اوصاف دين در قرآن
اوصاف دين در قرآن
از اين نام ها و اوصاف آشکار مي شود که دين عين حيات ، علم ، نور، حکمت ، راستي ، حق و... است.
در نتيجه دين با علم و عقل تضادي ندارد. اين اوصاف به روشني نشان مي دهد انسان بي نياز از دين نمي تواند زندگي کند. خلاصه بدون معارف وحياني ، نور الهي ، فرقان و معيارهاي ديني همه چيز در تاريکي و اغتشاش گرفتار خواهد شد. بحران و اغتشاش در حقايق و باورها، ارزش ها و معرفت شناسي.
بر همين اساس نويسنده در اين مقاله به بررسي کارکردهاي دين و مساله مواجهه دين با مدرنيته پرداخته است.
اهداف و کارکردهاي کليدي دين: «اين کتابي است که به تو نازل کرده ايم ، تا مردم را به اذن پروردگارشان از ظلمات به نور ببري (يعني) راه خداي نيرومند ستوده.» (ابراهيم ، 1) و «آن کس که مرده بود و زنده اش کرده ايم و براي او نوري قرار داده ايم که به کمک آن ميان مردم راه مي رود، با کسي که صفت وي در ظلمات (بودن) است و از آن بيرون شدني نيست ، چگونه تواند بود» ( انعام ، 122) از اين آيات به خوبي اين نتيجه حاصل مي شود که اساسي ترين هدف و نقش دين بيرون آوردن مردمان از تاريکي هاي کفر (انکار باورهاي حق) و مسلک هاي باطل فکري ، رفع موانع از ديد عقل و سوق دادن آنان به سوي ايمان ، حيات طيبه و نور است.
نوري که قرآن به سوي آن دعوت مي کند در حقيقت وصف الله است که در اين آيه آمده است: الله نور السموات و الارض ، پس هدف کانوني دين تغيير ريشه اي انسان از طريق پيوند دادن او به ولايت خداي تعالي بوده است. قبول ولايت الهي ، در حقيقت بيرون آمدن از تاريکي ها به سوي نور و سعادت است و اما متقابلا پذيرش ولايت شيطان ، طاغوت و قدرتمندان ستمگر و ارزش هاي غيرالهي ، چيزي جز بيرون آمدن از نور به سوي تاريکي هاي شکاکيت ، پوچ گرايي و بي معنايي زندگي نيست. نقش بنيادين دين رهايي انسان ها از مرگ و کوري ، ناشنوايي و لالي معنوي و رفع موانع معرفت شناختي از پيش پاي آنان است. دين پاسخي يقين آور به سوالات و مسائل وجودي و اساسي زندگي بشر دارد. اين که ما از کجا آمده ايم و به کجا خواهيم رفت.
هدف از آفرينش و زندگي چيست؟ آيا جهان آفريدگاري دارد يا نه؟ رابطه آدمي با خدا و ساير انسان ها چگونه بايد باشد. آيا آدمي صاحب اختيار است يا مجبور؟ و صدها مسائل ديگر از اين دست.
