نویسنده: شارل دولاندلن
برگردان: احمد بهمنش



 

انقلاب 1848:

در روز 22 فوریه سال 1848 شورش‌هائی در پاریس بروز کرد و علت آن این بود که از تشکیل یک جلسه سیاسی جلوگیری به عمل آمده بود. پادشاه، گیزو را از کار برکنار کرد ولی حاضر به قبول اصلاحات مورد درخواست آزادیخواهان نشد و در صدد برآمد شورشیان را به زور سرکوبی کند؛ شورشیان عمارت شهرداری (هتل دوویل) را گرفتند و در خیابانها به زد و خورد پرداختند و سرانجام، لوئی فیلیپ که اطمینانی به وفاداری نظامی نداشت استعفا کرد و فرانسه را ترک گفت (انقلاب فوریه).
از طرف مردم فاتح، حکومت جمهوری اعلام شد و یک حکومت موقتی که از آغاز کار با مشکلات سیاسی، اجتماعی، مالی مواجه بود، به کار پرداخت. حزب سوسیالیست خواهان اصلاحات سیاسی بود؛ رأی عمومی (1) معمول شد و کارگاههای ملی برای دادن کار به کارگران بیکار ایجاد گشت.
در انتخابات مجلس مؤسسان اکثریت به دست جمهوریخواهان میانه رو افتاد و اقلیت‌های این مجلس عبارت بودند از سوسیالیست‌ها، اورلئانیست‌ها (طرفداران خانواده اورلئان) و لژی تیمیست‌ها (طرفداران اولاد ارشد خانواده بوربون که در سال 1830 به نفع خانواده ی اورلئان از سلطنت خلع شده بود). در پاریس، سوسیالیست‌ها دو بار دست به شورش زدند ولی قوای دولتی آنها را به جای خود نشاندند و فرمانده این قوا، ژنرال کاونیاک، به ریاست قوه ی مجریه رسید. قانون اساسی جدید تصویب و یک مجلس واحد و یک رئیس جمهور که انتخاب او با ملت بود، پبش بینی شد.
امری که موجب حیرت و تعجب همگان شد این بود که لوئی ناپلئون با اکثریت عظیمی به ریاست جمهوری رسید، ولی بزودی میان او و مجلس، که بیش از پیش محافظه کاری می‌کرد، کشمکش درگرفت و ناپلئون، قوائی علیه جمهوریخواهان رم فرستاد. در انتخابات مجلس قانونگذاری، در ماه مه 1849 ، اکثریت نصیب دست راستی‌ها شد (لژی تیمیست‌ها، اورلئانیست‌ها، کاتولیک‌ها، بناپارتیست‌ها)؛ در نتیجه این وضع، انقلابی در پاریس به وقوع پیوست که از آن جلوگیری به عمل آمد؛ این پیش آمد جمهوریخواهان پیشرو را ضعیف کرد و مجلس، سیاستی ارتجاعی در پیش گرفته، قانونی درباره ی تعلیمات گذراند که به نفع آموزشگاههای مذهبی بود و همچنین رأی عمومی را لغو کرد.
اختلاف میان رئیس جمهور و مجلس بار دیگر شروع شد. مجلس تصمیماتی مخالف تمایلات عمومی می‌گرفت و رئیس جمهور از این وضع استفاده می‌کرد؛ ناپلئون در دوم دسامبر 1851 به کودتائی دست زد، مجلس را منحل و رقیبان خود را توقیف کرد، هر نوع مقاومتی با کمک ارتش درهم شکسته شد و ناپلئون با مراجعه به آراء ملت، اقدامات خود را به تصویب رسانید.
در قانون اساسی سال 1852 رئیس جمهور برای مدت 10 سال در مقام خود باقی می‌ماند و قوه ی مقننه از یک شورای دولتی، سنا و هیأت مقننه تشکیل می‌یافت، هیأت مقننه با رأی عمومی انتخاب می‌شد و دو هیأت دیگر از طرف رئیس جمهور و به این ترتیب، جمهوری دوم، عاقبت به حکومت شخصی و استبدادی منجر شد. در انتخابات جدید، بناپارتیست‌ها پیش افتادند؛ و این بار با مراجعه به آراء ملت، حکومت امپراتوری مورد قبول قرارگرفت، رئیس جمهور فرانسه، با عنوان ناپلئون سوم، در سال 1852 ، به مقام امپراتوری رسید.

نتیجه ی انقلاب فرانسه:

در اوایل سال 1848 شورش‌هائی در میلان و سیسیل به وقوع پیوست و با رسیدن خبر انقلاب فرانسه این شورش‌ها به سراسر نواحی ایتالیا سرایت کرد. پادشاه ساردنی، شارل آلبر، که از طرف میهن پرستان به کمک خواسته شده بود، با اطمینان خاطر، به دولت اتریش اعلان جنگ داد و با همکاری متحدین خود، یعنی توسکان، دوسیسیل، و پاپ، ناحیه لمباردی ونسی را گرفت؛ پارم و مودن نیز قبول همکاری کردند منتهی شارل آلبر از این پس اقدامی به عمل نیاورد و سپاه اتریش را در دریافت کمک آزاد گذاشت. به این ترتیب رادتزکی (2) به حمله پرداخت و در جنگ کوستوزا (3) فاتح شد و ناحیه لمباردی ونسی را از ایتالیائی‌ها باز ستاند.
شورشهای خونینی در دوسیسیل به وقوع پیوست و در توسکان و رم حکومت جمهوری اعلان شد. پاپ (پی نهم) به گائت (4) گریخت و در بهار سال 1849 بی نظمی و بلاتکلیفی همه جا را فرا گرفت. جنگ با اتریش که بر اثر متارکه‌ای متوقف مانده بود از سرگرفته شد و در این جنگ، ساردنی، بتنهائی، به مقابله حریف شتافت؛ شارل آلبر که مجدداً در نووار ( Novare ) شکست خورده بود به نفع پسر خود ویکتور امانوئل دوم از سلطنت استعفا کرد و ویکتورامانوئل به مصالحه با اتریش رضا داد.
از این پس، عکس العمل و ارتجاع همه جا پیروز شد؛ پادشاه ناپل، سیسیل را که سر به شورش برداشته بود، به اطاعت درآورد. دوک توسکان، دوک پارم و دوک مودن با کمک اتریشی‌ها به مقام خود بازگشتند و اتریشی‌ها درممالک کلیسا نیز مداخله کردند. دسته‌هائی از قوای فرانسه، اسپانیا و ناپل، جمهوری رم را واژگون کردند و پاپ پی نهم را بر مسند خلافت نشاندند. ونیز، در اوت 1849 و دیرتر از همه تسلیم شد و در این موقع افکار آزادیخواهانه و فکر وحدت ایتالیا از بین رفته بود.
در آلمان هم، در تمام نواحی، شورش‌هائی پدید آمد و به کشورهای وابسته به اتریش سرایت کرد. پادشاه پروس، که دچارتردید و دودلی شده بود، نتوانست تصمیمی اتخاذ کند یعنی نه برای سرکوبی شورشیان اقدامی به عمل آورد و نه رفتاری آزادیخواهانه در پیش گرفت ولی به اجرای قانون اساسی تازه‌ای راضی شد و سپس تغییراتی ارتجاعی در آن وارد کرد. در اتریش، مترنیخ از کار کناره گرفت، شورشیان در وین، بوهم و هنگری پیروز شدند. قانون اساسی جدیدی از طرف امپراتور انتشار یافت و مجلسی در وین به کار پرداخت که اسلاوها در آن اکثریت داشتند. چک‌ها و مجارها، بیش از پیش، دم از ناسیونالیسم می‌زدند و در صدد تقاضای استقلال بودند. امپراتور اتریش، دو بار، از وبن که دستخوش آشوب بود، بیرون رفت و سپس از سلطنت دست کشید و تاج و تخت را به برادرزاده ی خود، فرانسوا ژوزف، سپرد.
در خلال این احوال، آزادیخواهان در فرانکفورت اجتماع کرده و دستور تشکیل پارلمانی را که قانون اساسی آلمان را وضع کند، داده بودند. اعضای این پارلمان انتخاب شدند و پارلمان در ماه مه 1848 افتتاح یافت: تعداد نمایندگان دولت‌های آلمانی در این پارلمان برابر نبود؛ احزاب، سازمان منظمی نداشتند و مباحثات و مذاکرات پیچیده و درهم بود؛ با این حال، این پارلمان شروع به کار کرد و آرشیدوک ژان را به قائم مقامی امپراتوری برگزید و تلاش و کوشش بسیاری برای تنظیم سازمانهای آلمان به کار برد و سرانجام به قانون اساسی آلمان که جنبه ی ضد اتریشی داشت رأی داد و عنوان امپراتوری را به پادشاه پروس فردریک گیوم چهارم تفویض کرد، منتهی فردریک که نمی‌خواست مقام خود را مدیون آزادیخواهان باشد از پذیرفتن این مقام امتناع ورزید. در این موقع بسیاری از نمایندگان، مجلس را ترک گفتند و فقط جمهوریخواهان در مجلس باقی ماندند ولی آنها هم از فرانکفورت بیرون رفته و در صدد اجتماع در نقطه‌ای دیگر برآمدند و سرانجام متفرق شدند. در چند دولت دیگر نیز شورش‌هائی به وقوع پیوست لیکن قوای پروس آنها را آرام کردند.
در اتریش، با رهبری شوارتزنبرگ، که جانشین مترنیخ شده بود، عکس العمل ارتجاعی به صورت شدیدتری درآمد. هنگری، از شناسائی امپراتور جدید سر باز زد و جنگ شروع شد. کروات‌ها، به فرماندهی امیر خود، ژلاشیک (5)، جانب اتریش را گرفتند؛ مجارها پایداری جانانه‌ای کردند و دولت مستقلی به ریاست کوسوت (6) تشکیل دادند، منتهی چون از اطراف مورد حمله اتریشی‌ها، کروات‌ها و روس‌ها بودند، از پای درآمدند و کوسوت از هنگری خارج شد.
با این پیش آمد، اتریش با فعالیت بیشتری به مسائل آلمان پرداخت و با کوشش‌های پروس، برای تجدید سازمان اتحادیه ژرمنی مخالفت ورزیده، دیت را به کار دعوت کرد و پروس را به امضای قرارداد اولموتز (7)، که وضع موجود را (Staty Quo) محترم می‌شناخت، واداشت. تمام آثار انقلاب در اواخر سال 1850 از آلمان محو شده بود و عکس العمل ارتجاعی در سراسر اروپا، به استثنای چند کشور آزادیخواه (انگلیس- سویس) پیروز می‌شد.

