شده بودند؛ محمدعلی، نایب السلطنه مصر، و پاشاهای سوریه و بغداد، اسماً مطیع سلطان بودند ولی هر چه میخواستند میکردند. ملل مسیحی بالکان شروع به نافرمانی کرده به حمایت روسها چشم دوخته بودند. یونانیان به تشکیل انجمنهائی (18) که هدفشان پیروی از سیاست روسیه و جلب کمک تزار روس بود پرداختند و با آنکه کنگرهی وین به کار ترکیه توجهی نشان میداد به حل این مشکل که به مسأله شرق معروف است، توفیق نیافت و رقابت دولتهای بزرگ مانع حل این مشکل بود.
آسیا:
در عربستان، وهابیها، شهرهای مقدس را به تصرف درآورده به شام و عراق حمله بردند، محمدعلی از طرف سلطان مأمور جنگ با آنها شد و عربستان و شهرهای مقدس را از خطر آنها نجات داد.در قفقاز، آخرین پادشاه گرجستان، کشور خود را در سال 1801 به روسها واگذاشت. روسها مینگولی (19) وایمرتی (20) را نیز تصرف کردند و شیروان و داغستان را از ایران گرفتند و به این ترتیب مالک سراسر قفقاز، به استشنای ناحیه چرکس که بیطرف مانده بود، شدند.
ایران در دورهی قاجاریان، به ضعف و زوال گرائید و ترکستان نیز وضعی مشابه آن داشت.
در هند، انگلیسیها به پیشرفت خود ادامه داده ، سیلان را از تصرف هلندیها خارج کردند و پس از شکست تیپو صاحب، قلمرو او را (میسور) گرفته، چند تن از امرا و شاهزادگان را به قبول حمایت خود واداشتند و مهراتها را شکست دادند. اجرای این سیاست جنگجویانه با نایب السلطنههای هند بود و کمپانی هند به کارهای تجارتی و جمع مال و ثروت میپرداخت.
در هندوچین، پادشاه آنام، نگوین آن (21)، تای سونها (22) را بیرون راند و سپس با
تصرف کشنشین و تونکن، تمام هند و چین شرقی را به اطاعت خود درآورد.
انگلیسیها در دورهی جنگهای ناپلئون، مستعمرات هلند در مالزی را متصرف شدند ولی بنا به تصمیم کنگرهی وین، آنها را مجدداً در اختیار هلند گذاشتند.
در چین، در سال 1796،کیاکینگ (23) به امپراتوری رسید و سلطنت او آغاز انحطاط بود. انجمنهای سری، که هدفشان اخراج منچوها بود و آشوبهائی ایجاد کرد، تشکیل یافت. چینیها تقریباً هیچ ارتباطی با اروپائیها نداشتند و فقط پرتغالیهای ساکن ماکائو، به تجارت با چین مشغول بودند.
دروازههای ژاپن هم، مانند چین، به روی اروپائیان بسته بود و در تاریخ سیاسی این کشور، واقعهی قابل ملاحظه ای به چشم نمیخورد. حتی تمدن پیشرفته ژاپنها، به نظر دچار وقفه و رکود شده بود و از آثار هنری این زمان میتوان به رمانهای دلسوز و رقت انگیز سانتوکیودن (24) که جنبهی تصنعی داشتند و توأم با موسیقی اجرا میشدند، و نقاشیهای کی یوناگا (25) اشاره کرد.
آفریقا:
افریقا بتدریج از قید تسلط ترکان آزاد میشد و سلسلههای مستقلی در الجزیره، تونس، طرابلس سلطنت میکردند و حتی در مصر هم، سلطان هیچ گونه قدرتی نداشت. فرقه مسلمانان سنوسی که میخواست اسلام را به پاکی و صفای اولیهی خود بازگرداند، در عربستان به وجود آمد و نفوذ و قدرت خود را در مصر و سپس در صحرا گسترش داد.در فعالیتهای استعماری اروپائیان تغییر مختصری بروز کرد، دولت انگلیس، کاپ را از هلندیها و جزیره موریس و جزایر سی شل را از فرانسویان گرفت.