تاکنون فلسفه و عقل و علم از حل رضايت بخش اين گونه مسائل درمانده اند و تنها دين است که به اين گونه مسائل پاسخ دقيق و قانع کننده داده است و انسان ها را از تاريکي هاي جهل رهايي بخشيده است. باري بدون اعتقاد به وجود خداوند يا فرض وجود او که خالق و علت العلل و تدبيرکننده عالم هستي است ، بنا کردن يک معرف شناسي و وجودشناسي جامع غيرممکن است و در نتيجه بحران معرفت آغاز مي شود. شما وقتي يک پديده عيني و يا يک معلول را از علت و خالق خود جدا مي کنيد و يا اين که يک مساله انساني و اجتماعي را از چارچوب جهان بيني و معيارهاي ديني خارج مي کنيد، آنگاه ذات و حقيقت آن پديده عيني و يا مساله انساني و راه حل آن در تاريکي فرو خواهد رفت وديگر به هيچ وجه قادر به شناخت و يا تفسير و تبيين آن پديده و مساله انساني نخواهيد شد. در نتيجه سعي مي کنيد يک واقعيت جعلي و ثانوي از جهان و تاريخ و جامعه براي توجيه آن بسازيد و سرانجام اين که اگر انسان قادر نباشد به سوالات و مسائل بنيادي زندگي خويش پاسخ مناسب شان خود داشته باشد و زندگي اش در پي معنايي بگذرد، آنگاه با ره آورد اين همه علم و فناوري و فلسفه و علوم انساني و نهادهاي اجتماعي که تاکنون در تقرب به حوزه ربوبي و رسيدن به کمال انساني و حل مسائل بنيادي نقشي شايسته نداشته اند چه بايد کرد؟
مدرنيته اگر به عنوان يک نوع جهان بيني و نظام ارزشي مادي مطرح شود. طبعا با جهان بيني و نظام ارزشي ديني قابل جمع نمي باشد. «آنکه بناي خويش را بر تقوا و رضاي او پايه نهاده است بهتر است يا آن که بناي خويش را بر لب سيلگاهي نهاده که فرو ريختني است.» (توبه ، 109)
خلاصه اين که مدرنيته چون بر خلاف نظام هدفمند جهان آفرينش حرکت مي کند و حقايق و ارزش هاي ديني را ناديده مي گيرد، سقوط خواهد کرد و از تاريخ حذف خواهد شد. برخي بر اين اعتقادند که: «هر کس اندک آشنايي با شرايط دنياي امروز داشته باشد، مي داند که هر کشوري يا بايد به تاريخ مدرنيته بپيوندد يا از گردونه تاريخ خارج شود.» 1 در جواب اين عده بايد گفت از ديدگاه قرآن کريم ، منشا تحولات تاريخي و انساني ، وضع روحي و نفساني يعني انديشه و اراده مردمان يک جامعه است و نه شرايط تاريخي معين. انقلاب و دگرگوني دروني و روحي در انديشه ها و اراده و آرمان ها و اهداف بلند و انساني قادر است شرايط تاريخي جديدي را خلق نمايد. پس رهايي از سيطره مدرنيته شدني است.
اين را هم اضافه کنيم که حساب جهان بيني و نظام ارزشي مدرنيته با حساب توسعه علمي و فناوري يکسان نيست و در اصل تاريخ صنعت قرن ها قبل از دوران مدرن آغاز شده است.
قرآن کريم خداوند را با نام هاي خالق ، عالم و بديع (نوپديد آور) ياد مي کند. پس دين با توسعه علمي و فناوري و نوآوري در چارچوب ارزش هاي الهي سازگاري دارد.
بر اساس آيات قرآني خداوند، فن و صنعت زره بافي. (انبياء، 80) ذوب فلزات (سبا، 10) و کشتي سازي (هود 37) را به پيامبران خود يعني حضرت داوود و حضرت نوح آموخته است. آيه ديگري داريم که از سطح پيشرفته توسعه تکنيکي آبگينه ها حکايت مي کند: «به او گفته شد وارد قصر شو،و چون آن را ديد برکه آبي پنداشت و از دو ساق پايش جامه برداشت (سليمان) گفت آن قصري صاف و صيقلي از آبگينه هاست.» ( نمل ، 44)
البته مي توان زير بار زناشويي نرفت و مدتي در برابر خواست هاي جنسي مقاومت کرد... ولي اين مقاومت ها و انحراف ها دوامي ندارد و فطرت سرانجام از در انتقام در مي آيد و حرف خود را بر کرسي مي نشاند. اين گرايش ها با نهاد آدمي سرشته شده است و نقش قانون يا سنت را ايفا مي کند.» 2 گرايش به دين جزء لاينفک سرشت و فطرت آدمي است و به همين دليل نقش فوق العاده اي در حفظ سلامت وي بازي مي کند. زيرا چنانچه اين خميره وسرشت سرکوب و يا بدان بي اعتنايي شود، جاي خالي آن را انواع قهرمانان و خدايان ساختگي ، افسانه ها و انواع ايدئولوژي ها پر خواهد کرد و حاصل آن چيزي جز انساني مضطرب و شوربخت نخواهد بود.اين نشان مي دهد ايدئولوژي ها و افسانه ها نمي توانند جاي خالي معارف ، ارزش ها و قوانين تشريعي که کاملا با نيازهاي خلقت و فطرت آدمي مطابقت دارد پر کنند.