ناپلئون سوم:

ناپلئون سوم، اوژنی دومونتی ژو (8)، اهل اسپانیا را، به همسری برگزید و دربار باشکوهی ایجاد کرد. وی در سایه ی قانون اساسی که تهیه کرده بود و به سبب ناتوانی حریفان خود، تقریباً با اختیار تام به حکومت پرداخت. هیأت قانونگذاری از بناپارتیست‌ها تشکیل می‌یافت و از مخالفان فقط پنج تن در آن شرکت داشتند. آزادی مطبوعات از بین رفت و عمال و کارمندان طرفدار دولت هر چه می‌خواستند انجام می‌دادند. اگرچه زندگی سیاسی خمود و خاموش شد، ولی از لحاظ اقتصادی، کشور فرانسه، به پشرفتهائی نائل آمد؛ امپراتور فرانسه، شخصاً به توسعه ی وسایل ارتباط، صنعت، امور مالی، بازرگانی و کشاورزی علاقه داشت. نظر او نسبت به روحانیان نیز موافق و مساعد بود و کشور فرانسه، از لحاظ مادی در رفاه و آسایش به سر می‌برد.
با آنکه اوضاع داخلی فرانسه، در این ایام، زمان حکومت لوئی فیلیپ را به خاطر می‌آورد ولی از جهت سیاست خارجی وضع به صورت دیگری در آمد و ناپلئون، جرأت و قدرت زیادی از خود نشان داد. ناپلئون از اوان سلطنت، با روسیه که از مخالفان فرانسه محسوب می‌شد، روابط خوبی نداشت و به تحکیم رشته‌های دوستی با انگلیس پرداخته، بر سر مسائلی که در مشرق پیش آمد، به روس‌ها اعلان جنگ داد (جنگ کریمه) و پیروزی در این معرکه، پایه‌های حکومت او را استوار کرد. ناپلئون، پس از این با ساردنی، علیه اتریش، متحد شد و در نتیجه نیس وساووا را ضمیمه ی خاک خویش کرد؛ از لحاظ سیاست داخلی، این جنگ، که موجب محرومیت پاپ از قسمتی از اراضی خود می‌شد، میانه ناپلئون و کاتولیک‌ها را به هم زد و سیاست او درباره ی تجارت آزاد، صاحبان صنایع را ناراضی و خشمگین کرد.
در آسیا، دولت فرانسه امپراتوری مستعمراتی جدیدی، به وجود آورد (تصرف کشنشین و...) و با همکاری انگلیس، با چین جنگید. ازسال 1860 ، ناپلئون، بدون آنکه
قدرت مخالفت جمهوریخواهان را درهم شکسته باشد، آزادیخواهی بیشتری از خود بروز داد و رژیم امپراتوری به سستی و تزلزل گرائید. در خارج از فرانسه مرتکب اشتباهات بزرگی شد از قبیل مداخله در مکزیک برای وصول طلب خود که به اردوکشی مهمی برای بر تخت نشاندن ما گزی می‌لین، آرشیدوک اتریش، منجر گردید و به وضع نامطلوبی خاتمه پذیرفت (1867). ناپلئون نتوانست چنانکه باید، درباره ی مسائل اروپائی، هنگام شورش لهستان، یا جنگ اتریش و پروس مداخله کند. روابط او و پروس، در موضوع لوگزامبورگ که مورد ادعای ناپلئون بود، تیره شد و بدون آنکه از اقدامات خود بهره‌ای برگیرد، از در تسلیم درآمد. گذشته از این، اقامت قوای فرانسه در رم، برای حمایت از پاپ، ایتالیائی‌ها را از او ناراضی کرد.
آزادیخواهان فرانسه، با وجود امتیازات تازه‌ای که به دست آورده بودند، آزادیهای بیشتری می‌خواستند و جمهوریخواهان بر فعالیت تبلیغاتی خود می‌افزودند. سرانجام، امیل اولیویه، که به نخست وزیری رسیده بود، برنامه و طرحی پیشنهاد کرد که اساس ایجاد یک امپراتوری آزادیخواه محسوب می‌شد و با تغییراتی که در آن راه یافت، مورد تأیید ملت قرارگرفت (مراجعه به آراء عمومی در ماه مه 1870)، منتهی، کمی بعد، جنگی میان فرانسه و آلمان شروع شد که نتیجه ی آن پایان سلطنت ناپلئون سوم، بود.