جنگ میان ملل بومی ادامه داشت و همراه با غارت و کشتار بود: اقوام فلبه، سودان جنوبی را نیز متصرف شدند. کشورهای داهومه (26) و آشانتی (27)، وحشیانه با هم میجنگیدند. در جنوب،کافرها (28) بتدریج قدرت بیشتری به هم زدند و دولتهای دیگری در ماداگاسکار و ناحیه دریاچههای بزرگ تشکیل یافت.
اروپائیان در این تاریخ هم فقط نواحی ساحلی آفریقا را میشناختند و مونگوپارک (29) انگلیسی، نخستین سیاحی بود که به کشف قسمتهای داخلی افریقا مبادرت ورزید. وی از کشورهای کنارهی رود نیجر بازدید کرد و در همین حدود به قتل رسید.
آمریکا:
در زمان ریاست جمهوری واشینگتون، کشورهای متحد امریکا، سازمانهای منظمی ایجاد کرده، قوانینی برای آزادی فردی، دارائی وگمرک گذراندند؛ مبارزات میان دو حزب، فدرالیست، جمهوریخواه یا محافظه کار ادامه داشت. فدرالیستها خواهان تمرکز بیشتری بودند. جنگ علیه بومیان، دامنه مستعمرات را به طرف مغرب توسعه داد و سه کشور جدید ایجاد شد (ورمون (30)،کن توکی (31)، تنه سی (32)).کشورهای متحد امریکا، با وجود کوشش فرانسویان و با آنکه مردم امریکا رابطه خوبی با انگلیس نداشتند، بیطرفی خود را در جنگهای انقلاب حفظ کردند.در سالی 1796، جون آدامس که مانند واشینگتون، فدرالیست بود، به ریاست جمهوری برگزیده شد؛ در این موقع روابط فرانسه و امریکا، به این مناسبت که فرانسویان تعدادی از کشتیهای امریکا را گرفته بودند، به هم خورد و کدورت و نفاقی پیش آمد. درسال 1800 حزب جمهوریخواه پیروز شد و جفرسون به ریاست جمهوری رسید. خاک امریکا همچنان از طرف غرب در حال توسعه بود و هفدهمین کشور (اوهایو) در همین ایام تشکیل یافت و گذشته از این، کشور لوئی زیان یعنی ناحیه ای که تا کوههای روشوز امتداد داشت، از فرانسویان خریداری شد.
مهاجرت اروپائیان در افزایش جمعیت تأثیر بسزا داشت. جنگهای فرانسه و انگلیس به تجارت امریکا صدمه میزد، در داخله، مبارزه احزاب شدت خود را از دست میداد و از تعداد طرفداران فدرالیستها کاسته میشد.
در سال 1808 ، مادیسون (33) جمهوریخواه به ریاست جمهوری رسید و اختلاف میان انگلیس و امریکا به حدی شدت یافت که کشورهای متحد امریکا در سال 1812 به انگلیس اعلان جنگ دادند. اگرچه امریکائیها برای جنگ آمادگی نداشتند، ولی به علت سرگرمی انگلیسیها در جنگ با فرانسه، به کانادا حمله بردند منتهی از این لشکرکشی نتیجه ای نگرفتند. در سال 1814 ، انگلیسیها که در اروپا فراغتی یافته بودند، به تعرض پرداختند و در چند نقطه قوائی پیاده کرده شهر واشنگتن را آتش زدند. در سایر نقاط، حملات آنها دفع شد و صلح گاند (34) وضع موجود را حفظ کرد. فدرالیستها که قدرت بیشتری کسب کرده بودند با این مطلب، که هرکشور قوانین مخصوص خود را اجرا کند موافق شدند و حال آنکه جمهوریخواهان به اصل تمرکز توجه بیشتری نشان میدادند.
با آنکه کانادا از سال 1763 متعلق به انگلیس بود اکثریت اهالی از فرانسویان تشکیل مییافت ولی تعداد زیادی از انگلیسیها برای اقامت به این سرزمین مهاجرت کردند و همین امر موجب آشوبهائی شد. در سال 1791، حکومت کانادا، این کشور را به دو قسمت تقسیم کرد. کانادای سفلی فرانسوی و کانادای علیا انگلیسی شد منتهی این اقدام از اختلافات و برخوردهای سیاسی، مذهبی و اقتصادی میان دو ملت جلوگیری نکرد.