از سويي اگر انسان فاقد فطرت ديني و اخلاقي يعني لوح سفيدي مي بود در آن صورت شناخت و ميل و گرايش و عمل به خوبي ها و ارزش ها و قوانين تشريعي يا تنفر و دوري از بدي ها و ضد ارزش ها و بي عدالتي ها مقدور نبود. از سويي ديگر فطرت هم به تنهايي و بدون ياري جستن از تشريع از درک و شناخت جزئيات و مصاديق خوبي ها و ارزش ها و قوانين عادلانه ناتوان است.
پس تشريع و فطرت لازم و ملزوم همند و دو روي يک سکه اند و هر کدام به تنهايي قادر به اداره زندگي آدمي نيستند. پس تکامل فرهنگ و تمدن بشري مديون قابليت انعطاف پذيري معيني از فطرت و سرشت آدمي با محيط است. زيرا چنانچه فطرت آدمي انعطاف پذيري بي حدي با فرهنگ و محيط جامعه داشته باشد، در آن صورت انسان مومي مي شد در دست قدرتمندان که هر طور صلاح بدانند شخصيت وي را شکل مي دهند ودر آن صورت انسان معناو مفهومي نداشت.
انسان از ديدگاه قرآن داراي فطرتي است انساني ، ديني و اخلاقي که ويژگي هاي خاص و انعطاف پذيري معيني دارد. چنين انساني اگر در فرهنگ و جامعه اي پرورش يابد که با فطرتش مخالف باشد، فطرت ناچار واکنشي به صورت انواع اختلالات رواني ازخود بروز خواهد داد. از سويي چنانچه براي انسان ذات و فطرت ثابتي هم قايل باشيم نتيجه اش اين مي شود که نظام اجتماعي يي که بر اساس اين ذات و فطرت بنا شده است براي هميشه غير قابل دگرگوني خواهد بود. زيرا چنين انساني با چنين فطرتي هيچ گونه ميل و گرايشي براي تکامل و بهبودي شرايط زندگي در خود احساس نخواهد کرد.
در مقايسه ميان فطرت ثابت و فطرت انعطاف پذير و بدون حد و مرز، معلوم مي شود فطرتي که قرآن به آن قائل شده ، فطرتي است شکننده و تا حد معيني داراي انعطاف. همين ويژگي خاص است که به انسان معنا و مسووليت مي بخشد زيرا انعطاف پذيري فطرت تا حدي که بينش و گرايش به خير و مبدا هستي را به کلي از دست بدهد پيش نمي رود و در نتيجه تحت هيچ شرايطي مسووليت از انسان سلب نمي شود. همين ويژگي خاص است که تمدن و فرهنگ بشري را زنده نگه داشته است.
خداوند حکيم نظام جهان هستي را طوري طراحي کرده که قوانين تکويني ، تشريعي و فطري هماهنگي کاملي با هم داشته باشند و همه اين قوانين سه گانه در نهايت مقصد واحدي را دنبال مي کنند و آن هموار کردن راه عبوديت و تقرب به مقام قرب الهي يعني هدف آفرينش است و سخر لکم ما في السموات و ما في الارض جميعا منه (جاثيه ، 13) روشن است فلسفه رام کردن موجودات آسمان و زمين که در راستاي رفع نيازهاي مادي انسان صورت گرفته است ، تنها براي اين است که زمينه مناسب بندگي خداوندي که هدف خلقت است فراهم شود.
