از كیسه خلیفه میبخشد
عبدالملك بن صالح از بزرگان خاندان بنیعباس بود كه در شهر بغداد زندگی میكرد و ایمان، تقوا و پرهیزكاری او زبانزد خاص و عام بود و خلیفه عباسی هارون الرشید سعی میكرد خبر كارهای غیراخلاقیاش به این مرد زاهد نرسد.
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این مثل در مورد كسی به كار میرود كه از مال دیگران میبخشد.عبدالملك بن صالح از بزرگان خاندان بنیعباس بود كه در شهر بغداد زندگی میكرد و ایمان، تقوا و پرهیزكاری او زبانزد خاص و عام بود و خلیفه عباسی هارون الرشید سعی میكرد خبر كارهای غیراخلاقیاش به این مرد زاهد نرسد.
هارون الرشید در سال 169 ه.ق. عبدالملك را حاكم موصل كرد، ولی به جهت بدگویی و دشمنی اطرافیانش نزد خلیفه میان آن دو اختلاف شدیدی پیش آمد و در نهایت خلیفه او را از كار بركنار كرد. عبدالملك كه از افراد سرشناس شهر بود، بعد از مدتی بیكاری و خانهنشینی، دچار گرفتاری مالی شد. هرچه زمان میگذشت بر مشكلات عبدالملك افزوده میشد، تا اینكه به ذهنش رسید پیش جعفر برمكی وزیر ایرانی هارون الرشید برود تا او را واسطهی آشتی عبدالملك و خلیفه قرار دهد. یك شب عدهای از طلبكاران برای گرفتن قرضشان به او فشار آوردند. عبدالملك از خانه خارج شد و نیمه شب به در خانهی «جعفر برمكی» رفت. آن شب جعفر برمكی میهمانی بزرگی ترتیب داده بود و عدهای از دوستان و نزدیكانش را برای عیش و نوش و خوشگذرانی دعوت كرده بود. جعفر به خدمتكار خانه سپرده بود كه فقط دوستان و آشنایانی كه جعفر نامشان را گفته به منزل راه بدهد در غیر این صورت بگو امشب جعفر برمكی در خانه نیست. از قضا جعفر دوستی داشت كه نامش «عبدالملك» بود. هنگامی كه مستخدمش گفت: «عبدالملك آمده است». جعفر فكر كرد كه همان دوست قدیمیاش است و گفت كه وارد شود. وقتی عبدالملك صالح وارد شد، تمام حاضرین تعجب كردند و هر یك در گوشهای پنهان شدند. جعفر كه میترسید عبدالملك از رفتار او عصبانی شود، خواست تا میهمانان را به خانههای خود بفرستد كه عبدالملك نگذاشت و حتی در میهمانی آنها شركت كرد و شروع به شوخی و بذله گویی كرد. تا به میهمانان بیشتر خوش بگذرد.
تا اینكه میهمانی به پایان رسید و تمام دوستان جعفر به خانههایشان بازگشتند. زمانی كه همه رفتند و خانه خالی شد، جعفر برمكی از آن همه بزرگواری و گذشت مردی با آن همه زهد و پرهیزكاری تنها به خاطر آنكه حضورش باعث خجالت و شرمساری حضار نشود و همپایه او و میهمانانش شده است خجالت زده شد و رو به عبدالملك كرد و گفت:ای عبدالملك! حتماً كاری داشتی كه این موقع شب به در منزل، من آمده بودی. بگو كه هرچه باشد به جهت این بزرگواری تو و آبروداری من نزد دوستانم باید برآورده سازم.
عبدالملك لبخندی زد و گفت: آری من با 3 خواهش به در منزل تو آمدم. جعفر گفت: من سراپا گوشم. عبدالملك گفت: اول اینكه نیاز به كمك و یاری تو دارم تا اختلافات میان خود و خلیفه را از بین ببرم. جعفر گفت: مطمئن باش كه این كار را خواهم كرد. عبدالملك گفت: دوم اینكه من سیصد هزار دینار قرض دارم، كمكم كن تا پولی كه قرض گرفتهام بتوانم به صاحبش پس بدهم. جعفر گفت: قرض خود را ادا شده بدان. پس عبدالملك گفت: سوم اینكه یگانه پسرم صالح، زبیده دختر خلیفه را میخواهد، با پادشاه صحبت كن تا او را به دامادی خود بپذیرد. جعفر گفت: خلیفه را برای این ازدواج راضی خواهم كرد.
آن شب عبدالملك بعد از بیان خواستههای خود راضی از پاسخهایی كه گرفت به خانه بازگشت. فردا صبح جعفر برمكی پیش خلیفه رفت و به هارون الرشید گفت: خبرهای تازهای دارم كه برای خلیفه باوركردنی نیست و تمام اتفاقات شب گذشته را با جزئیات برای خلیفه تعریف كرد. خلیفه گفت: تو در جواب این همه بزرگواری به او چه دادی؟ جعفر گفت: دریا دریا بدو كرم كردم، اما همه را از كیسهی خلیفه بخشیدم. خلیفه كنجكاوتر شد تا بداند خواسته های عبدالملك چه بوده و جعفر برمكی خواستههای عبدالملك را بازگو كرد.
هارون الرشید به خاطر اعتمادی كه به جعفر برمكی داشت تمام قولهای او را پذیرفت و پیكی را به دنبال عبدالملك و پسرش صالح فرستاد. خلیفه بعد از آشتی با عبدالملك حكومت شام را به او داد و خلعت دامادی خلیفه را نیز به پسرش صالح بن عبدالملك داد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}