در این موقع تمام جزیره یهائیتی یا سن دومینگ در تصرف فرانسه بود؛ در زمان انقلاب، سکنه سیاه پوست یا دورگههای این جزیره آزاد شناخته شدند و توسن لوورتور (35) را به رهبری خود برگزیدند و او به صورت زمامداری به حکومت پرداخت؛ قوائی که بناپارت علیه او فرستاده بود در آغاز کار به فتوحاتی نایل شدند ولی بعد، شورشیان با کمک انگلیسیها و اسپانیائیها، فرانسویان را شکست دادند و این جزیره از تصرف فرانسه خارج شد، لکن گودالوپ، مارتی نیک و قسمتی از گویان در اختیار فرانسویان باقی ماند.
هلند، مالک قسمت دیگر گویان و چند جزیره از آنتیلها بود. برزیل به پرتفال تعلق داشت و دولت پرتغال که به وسیله فرانسویها از حکومت محروم شده بود به برزیل پناه برد و ناچار وعده آزادی تجارت به برزیل داد. انگلیسیها مخصوصاً از این آزادی بهره مند شدند.
قسمت اعظم امریکا هنوز در اختیار اسپانیائیها بود و مردم این نواحی به مناسبت محرومیت از آزادی و انحصار تجارت به دست اسپانیا، ناراضی بودند. انقلاب فرانسه، موجب سختگیری بیشتر حکومتها، نسبت به اهالی شد ولی هجوم ناپلئون به اسپانیا شورشهای شدیدی در امریکا پیش آورد. در آغاز کار، نایب السلطنهها حاضر نشدند ژوزف را پادشاه اسپانیا بشناسند و به فردیناند وفادار ماندند، و بنادر امریکا را به روی انگلیسیها که متحد اسپانیا بودند، گشودند لیکن این نهضت مقاومت بزودی جنبهی انقلابی به خود گرفت و در مکزیک شورشهائی بروز کرد که به کشتارهای عظیم و جنگ داخلی میان طرفداران اسپانیا و استقلال طلبان منجر شد. سرانجام قوای دولتی پیروز شدند و در سال 1815 شورشیان به جای خود نشستند. در همین موقع در ونزوئلا و آرژانتین نیز آثار نافرمانی و انقلاب به چشم میخورد.
در این زمان، اروپائیها تقریباً تمام سواحل قاره امریکا را میشناختند، ولی هنوز به نقاط دوردست شمالی، مرکز امریکا و امریکای جنوبی و پاتاگونی (36) راه نیافته بودند.
اقیانوسیه:
در این تاریخ تمام جزایر اقیانوسیه شناخته شده بودند، ولی از داخله استرالیا اطلاعی در دست نبود. کار استعمار در این سرزمین بکندی پیش میرفت؛ مهاجران و کوچ نشینها بیشتر به پرورش گوسفند میپرداختند و در جنوب شرقی سکنی داشتند. جمعی از مهاجران در تاسمانی ساکن شدند و به کشتار بومیان مبادرت کردند. عده ای از مبلغین مذهبی به جزایر پولی نزی رفته به تبلیغ مذهب پروتستان مشغول شدند ولی در هیچ یک از این نواحی اقدامی برای تصرف اراضی و تهیهی مستعمرات به عمل نیامد.پینوشتها:
1- Charles- James Fox.
2- Stein.
3- Hardenberg.
4- Berg.
5- Laharpe از اهالی Vaud واقع در سویس.
6- Haut Valais.
7- Nidwald.
8- Saint- Gall.
9- Grisons.
10- Argovie.
11- Thurgovie.
12- Vaud.
13- Tessin.
14- کانتونهائی که شورای حکومتی در آنها تشکیل مییافت Vorort خوانده میشدند.
15- Landamann.
16- Berthier.
17- Valais.
18- Hétairie.
19- Mingrélie.
20- Imérétie.
21- Nguyen Anh.
22- Tay- son.
23- Kia King.
24- Santô Kyôden.
25- Kiyonaga.
26- Dahomey.
27- Achantis.
28- Cafres.
29- Mungo Park.
30- Vermont.
31- Kentucky.
32- Tenessee.
33- Madison.
34- Gand.
35- Toussaint Louverture.
36- Patagonie.
لاندلن، شارل دو؛ (1392)، تاریخ جهانی (جلد دوم) از قرن شانزدهم تا عصر حاضر، ترجمهی احمد بهمنش، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوازدهم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}