قوانين الهي چه تکويني و چه تشريعي و چه فطري ، همگي بر اساس اصولي ثابت و واقعي چون ، تقدير، تسويه (نظم) اجل ، حق يعني عدل ، راستي ، حکمت ، رحمت و هدفمندي بنا شده است و منشا آن تنها اراده عالمانه ، حکيمانه و مقتدرانه خداوندي است.
پس در نظام هستي ، بي نظمي ، ظلم ، تصادف ، دروغ و ناپاکي راه ندارد. بدون شک حيات انساني بر اساس اين اصول سامان يافته است. (البته اصول ديگري هم وجود دارد که ما از آنها اطلاعي نداريم) انديشه هايي که اين اصول را در زندگي مراعات نمايد حق و بالعکس انديشه هايي که از قبول اين اصول سرباز مي زند باطل ناميده مي شود. اين است معيار نهايي خوب و بد، عدل و ظلم ، زشت و زيبا.
بنابراين اگر قانونگذاري ها و برنامه ريزي ها و حل وفصل مسائل بر اساس اين اصول گذاشته شود، لاجرم جامعه بشري خوشبخت خواهد شد.
ولي اگر به اين اصول اعتقادي نداشته باشد راهي جز قبول نسبيت گرايي باقي نخواهد ماند ونسبيت گرايي هم منجر به درهم آميختگي و عدم تشخيص مرزهاي حق و باطل ، عدل و ظلم و زشت و زيبا مي شود که پيامدهايي جز بي نظمي و بي عدالتي در بر نخواهد داشت.
در نتيجه دين با علم و عقل تضادي ندارد. اين اوصاف به روشني نشان مي دهد انسان بي نياز از دين نمي تواند زندگي کند. خلاصه بدون معارف وحياني ، نور الهي ، فرقان و معيارهاي ديني همه چيز در تاريکي و اغتشاش گرفتار خواهد شد. بحران و اغتشاش در حقايق و باورها، ارزش ها و معرفت شناسي.
بر همين اساس نويسنده در اين مقاله به بررسي کارکردهاي دين و مساله مواجهه دين با مدرنيته پرداخته است.
اهداف و کارکردهاي کليدي دين: «اين کتابي است که به تو نازل کرده ايم ، تا مردم را به اذن پروردگارشان از ظلمات به نور ببري (يعني) راه خداي نيرومند ستوده.» (ابراهيم ، 1) و «آن کس که مرده بود و زنده اش کرده ايم و براي او نوري قرار داده ايم که به کمک آن ميان مردم راه مي رود، با کسي که صفت وي در ظلمات (بودن) است و از آن بيرون شدني نيست ، چگونه تواند بود» ( انعام ، 122) از اين آيات به خوبي اين نتيجه حاصل مي شود که اساسي ترين هدف و نقش دين بيرون آوردن مردمان از تاريکي هاي کفر (انکار باورهاي حق) و مسلک هاي باطل فکري ، رفع موانع از ديد عقل و سوق دادن آنان به سوي ايمان ، حيات طيبه و نور است.
نوري که قرآن به سوي آن دعوت مي کند در حقيقت وصف الله است که در اين آيه آمده است: الله نور السموات و الارض ، پس هدف کانوني دين تغيير ريشه اي انسان از طريق پيوند دادن او به ولايت خداي تعالي بوده است. قبول ولايت الهي ، در حقيقت بيرون آمدن از تاريکي ها به سوي نور و سعادت است و اما متقابلا پذيرش ولايت شيطان ، طاغوت و قدرتمندان ستمگر و ارزش هاي غيرالهي ، چيزي جز بيرون آمدن از نور به سوي تاريکي هاي شکاکيت ، پوچ گرايي و بي معنايي زندگي نيست. نقش بنيادين دين رهايي انسان ها از مرگ و کوري ، ناشنوايي و لالي معنوي و رفع موانع معرفت شناختي از پيش پاي آنان است. دين پاسخي يقين آور به سوالات و مسائل وجودي و اساسي زندگي بشر دارد. اين که ما از کجا آمده ايم و به کجا خواهيم رفت.