انگلیس:

انگلیس، در آرامش داخلی به سر می‌برد، مبارزه و نزاع احزاب تخفیف یافته، حتی حکومت گاهی به دست دولت‌های ائتلافی می‌افتاد. رهبران معروف ویگ، پالمرستون و راسل (9) و رهبران معروف توری، دربی (10) و دیسرائلی بودند. سرلوحه ی سیاست خارجی انگلیس، مسائل خارجی، از قبیل جنگ کریمه و اردوکشی به چین، شورش هند، کشمکش با ممالک متحده امریکا که گرفتاری مبارزه علیه برده فروشی را داشت، بود و سپس مسائل اجتماعی و مذهبی مشکلاتی برای او پیش آورد. کارگران، که تعدادشان مرتباً افزایش می‌یافت از تنگدستی و فقدان حقوق سیاسی شکایت داشتند. اقداماتی که در این موقع به منظور انجام پاره‌ای اصلاحات صورت گرفت عبارت بود از اعطای حق رأی به عده بیشتری از مردم، تعلیمات عمومی اجباری، رأی مخفی؛ از لحاظ مذهبی، قدرت کلیسای آنگلیکن کاهش یافت، به کاتولیک‌ها و پروتستان‌های مخالف مذهب رسمی مملکت، آزادی بیشتری دادند و به یهودی‌ها حق انتخاب به نمایندگی مجلس داده شد. به طورکلی می‌توان گفت، که این ایام، دوره ی رفاه و نیکبختی بود و کشور انگلیس از لحاظ فکری و اقتصادی به پیشرفتهائی نائل آمده بر ثروت و قدرت خود افزود. برعکس، ایرلند در وضع بدی به سر می‌برد و فقر و بی چیزی مردم را به مهاجرت وامی داشت.

جنگ کریمه:

دولت روسیه در فکر آن بود که سرپرستی تمام مسیحیان امپراتوری عثمانی را به خود اختصاص دهد و مذاکراتی که در این باره صورت گرفت، با وجود وساطت فرانسه و انگلیس، نتیجه‌ای نداد و جنگ در سال 1853آغاز شد. روس‌ها از دانوب گذشتند و در این موقع، فرانسه و انگلیس به آن دولت اعلان جنگ داده تعدادی از ناوهای خود را برای تصرف جزایر آلند (11) به دریای بالتیک فرستادند و دسته دیگر از ناوهای آنها برای حمل نیروی نظامی به دریای سیاه اعزام شد. دو راه گروهی از قوای ترک و ساردنی نیز به آنها پیوست. روس‌ها مولداوی و والاشی را تخلیه کرده بودند بنابراین متحدین به جانب کریمه رهسپار شدند. متحدین پس از پیاده شدن در این شبه جزیره و پیروزی در جنگ آلما (12) به محاصره سباستوپول پرداختند. محاصره این بندر و عملیات جنگی نزدیک به یک سال طول کشید و به قیمت جان عده زیادی از سربازان و صرف مبالغ هنگفتی تمام شد. روس‌ها به کمک شهر شتافتند ولی در اینکرمن (13) شکست خوردند؛ پس ازجنگهای خونین، مدافعان سر تسلیم پیش آوردند و سباستوپول در سال 1855 به دست متحدین افتاد. روسیه تقاضای صلح کرد و پس از مذاکراتی که به میانجیگری اتریش انجام شد، معاهده ی صلح پاریس (1856) به مخاصمات خاتمه داد. به موجب این معاهده، روسیه، جنوب بسارابی را از دست داد و از نگاهداری ناوگان جنگی خود در دریای سیاه و سرپرستی از ارتدوکس‌های امپراتوری عثمانی صرف نظر کرد.

روسیه:

انقلاب سال 1848 فرانسه هیچ گونه تأثیری در روسیه نداشت؛ نیکلای اول، قدرت و اختیارات خود را همچنان حفظ کرد و علاوه بر این خود را آماده مداخله در اروپا برای جلوگیری از پیشرفت آزادیخواهان نشان داده، سپاهی برای کمک به اتریش، که سرگرم سرکوبی شورشیان هنگری بود، فرستاد. وی از راه دیپلماسی در آلمان نیز دخالت کرد تا از اختلافاتی که میان اتریش و پروس و میان اتحادیه ژرمنی و دانمارک بروز کرده بود، بکاهد. سانسور و نظارت شدید در تعلیمات نیز به دستور او برقرار شد. جنگ کریمه در زمان سلطنت او در گرفت ولی او قبل از پایان جنگ زندگی را بدرودگفت (1855 ).
پسرش الکساندر دوم جانشین او شد و خود را آزادیخواه تر از پدر نشان داد. کار مهم او، لغو نظام ارباب و رعیتی (سرواژ) است که بسیار دشوار بود چون نجبا و اشراف از این که رعایای (سرف) خود را از دست می‌دادند ناراضی بودند و روستائیان از اینکه باید قطعه زمینی خریداری کنند شکایت داشتند. الکساندر دوم وضع دادگستری را نیز، که به راه فساد و رشوه خواری افتاده بود، اصلاح کرد، هیأت‌های منصفه را به کار واداشت، انجمن‌های ایالتی (14) را که توسط مردم انتخاب می‌شدند تأسیس نمود، آزادی بیشتری به دانشگاه‌ها داد و سانسور را به میزان قابل ملاحظه‌ای تعدیل کرد. روس‌ها در سال 1863، لهستانی‌ها را که به شورش برخاسته بودند به اطاعت درآوردند و از آن پس در صدد برآمدند آداب و سازمانهای روسی را در این کشور رواج دهند، بر مالیات‌ها افزودند، کاتولیک‌ها را مورد شکنجه و آزار قرار دادند، اراضی نجبا را میان روستائیان، تنها طبقه‌ای که از انقلاب فایده می‌برد، تقسیم کردند. این اقدامات شدید در خود روسیه نیز تأثیر داشت و از همین موقع، نی هیلیسم (15) (عقیده‌ای که خواستار حذف تمام سازمانهای اجتماعی بود) به وجود آمد. در خارج، روسیه، همچنان دشمن کشورهای غربی، که از لهستان طرفداری می‌کردند، بود و جز با پروس، با دولتی دیگر رابطه ی دوستی نداشت، بیشتر هم او صرف امپراتوری مستعمراتی خویش شد، فتح قفقاز را به پایان رسانید و آلاسکا را به کشورهای متحد آمریکا فروخت.

ایتالیا:

پس از پیروزی اتریش در سال 1849، ارتجاع با سیمائی خشمناک، سراسرایتالیا را فرا گرفت و فقط کشور پادشاهی ساردنی به رهبری ویکتور امانوئل دوم، سازمانهای قانونی خود را محفوظ نگاه داشته، به فرانسه نزدیک شد و کاوور، نخست وزیر این کشور، که سیاستمداری ماهر و میهن پرست بود از لحاظ اقتصادی و نظامی، خدمات بزرگی انجام داد و چنانکه دیدیم به کمک فرانسه در جنگ کریمه شرکت جست. در سایرکشورهای ایتالیائی، عکس العمل ارتجاعی شدیدی توسعه می یافت؛ دخالت‌های دیپلماتیک انگلیس و فرانسه نتیجه‌ای نداد و کوشش‌های انقلابی مازینی و گاریبالدی هم به جائی نرسید. در این موقع مذاکرات محرمانه‌ای میان فرانسه و ساردنی صورت گرفت و پس از موافقت این دو دولت، ساردنی، قوای خود را آماده اقدام کرد. اتریش که ناراحت شده بود به ساردنی پیشنهاد خلع سلاح کرد، ولی ساردنی این پیشنهاد را نپذیرفت و اتریش به او اعلان جنگ داد (1859).
اتریشی‌ها که به تعرض پرداخته بودند فعالیت و سرعت عملی از خود نشان ندادند و فرانسویان فرصت را مغتنم شمرده در جنگ ماژنتا (16) ، برلمباردی غلبه کردند. در همین احوال انقلاباتی در پارم، مودن و رومانی (17) بروز کرد. متحدین، لمباردی را متصرف شده، مجدداً اتریشی‌ها را در سولفرینو شکست دادند و سپس ناپلئون که از جنبش‌های انقلابی روز افزون، و از رفتار تهدیدآمیز پروس ناراحت شده بود، برخلاف میل ساردنی که می‌خواست ونسی را به تصرف درآورد، حاضر به متارکه ی جنگ شد.
در سال 1860، دولت ساردنی، نیس و ساووا را در ازاء کمک‌های ناپلئون به فرانسه واگذاشت و در نتیجه ی مراجعه به آراء عمومی، رومانی و توسکان را ضمیمه ساردنی کرد. سپس گاریبالدی به سیسیل لشکر کشید و پس از تصرف این جزیره به کالابر (18) رفته از آنجا وارد ناپل شد. در همین موقع قوای ساردنی وارد ممالک کلیسا شدند و با نیروهای پاپ جنگیده کشور پادشاهی ناپل را به تصرف درآوردند.
درسال 1861، ویکتور امانوئل دوم، پادشاه ایتالیا اعلام شد. گاریبالدی در صدد حمله به باقیمانده ممالک کلیسا برآمد، ولی ایتالیائی‌ها در آسپرومونته (19) مانع پیشرفت او شدند. مذاکراتی که با پاپ صورت گرفت به نتیجه نرسید و مخالفت دولت‌های بزرگ، ایتالیا را از تصرف رم منصرف کرد. فلورانس به پایتختی کشور انتخاب شد.
با تمام این احوال، وحدت ایتالیا صورت عمل به خود می‌گرفت. در سال 1866 ایتالیا با پروس علیه اتریش متحد شد و با آنکه درکوستوزا و لیسا (20) شکست یافت، ناحیه ونسی نصیب او شد. گاریبالدی، اردوکشی تازه‌ای به رم ترتیب داد و در مانتانا (21) از فرانسویان شکست خورد. لیکن در سال 1870 که فرانسویان به مناسبت جنگ با پروس، قوای خود را بیرون بردند، ایتالیائی‌ها وارد رم شده آن شهر را به پایتختی برگزیدند و پاپ ناچار به فصر واتیکان اکتفا کرد.

آلمان:

ارتجاع در سراسر آلمان پیروز بود، در پروس به صورتی معتدل تر و در اتریش شدیدتر. این دو دولت دیگر توافقی باهم نداشتند و هر یک می‌خواست به تنهائی بر آلمان حکومت داشته باشد. اتریش که در ایتالیا شکست خورده بود با فعالیت مخصوصی به مسائل آلمان پرداخت. فرانسواژوزف امپراتور اتریش تمایلات نظامی و استبدادی بیشتری داشت. وی قسمت اعظم اعضای پارلمان را (Reichsrath) خود انتخاب می‌کرد و وزرای او از سیاست تمرکز، که مساعد به حال آلمانی‌های ساکن امپراتوری و موجب اعتراض مجارها و اسلاوها بود، پیروی می‌کردند. در پروس، فردریک گیوم چهارم، در سال 1861 از دنیا رفت و برادرش گیوم اول که بسیار محافظه کار و طرفدار سیاست نظامی بود جانشین او شد. وی بیسمارک را که مردی نیرومند، مدبر، با اراده و نسبت به پروس و پادشاه فداکار بود، به وزارت برگزید و علیه تمایلات اکثریت آزادیخواه به اداره ی مملکت پرداخت. کوشش‌های اصلاح طلبانه ی اتحادیه ی
ژ رمنی که اتریشی‌ها هم طرفداران بودند، به جائی نرسید.
جنگ سال 1848 ، میان دانمارک و آلمان، بلر سر شلسویگ- هولشتاین که در نتیجه ی مداخله دولت‌های اروپائی خاتمه یافت، مشکلی ایجادکرده بود و در سال 1864 که این جنگ تجدید شد دانمارکی‌ها از قوای پروس و اتریش شکست خورده از شلسویک - هولشتاین صرف نظرکردند و این نواحی موقتاً به تصرف دو دولت مزبور درآمد.
دولت‌های پروس و اتریش، با وجود توافق درباره ی این نواحی، همچنان دشمن یکدیگر بودند و بیسمارک مقدمات جنگ را فراهم آورد. وی که از بیطرفی فرانسه اطینان یافته بود با ایتالیا متحد شد ولی سایر کشورهای آلمانی اتحاد خود را با اتریش حفظ کرد. جنگ در سال1866 شروع شد. پروس که دارای فرماندهی واحد و سپاهی نیرومند و کارآزموده و مجهز به وسائل کافی بود و از این جهات بر حریف برتری داشت، ابتدا قوای مانوور، هس، ساکس را شکست داده کشورهای آنها را تسخیر کرد و سپس بوهم را گرفته اتریشی‌ها را در سادووا شکست داد؛ ایتالیائی‌ها در جنگهای کوستوزا و لیسا شکست خوردند، لیکن اتریش از عهده دفاع وین برنمی آمد و مجارها دیگر نمی‌خواستند برای اتریش بجنگند و بنابراین اتریش به امضای مصالحه پراگ راضی شد؛ به موجب این صلح، ونسی در اختیار ایتالیا قرارگرفت و اتحادیه ی ژرمنی از بین رفت؛ پروس،‌هانوور، شلسویگ-هولشتاین، فرانکفورت و قسمت بزرگی از هس را به تصرف درآورد. پروس، اتحادیه آلمان شمالی را که شامل بیست و دو کشور بود ایجادکرد و فقط باد، وورتمبرگ و باویر در این اتحادیه شرکت نداشتند.
سازمانی که کشورهای این اتحادیه را به هم می‌پیوست و کارهای آنها را تمرکز می‌داد، یک پارلمان بود، که به وضع قوانینی آزادیخواهانه پرداخت و سازمانهای عمده ی آنها را (قوای نظامی، دادگستری، بازرگانی...) تمرکز داد. اتریش برعکس در راه استبداد و فدرالیسم پیش می‌رفت. وی که دست خود را از ایتالیا و آلمان کوتاه می‌دید، ناچار به فکر جلب موافقت مجارستانی‌ها افتاد و پس از مذاکراتی، حکومتی مؤتلف، به نام امپراتوری اتریش و هنگری، ایجاد کرد. هر یک از این دوکشور، امور خود را جداگانه اداره می‌کردند و بجز برای وزارت جنگ، امور خارجی، دارائی، وزرای مشترکی نداشتند. اتریش، از این پس قوانینی با تمایلات تمرکزخواهی و ژرمنی که موجب شکایت اسلاوها بود، داشت؛ در هنگری هم، اسلاوها و رومن‌ها از سختگیری مجارها ناراضی بودند.