هدف از آفرينش و زندگي چيست؟ آيا جهان آفريدگاري دارد يا نه؟ رابطه آدمي با خدا و ساير انسان ها چگونه بايد باشد. آيا آدمي صاحب اختيار است يا مجبور؟ و صدها مسائل ديگر از اين دست.
تاکنون فلسفه و عقل و علم از حل رضايت بخش اين گونه مسائل درمانده اند و تنها دين است که به اين گونه مسائل پاسخ دقيق و قانع کننده داده است و انسان ها را از تاريکي هاي جهل رهايي بخشيده است. باري بدون اعتقاد به وجود خداوند يا فرض وجود او که خالق و علت العلل و تدبيرکننده عالم هستي است ، بنا کردن يک معرف شناسي و وجودشناسي جامع غيرممکن است و در نتيجه بحران معرفت آغاز مي شود. شما وقتي يک پديده عيني و يا يک معلول را از علت و خالق خود جدا مي کنيد و يا اين که يک مساله انساني و اجتماعي را از چارچوب جهان بيني و معيارهاي ديني خارج مي کنيد، آنگاه ذات و حقيقت آن پديده عيني و يا مساله انساني و راه حل آن در تاريکي فرو خواهد رفت وديگر به هيچ وجه قادر به شناخت و يا تفسير و تبيين آن پديده و مساله انساني نخواهيد شد. در نتيجه سعي مي کنيد يک واقعيت جعلي و ثانوي از جهان و تاريخ و جامعه براي توجيه آن بسازيد و سرانجام اين که اگر انسان قادر نباشد به سوالات و مسائل بنيادي زندگي خويش پاسخ مناسب شان خود داشته باشد و زندگي اش در پي معنايي بگذرد، آنگاه با ره آورد اين همه علم و فناوري و فلسفه و علوم انساني و نهادهاي اجتماعي که تاکنون در تقرب به حوزه ربوبي و رسيدن به کمال انساني و حل مسائل بنيادي نقشي شايسته نداشته اند چه بايد کرد؟
دين و مدرنيته
مدرنيته اگر به عنوان يک نوع جهان بيني و نظام ارزشي مادي مطرح شود. طبعا با جهان بيني و نظام ارزشي ديني قابل جمع نمي باشد. «آنکه بناي خويش را بر تقوا و رضاي او پايه نهاده است بهتر است يا آن که بناي خويش را بر لب سيلگاهي نهاده که فرو ريختني است.» (توبه ، 109)
خلاصه اين که مدرنيته چون بر خلاف نظام هدفمند جهان آفرينش حرکت مي کند و حقايق و ارزش هاي ديني را ناديده مي گيرد، سقوط خواهد کرد و از تاريخ حذف خواهد شد. برخي بر اين اعتقادند که: «هر کس اندک آشنايي با شرايط دنياي امروز داشته باشد، مي داند که هر کشوري يا بايد به تاريخ مدرنيته بپيوندد يا از گردونه تاريخ خارج شود.» 1 در جواب اين عده بايد گفت از ديدگاه قرآن کريم ، منشا تحولات تاريخي و انساني ، وضع روحي و نفساني يعني انديشه و اراده مردمان يک جامعه است و نه شرايط تاريخي معين. انقلاب و دگرگوني دروني و روحي در انديشه ها و اراده و آرمان ها و اهداف بلند و انساني قادر است شرايط تاريخي جديدي را خلق نمايد. پس رهايي از سيطره مدرنيته شدني است.