جنگ 1870:

اسپانیا که علیه ملکه ی خود، ایزابل دوم شوریده بود، تاج و تخت را به لئوپولد، یکی از شاهزادگان خانواده ی هوهنزولرن سپرد. دولت فرانسه به این کار اعتراض کرد و لئوپولد از سلطنت دست کشید، ولی فرانسه تضمینی برای آینده خواست؛ پادشاه پروس به این کار حاضر نشد و در نتیجه ی نیرنگ بیسمارک و تظاهرات جنگجویانه ی محافظه کاران فرانسوی، وضع نامطلوبی پیش آمد.
فرانسه در روز نوزدهم ژویه سال 1870 به پروس اعلان جنگ داد، ولی تمام کشورهای آلمانی از پروس پشتیبانی کردند. فرماندهی قوای فرانسه با ماکماهون و بازن (22) بود که پس از شکست در ویسمبورگ، ورث (23)، فورباخ، از آلزاس و لرن بیرون رفتند. آلمانی‌ها به تعقیب آنها پرداخته آنها را در بورنی (24)،کراولوت (25)، و سن پریوا (26)، شکست دادند؛ بازن در مس (27) به محاصره افتاد. ‌ماکماهون که ناپلئون سوم هم به او پیوسته بود، در صدد نجات مس برآمد، ولی به عقب رانده شد و پس از شکست در سدان (28)، وی و امپراتور و تمام سپاهیان فرانسه، در دوم سپتامبر تسلیم شدند.
بر اثر این فاجعه، امپراتوری سقوط کرد و در پاریس، حکومت جمهوری اعلام گشت. یک حکوصت موقتی، بیهوده برای عقد صلح کوشید و عملیات جنگی ادامه یافت. آلمانی‌ها به سوی پاریس رفته، این شهر را هم مانند مس و استراسبورگ، به محاصره گرفتند؛ دو شهر اخیر تسلیم شدند و بازن، که هنوز قوای کافی در اختیار داشت، به خیانت متهم شد. تی یر و گامبتا کار دفاع را به عهده گرفتند و نیروی تازه‌ای بسیج کرده در حوالی اورلئان، دلاورانه جنگیدند.
محاصره پاریس در سال 1871هم ادامه داشت. قوای فرانسه به سه سپاه تقسیم شده بودند: سپاه لوار در مان (29) و سپاه شمال در سن کانتن (30) شکست خوردند و سپاه مشرق که به کمک بلفور (31) فرستاده شده بود چندین بار با شکست روبرو شد و ناچار به طرف سویس عقب نشسته در آنجا ماند. سرانجام، پاریس که گرفتار قحط و گرسنگی و بمباران بود، سر تسلیم پیش آورد و حاضر به قبول متارکه ی جنگ شد. عهدنامه ی صلح در دهم ماه مه در فرانکفورت به امضا رسید: فرانسه، ناحیه آلزاس به استثنای بلفور، و نیمی از لورن را به آلمان واگذاشت و پرداخت پنج میلیارد غرامت به آن دولت را پذیرفت.
از نتایج مهم جنگ 1870 ، ناتوانی فرانسه و روی کار آمدن جمهوری سوم، و از طرف دیگر وحدت آلمان بود و این دولت چنانکه می‌دانیم بزرگترین قدرت نظامی دنیا را تشکیل داده، امپراتوری جدید آلمان را ایجاد کرد.

اسپانیا و پرتغال:

ایزابل دوم، ملکه اسپانیا که به سن رشد رسیده بود با پسر عم خود، دون فرانسیسکو، وصلت کرد؛ ملکه اسپانیا و همسرش تحت نفوذ روحانیان که با ارتش، تنها قدرت واقعی کشور به شمار می‌رفتند، قرار گرفتند. ناروائز چند شورش را که به دست آزادیخواهان و هواخواهان دون کارلوس (کارلیست‌ها) صورت گرفته بود خاموش کرد، سپس از کار کناره گرفت و از آن پس زمام امور به دست وزیران ارتجاعی افتاد؛ پس از چندی ناروائز دوباره بر سرکار آمد ولی چیزی نگذشت که اودونل (32) جانشین او شد، اودونل جنگ سختی را با مراکش آغاز کرد و در توسعه تجارت و راههای ارتباط بسیار کوشید. زمامداری ناروائز و اودونل تغییری در وضع مملکت، که در جهل و بی خبری به سر می‌برد و تسلیم اراده ی پادشاه بود، نداد؛ ایزابل دوم شخصی متعصب و بی کفایت بود و بیش از پیش تحت تأثیر افکار استبدادی قرار می‌گرفت. سرانجام، در سال 1868 شورشی به وقوع پیوست که بر اثر آن ایزابل از سلطنت خلع شد و قانون اساسی تازه‌ای که جنبه ی آزادیخواهانه و مشروطه سلطنتی داشت انتشار یافت منتهی این قانون مورد پسند روحانیان، کارلیست‌ها و جمهوریخواهان نبود بنابراین در صدد انتخاب شخصی برای تصدی مقام سلطنت برآمدند. این مقام به شاهزادگان متعددی، بخصوص به لئوپولد که از خانواده ی هوهنزولرن بود، پیشنهاد شد و همین امر به جنگ فرانسه و آلمان منجرگردید و سرانجام آمده دوساووا (33) پسر پادشاه ایتالیا، ویکتور امانوئل، این پیشنهاد را پذیرفت و در سال 1870 به پادشاهی برگزیده شد.
پرتغال، با آنکه گرفتار منازعات مردان سیاسی خود بود، وضع آرامتری داشت و پادشاهان این کشور پدرو (34) پنجم و لوئی اول، پادشاهانی ترقی خواه بودند. مشکل اساسی پرتغال وضع مالی او بود که توفیقی در راه اصلاح آن حاصل نمی‌شد.

سویس:

در سویس قانون اساسی جدیدی انتشار یافت که در سال 1848 مورد قبول ملت واقع شد؛ به موجب این قانون، اختیار قانونگذاری در دست «مجلس ایالات متحده» سویس بود که از دو مجلس تشکیل می‌شد، یکی «شورای ملی» که انتخاب اعضای آن به دست اهالی بود (یک نماینده برای بیست هزار نفر) و دیگری «شورای ایالات» (44 عضو که نماینده ی کانتون‌ها بودند)؛ قوه ی مجریه در اختیار «شورای فدرال» بود که هفت عضو داشت و از طرف «مجلس ایالات متحده» برای مدت یک سال به این مقام می‌رسیدند. قانون اساسی طرفدار تمرکز امور بود. حکومت مرکزی (کنفدراسیون) منحصراً به مسائل خارجی، نظامی، گمرک، پست و مسکوکات می‌پرداخت. وی آزادی مراسم مذهبی، مطبوعات، اجتماعات و مؤسسات را تأمین می‌کرد و در سالهای بعد اصلاحات دیگری نیز به عمل آورد.
سویس، مجبور بود از مداخلات همسایگان، که به پیشرفتهای او حسد می ورزیدند، جلوگیری کند و در موضوع نوشاتل با پروس اختلافاتی پیدا کرد که منجر به قطع روابط این دولت و پروس، در سال 1856 گردید. مسأله پناه دادن به پناهندگان سیاسی، بخصوص ایتالیائی‌ها، موجب کشمکش‌هائی با دولت اتریش شد. دولت سویس، در تمام جنگهای اروپائی بیطرف ماند و خدمت سربازان سویس را به عنوان مزدور در ارتش‌های بیگانه ممنوع کرد. دو حزب عمده سویس در این موقع عبارت بودند از رادیکال‌ها که بر سرکار بودند و محافظه کاران.

پی با:

کشور هلند، در دوره پادشاهی گیوم سوم، که در سال 1849 به تخت سلطنت نشست، آرام بود. آزادیخواهان و محافظه کاران به نوبت اداره مملکت را به عهده می‌گرفتند و قوانینی از قبیل تأسیس مدارس مذهبی، لغو برده فروشی (اسکلاواژ) در مستعمرات به مورد اجرا می‌گذاشتند.
در بلژیک، لئوپولد دوم، در سال 1865 ، جانشین پدر شد. در این کشور اختیارات به طورکلی در دست آزادیخواهان بود؛ در این تاریخ بر تعداد رأی دهندگان افزوده شد، مالیات‌ها بالا رفت، تعلیمات عمومی به وضع بهتری درآمد و از لحاظ اقتصادی و اجتماعی پیشرفتهائی حاصل شد. نهضت فلامینگان (35)، که خواهان برابری میان متکلمین دو زبان بود (فرانسه و فلامان) در همین موقع به وجود آمد و معمولاً کاتولیک‌ها طرفدار این نهضت بودند.