اين را هم اضافه کنيم که حساب جهان بيني و نظام ارزشي مدرنيته با حساب توسعه علمي و فناوري يکسان نيست و در اصل تاريخ صنعت قرن ها قبل از دوران مدرن آغاز شده است.
قرآن کريم خداوند را با نام هاي خالق ، عالم و بديع (نوپديد آور) ياد مي کند. پس دين با توسعه علمي و فناوري و نوآوري در چارچوب ارزش هاي الهي سازگاري دارد.
بر اساس آيات قرآني خداوند، فن و صنعت زره بافي. (انبياء، 80) ذوب فلزات (سبا، 10) و کشتي سازي (هود 37) را به پيامبران خود يعني حضرت داوود و حضرت نوح آموخته است. آيه ديگري داريم که از سطح پيشرفته توسعه تکنيکي آبگينه ها حکايت مي کند: «به او گفته شد وارد قصر شو،و چون آن را ديد برکه آبي پنداشت و از دو ساق پايش جامه برداشت (سليمان) گفت آن قصري صاف و صيقلي از آبگينه هاست.» ( نمل ، 44)
دين به عنوان شکل سوم قانون تاريخي
البته مي توان زير بار زناشويي نرفت و مدتي در برابر خواست هاي جنسي مقاومت کرد... ولي اين مقاومت ها و انحراف ها دوامي ندارد و فطرت سرانجام از در انتقام در مي آيد و حرف خود را بر کرسي مي نشاند. اين گرايش ها با نهاد آدمي سرشته شده است و نقش قانون يا سنت را ايفا مي کند.» 2 گرايش به دين جزء لاينفک سرشت و فطرت آدمي است و به همين دليل نقش فوق العاده اي در حفظ سلامت وي بازي مي کند. زيرا چنانچه اين خميره وسرشت سرکوب و يا بدان بي اعتنايي شود، جاي خالي آن را انواع قهرمانان و خدايان ساختگي ، افسانه ها و انواع ايدئولوژي ها پر خواهد کرد و حاصل آن چيزي جز انساني مضطرب و شوربخت نخواهد بود.اين نشان مي دهد ايدئولوژي ها و افسانه ها نمي توانند جاي خالي معارف ، ارزش ها و قوانين تشريعي که کاملا با نيازهاي خلقت و فطرت آدمي مطابقت دارد پر کنند.
از سويي اگر انسان فاقد فطرت ديني و اخلاقي يعني لوح سفيدي مي بود در آن صورت شناخت و ميل و گرايش و عمل به خوبي ها و ارزش ها و قوانين تشريعي يا تنفر و دوري از بدي ها و ضد ارزش ها و بي عدالتي ها مقدور نبود. از سويي ديگر فطرت هم به تنهايي و بدون ياري جستن از تشريع از درک و شناخت جزئيات و مصاديق خوبي ها و ارزش ها و قوانين عادلانه ناتوان است.
پس تشريع و فطرت لازم و ملزوم همند و دو روي يک سکه اند و هر کدام به تنهايي قادر به اداره زندگي آدمي نيستند. پس تکامل فرهنگ و تمدن بشري مديون قابليت انعطاف پذيري معيني از فطرت و سرشت آدمي با محيط است. زيرا چنانچه فطرت آدمي انعطاف پذيري بي حدي با فرهنگ و محيط جامعه داشته باشد، در آن صورت انسان مومي مي شد در دست قدرتمندان که هر طور صلاح بدانند شخصيت وي را شکل مي دهند ودر آن صورت انسان معناو مفهومي نداشت.