سوئد و دانمارک:

اوسکار اول تا سال 1859 سلطنت کرد و به محافظه کاران، بیش از پیش، نظر مساعدی نشان داد. در زمان پادشاهی پسرش، شارل پانزدهم، سوئد به خاطر علاقه‌ای که به لهستان و دانمارک داشت به دشمنی با روسیه و آلمان پرداخت، منتهی با وجود تمایلات جنگ طلبانه پادشاه، در مسأله شلسویگ- هولشتاین، بیطرفی خود را حفظ کرد. شارل پانزدهم آزادیخواهانه سلطنت کرد و با وزرای خود توافق کامل داشت؛ در قانون اساسی تغییراتی صورت گرفت و دو مجلس انتخابی جانشین سنا و دیت شد. نروژی‌ها که مدعی استقلال کامل بودند، همچنان با مخالفت سوئد مواجه می‌شدند.
در دانمارک، ایام پادشاهی فردریک هفتم و کریستیان نهم به کشمکش‌ها و جنگ با آلمان، در موضوع دوک نشین‌ها گذشت و به جنگهای سال 1848 و 1864 منجر شد و دانمارک که در این جنگها شکست خورده بود، ناچار از شلسویک- هولشتاین چشم پوشید.

کشورهای بالکان:

در جریان جنگ کریمه، یونان علاقه مندی زیادی از خود نسبت به روسیه ابراز داشت و می‌خواست ترکیه را مورد حمله قرار دهد، لیکن فرانسه و انگلیس به او اجازه ی چنین اقدامی ندادند. در یونان شورش‌های داخلی تکرار می‌شد و عاقبت اوتون که از اوضاع خسته شده بود استعفا کرد و هرج و مرج به نهایت شدت رسید. در سال 1863، ژرژ، شاهزاده دانمارکی، به پادشاهی یونان برگزیده شد و در همین سال، دولت انگلیس، جزایر ایونی را به یونان واگذاشت؛ قانون اساسی جدید، مجلس واحدی را برای یونان تصویب کرد. مبارزات احزاب ادامه داشت، ارتش نامنظم و بی انضباط و خزانه تهی بود. جنگ میان یونان و ترکیه، به علت شورش اهالی کرت، بار دیگر شروع شد.
در صربستان، الکساندر قره ژرژویچ، در سال 1858 از سلطنت خلع شد و اختیار مملکت به دست اوبرنووبچ‌ها افتاد. زمامداران صرب با ترکان درافتادند و ترکان ناچار قلاعی را که هنوز متصرف بودند، تخلیه کردند. در امور مالی و تعلیماتی صربستان اصلاحاتی انجام گرفت و قانون اساسی جدیدی به مرحله ی اجرا درآمد.
مونته نگرو، با وجود حملات مکرر ترکان، که معمولاً بی نتیجه بود، عملاً استقلال داشت و امیری، این ناحیه را اداره می‌کرد.
دو شهرستان مولداوی و والاشی که در دست ارتش روس بود، در ضمن جنگ کریمه تخلیه شد؛ در سال 1859، این دو شهرستان، الکساندر کوزا (36) را به فرمانداری (Hospodar) برگزیدند و به این ترتیب، با وجود مخالفت ترک‌ها به هم پیوستند. این اقدام مقدمه و اساس ایجاد رمانی شد. کوزا بیشتر وقت خود را صرف مبارزه با مجلس کرد و عاقبت به کودتائی دست زده، اصلاحات متعدد سیاسی، ارضی، قضائی که مورد قبول ملت بود، انجام داد، ولی بر اثر توطئه‌ای که افسران ترتیب داده بودند در سال 1866 از کار برکنار شد. پس از او یکی از شاهزادگان خانواده ی هوهنزولرن، به نام شارل بامارت به این نواحی رسید و قانون اساسی جدیدی طرح و اجرا شد.

ترکیه:

پس از جنگ کریمه، در زمان پادشاهی سلطان عبدالحمید و سلطان عبدالعزیز، ترکیه چند سالی، از لحاظ روابط خارجی، در آرامش به سر برد ولی در داخل امپراتوری فتنه‌هائی از قبیل کشتار مارونیت‌ها توسط دروزها در لبنان و شورش مرزگووین و کرت، بروز کرد. وضع اقتصادی نامطلوب و پول عثمانی ارزش خود را از دست داده بود؛ از طرف دیگر، عدم رضایت مسیحیان، افزایش می‌یافت؛ برای تسکین خاطر آنها، اجازه ورود به خدمات اداری و نظامی به آنها داده شد منتهی مسلمانان از این کار راضی نبودند و مسیحیان به هیچ وجه حاضر به خدمت سربازی نمی‌شدند.

کانادا:

مبارزات احزاب سیاسی در کانادا، صورت دیگری به خود گرفت؛ به جای مبارزه با فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها، از این پس آزادیخواهان و محافظه کاران با هم به مخالفت پرداختند. به طورکلی اختیارات در دست محافظه کاران بود. اصلاحات متعددی از قبیل حذف حقوق اربابی، افزایش تعداد رأی دهندگان، توسعه راههای ارتباط، انجام گرفت. در سال 1867، اکوس جدید و برونسویک جدید به مستعمرات کانادای شمالی و جنوبی پیوستند و این چهار ایالت که به وسیله پارلمانی دارای دو مجلس، اداره می‌شدند، دومینیون کانادا را تشکیل دادند. این کشور، با خرید اراضی وسیع اطراف خلیج هودسون، که هنوز بایر و بی حاصل بود، بر وسعت خود افزود.

کشورهای متحد امریکا:

مسأله بردگی توجه تمام امریکائی‌ها را به خود معطوف می‌داشت؛ اکثر مردم با حفظ وضع موجود موافق بودند و حال آنکه شمالی‌ها (Abolitionniste) خواستار لغو بردگی بودند و جنوبی‌ها (دموکرات‌ها) در فکر جدائی و انفصال (37)، یعنی جدائی کامل از ایالات شمالی که روز به روز ثروتمندتر می‌شد و بر اثر مهاجرت اروپائیان جمعیت بیشتری پیدا می‌کرد. در این موقع حزبی جمهوریخواه تشکیل یافت که اکثر آزادیخواهان (Whigs ) و دموکرات‌های شمال را گرد هم جمع آورد و با عزمی راسخ با برده فروشی مخالفت کرد. مبارزات بیش از پیش قوت می‌گرفت و در کانزاس شورش‌هائی رخ داد.
در سال 1860، لینکلن که از جمهوریخواهان بود به ریاست جمهوری برگزیده شد. در همین موقع، کشورهای جنوبی، جدائی خود را اعلام و جفرسون دویس (38) را به ریاست جمهوری انتخاب کردند. سال بعد جنگ انفصال شروع شد. جنوبی‌ها ریچموند را پایتخت خود قرار داده به تعرض پرداختند؛ جنگهای متعددی بدون اخذ نتیجه انجام گرفت؛ سرداران معروف این جنگها،گرانت (39) از شمالی‌ها ولی (40)، از جنوبی‌ها، بودند. جنگ، در مشرق، در ویرژینی، و در مرکز، در کنتوکی و تنسی ادامه داشت. شمالی‌ها از راه دریا نیز دست به حمله زدند و همین اقدام، روابط آنها را با انگلیس تیره کرد و جنوبی‌ها هم کشتی‌هائی برای زیان رساندن به بازرگانی شمالی‌ها به کار گماشتند.
از سال 1863، اوضاع که تا آن زمان نامعلوم بود، به نفع شمالی‌ها تغییرکرد؛ ایالات تنسی و می‌سی سی پی به تصرف شمالی‌ها درآمد و آخرین حمله جنوبی‌ها در پنسیلوانی دفع شد. با تمام این احوال، جنوبی‌ها با سرسختی مقاومت می‌کردند و فتوحاتی نیز به دست می‌آوردند. سرانجام، جورجیا و کارولین از دست آنها بیرون رفت و سرداران آنها که دیگر وسیله‌ای برای پایداری نداشتند، در سال 1865 تسلیم شدند. این جنگ سخت و هولناک، البته زیانهائی به بار آورد، ولی بردگی، همه جا لغو شد.
رقابت و دشمنی میان شمال و جنوب، مدتها به حال خود باقی ماند، لینکلن به دست یکی از «جنوبی‌ها» کشته شد. سیاهان نیز از حقوق سیاسی برخوردار شدند. کشورهای جنوب تا سال 1870 از اعزام نماینده به کنگره محروم ماندند. کشورهای متحد امریکا، آلاسکا را از روسیه خرید.