انسان از ديدگاه قرآن داراي فطرتي است انساني ، ديني و اخلاقي که ويژگي هاي خاص و انعطاف پذيري معيني دارد. چنين انساني اگر در فرهنگ و جامعه اي پرورش يابد که با فطرتش مخالف باشد، فطرت ناچار واکنشي به صورت انواع اختلالات رواني ازخود بروز خواهد داد. از سويي چنانچه براي انسان ذات و فطرت ثابتي هم قايل باشيم نتيجه اش اين مي شود که نظام اجتماعي يي که بر اساس اين ذات و فطرت بنا شده است براي هميشه غير قابل دگرگوني خواهد بود. زيرا چنين انساني با چنين فطرتي هيچ گونه ميل و گرايشي براي تکامل و بهبودي شرايط زندگي در خود احساس نخواهد کرد.
در مقايسه ميان فطرت ثابت و فطرت انعطاف پذير و بدون حد و مرز، معلوم مي شود فطرتي که قرآن به آن قائل شده ، فطرتي است شکننده و تا حد معيني داراي انعطاف. همين ويژگي خاص است که به انسان معنا و مسووليت مي بخشد زيرا انعطاف پذيري فطرت تا حدي که بينش و گرايش به خير و مبدا هستي را به کلي از دست بدهد پيش نمي رود و در نتيجه تحت هيچ شرايطي مسووليت از انسان سلب نمي شود. همين ويژگي خاص است که تمدن و فرهنگ بشري را زنده نگه داشته است.
خداوند حکيم نظام جهان هستي را طوري طراحي کرده که قوانين تکويني ، تشريعي و فطري هماهنگي کاملي با هم داشته باشند و همه اين قوانين سه گانه در نهايت مقصد واحدي را دنبال مي کنند و آن هموار کردن راه عبوديت و تقرب به مقام قرب الهي يعني هدف آفرينش است و سخر لکم ما في السموات و ما في الارض جميعا منه (جاثيه ، 13) روشن است فلسفه رام کردن موجودات آسمان و زمين که در راستاي رفع نيازهاي مادي انسان صورت گرفته است ، تنها براي اين است که زمينه مناسب بندگي خداوندي که هدف خلقت است فراهم شود.
قوانين الهي چه تکويني و چه تشريعي و چه فطري ، همگي بر اساس اصولي ثابت و واقعي چون ، تقدير، تسويه (نظم) اجل ، حق يعني عدل ، راستي ، حکمت ، رحمت و هدفمندي بنا شده است و منشا آن تنها اراده عالمانه ، حکيمانه و مقتدرانه خداوندي است.
پس در نظام هستي ، بي نظمي ، ظلم ، تصادف ، دروغ و ناپاکي راه ندارد. بدون شک حيات انساني بر اساس اين اصول سامان يافته است. (البته اصول ديگري هم وجود دارد که ما از آنها اطلاعي نداريم) انديشه هايي که اين اصول را در زندگي مراعات نمايد حق و بالعکس انديشه هايي که از قبول اين اصول سرباز مي زند باطل ناميده مي شود. اين است معيار نهايي خوب و بد، عدل و ظلم ، زشت و زيبا.
بنابراين اگر قانونگذاري ها و برنامه ريزي ها و حل وفصل مسائل بر اساس اين اصول گذاشته شود، لاجرم جامعه بشري خوشبخت خواهد شد.
ولي اگر به اين اصول اعتقادي نداشته باشد راهي جز قبول نسبيت گرايي باقي نخواهد ماند ونسبيت گرايي هم منجر به درهم آميختگي و عدم تشخيص مرزهاي حق و باطل ، عدل و ظلم و زشت و زيبا مي شود که پيامدهايي جز بي نظمي و بي عدالتي در بر نخواهد داشت.
پانوشت ها:
1- هاشمي ، محمدمنصور، هويت انديشان و ميراث فکري فرويد، کوير، ص 390.
2- سيدمحمدباقر صدر، انسان مسوول و تاريخ ساز، ترجمه محمدمهدي فلادوند، ص 52 و 53 ، تهران ، چاپ.
..، انتشارات بنياد قرآن.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}