آمریکای لاتین:

جمهوری‌های آمریکا، بر اثر جنگهای داخلی و کشمکش رجال و احزاب، دستخوش آشوب و هرج و مرج بودند. در مکزیک، آزادیخواهان و محافظه کاران، تا زمانی که ژوارز (41)، رهبر آزادیخواهان، پیروز شد، با هم در جنگ بودند، لیکن غارت‌ها و کشتارهای متوالی به مداخله بیگانگان منجر گشت. فرانسوی‌ها، به تحریک روحانیان، قوائی به این سرزمین فرستاده، مکزیکو را گرفتند و ماگزیمیلین، آرشیدوک اتریشی را، امپراتور مکزیک اعلام کردند، اما مردم سر به طغیان برداشتند و فرانسویان که خسته و ناامید شده بودند از مکزیک بیرون رفتند؛ ماگزیمیلین دستگیر و تیر باران شد و ژوارز در سال 1867مجدداً زمام اختیار را به دست گرفت.
در امریکای مرکزی، در ونزوئلا، کولومبی و اکواتور، آزادیخواهان و محافظه کاران در عین اغتشاشات خونین، به نوبت پیروز می‌شدند. پرو و شیلی در برابر تجاوز اسپانیائی‌ها بخوبی مقاومت می‌کردند. جنگ و ستیز در آرژانتین و اروگوئه نیز ادامه داشت، و روزاس زمامدار مستبد آرژانتین از کار بر کنار شد. در پاراگوئه، لوپز (42) به استبداد حکومت می‌کرد؛ وی با کامیابی به برزیل حمله برد، ولی در نتیجه این تجاوز، برزیل، آرژانتین و اروگوئه دست اتحاد به هم دادند و پس از پنج سال جنگ پاراگوئه از پا درآمد و لوپز به قتل رسید (1870).
برزیل به صورت یک امپراتوری، توسط پدرو دوم، که مردی آزادیخواه و کاردان بود، اداره می‌شد؛ این کشور که در امنیت و آرامش به سر می‌برد، از جمهوری‌های همسایه، آبادتر به نظر می‌رسید. بردگی در این سرزمین هنوز وجود داشت. حکومت آن مشروطه ی سلطنتی و دارای آزادی مطبوعات و آزادی مذهبی بود.

آسیا:

سیاست استعماری روس، بر اثر لغو نظام اربابی، در سیبری پیش رفت و آثار فتح قفقاز هم با تسلیم نواحی چرکس و ابخاز به انجام رسید. بسیاری از مردم مسلمان این نواحی به ترکیه مهاجرت کردند و خانواده‌های روسی جانشین آنها شدند. روس‌ها به ترکستان نیز راه یافته به خانات خوقند و بخارا حمله برده آنها را به اطاعت خود و لغو برده فروشی واداشتند و بتدریج تمام قسمت شمالی ترکستان را ضمیمه خاک خود کردند.
در ایران، شورش‌هائی به وسیله هواخواهان باب به وقوع پیوست ولی از آنها جلوگیری شد. ایرانی‌ها به تصرف افغانستان مبادرت ورزیدند، اما بر اثر فشار انگلیسی‌ها مجبور به عقب نشینی شدند.
در هند، دولت انگلیس پیروزیهای تازه‌ای به دست آورد و پنجاب و چند ناحیه دیگر را متصرف شد. لیکن در سال1857، بر سر مسائل مذهبی و ملی، شورش سپاهیان (سربازان بومی که در خدمت انگلیس بودند) درگرفت و مسلمان و هندو علیه اروپائی‌ها قیام کردند و بسیاری از آنها به قتل رسیدند. شورش به تمام حوضه گنگ سرایت کرد و در سال 1859 مقاومت شورشیان درهم شکسته شد. در این موقع انگلیسی‌ها، کمپانی هند و امپراتوری مغول بزرگ را که هنوز رسماً وجود داشت، از میان بردند. از این پس، اداره ی این سرزمین‌ها به عهده ی نایب السلطنه‌ای که از طرف ملکه انگلیس تعیین می‌گشت گذاشته شد. با این اقدام وضع ادارات اصلاح شد، در آداب و رسوم قضائی و مذهبی نظارت به عمل آمد، توزیع مالیات‌ها به صورت بهتری انجام گرفت، کشاورزی توسعه یافت، از روستائیان حمایت شد و ارتش وضع منظمی پیدا کرد.
در هند و چین، انگلیسی‌ها با بیرمانی جنگیدند و پگو (43) را از چنگ آن دولت بیرون آوردند. انگلیسی‌ها دامنه تسلط خود را به شبه جزیره ی مالاکا توسعه دادند و این کار یا مستقیماً (به وسیله سازمان مستعمراتی تنگه‌ها) یا توسط ایجاد مناطق تحت الحمایه انجام گرفت. سیام، با چندکشور اروپائی معاهدات بازرگانی بست و در موضوع کامبوج و لائوس اختلافاتی با فرانسه پیدا کرد و سرانجام کوشن شین در سال 1861 به دست فرانسویان افتاد و کامبوج تحت الحمایه دولت فرانسه شد. آنام هم ناچار این حوادث را به رسمیت شناخت.
هین فونگ (44) در سال 1850 به امپراتوری چین رسید و او پادشاهی ضعیف و بی رحم بود. تای پینگ‌ها (45) در جنوب سر به شورش برداشتند و این شورش نواحی شمالی را نیز فرا گرفت و سالها به طول انجامید؛ شورش‌های دیگری در یون نان (46) به وسیله ی مسلمانان این ناحیه بروز کرد. عاقبت در نتیجه ی بدرفتاری چینی‌ها با اروپائیان جنگی میان چین و دولت‌های انگلیس و فرانسه در گرفت (1858 )؛ چینی‌ها پس از شکست تقاضای صلح کردند ولی شرایط صلح را رعایت نکردند. قوای انگلیسی و فرانسوی مجدداً در تاکو (47) پیاده شدند و شهر پکن را گرفتند. چین ناچار تسلیم شد و این بار تمهیدات خود را انجام داد (1860). در همین ایام چین، ساحل چپ رودخانه آمور و شهرستان دریائی را به دولت روسیه واگذاشت. در سال 1861 ، تونگ چی (48) که شش ساله بود، امپراتور چین شد. در این موقع، چین، گرفتار مشکلاتی بود: شورش تای پینگ‌ها هنوز ادامه داشت و دفع آن چهار سال طول کشید؛ ترکستان شرقی به کمک نان خوقند قیام کرد و دولت مستقلی تشکیل داد. تجدید نظر در سازمانهای نظامی چین ضرورت داشت، منتهی این کار بدون کمک خارجیان، که مورد اعتماد نبودند، انجام پذیر نبود؛ اروپائیان حتی در ایجاد روابط بازرگانی با مقاومت‌هائی روبرو بودند و بسیاری از مبلغین مذهبی نیز کشته می‌شدند.
در سال 1854 ، امریکائی‌ها، انگلیسی‌ها و رومی‌ها، ژاپن را مجبورکردند که بنادر خود را به روی آنها بگشاید، و این امر مقدمه عکس العمل‌هائی در داخل ژاپن شد. نفوذ خارجیان، اقتصاد ژاپن را مختل کرد و نهضتی ضد بیگانه به وجود آورد که موجب هلاک عده‌ای از اروپائیان شد؛ در نتیجه، بنادر ژاپن هدف بمباران قرارگرفتند. مشکل دیگر ژاپن، جنگ داخلی میان هواخواهان شوگون (49) و امپراتور بود که پس از استعفای آخرین شوگون خاتمه پذیرفت. امپراتور موتسوهیتو (50)، قدرت واقعی را که پیشینیان او از دست داده بودند، به دست گرفت و یدو (51) را که از آن پس توکیو خوانده شد، به پایتختی برگزید (1868 )، و از اختیارات نجبا کاسته، به اصلاحاتی مبادرت ورزید.

آفریقا:

اکتشافات نواحی داخلی آفریقا در حال پیشرفت بود. بارت (52) و ناختی گال (53) که هر دو از اهالی آلمان بودند به ناحیه چاد و نیجریه رفتند، سه نفر سیاح انگلیسی به نامهای، برتون (54)، اسپیک (55)، گرانت (56) سرچشمه‌های نیل را کشف کردند؛ دریاچه‌های بزرگ و کوههای کنیا و کلیمانجارو مورد بازدید قرار گرفتند؛ لیونگستون به سرچشمه‌های کنگو و سپس به آبشارهای زامبز رسید.
فرانسویان، با اردوکشی به کابیلی (57)، درکوههای اطلس و صحرا، فتح الجزیره را به پایان رسانیدند و سپس سازمان منظمی به این کشور داده، اداره ی آن را به یک فرماندار سپردند؛ کار استعمار فرانسویان با دشواریهائی مواجه بود.
در مصر، محمدعلی پاشا، به سال 1849 درگذشت و پس از سلطنت عباس پاشا که آمیخته با تعصب و دشمنی با بیگانگان بود، سعید پاشا، سیاستی اصلاح طلبانه در پیش گرفت و مالیه ی مملکت را سر و صورتی داده پیشنهاد فردینان دولسپس را برای حفر ترعه سوئز پذیرفت. جانشین او، اسماعیل پاشا، عنوان خدیوی و تقریباً استقلال کامل از سلطان عثمانی گرفت. کانال سوئز در سال 1869 تمام شد.
حبشه در انحطاط کامل سیر می‌کرد و میان چند پادشاه تقسیم شده بود؛ یکی از آنها به نام تئودوروس (58)، نفوذ خود را بر سراسرکشور تحمیل کرد، منتهی بی رحمی و خونخواری او، موجب جنگ حبشه و انگلیس شد؛ تئودوروس که شکست خورده بود خودکشی کرد و حبشه به سه قسمت تقسیم شد.
دولتهای استعمارگر اروپائی فعالیت بیشتری به خرج دادند. درسنگال، فدرب (59) حاکم فرانسوی، قوم توکولور (60) را شکست داد و دامنه سیادت فرانسه را وسعت بخشید.
در آفریقای جنوبی، بوئرها (61) (کوبچ نشین‌های سابق هلندی)، به طرف شمال مهاجرت کردند و دو جمهوری به نامهای ترانسوال و اورانژ تشکیل دادند؛ این جمهوری‌ها با کاپ و کافرها (62)، اغلب در جنگ بودند.

اقیانوسیه:

در استرالیا، دو مستعمره جدید، ویکتوریا وکوئینسلند، تشکیل یافت و کار اکتشاف نواحی کوهستانی و صحرائی در داخل شروع شد. کشف طلا در این سرزمین، مهاجران کثیری را به این سرزمین جلب کرد و موجب منازعات و جنگهای خونین گردید. سازمان کشور سر و صورتی به خود گرفت؛ هر مستعمره فرمانداری برای خود برگزید و قوانین و آموزشگاهها و ارتشی ایجاد کرده به تقسیم اراضی پرداخت و از برخورد میان دامداران و کشاورزان ممانعت به عمل آورد.
زلند جدید، یک مستعمره انگلیسی با فرمانداری مخصوص شد و مهاجران این جزیره تقریباً مدت ده سال با مائوری‌ها در جنگ بودند و پس از برقراری صلح آن عده از مائوری‌ها که در جزیره باقی ماندند زمینهای خود را محفوظ نگاه داشتند. فرانسویان در این مدت چند مجمع الجزایر را به تصرف درآوردند (تواموتو، کالدونی جدید...).

نواحی قطبی:

در سال 1853 ، ماک کلور (63) انگلیسی، از راه تنگه ی برنگ، از معبر شمال غربی گذشت. کاشفان دیگر به سرزمین گروئنلند و اسپیتزبرگ و شمال سیبری رسیدند. در همین موقع که فعالیت سیاحان و دانشمندان در نواحی قطب شمال توسعه می‌یافت، هنوز نواحی قطب جنوب مجهول بود.

پی‌نوشت‌ها:

1- Suffrage universel.
2- Radetzki.
3- Custozza.
4- Gaète.
5- Jellacic.
6- Kossuth.
7- Olmütz.
8- Eugènice de Montijo.
9- Russel.
10- Derby.
11- Aland.
12- Alma.
13- Inkermann.
14- Zemstvos.
15- Nihilisme.
16- Magenta.
17- Romagne.
18- Calabre.
19- Aspromonte.
20- Lissa.
21- Mentana.
22- Bazawe.
23- Wörth.
24- Borny.
25- Gravelotte.
26- Saint- Privat.
27- Metz.
28- Sedan.
29- Mans.
30- Saint- Quentin.
31- Belfort.
32- O’Donnell.
33- Amèdèe de Savoie.
34- Pèdro.
35- Flamingant (کسانی که به زبان فلامان تکلم می کردند).
36- Alexandre Couza.
37- Sècession.
38- Jefferson Davis.
39- Grant.
40- Lee.
41- Juarez.
42- Lopez.
43- Pègou.
44- Hien Foung.
45- Taï- Ping.
46- Yunnan.
47- Takou.
48- Toung- Tehi.
49- Shougoun.
50- Moutsouhito.
51- Yédo.
52- Barth.
53- Nachtigall.
54- Burton.
55- Speke.
56- Grant.
57- Kabylie.
58- Théodoros.
59- Faidherbe.
60- Toucouleurs.
61- Boers.
62- Cafres.
63- Mac Clure.

منبع مقاله :
لاندلن، شارل دو؛ (1392)، تاریخ جهانی (جلد دوم) از قرن شانزدهم تا عصر حاضر، ترجمه‌ی احمد بهمنش، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوازدهم